eitaa logo
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
22.2هزار دنبال‌کننده
47.6هزار عکس
6.5هزار ویدیو
76 فایل
﷽ درانتخــاب عكسهاے پروفايلتان دقت كنيـد☺️ 🌈مجموع کانال های ما در ایتا 👇 ╭┈────── 🌿 @tarfandony 🌄 @profile_ziba 🏠 @jahaze_shik ╰─────── تبلیغات پربازده 👇 http://eitaa.com/joinchat/3100835840C12e7f70ce5
مشاهده در ایتا
دانلود
عمــارت عشــق 💞 ”داستان در مورد مهسا که ۶ ساله خانوادشو از دست داده…بهترین دوستش براش کاری تو یه عمارت قدیمی پیدا میکنه …عمارت سفید و بزرگی که رازی رو توی خودش پنهون کرده… پسری به نام نیما…ارباب کوچک عمارت، به کمک مهسا این راز رو کشف میکنه وخودش توی همین راز غرق میشه… پایان خوش…” #رمان_پرطرفدار و #جــذاااب 🔞♨️♨️ قول میدم عاشقش میشی👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/3347316749C0624dd1123
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت78 اگه تو بری کی برام غیرتی بشه هان .... کی تمام عصبانیتشو سرم خالی کنه ها ... نزدیک های فرودگ
سرم رو بلند کردم دیدم پسره داره بدجوری نگاهم میکنه .... - پاشو برو تو اتاقت وسیله هات رو بچین .... میدونستم نگاه های این کارگره اعصابش رو بهم ریخته .... رفتم تو اتاق .....کلا دکور اتاقم رو عوض کردم .... رنگ کاغد دیواری اتاق بنفش کمرنگ بود .... به تختم نگاه کردم ... تختم هم بنفش خوش رنگ بود ... یه اتاق کاملا دخترونه و قشنگ ... زمانی که میخواستم تخت رو بخرم همش فرزاد مسخره ام میکرد که چرا مشکی نمیخرم .... من که نمیتونستم تا اخر عمر غمگین و شکست خورده باشم باید حدا اقل یه تغیری میکردم ... حالا اگه ارمان بود سوالم پیچم میکرد که چرا تخت دو نفره خریدم .... وسایل های اتاق رو چیدم از اتا ق قبلیم خیلی بزرگ تر بود .... به دور و ورم نگاه کردم همه ی مرتب بود ..... رفتم پایین بابا شام گرفته بود ...... روز هاو ماه ها همین طوری میگذاشت خیلی سعی میکردم ارمان رو فراموش کنم ولی مگه میشد تمام خاطراتش تو ی ذهنم بود ..... هر روز چند ساعت با مریم میرفتم بیرون تا یه ذره از دل تنگی هام کم بشه .... کاش میتونستم حداقل به یکی در و دل هامو بگم تا شاید یه ذره اروم بشم .... مامان پرهام چند بار زنگ زده بود برای خواستگاری ..... هر چی دریا بهم اصرار میکرد که حداقل بذارم بیان ولی من قبول نمکیردم ....... ارمان چند بار عکس های جدیش رو برای فرزادفرستاده بود تا ما هم ببینیم .... نشسته بودیم داشتیم شام میخوردیم که فرزاد گفت : - راستی دریا عکس جدید ارمان رو دیدی ؟ اب پرید تو گلوم .... - اوا ساحل چی شد ؟ - هیچی مامان اب پرید گلوم فرزاد که دید حالم خوبه چیز مهم نیست ادامه داد .... - یه عکس خانوادگی فرستاده فکر کنم یه مهمونیه ..... مهمونی ..... یعنی اقا ازدواج کرد .... من این جا دارم از دوریش میمیرم اون وقت اون ازدواج کرد به همین راحتی ... دریا گفت : - خوب بذار ما هم ببینیم دلم برای ارمان تنگ شده ..... فرزاد از تو ماشین یه سیدی اورد ..... لب تابش رو روشن کرد سیدی رو گذاشت داخل ... دلم داشت تاپ تاپ میکرد همین که اسم ارمان میومد صورتم از هیجان قرمز میشد .... چند تا از عکس های خودش بود اول با ژست های مختلف .... ببین ترو خدا حالا اگه من اینطوری عکس انداخته بودم من رو کشته بود .... معلومه اون جا رو بیشتر از این جا دوست داره .... هر چی باشه همه جور دختر خوشگل پیدا میشه ... خاک بر سر من که دل به کی بستم .... عکس بعدی ؛ عکس های مهمونی بود یه عکس از ارمان و زن عمو و عمو که کنار هم نشسته بودند ..... به نظر عروسی نمی یومد بیشتر حالت تولد داشت تا عروسی .... عکس بعدی .... بغل دست ارمان یه دختره نشسته بود با فاصله ... همون لباسی تن دختره بود که ارمان موقع ی رفتن خرید .... همون لباس لختی مشکیه .... یه شال انداخته بود روی بازو هاش ولی بازم کوتاه بود نه یعنی این دختره نامزدشه ..... منتظر نموندم تا بقیه چیزی بگن رفتم تو اتاقم .... من خوشگل رو به کی فروخت ؟؟؟؟.... ارمان خیلی نامردی من که بخشیدمت ولی در حق من بدی کردی .... چرا من کیف نکنم چرا من تا اخر عمرم حسرت بخورم ..... چرا نیاد مثل اون از زندگیم لذت ببرم .... روز ها همین طور میگذشت دیگه کم کم ارمان رو فراموش کردم البته فقط خاطراتشو .... ولی خودش مثل خون تو بدنم بود هر کاری میکردی نمیتونستم فراموشش کنم ... دریا تو هفت ماهگی زایمان کرد .... با به دنیا اومدن بچه ی دریا زندگی منم تغیر کرد .... حاال که ارمان ازدواج کرد چرا من ازدواج نکنم .... چرا منم مثل اون خوشبخت نشم .... مگه من از اون چی کم دارم ....من عذاب بکشم اون عشق و حالش رو بکنه ....... ۵سال بعد... 5 سال گذشت ... پنج سالی که هر لحظه اش برای من یه قرن بود .... وقتی اون موقع ها دریا از عشقش نسبت به فرزاد میگفت همش مسخره اش میکرد ولی الان تازه میفهم که عاشق شدن بد دردیه .... تو اتاق داشتم حاضر میشدم که صدای در اومد .... - مامانی اجازه هست بیام تو ..... خندیدم .... - بیا تو شیطون ..... صورت دانیال نگاه کردم ..... صورتش کپیه من بود رنگ چشم هاش دقیقا رنگ چشم های من بود ..... باز مامان گفتش گل کرده ..... از بس شیطونی کرده بود صورتش شده بود رنگ هلو .... - بله خوشگل پسر کارم داشتی ؟ اومد جلو نشست روی پام .... - میای بریم بیرون ؟ به چشم های طوسیش خیره شدم از چشم های شیطنت میبارید .... - کجا بریم ؟ با هیجان گفت : - بریم شهر بازی ؟ - نه خیر من کار دارم میخوام با مریم برم بیرون .... دست هاشو بهم کوبید ..... - اه ساحل اذیت نکن دیگه ..... - بچه پرو تو هر روز یه چیزی به من بگو ها اصلا نمیام .... اومد جلو با دو تا دست هاش صورتم رو گرفت ..... - پاشو مامانی حوصله ها م سر رفته ها .... اگه نیای میرم همه ی ظرف های مامان جون رو میشکنم ..... اخه که چه قدر مامان از دست دانیال حرص میخوره .... - دانیال اگه این دفعه ...
سالم‌ترین کلمه "سلامتی" است،به آن اهمیت بده شایع‌ترین کلمه "شهرت" است،دنبالش نرو ضروری‌ترین کلمه "تفاهم" است،آن را ایجاد کن دوستانه‌ترین کلمه "رفاقت" است ازآن سواستفاده نکن.. @profile_ziba
❁﷽❁ ✍️میگویند سری را که درد نمیکند دستمال نمیبندند💚 ولی سر من درد میکند برای سربندی که نام مقدس تو روی آن حک شده باشد💚 " یا حســـ❤️ـــین #پیشاپیش_ایام_محرم_تسلیت. #السلام_علیک_یااباعبدالله. #التماس_دعا. #مذهبی.
#حسین_جان به سرشانه های مردم چه نیازیست تا سرم هست به دیوار اباعبدالله @profile_ziba 🏴
#عکسنوشته #مذهبی #دخترانه چادری ها "فرشته اند"❤️ @profile_ziba
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت79 سرم رو بلند کردم دیدم پسره داره بدجوری نگاهم میکنه .... - پاشو برو تو اتاقت وسیله هات رو بچ
صبحونه خوردیم یه ذره به مامان کمک کردم .... دانیال دستم رو کشید ... - بریم خاله دیگه االان عمو پرهام میاد ... مرد شعور اون عمو پرهامت رو ببرن دانیال ..... سریع حاضر شدم یه مانتوی سرمه ای پوشیدم با شلوار و شال سفید .... یه کفش خوشگل هم پوشیدم .... اومد جلوم ایستاد دست هاشو داد دو طرف کمرش .... - خاله نبینم ارایش کنی ها .... اون شالتم بکش جلو .... بچه پرو از وقتی عقلش رسیده بود دیگه نمیذاشت هیچ مرد و یا پسری نزدیکم بشه ...حتی گاهی اوقات وقتی فرزاد باهم شوخی میکرد میرفت یه دونه زیر گوشی میزد .... - فسقله من که ارایش نکردم بیا بریم .... بعد از این که ار مرحله ی گشت ارشاد عبور کردم رفتم پایین ....دانیال وقتی دید من سفید تنمه رفت شلوارش رو با شلوار سفید عوض کرد .... رفتم جلوش .... - اقا خوشگله شماره بدم .... سرش رو انداخت پایین که یعنی خجالت کشیدم .... دلم رو زدم به دریا و گفتم : - مامان راستی ارمان هم میاد؟؟؟؟؟ ........ مامان با تعجب نگهم کرد ... - چه طور مگه ؟ - همین طوری پرسیدم .... - نه نمیاد کار داره .... اه اه عجب شانس گندی من دارم .... دست دانیال رو گرفتم .... - بریم مامان ؟ صد دفعه بهش گفتم نگو مامان ..... هر موقعه غیرتی میشد یا میخواست لوس کنه خودش رو میگفت مامان ..... - بریم .... کفش هامو پوشیدم .... - خاله میای تا دم در مسابقه ی دو بدیم .... عاشق این کار ها بودم .... بند کفش هامو سفت کردم .... - دانیال خان اگه باختب باید به اون عموی هیزت بگی ما ببره نهار ها .... یه ذره فکر کرد .... - پرهام هیزه میکشمش .... به چشم های گردش نکاه کردم .... - مسابقه بدیم ؟ - بدیم .... سر یه خطی ایستادیم .... - از االن خودت رو بازنده بدون ساحل .... - مبیبینیم دانیال خان ... - یه ... دو .... سه .... شروع کردیم به دویدن ..... دیگه داشتم نفس کم میاوردم ....دانیال همین طوری داشت میدویید ..... به اخر های حیاط رسیده بودم یه دفعه در خونه باز شد رفتم تو شکم یه نفر ...... مخم داغون شد .... اه بدنش چه قدر محکمه .... سرم رو بلند کردم از دیدن کسی که روبرو بود چشم هام گرد شد ... کیف از دستم افتاد ..... ناخودگاه رفتم عقب .... اونم همین طوری بهم زل زده بود ..... چه قدر تغیر کرده بود تا حالا اینطوری با ریش ندیده بودمش .... فقط یه ذره لاغرتر شده بود ..... از قبل هم خوشگل تر شده بود ..... دنیال اومد جلو ایستاد ... - اقا مگه کوری ؟ ارمان چشم های چهار تا شد .... - ببخشید من کورم یا این خانم .... اره دیگه شدم خانم ..... معلومه بعد از پنج سال اومده باید هم بگه خانم .... - سریع از مامانم عذر خواهی کن بی ادب .... وای نه دانیال االان موقعه ی مامان گفتن نبود .... میدونستم غیرتی شد .... ارمان با کالفگی گفت : - تو ازدواج کردی ؟ این پچه پرو پسرته .... دانیال رفت جلو یه لگد زد به شلوار ارمان .... - بچه پرو خودتی .... اومد جلو دستم رو گرفت .... - بیا بریم مامان ... این اقا خیلی بی ادبه .... پرهام منتظره ... منم همین طور خشکم زده بود نه میتونستم حرکت کنم نه میتونستم حرف بزنم ... ارمان یه قدم اومد جلو تر دقیق رو به روم ایستاد... - تو با پرهام ازدواج کردی ؟ ارمان کاش برنمیگشتی ... من تازه داشتم عادت میکرد ..... من تازه داشتم زندگیم رو میکردم ....وای خدا نه ... من دیگه تحملش رو ندارم .... دانیال عصبانی شده بود .... - به شما ربطی نداره که مامان من با کی ازدواج کرده ..... اصلا برو بیرون از خونه ی ما ارمان رو هل داد به طرف در .... وای بچم زورش نمیرسید ... ارمان به بچه هم رحم نمیکنه همین طور ایستاده بود از جاش تکون نخور .... دانیال دوباره هلش داد .... ارمان شروع کرد با دانیال دعوا کردن .... بلند داد زدم .... - بسه دیگه ارمان تو خجالت نمیکشی داری با بچه دعوا میکنی .... دانیال تو برو تو ماشین
#مجردانہ 🌹🍃 تــاوان عشـقـ❤️ــ را دل مـا هر چـہ بود داد... چشـ👀ـم انتظار باشـ در این ماجرا #تــو هم... #فاضل_نظری @peofile_ziba ❤️
#عکسنوشته #مذهبی نمی شود که مرا پیش خود نگه داری؟ کنار گنبد زردت،میان کفترها...❤️ @profile_ziba
#عکسنوشته #خدا خدایا راضیم به رضای تو♥️ @profile_ziba
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت80 صبحونه خوردیم یه ذره به مامان کمک کردم .... دانیال دستم رو کشید ... - بریم خاله دیگه االان
دانیال با گریه رفت تو ماشین ... خرس گنده خجالت نمیکشه با بچه دعوا میکنه .... از جلوش رد شدم که مانتوم رو گرفت ... - کجا داری میری ؟ من ماشینم رو میخوام ... تو ازدواج کردی ؟ بیا هنوز نیومده اقا داره شروع میکنه .... اگه برات مهم بود که نمرفتی ازدواج کنی ....ه - ولم کن دیرم شد ... از تو کیفم سوییچ ماشین رو دراوردم بهش دادم ... - بگیر هر جا دوست داری برو .... با حرص از جلوش رد شدم در رو هم محکم بستم .... باز بدبختی هام شروع شد ... ای خدا اخه چرا من تازه داشتم ارمان رو فراموش میکردم .... صدای گریه دانیال می یومد که داشت گریه میکرد ....بغل پرهام بود .... - سلام .... دانیال خاله بیا بغل خودم .... رفتم جلوی پرهام دانیال رو از بغلش گرفتم .... نشستم تو ماشین ..... پرهام از ترسش هیچ حرفی در باره ی دعوا کردن ارمان به دانیال نگفت .... - خاله عزیزم مرد که گریه نمیکنه .... ولش کن اون همیشه با منم دعوا میکنه ...... با بغض گفت : - خاله برام یه تفنگ میخری اون اقا هه رو بکشم ... من و پرهام به طرز فکرش خندیدم .... - اوا دانیال این کار ها چیه ؟ من خودم دعواش میکنم باشه دیگه باهاش بحث نکنی ها باشه ؟ - چشم ... دانیال من رو بیشتر از دریا دوست داشت ان قدری که هر حرفی میزدم سریع گوش میداد به قول خودش میگفت دریا مادر من نیست شما مامان منی .... خوب راست هم میگفت از وقتی به دنیا اومده بود من بزرگش کرده بودم ..... هم من و هم پرهام سعی کردیم از دلش در بیاریم .... تا نزدیک های ساعت 9 شب بیرون بودیم هر چی مامان زنگ زد به گوشیم ....جواب ندادم ..... چند بار به پرهام هم زنگ زدن اون هم جواب نداد.... فقط برای دل دانیال اومدم مگر نه از توداشتم دق میکردم ..... یعنی ارمان اومده بمونه پس چرا زنش باهاش نبود .... هزار تا عالمت سوال اومد تو ذهنم .... ساعت نزدیک 9 بود که پرهام من رو رسوند دم خونه .... - دانیال عمو یه لحظه میری از ماشین پایین من با خاله کار دارم ..... کمر بند م رو باز کرد .... - باشه برای بعد کارتون اقا پرهام ....االن دیر وقته .... دست دانیال رو گرفتم .... کلید رو از تو کیفم دراوردم ..... رفتیم تو ... دلم نمیخواست دانیال از دستم راحت باشه ... - دانیال میای دوباره مسابقه بدیم ؟ با شیطونی نگاهم کرد .... - اره خاله ....... تا دم ورودی خونه مسابقه دادیم .... صدای حرف میومد حتما عمو و زن عمو هم اومدن ...... با دانیال رفتیم تو ....... با صدای بلندی سالم کردم .... چشم هام رو برگردوندم تا ببینم ارمان هست یا نه .... ندیمش ..... حتما ناراحت شده رفته .... رفت جلوم با عمو و زن عمو روبوسی کردم ... دانیال یه ذره غریبی میکرد برای همین رفت بغل مامانش .... صبری خانم میز شام رو چیده بود .... - دانیال بیا بریم لباس هاتون عوض کن ........... با هم رفتیم تو اتاق ..... - دانیال بلیز شلوارک سبزت رو برات بیارم بپوشی؟ نشست روی تختم ... - خاله اون اقا بد اخلاقه رفته ..... استرس همه ی وجودم رو گرفت یعنی رفته بود .... - نمیدونم عزیزم یه لحظه میری بیرون من لباس هامو عوض کنم ..... یه ذره نگاهم کرد ... - باشه اما زود بیای ها .... لباس هامو عوض کردم یه بلیز استین بلند ابی پوشیدم با شلوارلی یه شالم انداختم روی سرم داشتم ارایش میکردم که صدای دعوای دانیال اومد ....... سراسیمه از اتاق اومدم بیرون .... دیدم ارمان و دانیال باز با هم داشتند دعوا میکردند .... صدای ارمان رو شنیدم که داشت با دانیال دعوا میکرد ...... - برای چی تو به ساحل میگی مامان هان ؟ خنده ام گرفته بود به دانیال هم زور میگفت .... مگه فوضولی تو که دانیال به من چی میگه .... - به شما ربطی نداره اقا پرو.... رفتم جلو تا بیشتر از این دعواشون نشه .... - دانیال شما برو تو اتاقت من با این اقا صبحت میکنم .... غیرتی شده بود اومد جلوم استاده صداش رو کلفت کرد .... خاله شما برو تو اتاقت ما دو تا مردیم با هم حرف میزنیم .... ارمان نیشخند زد ....... ای بابا حاال گیر کردم بین این دو تا ...... - دانیال بهت گفتم برو پایین .... حرف من رو گوش بده باشه ..... یه ذره بهم نگاه کرد دودل بود نمی تونست باید چی کار کنه .... بهش اشاره کردم که بره پایین ..... همین که از پله ها رفت پایین رو کردم به ارمان و گفتم : - تو خجالت نمیکشی به دانیال گیر میدی ؟ - اون برای چی به تو مامان ؟؟؟؟ پس این وسط دریا چه کاره است هان ؟ - به تو ربطی نداره دانیال چی به من میگه فهمیدی ؟ یه قدم اومد نزدیک ترم .... - بلبل زبون شدی ساحل خانم ..... دلم برای حرف زدنش تنگ شده ... نمیخواستم مثل چند سال پیش وابسته اش بشم .... - فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه ... بدون این که منتظر جوابش باشم از پله ها رفتم پایین .... معلوم بود حرصش گرفته ... به حهنم پسریه ی روانی .... مامان تو اشپزخونه بود رفتم دم