#کتاب_شهدایی
📚 عنوان کتاب: در هیاهوی سکوت
🔻روایت زندگی دانشجو پیرو خط امام و رئیس ستاد لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) شهید عباس ورامینی
✍نویسنده: جواد کلاته عربی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تنها یڪ موجود براے
همیشه زنده است..
#حاج_قاسم ❤️
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📜فرازی از وصیت نامه
🌹شهید_حمیدرضا_انصاری
سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید و به ایشان عرض کنید فلانی رزمنده کوچکی برای شما بود و دلش می خواست کاری کند.
به عزیزانی که توفیق جهاد در راه خدا نصیبشان می شود التماس می کنم که در صحنه های نبرد مرا هم یاد کنند.
به عزیزانی که ظهور را درک می کنند و توفیق دیدار حضرت ولی عصر (عج) نصیبشان می شود ملتمسانه عرض می کنم که سلام مرا به آن حضرت برسانند.
آرزو دارم آن حضرت روحی له الفداء وقتی از کنار قبرستان می گذرند فاتحه ای نثار اهل قبور نمایند شاید حقیر هم مشمول آن رحمت قرار گیرم.
مرگ دست خداست، همه روزی می آیند و روزی می روند خوشا به حال آنانکه با شهادت در راه خدا به جوار رحمت حق می پیوندند.
ولادت: ۱۳۴۸/۵/۱، استان مرکزی
شهادت: ۱۳۹۴/۱۱/۲۸، تل قرین -درعا- سوریه
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#رهبرانه
آمدکهبگیردازعلینقطهیضعفی
بیچارهندانستکهعلینقطهندارد
#مرگ_بر_منافق ✊
#لبیک_یا_خامنه_ای
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#تلنگرانه ⚠️
همسࢪفࢪعونتصمیمگࢪفتڪہعوضشود
وشدیڪےاززنانوالا؎بھشتے..
پسࢪنوحتصمیمےبࢪا؎عوضشدننداشت..
غࢪقشدوشددࢪسعبࢪتےبࢪا؎آیندگان..
اولےهمسࢪیڪطغیانگࢪبود
ودومےپسࢪیڪپیامبࢪ..
بࢪا؎عوضشدنهیچبھانہا؎
قابلقبولنیست..
اینخودتهستےڪہتصمیممیگیࢪ؎
عوضبشی
#امام_زمان_عج
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔴 نه برای نام و نشان!
🔸شهدا برای گمنامی تلاش میکردند نه برای نام و نشان، همچون شهید ابراهیم هادی و سایر شهدایی که پلاکشان را از گردن بیرون میآوردند،
🔹وقتی که از آنها پرسیده میشد چرا این چنین میکنید؟ در جواب میگفتند: هر چه فکر کردیم دیدیم یاران امام حسین (علیه السلام) نیز در کربلا پلاک نداشتند،
⬅️ و این جملهی مناجات شعبانیه توصیف زیبایی از این اقدام شهداست که میفرماید: «اِلهى اِنَّ مَنْ تَعَرَّفَ بِكَ غَیْرُ مَجْهولٍ»؛ خدای من! کسی که خودش را به تو بشناساند، مجهول نیست.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
12.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے 📲
من اصلا اومدم برات شهید بشم🥀
تا تو قلب مادرت عزیز بشم💔
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
. 🌱
#آیھراهنما
«وَأُفَوِّضُ أَمۡرِيٓ إِلَى ٱللَّهِۚ إِنَّ ٱللَّهَ بَصِيرُۢ بِٱلۡعِبَادِ» غافر۴۴
•┈—┈—┈✿┈—┈—┈•
ومن کارم را به خدا می سپارم که خداوند نسبت به بندگانش بیناست
#دعا
#نماز_اول_وقت
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_677
ولی قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد.
گرمی لب های نرم شهرزاد را روی گونه اش احساس کرد. و بعد هم تماس
بدنش با او. برای یک لحظه برق از کله اش پرید:
"این دیونه داره چکار میکنه."
درست که با دخترهای زیادی مراوده داشت ولی از یک حدی جلوتر نرفته بود.
دست شان را می گرفت کنارشان می نشست و در همین حد.
نه خودش پا را از حدش فراتر گذاشته بود و نه انها چنین اجازه ای به او داده بودند.
ولی مثل اینکه شهرزاد با همه آنها فرق داشت.
شهرزاد عقب کشید و موذیانه نگاهش کرد.
_اینجوری خداحافظی می کنند عزیزم.
ماکان دست و پایش را جمع کرد.
نمی فهمید چرا ضربان قلبش بالا رفته.
شهرزاد بی توجه به حال او دستی برایش تکان داد و دور شد.
ماکان مثل مجسمه ای به اندام شهرزاد که پیچ و تاب خوران از او دور می شد نگاه کرد و با
حرص سوار ماشینش شد.
ماشین به سرعت از جا کنده شدو از آنجا دور شد و شهرزاد با لبخندی پیروزمندانه وارد رستوران شد.
*
راه افتاد سمت آشپزخانه و از توی یخچال دو تا تخم مرغ برداشت.
بازم باید تنهایی شام بخورم. اه
ماهیتابه رابرداشت و رفت سمت اتاق.
_بچه ها بفرما.
_مرسی ما خوردیم.
مهتاب شامش را خورد و نمازش را خواند ساعت ده نشده بود که بی هوش شد.
ترنج با حرص در ورودی را می پائید.
عرق تا روی گردنش کش امده بود توی آن شال داشت خفه می شد.
سالن بزرگ خانه از جمعیت در حال انفجار بود. ترنج کمی خودش را باد زد و گفت:
مجبور بودن تا هفتاد پشتشون و دعوت کنن. اه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻