اختصاصی کانال
فرمانده بر سر مزار فرمانده
حضور سرلشکر سلامی، فرمانده کل سپاه در گلزار شهدای کرمان و مزار شهید حاج قاسم سلیمانی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روضهخوانی شهید تورجیزاده
درباره حضرت زهرا -ع- از پشت بیسیم💔!
#حاج_محمدرضا_بذری
#فاطمیه 🖤 🥀
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌹شهیدسیدحسین_علمالهدی
تاریخ تولد: ۱۳۳۷
تاریخ شهادت: ۱۶ دی ۱۳۵۹
مزار شهید: هویزه
محل شهادت : هویزه
🔹سال ۱۳۳۷ در خانه مجاهد و عالم بزرگ اهواز، آیت الله مرتضی علم الهدی، پسری به دنیا آمد که وجودش را با نام محمد حسین متبرک کردند. کودک عاشق قرآن و عترت شد و بعدها معلم و مجری احکام قرآن و مطیع عترت و ولایت.
.
🔸دشمنان وجود پرتلاشش را تحمل نکردند. دستگیرش کردند و با شکنجه های طاقت فرسا زندگی را بر او سخت کردند.با آمدن رهبر انقلاب به کشور، محمد حسین رها شد. شکنجه گرش نمیدانست در دادگاه انقلاب محاکمه خواهد شد و فکرش را هم نمی کرد که محمد حسین او را خواهد بخشید!
🔹محمد حسین سرخوش از پیروزی بر استکبار، به استقبال رهبرش رفت و با بزرگان انقلاب برای ساختن خرابیهای کشور تلاش کرد.
.
🔸بار دیگر وجود دشمنان از سه قشر غربی و شرقی و ضد انقلاب داخلی قلبش را جریحه دار کردند. تصمیم گرفت وارد دانشگاه مشهد، در رشته تاریخ شود و مقابل دشمنان فرهنگی و منافقین که قصد داشتند انقلاب را به سود خود منحرف کنند، بایستد. موفق هم شد ولی این بار دشمنان از راه نظامی وارد شدند. محمد حسین به اهواز رفت. نیروهای سپاهی ومردمی و دانشجویان پیرو خط امام را در منطقه هویزه در برابر دشمن به صف کرد. دو روز جنگ طاقت فرسا با ارتش مجهز بعثی و در نهایت رسیدن به پیروزی!
.
➖ اما سرانجام در ۱۶ دی ماه سال ۵۹، نرسیدن نیروی کمکی و مهمات وعده داده شده از سوی بنی صدر، محمد حسین و سیصد یار مجاهدش را به زیر تانک برد.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_627
ارشیا لبش را جوید و کلافه به او نگاه کرد وقتی خنده را روی لب ترنج دید او هم لبخند کم رنگی زد و نگاهش رنگ
خجالت گرفت.
صدای فروشنده انها را از ان حال و هوا خارج کرد:
_آقا پسند شد؟
ارشیا به مرد فروشنده نگاه کرد و بعد هم یک نگاه به ترنج و گفت:
_بله همین و می بریم.
بعد از حساب کردن از مغازه خارج شدند.
ارشیا همانطور که ارام کنار ترنج گام بر می داشت گفت:
_چیز دیگه ای نمی خوای؟
_نه دیگه همه چیز دارم.
_مطمئن؟ با من تعارف نمی کنی که؟
_نه باور کن کفش تازه خریدم . یک شالم دارم که به این لباس میاد. چیزی نمی خوام.
ارشیا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
_فکر کنم وقت هم نداشته باشیم. مگه نباید بریم خونه استادت؟
ترنج سری تکان داد و گفت:
_چرا. بریم دیگه.
بعد هر دو به طرف ماشین ارشیا رفتند.
_بهتر نیست یک دسته گلم بگیریم؟
ترنج به ارشیا لبخند زد و گفت:
_چرا اتفاقا می خواستم بگم دست خالی نیریم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_628
ارشیا جلوی یک گل فروشی متوقف شد و هر دو برای انتخاب دسته گل وارد مغازه شدند.
ترنج یکی دو شاخه میخک از رنگ های مختلف برداشت و گفت:
-استاد گل میخک دوست داره.
ابرو های ارشیا بالا رفت. ولی حرفی نزد.
هر دو در سکوت داشتند فروشنده را که با سرعت گل ها ر ا می یچید نگاه می کردند. بعد هم ارشیا پول دسته گل را حساب کرد و از مغازه خارج شدند.
هنوز راه نیافتاده بودند که ارشیا باز پرسید.
_ترنج یه چیزی بپرسم؟
-بپرس.
-صاحب اون دفی که روی دیوار اتاقت بود اونم هست؟
ترنج سعی کرد نخندد. مثل این که ارشیا تصمیم داشت امار تمام خواستگاری های قبلی اش را همان شب دربیاورد.
چهره مهدی با ان لبخند گرم جلوی چشم هایش پررنگ شد و ناخوداگاه لبخند زد.
ارشیا هنوز منتظر بود از گوشه چشم به ترنج نگاه کرد که لبخندی روی لبش بود.
لبش را جوید و سعی کرد لبخند ترنج را به هیچ وجه معنی نکند:
-نگفتی؟
ترنج سر برگرداند و با همان لبخند ارشیا را نگاه کرد دلش می خواست کمی سر به سر او بگذارد.
-چرا می پرسی؟
ارشیا نمی توانست بی تفاوت باشد یعنی چهره اش را هم نمی تواست جوری کند که اصلا برایش مهم نیست برای
همین با لحن جدی گفت:
-چون برام مهمه زنم کجا می ره و با کیا میره و میاد.
و اخم کوچکی چهره اش را پر کرد.
ترنج چشم هایش را باریک کرد و به ارشیا نگاه کرد. از لحن او خوشش نیامده
بود.
انگار که باز هم قولش را فراموش کرده بود.
ترنج دستی به پیشانی اش کشید و در حالی که با بی حالی بیرون را نگاه می کرد گفت:
-الان نیست ولی چند وقت پیشتر اومده بود سر بزنه به بچه ها. منم دف و پس دادم بش.
صدای ارشیا کمی خش دار شده بود:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_629
_پس هنوزم میاد؟
ترنج لب هایش بیشتر آویزان شد.
_بپیچ توی اون خیابون.
ارشیا راهنما زد و به آینه نگاه کرد.
_خوب؟
ترنج احساس می کرد ارشیا دارد از او بازجویی می کند. صدایش هم لخور شد.
_نمی دونم.
ارشیا نمی توانست تصورش را هم بکند که ترنج هر هفته برود و پسری را ببیند که دفش مدتها روی دیوار اتاقش
بوده.
احساس می کرد رگ پیشانی اش می زدند و عضلات گردنش هر لحظه سفت می شوند.
ناخوداگاه عصبی شده بود.
_ترنج میشه درست جواب بدی؟
ترنج از خودش پرسید باز من چکار کردم؟
بعد رویش را برگرداند و گفت:
_شما بپرس من جواب بدم.
_می گم پسره رو هنوزم می بینی؟
این حرف را جوری زد انگار که ترنج قبلا کارش این بوده که با او قرار بگذارد و بیرون برود.
دهانش را باز کرد تا حرفی بزند ولی چانه اش لرزید. دندانهایش را روی هم فشرد تا بغضش را فرو بدهد.
ارشیا هر لحظه داشت عصبی تر میشد. و اصلا دلش نمی خواست اتفاق دفعه قبل تکرار شود ولی چرا ترنج سکوت کرده بود چرا یک جواب
صریح به او نمی داد و خیالش را راحت نمی کرد.
سعی کرد خودش را کنترل کند و با صدای آرامی گفت:
_ترنج؟!
ترنج نفس عمیقی کشید و گفت:
-فکر نمی کنم دیگه وقت کنه بیاد تو جلسات. چون برگشته شهرشون و دیگه این طرفا کاری نداره که بیاد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت1296
🌷 پیشنهاد میکنم مردم حتما برای یک بار هم شده به زیارت#مزار_حاج_قاسم بیایند.
🔻سردار سلیمانی به کسانی که به زیارتش میآیند قطعا حال و هوای عجیبی میدهند.
#استاد_پناهیان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم 💚
سلام اےصاحب صبح رهایی
سلام اےمظهرعدل خدایی
سلام اےصاحب جمعه کجایی؟
السلام علیک یاصاحب الزمان
السلام علیک یاشریک القرآن
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
تو بگو
چشم هایت
تشنه کدامین نسیم آشناییست
که هر روز صبــح
تا نامی از عشق می برم
خورشید را
در آغوش میکشی...
#حاج_قاسم ❤️
#صبحتون_شهدایی 🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#تلنگر ⚠️
یه بنده خدایی میگفت:
همه میگن: شهدا رفتن،
تا ما بمونیم...!
ولی من میگم: شهدا؛
رفتن تا ما دنبالشون بریم.
آره...!
جا موندیم...! :)💔
دل رو باید صاف کرد...!
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
*این روزها همه به فکر زمین خوردن مادر هستند...*
*اما کسی به فکر زمین خوردن حرف مادر نیست...*
✅"حجاب" حرف مادرمون زهراست
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔻رهبر انقلاب: امروز بسیاری از جوانان در دنیای اسلام تشنهی حضور قهرمانهایی مثل شهید سلیمانیاند. شهید سلیمانی در منطقهِی ما نماد امید و اعتماد به نفْس، رشادت و رمز استقامت و پیروزی است. ۱۴۰۰/۱۰/۱۱
#مکتب_حاج_قاسم
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢عشق همیشگی
🔹روایتی از زندگی
🌷 حمزه حاجی زاده
سبک و سیره زندگی شهدای پلیس در
کتاب در مسیر آسمان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#کتاب_شهدایی
📚 عنوان کتاب: حماسه هویزه
🔻شرح حال و خاطرات داستانی عملیات هویزه در دیماه سال ۱۳۵۹
✍نویسنده: نصرت الله محمود زاده
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo