eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
#آرام د💔ل بودی و #رفتی زِ بَرِ ما با #رفتنت، آرام و #قرار از #دل ما رفت #رفیق_شهیدم💜 #اللهم_الرزقنا_شهادت🍂 #شبتون_شهدایی🌙
‌ 🔷️تا اندکی دلش میگرفت میرفت سراغ تلفن. میگفت صدای پدر و مادر یا همسرم را نشنوم #آرام نمیشوم. 🔸برای پسرش دلتنگی میکرد و هر بار تماس میگرفت میپرسید سید محمد توانست دوچرخه اش را رکاب بزند؟! ‌ 🔹اما با تمام #دلبستگی هایش خداحافظی کرد. داوطلب شد و رفت. به دوستش گفت میدانم اینبار دیگر شهید میشوم. در خواب دیدم که از اسمان به پیکر خون آلود خودم نگاه میکنم. زن و فرزندم را به خدا میسپارم... ‌ #شهید_سید_رضا_طاهر #شهید_مدافع_حرم 🕊🕊🕊🕊 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
✨ از شمال 🇮🇷 تا شمال 🇸🇾 💫 از تا . مردانی که گویی از دریا و از درخشش را وام گرفته بودند، آنقدر که سیاحت در شهر مردمک هایشان، یاد آوار بود. همانقدر ، همانقدر نورانی. مردانی که... آه... قلم، کمر خم کرده؛ نمی تواند. جوهر به سان گشته است. خشک و سخت، نمی‌نویسد. برای گفتن و و سرودن از این مردان، هزاران و هزاران قطره جوهر و هزاران نظم و نثر کم است، چه رسد به این قلم و جوهرِ درمانده ی من. آری! باید نام و راه این مردان را تک به تک، به رخ کاغذ کشید. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد. بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم." دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟" رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم." افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش. یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 🍃💕💕💕💕💕💕💕🍃 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇 چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳 ... https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
🕊🌺 نیمه شب از خواب بلند شدم ، دیدم باز رضا مثل هرشب درحال خواندن نماز شب است👌 نمیدونم چرا اون شب برام تماشای رضا فرق می کرد. اصلا یک جورایی محو تماشای رضا شده بوده . مثل هرشب ، آرام و بی صدا با تمام سختی های موجود در منطقه ، رضا یک محوطه امنی برای خودش به نام نماز ساخته بود✅ با تمام جدیت و تحکم اخلاقی ای که داشت ، توی نماز بود. وقتی نمازش تموم شد و رفت سراغ کارهای مربوطه اش و من ماندم و صبح فردا که خبر شهادت رضا را برایم آوردند.💔 ۲۴رمضان ۹۲ 🕊 https://eitaa.com/piyroo
📚 ⛅️ 3⃣2⃣ 🏴🏴 💢نه فقط که تیر را رها کرده است.. بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا تو و برادرت را تماشا کند و و و را در چهره هاتان ببیند. و بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به 🌫 مى پاشد.... کلام امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى کند: 🖤نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى کند.این 🐲 است که در هم مى شکند و این تویى که جان دوباره مى گیرى... و این اند که فوج فوج از آسمان فرود مى آیند و 🦋 را به تقدس این خون زینت مى بخشند،... آنچنان که وقتى نگاه مى کنى از خون💔 را بر زمین ، چکیده نمى بینى. 💢خودت را مهیا کن زینب.... که حادثه دارد به خودش نزدیک مى شود... اکنون هنگامه فرارسیده است.... اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از مى دهد.خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا مى رسد.... همه که تاکنون کرده اى ، تمرین بوده است ، همه مقاومتها، بوده است... و همه تابها و ، تدارك این لحظه ! 🖤نه آنچه که 🌤 تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از ابتداى_عمر تاکنون سپرى کرده اى ، براى همین_لحظه بوده است.وقتى روح از تن ، مفارقت کرد... و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صیحه زدى ، زار زار گریه😭 کردى و خودت را به آغوش انداختى و با نفسهاى او گرفتى... 💢 ساله بودى که مزه مصیبتى را مى چشیدى و تسلى را تجربه مى کردى. از میان در و دیوار فریاد کشید که فضه (14)مرا دریاب!خون مى چکید از پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى کشید... و دود و تجاوز، تمام فضاى مدینه را مى انباشت. اگر نبود... و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشکبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت، 🖤تو قالب تهى مى کردى از دیدن این فاجعه هول انگیز.... وقتى ، را با فرق شکافته و خونین ، آماده تغسیل کرد و بغض آلوده در گوش تو گفت :زینب جان ! بیاور آن کافور بهشتى🌸 را که پدر براى این روز خود باقى گذاشته است.. تو مى دیدى... که چگونه ملائک دسته دسته از آسمان به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سکون را حمل مى کنند.. 💢که مبادا طومار زمین از این عظمى در هم بپیچد و استوارى خود را از کف بدهد. تو احساس مى کردى که انگار خدا به روى زمین آمده است ، کنار قبر از پیش آماده پدر ایستاده است.. و فریاد مى زند: الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به سوى من ، که دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است.تو دیدى که بر پدر، حسن و حسین، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش دیگرى حمل مى شد.. 🖤و پیکر پدر همان جایى فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود. و دیدى که وقتى خاك روى قبر، کنار زده شد، پدید آمد که روى آن نوشته بود: (این مقبره را نوح کنده است براى امیر مؤ منان و وصى پیامبر آخرالزمان.) ، یک به یک آمدند،... پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، گفتند. اینها اما هیچ کدام به اندازه سینه ، براى تو تسلى نشد. 💢وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى،... احساس کردى که زمین گرفت و آفرینش از ایستاد. آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است... و آفرینش ، شکیبایى را از قلب او وام گرفته است. همیشه ملاحظه تو را مى کرد. ابتدا وقتى نیش بر جگرش فرو نشست،... بى اختیار صدازد.... .... - - ------••~🍃🌸🍃~••------ - - https://eitaa.com/piyroo - - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
📚 ⛅️ 6⃣4⃣ 💢هم او در گوشت زمزمه مى کند که؛ ✨به جبران این اضطرار، از این پس ، ضمیر مرجع (امن یجیب ) تو باش.هر که از این پس در هر کجاى عالم، لب به(ام من یجیب)باز کند،... دانسته و ندانسته تو را مى خواند... و دیده و ندیده تو را منجى خویش مى یابد.... نمى تواند زینبش را در ببیند. اینت اجابت زینب!ببین که چگونه برایت رکاب گرفته است.... پا بر زانوى او بگذار... و با بر دست و بازوى او سوار شو، محبوبه خدا!بگذار دشمن گمان کند که تو پا بر فضا گذاشته اى... و دست به هوا داده اى.... 🖤 که به جاى خدا، هوى را مى پرستد، این صحنه را ندارد.... همچنانکه نمى تواند بفهمد که خود را چه کاروانى کرده است...و چه را بر پشت عریان این شتران نشانده است.... همچنانکه نمى تواند بفهمد که چه را به غل و زنجیر کشانده است.... با فشار دشمنان و حرکت کاروان ،... تو در کنار قرار مى گیرى... و و ، گرداگرد شما حلقه مى زنند... و دشمن که از و و ، کاروان را کرده است ،... با و و و و و ، شما را پیش مى راند.... 💢بچه ها ، دستهاى کوچکشان را بر پشت و گردن شترها، چفت کرده اند... و در از سقوط،چشمهایشان را بسته اند.... اگر چه صف محاصره دشمن ، فشرده است... اما هنوز از لابه لاى آن ، منظره جگر خراش را مى توان دید... و بوسه نسیم را بر رگهاى بریده و بدنهاى چاك چاك ، احساس مى توان کرد.... و این همان چیزى است که را خیره خود ساخته است.... و این همان چیزى است که هول و اضطراب را در دل تو انداخته است.... چرا که به مى بینى که آخرین رمقهاى سجاد نیز با این منظره دهشتزا ذوب مى شود.... 🖤 و مى بینى که دمى دیگر، خون در رگهاى سجاد از حرکت مى ایستد و قلب از تپش فرو مى ماند.... و مى بینى که دمى دیگر، جان از بدن او مفارقت مى کند و تن بیمار و خسته به زنجیر بر جاى مى ماند.... و مى بینى که دمى دیگر تن تبدار جهان از جان حجت خالى مى شود و آسمان و زمین بى امام مى ماند.... سر پیش مى برى و اما و مى پرسى : _✨با خودت چه مى کنى عزیز دلم ! یادگار پدر و برادرم ! بازمانده جدم !؟و او با صدایى که به زحمت از اعماق جراحت شنیده مى شود، مى گوید: _✨چه مى توانم بکنم در این حال که پدرم را، امامم را، آقایم را و برادرانم و عموهایم را و پسر عموهایم را و همه مردان خاندانم را مى بینم 💢، و ... نه کسى بر آنان رحم مى آورد و نه کسى به خاکشان مى سپارد. انگار که از کفار دیلم و خزرند این عزیزان که بر خاك افتاده اند. کلام نیست این که از دهان بیرون مى آید،... انگار گدازه هاى آتش است که از اعماق قلبش تراوش مى کند... و تو اگر با نگاه و سخن و کلام زینبى ات کارى نکنى ، او همه هستى اش را با این کلمات از سینه بیرون مى ریزد.... پس تو آرام و تسلى بخش ، زمزمه مى کنى : .... - - ------••~🍃🌸🍃~••------ - - https://eitaa.com/piyroo - - ------••~🌸🍃🌸~••------ - -
نیمه شب از خواب بلند شدم دیدم باز رضا مثل هرشب درحال خواندن نماز شب است😊 نمیدونم چرا اون شب برام تماشای رضا فرق می کرد. اصلا یک جورایی محو تماشای رضا شده بوده . مثل هرشب ، آرام و بی صدا با تمام سختی های موجود در منطقه ، رضا یک محوطه امنی برای خودش به نام نماز ساخته بود✅ با تمام جدیت و تحکم اخلاقی ای که داشت ، توی نماز بود. وقتی نمازش تموم شد و رفت سراغ کارهای مربوطه اش و من ماندم و صبح فردا که خبر شهادت رضا را برایم آوردند.💔 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
⚠️ اگر بزنی؛ به صدایت گوش میدهند... و اگر بگویی؛ به حرفت گوش میدهند... قدرت کلماتت را بالا ببر نه را.. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🦋 کمد‌ها را زیر و رو می‌کنم. لباس‌های بهاری، بارانی‌ها، خانگی‌ها، مجلسی‌ها خسته می‌شوم از این همه و نگاهم به تو گره می‌خورد، می‌شوم بودنت یک می‌ارزد مشکیِ آرامِ من‌🖤 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🦋 کمد‌ها را زیر و رو می‌کنم. لباس‌های بهاری، بارانی‌ها، خانگی‌ها، مجلسی‌ها خسته می‌شوم از این همه و نگاهم به تو گره می‌خورد، می‌شوم بودنت یک می‌ارزد مشکیِ آرامِ من‌🖤 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🦋 کمد‌ها را زیر و رو می‌کنم. لباس‌های بهاری، بارانی‌ها، خانگی‌ها، مجلسی‌ها خسته می‌شوم از این همه و نگاهم به تو گره می‌خورد، می‌شوم بودنت یک می‌ارزد مشکیِ آرامِ من‌🖤 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo