🌿به خدا گفتم...
بیا جهان رو تقسیم کنیم!
آسمون واسه من
ابراش واسه تو
دریا مال من،موجش واسه تو
ماه مال من،خورشید مال تو
خدا خندید و گفت:
بــ★ـــندگی کنـ...
همه دنیا مال تو
من هم مال تو....
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
گلزار شهدای بجنورد قطعه دو
پنج شنبه های شهدایی
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
بدونتعارف🖐🏾
•
اینوبایدباخودمونروزیصدبارتڪرار
ڪنیم کھ آقاامامزمان عجسرباز ِتنبلِ
بہ درد نخوری کھنصفوقتشتومجازی
میگذرهلازمنداااااره !😥
سربازیکھفقطحرفباشہوعملنڪنه
نیازنداااااره !😔
یہسربازینیازدارهکھاولخودشوبسازه
بعدبرهسراغساختنِجامعہ
ودرآخرهمباشهادتشموانعظهوررو
برداره :))🖐
•
‹ #همیـن|›
#افسرانجنگنرمخادمینپیروانشهدایبجنورد🌱
https://eitaa.com/piyroo
⸀📽 . .
•
.
گاهے میرفت یه گوشه ے خلوت چفیه اش رو می ڪشید روے سرش و در حالت سجده میموند..
به قول معروف یه گوشه اۍ خدا رو گیر می آورد:)
مصطفی واقعاً عبدِ صالح بود...
#شهیدمصطفےصدرزاده
#افسرانجنگنرمخادمینپیروانشهدایبجنورد 👇
https://eitaa.com/piyroo
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتی از تشرف #حاج_قاسم به داخل ضریح امام رضا علیهالسلام
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
.
در سینهیِ بیمار و تنِ خستهیِ بیجان
دور از تو و گرمایِ حریمت، نفسی نیست..|•°
#شهیدانہ
#شرحدل
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#سخن_بزرگان✋🏻🌱
دعا بکن ولی اگر مستجاب نشد
با خدا دعوا نکن،
میانهات با خدا به هم نخورد؛
چون تو جاهلی و او عالم و خبیر...
راضی باش به رضای خدا
-حاجاسماعیلدولابی
#افسرانجنگنرمخادمینپیروانشهدایبجنورد
https://eitaa.com/piyroo
🌸 رهبرانقلاب: ماه ربیع الاول، بهار زندگی است
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_427
الان هیچ شکی نداشت که از ته دل و تمام وجود ترنج را می خواست.
همان یک نگاه کوتاه از آینه ماشین برایش کافی بود تا التهاب این چند روزه اش را فرو بنشاند.
با یاد آوری چهره ترنج توی قاب چادر لبخند زد.
راه سختی در پیش داشت ولی او تصمیم نداشت کوتاه بیاید.
اگر ترنج یک روزی عاشق او بوده می تواند دوباره ان عشق را شعله ور کند.
این بار آمده بود تا ترنج را مال خودش کند اگر ترنج
هزار بار هم می راندش دوباره می آمد.
با همین افکار شیرین به خواب رفت و بعد از یک هفته خواب راحتی کرد.
صبح پنج شنبه تلفن که زنگ سوری خانم خودش تلفن را برداشت.
کسی دیگر خانه نبود هر کس برای کارهای خودش از خانه بیرون رفته بود.
ماکان صبح به مادرش گفته بود که نتوانسته با ترنج صحبت کند و این وظیفه را به عهده مادرش گذاشته بود.
-بله؟
-سلام سوری جون خوبی عزیزم.
سوری خانم فورا شصتش خبردار شد که مهرناز برای
چه تماس گرفته.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_428
-سلام عزیزم. خوبم همگی خوبن آتنا جون. ارشیا جان.؟
-بله به لطف شما.سلامت باشی عزیز.
- جانم عزیزم؟
-والا من بلد نیستم مقدمه چینی کنم. این همه نشستیم برا این زن پیدا کردیم هیچ کدوم و نپسندید حالا با اجازتون خودش گفته ترنج جون و پسندیده.
-والا چی بگم مهرناز جان ارشیام عین ماکان. به خدا مثل ماکان دوستش دارم.
-سوری به جان خود ارشیا. من از تهران اومد اولین نفری که اسم بردم ترنج بود. ولی خوب روم نشد به تو بگم.
گفتم اول به ارشیا بگم اگه نه گفت خجالت زده شما نشم.
-لطف داری عزیزم.
حالا دیگه شما با مسعود خان صحبتتون و بکنین یه خبر به ما بدین. ترنج جونم که دیگه جای خود داره.
-چشم حتما.
-پس خبر از شما. راستی احتمالا هفته دیگه
عروسی آتنا رو هم بگیرم.
-وای به سلامتی.
-دیگه آماده باشین. شما جز مهمونای ویژه این
بعد از این حرف خندید.سوری خانم هم خندید و گفت:
-چشم عزیزم ان شاا... سفید بخت بشن.برای ترنج و ماکان ان شاا...
بعد هم صحبت هایشان کشیده شد به مراسم و مخارج و سالن و خلاصه یک ساعتی حرف زدنشان طول کشید.
ترنج رفته بود سری به مهربان بزند که قرار بود شنبه عمل شود.
قول داده بود تا اخر هفته پول را به حسابشان بریزد.
جرات نکرده بود برود شرکت می ترسید ارشیا انجا باشد و با هم رو به رو شوند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻