eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷 💐بسم رب الشـهداء والصدیقین💐 💔اي دل....بسوووز و بسااااز.... .. ☑️اینجا نَ معراج الشهدا ي اهواز است.. 🔻و نَ جَم ڪران ... 🔻نَ مشهد ست و نَ ڪَربلا ... 🔻و نَ اردوي جهادي... . 👈اینجا ...! و تو مجبوري اینجا زندگي ڪني ... مجبوري در خیابان هاي این شهر قدم بزني.... . 🔰قدم ڪ زدي سرت را بالا نیاور ... چون با صحنه هاي خوبي مواجه نمیشوي ... با احتیاط راه برو و مراقب باش ڪسي بهت تنه نزنه ... چون "اینجـــا شهر ست..." .. 🔸این را بفهم اي دل . . . 🔹انقد دلتنگي نَ ڪن ... 🔸انقد مرا عذاب نَده ... 🔹انقد اذیت نَ ڪن.. .. 🔶تو نمیتواني همیشه باشي... نمیتواني همیشه باشي... نمیشود همیشه و باشي.. ✔️این را بفهمم... . 💢تو باید در همـین شهر آلوده زندگي ڪني ... ودرهمـین "آلودگي"" " بمــاني ! .. باید با تمـام دلتنگي هایت ڪنار بیایي ... ♦️باید با دلي ڪ جا گذاشتي و با بي دل شدنت ڪنار بیايي ... . .. 〽️انقد در حرم و معـراج و ... نگو من نمیخـــاام برگردم شهر ... 🔹انقد موقع برگشتن التمـاس ن ڪن ... نمیشود همیشه آنجـا بماني.. 🔸انقد بقیه رو اذیت ن ڪن .. آرام باش اي دل ... با مزارشـهدا خودت را آرااام ڪن... ڪ فقط همـین ي ڪ جا را براي خودت داري...🌾🌾 باید سووووخت وسااااخت...😔 .. 💥و فقط..... دلخوش باش ڪ در هوایي نفس مي ڪشي ڪ در آن نفس مي ڪشد . . . ➰همـین و بس....! 🔮و ب امید روزي ڪ مادر مُهر تایید ازین دنیارا براي رفتن با بزند... 🍃ب امید مُهر قبولی بدست مادر... 🍂مادر مدد نما ڪ بپایت فدا شوم😭😭😭
🌷حمید وسط ایستاد و گفت: فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز لحظات زندگی ما است، تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست! 🌷بعد و گفت البته من را که به خواهند برد. https://eitaa.com/piyroo
قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ... https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
🌷حمید وسط ایستاد و گفت: فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز لحظات زندگی ما است، تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست! 🌷بعد و گفت البته من را که به خواهند برد. 🌹شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo