eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
17.5هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴ماه محرم نوید به روایت خواهر شهید نوید... و غیر از پیراهن مشکی، رنگ دیگری نمی‌پوشیدی. چقدر محرم‌ها دلم برایت تنگ می‌شد. کم خانه می‌آمدی. وقتی می‌دیدمت با ذوق می‌آمدم سمتت و می‌گفتم: «به به آقا نوید، بیا ببینمت داداش گلم.» همیشه می‌گفتى: «حیفه از این فرصت محرم غافل بشیم. این روزا هرچی بیداری بکشیم بیشتر می‌بَریم!» تو بُردی نوید. بازی عاقبت به خیری را بردی. دل همه ما از نبودنت خون است؛ ولی خوشحالیم. برای خودت خوشحالیم. حالا وقتی به قاب عکست نگاه می‌کنیم، آرامش و رضایت را توی چشم‌هایت می‌بینیم. تو برای ما زنده‌تر هم شده‌ای. 🕊 📚برشی از کتاب شهید نوید خبرگزاری دفاع مقدس 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
1.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 حاج‌ قاسم سلیمانی: اولین پایه ی رسیدن به مقام شهید و به مقام شهادت، مسئله هجرت است. هجرت از خود، هجرت از مقامات خود، هجرت از مال خود، هجرت از مکان خود، هجرت از دلبستگی‌های خود، هجرت از زیبایی‌های خود. شهدا، این هجرت را در همه‌ی ابعادش در حد کمال انجام دادند. https://eitaa.com/piyroo
•🖇✍🏼• ✨ ماهمہ‌مون‌داریم‌ازسهمیه‌ی شهدا استفادھ‌میکنیم☝️🏼 خانوادمون، سلامتیمون، دینمون حتی‌نفس‌کشیدن‌ِمون به‌خاطرھ‌شهداست🍃(: 💔!' https://eitaa.com/piyroo
📩 🌹شهــید علــۍ ماهانـــۍ: را ڪه انتخاب ڪردی دیگـــر مال خودت نیستی اگر قـــرار است درد بڪشی بڪـش ولی و ناله نڪن اگر آه و ناله ڪردی متعلق به دردی نه راه. https://eitaa.com/piyroo
. -پرسیدم‌لباس‌پاسدارےچہ رنگےاست؟! سـبز؟ یاخاڪے ‌+خندیدوگفـت: این‌لباس‌هاعـادت‌ڪرده‌اند یاخونےباشنـدیاگِلے:) ¦ وسـلام‌خدا‌برآنهایےڪہ‌لباسشان راباخـون‌خـودرنـگ‌خـدایےزدند♥️🌱 ¦ https://eitaa.com/piyroo
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اينجـا ز پا فـتاده و او را ربـوده خـــــــــواب طــــــفلى كــــــه روى خار مغيلان دويده است... از طرز راه رفتنم تو تعجب نکـــــن من طعمِ بدِ شکستنِ پـــــهــــلو کشیده ام 🏴منتظران مهدی فاطمه ! امشب دستان کوچک خانم حضرت رقیه؛ میتواند گره کور ظهور را بگشاید... دست از غسل کشید و گفت: سرپرست این اسیران کیست؟ حضرت زینب کبری سلام الله علیها فرمود: چه می‌خواهی؟ عرض کرد: این دخترک سه ساله به چه بیماری مبتلا بود که چنین بدنش کبود است؟ حضرت زینب علیهاالسلام پاسخ داد: ای زن! رقیه ام بیمار نبود؛ این کبودی ها آثار تازیانه ها و ضربه های دشمن است...‏ امشب برای عده ای عاشوراست... آنها که راز محبت بین دختر سه ساله و پدر را فهمیده اند... https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دستی توی موهایش کشید. کلافه بود. در آن لحظه حاضر بود هر کاری بکند تا ترنج دیگر گریه نکند.ماکان گفت: -پاشو چادرتو بپوش بریم. ترنج از جا بلند شد. ارشیا اتاق را ترک کرد. ترنج روسری و چادرش را پوشید و به دنبال ماکان از در خارج شد. سوری خانم که تازه متوجه ماجرا شده بود گریه کنان به طرف پله آمد و گفت: -آخه این چه کاریه میکنی اینم پنهون کردن داشت. بده ببینم دستت و. ترنج حال حرف زدن هم نداشت. اشک های بی پایانش هم کلافه اش کرده بود. برای چه اینقدر اشک می ریخت.!؟ سوری خانم دست ترنج را گرفت و گفت: -خیلی درد داری؟ ترنج فقط سرتکان داد. که خودش هم نفهمید معنایش بله بود یا نه. ماکان مادرش را به کناری زدو گفت: - مامان بذارین بریم دستش خون ریزی داره. -گنم میام مسعود کلافه گفت: - تو دیگه کجا بابا چرا شلوغش میکنی زخم شمشیر که نیست. -پس چرا اینقدر خون میاد؟ ماکان ترنج را به طرف در برد و گفت: -مامان بسه دیگه. اَه. حالا ببین حق داشت بت نگه. تو از این بدتری که 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .سوری خانم سرخورده با طرف همسرش برگشت و گفت: -هیچی به پسرت نمی گی مسعود خان؟ مسعود نگاه سرزنش آمیزی به ماکان انداخت و گفت: -با مادرت درست صحبت کن. ماکان چیزی نگفت. فقط لپهایش را باد کرد و نفسش را با حرص بیرون داد. ارشیا به دنبال ماکان راه افتاد و رو به سوری خانم گفت : -نگران نباشین. چیزیش نیست. سوری خانم تا کنار در انها را همراهی کرد و با چشمانی گریان آنها را بدرقه کرد. ترنج آرام سوار شد و ارشیا بعد از اینکه نگاه پر دردی به اشک های ترنج انداخت کنار ماکان جا گرفت. ماکان متوجه حالت های ارشیا شده بود. چند باری خواسته بود از زیر زبانش بکشد که دختری که انتخاب کرده چه کسی هست ولی ارشیا خیلی جدی موضوع را عوض کرده بود و به او اجازه نداده بود وارد بحثی در این باره شود. نیم نگاهی به او انداخت که آرنجش را به لبه پنجره تکیه داده بود و دستش را به دهانش زده بود. چهره اش درهم و بود. انگار که فکر میکرد.برای یک لحظه از ذهن ماکان گذشت:نکنه...ولی فورا فکرش را پس زد. نه امکان نداره. ارشیا کجا..ترنج کجا...از آینه به ترنج نگاه کرد که هنوز آرام اشک می ریخت. لبش را جوید. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج برای چه اینقدر گریه می کرد؟ قبل از اینکه اتاق را ترک کند همه چیز خوب بود. بعد ارشیا بیرون امد و وقتی به اتاق برگشتند ترنج داشت گریه می کرد. باز هم از گوشه چشم به ارشیا نگاه کرد. کلافه بود. این را از دستش کشیدن های مدام به پیشانی اش می فهمید. دوباره به ترنج نگاهی انداخت. نکنه ترنج... ولی رسیده بودند. زیر لب لا اله الا الله ی گفت و پیاده شد. ترنج هم آرام از ماشین پیاده شد. حرفها توی دهان ارشیا ماسیده بود دعا می کرد تنها لحظه ای با ترنج تنها باشد تا حرفی بزند. باید کاری می کرد باید چیزی می گفت. اگر اشک های ترنج همین جور ادامه می یافت او خودش را می باخت. ارشیا لال شدی پسر. گند زدی جمعش کن دیگه. اه. ماکان به طرف پذیرش رفت و ترنج همانجا روی اولین صندلی نشست. ارشیا نگاهی به ماکان که داشت با مسئول پذیرش صحبت می کرد انداخت. فرصتی که می خواست به دست آمده بود. کنار ترنج به دیوار تکیه داد و به ماکان خیره شد. این سو استفاده از اعتماد ماکان نبود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻