eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃🌺🍃🌺🍃 تا حالا شدی؟؟؟💓 بزار برات بگم عشق یعنی چی........ ❤️عـــــشق یعنے : تو دل شب آروم زمزمه ڪنے " " ❤️عـــــشق یعنے : چشماتو ببندے و به " " فڪر ڪنے... ❤️عـــــشق یعنے : شب ڪه همه خوابن تو آروم سر سجاده " " بریزے... ❤️عـــــشق یعنے : اعتراف ڪنے " " منو بڪِش سمت خودت... ❤️عشق یعنے : یاد " " و ڪلے حسرت دیدار با " " ❤️عـــــشق یعنے : یه خیابون به اسم " " ❤️عـــــشق یعنے : حسرت " ... ❤️عـــــشق یعنے : آرامش ڪنار مزار یه شـــــهید "" ❤️عـــــشق یعنے : " " ❤️عـــــشق یعنے : داشتن " 🕊 " 💞 🌺🍃🌺🍃🌺🍃
⭕️ شهدا، اين قدرها هم نازنين نبودند! ✅ در تمام آن سال‌ها كه ما داشتيم عكس و و را پشت كلاسورها يا روي كمدهايمان مي‌چسبانديم و صبح‌هاي سه‌شنبه مي‌رفتيم « با »، يك نفر فرياد مي‌زد: « بايد در باشد تا فضيلت‌هاي اصلي انقلاب زنده بماند». ✅ وسط ميدان ما شده بود كنج عافيتي تزيين شده با ياد و عكس‌ها و خاطرات شهدا که روز به روز هم لطيف‌تر مي‌شد و لطيف‌تر. اينكه چطور عاشق مي‌شدند، چطور خواستگاري مي‌كردند، چطور دل خانم‌هايشان را به دست مي‌آوردند، چطور به نوزادانشان نگاه مي‌كردند، چطور شوخي مي‌كردند و... . عجب شهداي نازنين بي‌آزاري! شهيداني كه حتي هم حاضر بود زكات را بدهد تا برايشان برگزار شود. ؛ شهدایی كه می شود عکسشان را چسباند به داشبورد و گاز داد تا ! ✅شهدا اين‌قدرها هم كه حالا می گويند نازنين نبودند. هميشه هم لبخند روي لبشان نبود. جوری مست خدا نبودند كه و و از يادشان برود. تا آنجا كه يادم هست تجمل‌پرست‌ها، مفسدها، مال مردم‌خورها، رانت‌خوارها، از بسيجی‌ها مي‌ترسيدند. آدم‌های ترسناكی بودند. باور كنيد به خدا، اين‌قدر دوست‌داشتنی بودن هم خوب نيست. باور كنيد به خدا، (ع) هم اين قدر دوست‌داشتنی نبود. اگر نمي‌ترسيدند از او، كه قطعه قطعه‌اش نمی كردند و اسب بر پيكرش نمی دواندند و آب بر قبرش نمی‌بستند و در «خيمه‌ها» محصورش نمی‌كردند. ✍وحید جلیلی https://eitaa.com/piyroo
💔 اي شکسته تن شهيدِ من😔 شهيد شهر قصه ها روي شوُنه ميــبرن تن شکستَــتو فرشته ها🕊🕊🕊 اي برادر شهيد من ،شهيد برگ گل کفن بي تو لا له ها چه پَرپَرن پرنده ها چه بي صدا💔 بوُي تو بوُي خون بودُ فرياد خاک تو پاکِ مرگ تو ميلاد اي رفته با برگهاي زرد تا مرز باد تا خاک سرد بي تو بايد خون گريه کرد😭 بي تو بايد خون گريه کرد😔 شهر من شهامتُ از تو باوَر کرد✌️ قلب من در سوُگ تو مرثيه سَر کرد اي به غربت هميشگي سپُرده همزبون تو روي کوُمه ها شقايقي شکفته رنگ خون تو💔 اينجا پرنده بايد بميره😔 پرواز تلخت يادم نميره😭 تو قبله گاه هرچه روحِ آزاد تو سر پناه عشقو ،چَترفرياد با خون نوشته آخرين پيامو،☝️ به روي خاکو پَر کشيده با باد🕊  شهادتت_مبارک💔 به خون تپـيده هجرتت مبارک🕊 https://eitaa.com/piyroo
🌹‌چہ آرزوهاے قشنگے مےڪردند و چقد زیبا اجابت مےشد ... 🌸 آرزو ڪرده بود : بدست شقےترین انسانهاے روے زمین یعنے ڪشتہ بشم و حالا دست اونهاست ... 🌸 از خدا خواستہ بود : مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم 🌱 ترڪش خمپاره سرش رو برد ... 🌸 همیشہ مےگفت : دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم سالها پیڪرش مفقود بود ... 🌸 مےگفت از خدا خواستم : بدنم حتے یڪ وجب از خاڪ زمین رو اشغال نڪنہ آب دجلہ او رو براے همیشہ با خودش برد ... 🌸 در مسیر پیاده روے مشهد مےگفت آرزو دارم : در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار دفن شد ... 👇👇👇👇👇👇👇 🔰 حاج حسین یڪتا : میخواستن ؛ میشد ... میخوایم ! نمیشہ ... چہ ڪار ڪردیم با این دل ها ... 🌺 از خداوند بخوایم ! را براے امام زمان عج ، شش دانگ سند بزنہ ... و براے این ڪار یاریمون ڪنہ... ڪہ دست و پا و گوش و چشم و زبان جز براے رضاے حضرت حجت عج بہ حرڪت در نیاد !✨ 🌺 ڪہ اگہ خداوند باشہ ... ما میشہ ... و ان شاءاللہ عاقبتمون https://eitaa.com/piyroo
✨ اینبار فقط برای خاطر عزیز تو مینویسم✋ گاهی به وسعت همه ثانیه هایی که قرار است نباشی محتاج حضورت میشوم😔 بگذار چشمان نجیبت همچنان بسته بماند مبادا زیر نگاه های پرسشگرت خرد شوم💔... یادت می آید؟؟!! امسال دعای تحویل سال را به نیابت شفاعت تو خواندم😊 وبغض هایم را آنچنان خواهرانه به پایت ریختم که هرگز بزرگواریت اجازه ندهد فراموشم کنی ❤️ https://eitaa.com/piyroo 🍃🍃
خبر دارید... . . هنوز که هنوز است از فاتحانه خیبر بر نگشته... . .. خبر دارید که آن دلیرمرد خطه مهمان نهنگ های خلیج فارس شد و برنگشت... . ..از خبری دارید... . .. بعد از اینکه یارانش را از به عقب بازگرداند دیگر کسی او را ندید... . از جوانانی که خوراک کوسه های شدند خبری دارید... . . .هنوز از صدای بچه ها می آید... . . .هنوز صدای مناجات از به گوش می رسد... . . .هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛ .... .... .. هنوز که هنوز است می ترسند از اینکه رو تنها بگذاریم... . .. و هنوز که هنوز است شهدا بند پوتینهایشان را باز نکرده اند و منتظر منتقم علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند..... 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
❤️ میگوید: ☝️هر موقع در مناطق جنگی گم شدید ببینید دشـــمن♨️ ڪجا را می ڪوبد؛ هـمانجا خـــــودی‌ست.👌 گم شده‌ای؟! نمیدانی جبهه خودی کجاست؟! سوال⁉ دشمن هر روز کجا را میکوبد؟!☝️ یک روز با ماهواره📡 یک روز با فضای مجازی📱 یک روز با مصی پولی‌نژاد 💶💴 یک روز با مدهای عجیب و غریب👗👚👡 و... فهمیدی؟! جبهه ی خودی دقیقا در دستان توست🙂 دشمن، و را نشانه گرفته است....💯🚷 پس زیر این آتش سنگین بیش از پیش مواظب جبهه‌ی خودی باش🙂✌️ https://eitaa.com/piyroo 🕊 #
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
😅 « ده نفر بودیم. ، ، اسماعیل قهرمانی، نصرت الله قریب، بنده و... سوار یک تویوتا بودیم. مسیر ما به طرف شمال کانال پرورش ماهی در بود. کمی که پیش رفتیم، دیدم که لولۀ توپ ها رو به سمت جاده آرایش گرفته و دارند به سمت خودی شلیک می کنند. تعجب کردم. از پرسیدم: اینا کین؟ گفت: «باید بچه های زرهی امام حسین (ع) باشند.» گفتم: دلیلی نداره که اینا این طرفی پدافند کنند؛ باید جلوتر پدافند کنند. چشممان که به انبوه تانک و ادوات افتاد، به راننده گفت: «نگه دار!» پیاده شدیم. به طرف خاکریز رفتیم تا سر از وضعیت منطقه دربیاوریم. در همان لحظه، یک استیشن تویوتا لندکروزر را دیدیم که به سرعت، به سمت ما می آید. از خاکریز جدا شدیم، رفتیم و با علامت دست، جلوی آن را گرفتیم تا وضعیت منطقه را از سرنشینان این خودرو جویا شویم. ماشین ایستاد. سه نفر بودند. جلوتر که رفتیم، دیدیم هر سه اند و افسر درجه دار!😮 هر دو طرف، از دیدن یکدیگر حسابی متعجب بودند. آنها مسلّح بودند، در حالی که بین ما فقط بود که یک قبضه کلت به کمر بسته بود. تا ما فارسی حرف زدیم، راننده گازش را گرفت و به سرعت برق در رفت!😨 با سروصدای ما و ماشین فراری، هایی که آن طرف خاکریز بودند، از سنگرهایشان بیرون آمدند. تازه فهمیدیم آنها آنجا را بازپس گرفته اند و ما در قلب نیروهای دشمن هستیم. بی درنگ به سمت تویوتا رفتیم. در این گیر و دار، ها به طرف نفربرهایشان می رفتند تا پیش از خارج شدن ما از منطقه، راه را بر ماشین ما ببندند و دستگیرمان کنند.😕 صیّاد استارت زد و وانت روشن شد. بچه ها در حال سوارشدن بودند که ماشین به سرعت حرکت كرد، این در حالی بود که سربازان مسلح دوان دوان به سمت ما می آمدند و دستپاچه فریاد می زدند: قِف! قِف! ( ایست، ایست! )🚫 مصیبت وقتی بیشتر شد که دیدیم ماشین نمی تواند از روی خاکریز عبور کند.سریع پریدیم پایین و همه دستپاچه و پُرزور، هل دادیم و...در یک چشم به هم زدن، آنجا را ترک کردیم. چندصدمتر که دورتر شدیم، ها شروع به تیراندازی کردند. هیجان زده به آنها نگاه می کرد و از ته دل می خندید.😂 https://eitaa.com/piyroo
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 پدر و مادر! من زندگی را دوست دارم, ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویش را گم و فراموش کنم. علی وار زیستن و علی وار شهید شدن, حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم. یاد شهید حاج محمد ابراهیم همت با ذکر صلوات 🏴 https://eitaa.com/piyroo
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 که تو آغوش گرم .... ▫سوار بر موتورهایمان، راه افتادیم. موتور و میرافضلی که ترک نشسته بود، از جلو می‌رفت و من هم پشت سرشان. 🔸فاصله‌مان چند متری بیشتر نبود. پایین جاده بود عراقی‌ها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرڪـزی پد، را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می‌شد مستقیمش را شلیڪ می‌ڪـرد. 🌷 ما موتورها را با گل‌مالی بدنه‌شان استتار کرده بودیم. با این حـال ‌ها باز ما را مے‌دیدند. آخَـر فاصلـہ خیلے نزدیڪ بـود. 🔺موتور کشید بالا تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسـے به من می‌گفت الآن گلوله می‌شود. ❄رو به گفتم: ! ایـنجا را پُرگازتر بُـرو! در یـڪـ آن، گلـوله شِـلیڪ شُـد. دودیِ غلیظ آمد بین من و موتور قرار گِـرفـت. 🔸 صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتده..گاز موتور را دوباره گرفتم و از بین دود باروت آمدم بیرون. انگار یادم رفته بود چہ اتفاقی افتاده و با کی‌ها بوده‌ام.😞 ❄در یک لحـظه، موتورے را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو هم روی زمین افتاده بودند.😭 🔺بـہ خودم گُـفـټـم: این‌ها کِے شده‌اند که من از صبح تا حالا آنها را ندیده‌ام؟ ⚪ آرام از موتور پیاده شدم. رفتم به طرفـشان. اولین نفر را که بَـرگردانْـدم، دیـدم ٺـمام بدنش سالم است. فقط ندارد. ▫موج آمده و صورتش را بود. اصلاً شناخته نمےشد. در یڪ آن، همه چیز یادم آمد!😔 🔸عرق نشست روی پیشانی‌ام. دویدم و رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمے‌توانستم باور کنم که او اسـٺ. 🌷از لباس ساده‌اش او را شناختم. یاد چهره شان افتادم. دیدم و ، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن‌هم زیبایشان است. ⚪ همیشه گفته هر کے را دوست داشـته باشَـد، بهترین چیزش را مـی‌گیرد و چه چیزی بهتر از هاے آنها؟😢💔» ❄بر اثر گلوله مستقیم تانک، که نفر جلوے موتور بود و دستش رفته بود و میرافضلی هم پیشانے و پهلویـش.😔 🌼 انگشترش بر دست راسـت بود و هنگام یڪ پولیور قهوه‌ای بر تن داشت.😭💔 🏴 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 🍃 روایتی از به زبان همرزم باوفایش : «وقتی شد😭، صدام سه روز جشن عمومی در عراق اعلام کرد. پدافندهایشان به علت خوشحالی تا صبح می کوبیدند و فردایش در اخبارشان اعلام کردند که ۲۷ ... 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . کیست ؟!😕 سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند😒 . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو! گفت : من را می خواهم!😢 گفتیم :بیا تا ببریمت پیش با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد .🙁 وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت🙂 . او را پیش بردیم . پرسید : شما هستید😕 گفت بله خودم هستم .☺️ آن مرد کرد پرید جلو و دست را گرفت که ببوسد . دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟😕 گفت : .☺️ او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه می‌کردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .😢 گفت :قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌دهیم.☺️ و بعد او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.🙂 آن مرد , مسلح بود . اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .🍃 شب , با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند . آن مرد گفت : راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .😒 گفت : نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . 🙂 و صحبت می کنیم آن مرد محو صحبت های شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . پرسید : برای چه گریه می کنی ؟ گفت : به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردم .😔 گفت : دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .🙂 او گفت : من هم می‌خواهم پاسدار شوم. گفت : اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .🙂 آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت👌 . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد رسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد🕊 . بچه ها به او لقب داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند🍃. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ را می گرفتند .☺️❤️ 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت501 خاطره ای از شهید #حاج_همت خودمون که نمردیم اسلحه برمیداریم میجنگیم چشم مجنون🌹 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
💠شهید آوینی: 💌من هرگز اجازه نمیدهم که صدای در درونم گم شود.... این سردار خیبر،قلعه ے قلب مرا نیز فتح کرده است 💔 https://eitaa.com/piyroo
!😕 ببخشید من با فرمانده لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) کار دارم» آن جوان خوشرو گفت «با چه کار دارید؟»😕 گفتم «منظورم این است که می‌خواهم ایشان را ببینم».🙂  گفت «من هستم»☺️ گفتم «شوخی می‌کنید؟»😒 گفت «نخیر، من هستم اما فرمانده نیستم🙂☝️، فرمانده این رزمندگان 14 ساله تا 75 ساله هستند که شما اینها را قطعاً دیده‌اید، من هم خدمتگزار کوچک برای آنها هستم».☺️❤️ دوربین در دستم بود؛ ادامه داد «خبرنگار هستی؟» گفتم «بله؛ اگر اجازه بدهید یک عکس📸 هم از شما بگیرم» گفت «این همه بچه‌های خوش تیپ و خوب در این جبهه است؛ چرا از من می‌خواهی عکس بگیری📸؟»😒🙂 https://eitaa.com/piyroo ♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
یه خاطره بامزه از شهید به روایت "حاج احمد متوسلیان": 🌴حاج همت روی دست ما زده بود! من خیال می کردم خودم آدمِ هستم! اما حاج همت رویِ دست ما زده بود😅 او یک سری از تصاویر کوچکِ برچسب دار از را تویِ جیبش، گذاشته بود 🌴و هر چند لحظه ای یک بار، کاغذ پشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که را، در کفِ دستش مخفی کرده بود، به طرفِ مأموران پلیسِ سعودی👹 می رفت و با آنها صحبت می کرد و را در روی کلاه کاسکت سفید رنگِ مأموران پلیس سعودی می چسباند😄 🌴پلیس ها هم که از علتِ شدیدِ مردم بی خبر بودند، دائم به آنها چشم غرّه می رفتند😂 در آن روز حدود ۵۶نفر از مأمورانِ قلدر ، ندانسته به توفیق تبلیغ تصویرِ حضرت امام♥️مفتخر شدند https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾
❣🍃❣🍃❣🍃❣ ⚜ ....جاده طولانی و ناهموار بود تا چشم کار می‌کرد بیابان بود و جاده ای که انگار انتها نداشت ، اتوبوس کهنه و فرسوده دائم داخل چاله های جاده می‌افتاد و چرت مسافران را پاره می‌کرد ، اما در چهره مسافران اثری از خستگی راه دیده نمی شد انتظاری خوش در چهره شان موج میزد🍃 اتوبوس به سمت می رفت . مرد و زنی دور از نگاه‌های دلسوزانه مسافرانی که زیر چشمی آنها را زیر نظر داشتند با هم حرف می زدند . درد در چهره زن موج میزد ،مرد سعی می‌کرد او را آرام کند.حال زن هر لحظه بدتر می شد ، زن بود و خستگی راه و جاده و هوای گرم و ......🍂 حالش را دگرگون کرده بود... پیش از غروب آفتاب به مقصد رسیدند چشمان زن سیاهی میرفت و همسرش سخت نگران و مضطرب بود. حالش بدتر شد همسرش او را با اصرار به دکتر برد بعد از معاینه پزشک گفت : متاسفانه به احتمال زیاد بچه شما در شکم مادر مرده ، علت آن هم بدی راه و تکان خوردن زیاد ماشین بوده است ...‼ 💔ضعف و کسالت و اوج خود رسید صحبتهای دکتر هر دو را پریشان کرده بود🍂 زن به فکر حرفهای اطرافیانش قبل از سفر افتاد که مانع از آمدنش شده بودند. اما عاشقانه همه خطرها را به جان خریده بود.. 🌸🍃 شب جمعه بود ، به همسرش گفت : علی اکبر !دلم عجیب هوای حرم را کرده این همه سختی کشیدم تا به اینجا برسم حالا اگر قرار باشد بچه ام را از دست دهم ؛ مرده و زنده بودن چه اهمیتی دارد !! 🔹مرد همسرش را به حرم می‌رساند زن با دلی شکسته و محزون مرقد را زیارت کرد💔 به ضریح چنگ زد و اشک ریخت و آقا را صدا کرد: اقا جان ! همه من را منع کردند ولی من آمدم نگران این بچه هستم.... به خاطر شما رنج راه را به جان خریدم ...من شفای این بچه را از شما می خواهم با دوا و دکتر کاری ندارم ..!! کم کم چشمان اشک آلود زن پر از خواب شد پلک هایش روی هم افتاد... در خواب بلند و باوقار را دید در حالی که نوزادی در دستانش گرفته بود به سوی زن آمد نوزاد را به زن داد و گفت : 🍃فرزندت را بگیر!🍃 زن دست هایش را بالا گرفت بچه را گرفت ناگهان از خواب بیدار شددر حالیکه دستانش هنوز به آسمان بلند بود ... حال عجیبی داشت ...💓 مسیر را پیاده تا خانه طی کردند. دلش گواهی می‌داد که فرزندش است روز بعد دوباره به دکتر رفتند ، بعد از معاینه متعجب و شگفت زده گفت : خدای بزرگ ! ‼ این یک ✨ است .... مدتی بعد از بازگشت آنها به ایران روز 🌟دوازدهم فروردین ۱۳۳۳ 🌟 بچه به دنیا آمد. نامش را 🌷🌷 گذاشتند. که قبل از به دنیا آمدن را زیارت کرده بود.... ، در امضا شد 🖌 روزی که می خواستند بدن او را در قبر بگذارند ؛ مادرش گفت : بانو جان ! تان را برگرداندم ... 🗓۱۲ فروردین روز تولد سردار بی سر شهید https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
پے اعجازیم؛ غافل از اینڪہ، معجزه شمایید؛✨ حتے لبخنـدتان،👌 ازپشت قاب شیشه ای هم🌱 معجـزه است...😍 🌹 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
قابل توجه مدیران خودشیفته❗️ ☀️ظهر تابستان بود و دمای هوا 45 درجه⚡️، یکی از بچه ها پنکه ای را آورد، با ناراحتی گفت: «برای چه پنکه آوردید😒؟» گفتم: «خب هوا گرم است.» گفت: «نه، فرقی نمی کند بسیجی های دیگر هم همین وضعیت را دارند.» پنکه را رد کرد و گرفت خوابید.☹️🙂 ❤️ https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
آخرین سخنرانی پادگان ۱۲ اسفند ۱۳۶۲ بسیجی ها؛ ما که با کسی تعارف نداریم، تا الآن پنج بار در طلائیه عمل کردیم و شکست خوردیم کسانی که از ماهیت جنگ خبر ندارند، می گویند مگر کربلا خون می خواهد؟ بله؛ کربلا خون می خواهد، کربلا خون می خواهد، کربلا خون می خواهد 💔 فرازی از آخرین سخنرانی برای بسیجیان لشکر۲۷ در پادگان دوکوهه ، دوازدهم اسفند ۱۳۶۲ 💌 منبع نوشته کتاب ارزشمند و باشکوه شراره های خورشید ، صفحه ۸۴۷ 📄 🌷 https://eitaa.com/piyroo
•| که داشته باشی نیازی به عشق‌های دیگه نداری😊 میدونی یکی حواسش بهت هست... یکی که اومده تا وصلت کنه ✨ به خدا...☺️☝️ https://eitaa.com/piyroo
یک بار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر روی کمدش اشاره کرد و گفت: وصیت من همان جمله حاج همت است: با خدای خود پیمان بسته‌ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این یک آن، آرام و قرار نگیرم. 🌷 https://eitaa.com/piyroo
قسمتی از سخنرانی در عملیات رمضان: «همین بسیجی های کم سن و سال را شما ببین؛ از پشت میز مدرسه آمده جبهه، بعد شب حمله با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند صبح که می روی توی این بیابان شرق بصره همین طور جنازۀ کماندوهای گردن کلفت بعثی است که روی زمین ریخته... این ها را کی زده؟ همین بسیجی کوچولو» عکس: پاییز ۱۳۶۲، قلاجه، عملیات والفجر چهار 🌷 https://eitaa.com/piyroo
•| که داشته باشی نیازی به عشق‌های دیگه نداری😊 میدونی یکی حواسش بهت هست... یکی که اومده تا وصلت کنه ✨ به خدا...☺️☝️ 🌷 https://eitaa.com/piyroo
خبر دارید... هنوز که هنوز است از فاتحانه خیبر بر نگشته... . خبر دارید که آن دلیرمرد خطه مهمان نهنگ های خلیج فارس شد و برنگشت... ..از خبری دارید... . بعد از اینکه یارانش را از به عقب بازگرداند دیگر کسی او را ندید... از جوانانی که خوراک کوسه های شدند خبری دارید... . .هنوز از صدای بچه ها می آید... . هنوز صدای مناجات از به گوش می رسد... . .هنوز وصیت نامه شهدا خشک نشده؛ .... .... هنوز که هنوز است می ترسند از اینکه رو تنها بگذاریم... . و هنوز که هنوز است شهدا بند پوتینهایشان را باز نکرده اند و منتظر منتقم علیه السلام هستند تا دوباره در رکابش شهید شوند..... ‍‌ https://eitaa.com/piyroo