🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_628
ارشیا جلوی یک گل فروشی متوقف شد و هر دو برای انتخاب دسته گل وارد مغازه شدند.
ترنج یکی دو شاخه میخک از رنگ های مختلف برداشت و گفت:
-استاد گل میخک دوست داره.
ابرو های ارشیا بالا رفت. ولی حرفی نزد.
هر دو در سکوت داشتند فروشنده را که با سرعت گل ها ر ا می یچید نگاه می کردند. بعد هم ارشیا پول دسته گل را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
هنوز راه نیافتاده بودند که ارشیا باز پرسید.
_ترنج یه چیزی بپرسم؟
-بپرس.
-صاحب اون دفی که روی دیوار اتاقت بود اونم هست؟
ترنج سعی کرد نخندد. مثل این که ارشیا تصمیم داشت امار تمام خواستگاری های قبلی اش را همان شب دربیاورد.
چهره مهدی با ان لبخند گرم جلوی چشم هایش پررنگ شد و ناخوداگاه لبخند زد.
ارشیا هنوز منتظر بود از گوشه چشم به ترنج نگاه کرد که لبخندی روی لبش بود.
لبش را جوید و سعی کرد لبخند ترنج را به هیچ وجه معنی نکند:
-نگفتی؟
ترنج سر برگرداند و با همان لبخند ارشیا را نگاه کرد دلش می خواست کمی سر به سر او بگذارد.
-چرا می پرسی؟
ارشیا نمی توانست بی تفاوت باشد یعنی چهره اش را هم نمی تواست جوری کند که اصلا برایش مهم نیست برای
همین با لحن جدی گفت:
-چون برام مهمه زنم کجا می ره و با کیا میره و میاد.
و اخم کوچکی چهره اش را پر کرد.
ترنج چشم هایش را باریک کرد و به ارشیا نگاه کرد. از لحن او خوشش نیامده
بود.
انگار که باز هم قولش را فراموش کرده بود.
ترنج دستی به پیشانی اش کشید و در حالی که با بی حالی بیرون را نگاه می کرد گفت:
-الان نیست ولی چند وقت پیشتر اومده بود سر بزنه به بچه ها. منم دف و پس دادم بش.
صدای ارشیا کمی خش دار شده بود:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_629
_پس هنوزم میاد؟
ترنج لب هایش بیشتر آویزان شد.
_بپیچ توی اون خیابون.
ارشیا راهنما زد و به آینه نگاه کرد.
_خوب؟
ترنج احساس می کرد ارشیا دارد از او بازجویی می کند. صدایش هم لخور شد.
_نمی دونم.
ارشیا نمی توانست تصورش را هم بکند که ترنج هر هفته برود و پسری را ببیند که دفش مدتها روی دیوار اتاقش
بوده.
احساس می کرد رگ پیشانی اش می زدند و عضلات گردنش هر لحظه سفت می شوند.
ناخوداگاه عصبی شده بود.
_ترنج میشه درست جواب بدی؟
ترنج از خودش پرسید باز من چکار کردم؟
بعد رویش را برگرداند و گفت:
_شما بپرس من جواب بدم.
_می گم پسره رو هنوزم می بینی؟
این حرف را جوری زد انگار که ترنج قبلا کارش این بوده که با او قرار بگذارد و بیرون برود.
دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی چانه اش لرزید. دندانهایش را روی هم فشرد تا بغضش را فرو بدهد.
ارشیا هر لحظه داشت عصبی تر میشد. و اصلا دلش نمی خواست اتفاق دفعه قبل تکرار شود ولی چرا ترنج سکوت کرده بود چرا یک جواب
صریح به او نمی داد و خیالش را راحت نمی کرد.
سعی کرد خودش را کنترل کند و با صدای آرامی گفت:
_ترنج؟!
ترنج نفس عمیقی کشید و گفت:
-فکر نمی کنم دیگه وقت کنه بیاد تو جلسات. چون برگشته شهرشون و دیگه این طرفا کاری نداره که بیاد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1296
🌷 پیشنهاد میکنم مردم حتما برای یک بار هم شده به زیارت#مزار_حاج_قاسم بیایند.
🔻سردار سلیمانی به کسانی که به زیارتش میآیند قطعا حال و هوای عجیبی میدهند.
#استاد_پناهیان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم 💚
سلام اےصاحب صبح رهایی
سلام اےمظهرعدل خدایی
سلام اےصاحب جمعه کجایی؟
السلام علیک یاصاحب الزمان
السلام علیک یاشریک القرآن
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
تو بگو
چشم هایت
تشنه کدامین نسیم آشناییست
که هر روز صبــح
تا نامی از عشق می برم
خورشید را
در آغوش میکشی...
#حاج_قاسم ❤️
#صبحتون_شهدایی 🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo