🌹شهید دڪتر مصطفے چمران🌹
✅ #از_فـــــرش_تا_عــــــرش
♨️ لطفا با دقت تا انتها بخوانید
#رضـــا_سگـــ_بـــاز(!) یه لات بود تو مشهد هم سگ خرید و فروش مےڪرد ، هم دعواهاش حسابـے سگے بود !!
یہ روز داشت مےرفت سمت ڪوهسنگے براے دعوا (!) و غذا خوردن ڪہ دید یہ ماشین با آرم ”ستاد جنگهاے نامنظم“ داره تعقیبش مےڪنہ .
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت : ”فڪر ڪردے خیلے مَردے ؟!“
رضا گفت : برو ... بچہ ها ڪہ اینجور میگن ...!!!
چمران بهش گفت : اگہ مردے بیا بریم جبهہ !!
بہ غیرتش بر خورد ، راضے شد و راه افتاد سمت جبهه ...!
👈 مدتے بعد ....
شهید چمران تو اتاق نشستہ بود ڪہ
یہ دفعہ دید داره صداے دعوا میاد ..!
چند لحظہ بعد با دستبند ، رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن : ”این ڪیہ آوردے جبهہ ؟!“
رضا شروع ڪرد بہ #فحش دادن اما چمران مشغول نوشتن بود !
وقتے دید چمران توجہ نمےڪنہ ،
یہ دفعہ سرش داد زد :
”آهاے کچل با تو ام ...! “
یڪدفعہ شهید #چمران با #مهربانے سرش رو بالا آورد و گفت : ”بلہ عزیزم !
چے شده #عزیزم ؟ چیہ آقا رضا ؟
چہ اتفاقے افتاده ؟“
رضا گفت : داشتم مےرفتم بیرون ڪہ سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد !!!!
چمران : ”آقا رضا چے میڪشے؟!!
برید براش بخرید و بیارید ....!“
👈چمران و آقا رضا تنها تو سنگر ...
رضا به چمران گفت : میشہ یہ دو تا فحش بهم بدے ؟! کِشیده اے ، چیزے؟!!
شهید چمران : چرا ؟!
رضا : من یہ عمر بہ هر ڪے بدے ڪردم ، بهم بدے ڪرده ....!
تا حالا نشده بود بہ ڪسے فحش بدم و اینطورے برخورد ڪنہ ....
شهید چمران : اشتباه فڪر مےڪنے ...! یڪے اون بالاست ڪہ هر چے بهش بدے مےڪنم ، نہ تنها #بدے نمےڪنہ ، بلڪہ با #خوبـے بهم جواب میده !
هِے آبرو بهم میده .....
تو هم یڪیو داشتے ڪہ هِے بهش بدے مےڪردے ولے اون بهت خوبـے
مےکرده..!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یڪے بهم فحش بده و منم بهش بگم بلہ عزیزم ...! تا یڪمے منم مثل اون (خدا) بشم …!
👈 رضا جا خورد !....
..... رفت و تو سنگر نشست .
آدمے ڪہ مغرور بود و زیر بار ڪسے نمےرفت ، زار زار #گریہ مےڪرد !
تو گریہ هاش مےگفت : یعنے یڪے بوده ڪہ هر چے بدے ڪردم بهم #خوبے ڪرده ؟؟؟؟
✅ اذان شد ...
رضا #اولین_نماز عمرش بود . رفت وضو گرفت .
..... سر نماز ، موقع قنوت صداے گریش بلند شد !!!!
وسط نماز ، صدای سوت #خمپاره اومد . پشت سر صداے خمپاره هم صداے زمین افتادن اومد .....
رضا رو خدا واسہ خودش جدا کرد ......!
(فقط چند لحظہ بعد از #توبہ ڪردنش)
😭 یه توبہ و نماز واقعے ...
─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
💢دوستانش میگفتند: «ما همیشه در نامههایمان مینوشتیم #بسمهتعالی یا اینکه #بسماللهالرحمنالرحیم ولی #مهران همیشه مینوشت بسم #ربالشهداوصدیقین.»
این روزهای آخر میگفت: «باید رضایت پدر و مادرم را جلب کنم تا #خدا زودتر #دعوتم کند.»
#حافظقرآن بود چند جزء #قرآن حفظ کرده بود.
💢از اعضای ثابت هیئتهای #مذهبی بود.
💢پسر #بااخلاق و #مهربانی بود.
💢به بزرگترهایش خیلی احترام میگذاشت. بسیار #مودب بود و به همه کمک میکرد.
💢#عاشقمقاممعظمرهبری بود.
💢هر جا تصویر ایشان را میدید با چنان #عشقی نگاه میکرد که وصفشدنی نیست.
💢وقتی #مشهد بود مدام میگفت بریم #حرم؛ خیلی به #امامرضا(علیه السلام) ارادت داشت.
💢به #نمازاولوقت اهمیت میداد.
💢در هر شرایطی #نمازش را #اولوقت میخواند.
💢 میگفت: "هرکس #نمازش را به موقع بخواند هر چه بخواهد به دست میآورد."
#روحش #شاد و #یادش #گرامی باد.
─┅═ঊঈ🕊🕊🕊ঊঈ═┅─
#بــرایشــادیروحــش
"#صلوات"
اللَّهمَّ ﷺ صَل ِّﷺ عَلَى ﷺ مُحمَّـدٍﷺ وآل ﷺِ مُحَمَّد
#مصاحبهباخانواده
#خادمشهدابسیجیمخلص
#شهیدنریمانمددیمژدهی
🔶#پدر آقا #نریمان در جنگ، #شیمیایی شده بودند.
#عاشق #جنگ و #جبهه، و #مشوِِق اصلی #نریمان در این مسیر ایشون بودند.
🔶#نریمان این اواخر، نزدیک سال نو ، بی قرار بود.
🔶توی حال و هوای دیگه ای سیر می کرد. همه حالاتشو متوجه می شدند. مخصوصاً این اواخر، که با نگاهش با همه حرف می زد....
#پدرشهیدنریمانمژدهی:
🔶و اما بشنویم از پدر #شهیدنریمانمددیمژدهی:
#شیمیایی جنگ هستم، پرونده ای در هیچ بنیاد شهیدی تشکیل ندادم، معتقدم برای #خدا رفتم، دیگر نیازی به این چیزها نداره...مستاجر هستیم و از اینکه با خرّمی در کنارهم زندگی می کنیم راضی هستیم.
🔶 فقط از #خدا خواستم که داغ عزیز به من نشان نده، و مرا پیش مرگ عزیزانم قرار بده. که داغ عزیز بر دلم ماند.
🔶باز راضیم به رضای او و دلم خوشه #نریمان به راهی رفت که عاشقه راهش بود. #پسر #آرامی بود.
🔶در کودکی برای اسباب بازی لج نمی کرد.یادم هست، به اون نایلکسی می دادیم و اون ساعتها نگهش می داشت و بادش می کرد و باهاش بازی می کرد.
🔶هیچ وقت چیزی از ما درخواست نکرد. یادم هست وقتی لباسی براش می خواستیم بگیریم خودش با ما نمی اومد.
🔶اصلاً این چیزها براش مهم نبود.خودم شلوار قبلیشو به خیاطی می بردم تا از روی اون براش شلوار نو بدوزم.
سادگی #نریمان خصلت برجسته اش بود.
🔶میتونم قسم بخورم که #نریمان وابستگی به هیچ چیز نداشت.
🔶قلبش عاری بود از این تعلقات دنیایی. ازش راضی بودم.
🔶هر شب من و #نریمان با هم تو همین اتاق می خوابیدیم.
🔶هر وقت قصد سفر داشت می اومد بهم می گفت تا برم مادرشو راضی کنم.
🔶در مسائل #مذهبی مادرشو الگو قرار می داد.
🔶در دوران کودکیش هر وقت مادرش رو در حال #نماز می دید می اومد مثل مادرش رو به قبله می موند و حرکات مادرش رو انجام می داد.
🔶اون مادرش را خیلی دوست داشت. #نریمان خوب بود. اون مثل یه گل بود.
🔶از کدوم خوبیهاش بگم...موتورشو دزدیدند...از کلانتری زنگ زدن که موتورتون پیدا شده. سارق موتورکتک خورده تو کلانتری نشسته بود.
🔶وقتی چشم #نریمان بهش می افته، سوال می پرسه، این آقا برای موتور بنده به این روز افتاده؟ سریع کاراشو انجام می ده واز اونجا میارش بیرون...بعد دستشو می گیره و موتورو بهش می بخشه...سارق موتور بدجور شرمنده میشه...#نریمان با #مهربانی و #رأفتش خیلی هارو هیئتی کرد.
🔶خیلی ها رو عاشق #امامرضاعلیهالسلام کرد...#نریمان حساب بانکی نداشت...
🔶تو مراسم تشییع #نریمان دو تا خانواده اومدن گفتن پسر شما حقوقشو ماهانه برای ما مصرف می کرد. اومدیم ازتون تشکر کنیم. مااصلاً از این کارهای #نریمان خبر نداشتیم. #نریمان پیرو مولاش #علی بود.
🔶#نریمان تو چقدر رنگ و بوی #مولاتو گرفتی.
🔶وقتی پدرشون این چیزارو بابغض شرح می دادن قرارو از قلب آدمی می بردن.
🔶به یاد جمله #اربابم افتادم وقتی سر پیکر #علیاکبر رسید گفت خدایا تو شاهد باش رحم منو قطع کردن. #علی من #جوون و #زیبا بود، شبیه #رسولخدا بود.
#علی من #حیف بود، اما ای #خدا همین که تو شاهدی برام کافیه.
🔶رفقا پیکر #نریمان را از مسافت طولانی تا منزلگاه آخرتش،(قبرش)بدرقه کردن.
🔶با چه #عزت و #احترامی به خاک سپردنش، #حسین جان قسم به خون پاکت هیچ روز مثل روز تو نبود.
برای تو چه #حسین جان؟ تو که تموم هستی به دور سرت می چرخه. امان از اون روزی که اسب هایی رو زین و لگام تازه زدن و بر این پیکر های #مطهر...وای #حسین جان...همه هستی در سوگ تو می سوزند.بابی انت وامی ونفسی یا #حسین...هر مصیبتی بر هر قلبی وارد بشه محاله مصائب تو را به خاطر نیاره...نام تو التیام بخش جگر های داغدیدست ....
🔶پدر اینگونه از جگر گوشه اش می گفت: #نریمانم یه بار با رفقا راهی جنوب شده بود، این مطلبو بعداً رفیقاش برام گفتن.
🔶تواین سفر یه جا رفته بدون که گِل زار بود. مسئول اتوبوس گفت با این وضع نمی تونین بیاین داخل اتوبوس.
اتوبوس با این پاهای گِل آلود کثیف نمیشه.
🔶 دم در اتوبوس وایستاد و پاهای تک تک رفقا رو شست و وارد اتوبوس کرد، هر چهل نفرو...👌👌👌
─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─
هر وقت خواستی #اقتدار و #صلابت
توام با #مهربانی را در چهره یک مرد ببینی، چشمانت را به #ابراهیم_همّت بدوز...
#سردار_شهید_حاج_ابراهیم_همّت
https://eitaa.com/piyroo
#حاج_حسین_خرازی میگفت:
ما به اینجا نیامَده ایم
تا روی هر تَپّه ای، سنگری بِکَنِیم و خودِمان را با زَدَن چهار تا گلوله مشغول کنیم!
آمده ایم تا نَفَسِ دشمن را بِبُرّیم؛
قیمتش را هم با خونِ مان میدهیم...❗️
⬅ #حالا باید گفت:
ما اینجا جمع نشده ایم
که تعداد اعضای کانال و
یا بازدید از مطالب به هر نحوی برای مان #مهم شود!
ما آمده ایم #خود را #بسازیم؛
تا #نَفْس را از #نَفَس در بیاوریم ...
آمده ایم تا #مهربانی را اثبات کنیم و #آسمانی_شویم .
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!» و رفت و نمیدانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.
💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»
شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون میخرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت.
💠 مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق میلرزد و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد.
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»
💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمیخوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»
از پژواک پریشانیاش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.
💠 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید.
نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم میخواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمیبرد که میان بستر از درد دست و پا میزدم.
💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بیاختیار گریه میکردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»
دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.
💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله میبارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«میتونم بیام تو؟»
پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی میفهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار میداد و دل من در قفس سینه بال بال میزد که مستقیم نگاهم کرد و بیمقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»
طوری نفس نفس میزد که قفسه سینهاش میلرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»
💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس میکردم به گریههایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»
دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال میکرد که خودم برای #آواره شدن پیشدستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»
💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمیخواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»
یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا میخواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ کانال #داستانهای_ممنوعه
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_نهم
💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان #نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آنها بهخوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا.»
💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این #حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
💠 هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
💠 پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»
💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
💠 تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
💠 مصطفی لحظهای نمینشست، هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمیترسی که؟»
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
💠 دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
1⃣3⃣#قسمت_سی_ویکم
💢فاطمه را در #آغوش مى فشرد...
بر سر روى و سینه اش مى کشد و چشم و گونه و لبهایش را #غرق بوسه 😘مى کند. و تو انتقال #آرامش را به وجود فاطمه ، احساس مى کنى ، طماءنینه و سکینه را به روشنى 💥در چشمهاى او مى بینى و ضربان #تسلیم و توکل و تفویض را از قلب💜 او مى شنوى...
🖤حالا فاطمه مى داند که نباید بیش از این پدر را معطل کند...
و آغوش #استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین مى داند که...
فاطمه مى ماند. #شهادت را مى بیند و تاب مى آورد.فاطمه بر مى خیزد و #حسین نیز،... اما تو فرو مى نشینى .
حسین مى ایستد اما تو فرو مى شکنى ، حسین بر مى نشیند اما تو فرو مى ریزى.
مى دانى که در پى این رفتن ، بازگشتى نیست...
💢و مى دانى که #قصه وصال به سر رسیده است... و فصل #هجران سر رسیده... است..
و احساس مى کنى که به #دستهاى حسین از فاطمه کوچک ، نیازمندترى...
و احساس مى کنى که بى ره توشه بوسه
اى نمى توانى بار بازماندگان را به منزل برسانى.و ناگهان...
🖤به یاد #وصیت_مادرت مى افتى ؛
#بوسه اى از #گلوى_حسین آنگاه که عزم را به رفتن بى بازگشت جزم مى کند.چه #مهربانى🌸 غریبى داشتى مادر! که در #وصیت خود هم ، نیاز حیاتى مرا لحاظ کردى.برخیز و #حسین را صدا بزن! با این شتابى که او پیش مى راند، دمى دیگر، صداى تو، به گرد #گامهایش هم نمى رسد. دمى دیگر او تن خود را به دست نیزه ها مى سپارد...
و صداى تو در چکاچک #شمشیرها🗡 گم مى شود...
💢 اما #باصلابتى که او پیش مى رود، رکاب #مردانه اى که او مى زند،...
بعید... نه ، محال است خواهش #خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به #سستى بکشاند. اینهمه تلاش کرده است... براى کندن و پیوستن ،
چگونه تن مى دهد به دوباره نشستن ؟!
پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گامهاى اسب مى گذرد... و تو چون زمین ایستاده اى ، اگر چه دارى از سر #استیصال ، به دور خودت مى چرخى.
یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت. اما چگونه ⁉️
🖤اسم رمز!
نام #مادرتان_زهرا! تنها کلامى که مى تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:مهلا مهلا! یابن الزهرا! قدرى درنگ ... #مهلتى اى فرزند زهرا!
ایستاد! چه سر غریبى نهفته است در این نام زهرا!حالا کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوى و پیش پایش فرود بیایى:بچه ها؟بسپارشان به امان خدا.
احترام حضور توست یا #حرمت نام زهرا که #حسین را از اسب🐎 پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنى تر.
💢 نه #فرصت است...
و نه نیاز به توضیح واضحات...
که حسین ، هم #وصیت مادر را مى داندد و هم نیاز تو را مى فهمد. فقط وقتى سیراب ، لب از گلوى حسین بر مى دارى ، عمیق تر #نفس مى کشى و مى گویى :_✨جانم فداى تو مادر! و کسى چه مى داند که #مخاطب این ((مادر)) فاطمه اى است که این بهانه را براى تو تدارك دیده است... یا حسینى است که تو اکنون او را نه برادر که پسر مى بینى
و هزار بار از جان عزیزتر....
🖤یا هر دو!؟تو #همچنان و هنوز در خلسه این بوسه اى که صداى زخم خورده حسین را از میانه میدان مى شنوى... خوبى رمز ((لا حول و لا قوة الا باالله )) به همین است . تو مى توانى از لحن و آهنگ کلام #حسین ، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابى.
با شنیدن #آهنگ کلام حسین مى توانى ببینى...
#ادامه_دارد....
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
- - ------••~🍃🌸🍃~••------ - -
https://eitaa.com/piyroo
- - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
#شهید_مدافع_وطن
#یوسف_فدایی_نژاد🌷
یوسف یه تسبیح هزارتایی داشت و هر شب ذکر می گفت ، به دلیل #صلوات_های زیادی که ایشون تو یک روز می فرستاد به #محمد_عشقی معروف شده بود و نام #جهادیش شده بود #محمد_عشقی.
بعضی دوستان به ایشون می گفتن یوسف زهرا که دلیلش ارادت خیلی زیاد آقا یوسف به مادرمون خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بود...
#شهید_فدایی_نژاد نوای ملکوتی در تلاوت قرآن کریم داشت و هر کسی رو با صداش تحت تاثیر قرار می داد .
آقا #یوسف از #اخلاق بسیار خوبی برخوردار بود و همیشه لبخند به لبش بود و #مهربانی خاصی تو وجودش دیده می شد که با اولین برخورد ، طرف رو مجذوب خودش می کرد .
یوسف #بمب روحیه بود . همیشه وقتی بیسیم لازم نبود پشت بیسیم نوحه می خوند و رفقا رو به فیض می رسوند .
پدر #شهید می گفت #یوسف با سن کمش به ما درس های بزرگ می داد . می گفت بابا #نماز_اول_وقت رو نباید فراموش کنیم.
یادمه بعد #شهادتش افرادی اومده بودن که نمی شناختیم و می گفتن ما کسی رو نداشتیم که کمکمون باشه اما آقا یوسف #مخفیانه به ما کمک می کرد و ما مثل بچه خودمون دوسش داشتیم .
یوسف همیشه دست بوس پدر و مادر بود و به خانواده می گفت :
چطوری #مادرشهید !
چطوری #پدرشهید !
مادرش ناراحت می شد و می گفت من #میخوام_دومادیتو ببینم .
#یوسف می گفت نه مامان حالا زوده .
#روحمان_با_یادش_شاد
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد
https://eitaa.com/piyroo
♥️سرباز مردم
🌹سرباز نیروی راهور وقتی دید که کودک دست فروش در نوشتن دیکته مشکل دارد، کنارش نشست و شروع به دیکته گفتن، کرد.
♥️بابا نان داد
♥️مامان مهر داد
♥️پلیس امنیت داد
👌اینجا ایران عزیز #اسلامیست
پر از #انسانیت و #مهربانی♥️
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#سیره_شهدا
#شهید_احمد_مکیان
شهید احمد مکیان از #حافظان_قرآن کریم بود،
او در کردار و #رفتار، #عبادت و #متانت، #زبانزد خاص و عام بود و با رفتارش دل همگان را بهدست میآورد. مقید بود، کسی از دستش ناراحت نشود.
#محبت و #مهربانی، #ولایتمداری و #شجاعت و #غیرت و مردانگیاش در قاب چند جمله نمیگنجد.
#رهبر را بالاترین مقام خودش بعد از #ائمه قرار داده بود که باید حرفش را گوش داد و توصیه می کرد اگر می خواهیم پیشرفت کنیم باید پشت سر رهبر باشیم.
┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄
پدر شهید نقل میکند:
یک بار که از سوریه برگشته بود به احمد گفتم از آنجا چیزی بگو تا من هم استفاده کنم. گفت بابا یقین دارم تا خواست خدا نباشد من شهید نمی شوم. بعد تعریف کرد که آخر شب منطقه ای را گرفتیم و چون خیلی خسته بودیم در خانه ای خوابیدیم. بعد از اینکه بیدار شدیم فهمیدیم وسط تله #دشمن هستیم و دورمان مواد منفجره است و نخهایی روی زمین گذاشته اند که اگر پایمان به آنها بخورد منفجر می شود. از کار خدا وقتی خوابیدیم مثل یک مرده خوابیدیم و هیچ حرکتی نکردیم. کوچکترین حرکتی باعث انفجار می شد.
می گفت آنجا #یقین پیدا کردیم تا #خدا نخواهد ما #شهید نمی شویم.
شهید مکیان وصیت کرده بود، روی سنگ قبرش فقط بنویسند: «#تنها_پرکاهی_تقدیم_به_پیشگاه_حق_تعالی».
#طلبه_شهید_مدافع_حرم_احمد_مکیان
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
بیشترین و بارزترین صفت ایشان #ادب و #مهربانی و #تواضع بود.
هیچ کس از احمدآقا بیادبی ندیده بود.
احترام و تواضع و مهربانی ایشان زبانزد بچههای مسجد بود.
#شھیداحمدعلےنیرے🌷
📚کتاب عارفانه
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌷یوسف_فدایی_نژاد
#یوسف یه #تسبیح هزارتایی داشت و هرشب ذکر می گفت، به دلیل #صلوات_های زیادی که ایشون تو یک روز می فرستاد به #محمد_عشقی معروف شده بود و نام #جهادیش شده بود #محمد_عشقی .
بعضی دوستان به ایشون میگفتن #یوسف_زهرا که دلیلش ارادت خیلی زیاد آقا #یوسف به مادرمون خانم #فاطمه_زهرا (سلام الله علیها) بود...
#شهید_فدایی_نژاد نوای ملکوتی در تلاوت #قرآن کریم داشت و هرکسی رو باصداش تحت تاثیر قرار میداد.
آقا #یوسف از #اخلاق بسیار خوبی برخوردار بود و همیشه لبخند به لبش بود و #مهربانی خاصی تو وجودش دیده می شد که با اولین برخورد، طرف رو مجذوب خودش میکرد.
#یوسف بمب روحیه بود. همیشه وقتی بیسیم لازم نبود پشت بیسیم نوحه می خوند و رفقا رو به فیض میرسوند.
#پدر_شهید می گفت #یوسف با سن کمش به ما درس های بزرگ می داد. می گفت بابا #نماز اول وقت رو نباید فراموش کنیم.
یادمه بعد #شهادتش افرادی اومده بودن که نمی شناختیم و میگفتن ما کسی رو نداشتیم که کمکمون باشه اما آقا #یوسف مخفیانه به ما کمک می کرد و ما مثل بچه خودمون دوسش داشتیم.
#یوسف همیشه دست بوس #پدر و #مادر بود و به خانواده می گفت :
چطوری #مادر_شهید !
چطوری #پدر_شهید !
#مادرش ناراحت می شد و میگفت من می خوام #دامادیتو ببینم . #یوسف می گفت نه مامان حالا زوده.
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo