پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت79 سرم رو بلند کردم دیدم پسره داره بدجوری نگاهم میکنه .... - پاشو برو تو اتاقت وسیله هات رو بچ
#پارت80
صبحونه خوردیم یه ذره به مامان کمک کردم ....
دانیال دستم رو کشید ...
- بریم خاله دیگه االان عمو پرهام میاد ...
مرد شعور اون عمو پرهامت رو ببرن دانیال .....
سریع حاضر شدم یه مانتوی سرمه ای پوشیدم با شلوار و شال سفید ....
یه کفش خوشگل هم پوشیدم ....
اومد جلوم ایستاد دست هاشو داد دو طرف کمرش ....
- خاله نبینم ارایش کنی ها .... اون شالتم بکش جلو ....
بچه پرو از وقتی عقلش رسیده بود دیگه نمیذاشت هیچ مرد و یا پسری نزدیکم بشه ...حتی گاهی اوقات وقتی فرزاد
باهم شوخی میکرد میرفت یه دونه زیر گوشی میزد ....
- فسقله من که ارایش نکردم بیا بریم ....
بعد از این که ار مرحله ی گشت ارشاد عبور کردم رفتم پایین ....دانیال وقتی دید من سفید تنمه رفت شلوارش رو با
شلوار سفید عوض کرد ....
رفتم جلوش ....
- اقا خوشگله شماره بدم ....
سرش رو انداخت پایین که یعنی خجالت کشیدم ....
دلم رو زدم به دریا و گفتم :
- مامان راستی ارمان هم میاد؟؟؟؟؟ ........
مامان با تعجب نگهم کرد ...
- چه طور مگه ؟
- همین طوری پرسیدم ....
- نه نمیاد کار داره ....
اه اه عجب شانس گندی من دارم ....
دست دانیال رو گرفتم ....
- بریم مامان ؟
صد دفعه بهش گفتم نگو مامان ..... هر موقعه غیرتی میشد یا میخواست لوس کنه خودش رو میگفت مامان .....
- بریم ....
کفش هامو پوشیدم ....
- خاله میای تا دم در مسابقه ی دو بدیم ....
عاشق این کار ها بودم ....
بند کفش هامو سفت کردم ....
- دانیال خان اگه باختب باید به اون عموی هیزت بگی ما ببره نهار ها ....
یه ذره فکر کرد ....
- پرهام هیزه میکشمش ....
به چشم های گردش نکاه کردم ....
- مسابقه بدیم ؟
- بدیم ....
سر یه خطی ایستادیم ....
- از االن خودت رو بازنده بدون ساحل ....
- مبیبینیم دانیال خان ...
- یه ... دو .... سه ....
شروع کردیم به دویدن ..... دیگه داشتم نفس کم میاوردم ....دانیال همین طوری داشت میدویید ..... به اخر های حیاط
رسیده بودم یه دفعه در خونه باز شد رفتم تو شکم یه نفر ...... مخم داغون شد .... اه بدنش چه قدر محکمه ....
سرم رو بلند کردم از دیدن کسی که روبرو بود چشم هام گرد شد ...
کیف از دستم افتاد ..... ناخودگاه رفتم عقب ....
اونم همین طوری بهم زل زده بود .....
چه قدر تغیر کرده بود تا حالا اینطوری با ریش ندیده بودمش .... فقط یه ذره لاغرتر شده بود ..... از قبل هم خوشگل
تر شده بود .....
دنیال اومد جلو ایستاد ...
- اقا مگه کوری ؟
ارمان چشم های چهار تا شد ....
- ببخشید من کورم یا این خانم ....
اره دیگه شدم خانم ..... معلومه بعد از پنج سال اومده باید هم بگه خانم ....
- سریع از مامانم عذر خواهی کن بی ادب ....
وای نه دانیال االان موقعه ی مامان گفتن نبود .... میدونستم غیرتی شد ....
ارمان با کالفگی گفت :
- تو ازدواج کردی ؟ این پچه پرو پسرته ....
دانیال رفت جلو یه لگد زد به شلوار ارمان ....
- بچه پرو خودتی ....
اومد جلو دستم رو گرفت ....
- بیا بریم مامان ... این اقا خیلی بی ادبه .... پرهام منتظره ...
منم همین طور خشکم زده بود نه میتونستم حرکت کنم نه میتونستم حرف بزنم ...
ارمان یه قدم اومد جلو تر دقیق رو به روم ایستاد...
- تو با پرهام ازدواج کردی ؟
ارمان کاش برنمیگشتی ... من تازه داشتم عادت میکرد ..... من تازه داشتم زندگیم رو میکردم ....وای خدا نه ... من
دیگه تحملش رو ندارم ....
دانیال عصبانی شده بود ....
- به شما ربطی نداره که مامان من با کی ازدواج کرده ..... اصلا برو بیرون از خونه ی ما
ارمان رو هل داد به طرف در .... وای بچم زورش نمیرسید ...
ارمان به بچه هم رحم نمیکنه همین طور ایستاده بود از جاش تکون نخور ....
دانیال دوباره هلش داد ....
ارمان شروع کرد با دانیال دعوا کردن ....
بلند داد زدم ....
- بسه دیگه ارمان تو خجالت نمیکشی داری با بچه دعوا میکنی .... دانیال تو برو تو ماشین
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت79 اوووو چه خبره؟ چرا این همه! ولى بازم دستت درد نکنه رادین- گفتم دیگه تا اونجا همش بلمبونیم -
#پارت80
واقعا؟!! خب یعنى چقدر میشناسم؟
رادین- خب خیلى میشناسیش.... همه چیز رو دربارش میدونى.... خلاصه کلاً میشناسیش دیگه
رفتم تو فکر
من کسى رو اینجورى نمیشناختم
به جاده نگاه میکردم و تو آدماى دور و اطراف میگشتم ولى کسى رو پیدا نمیکردم
نگاه هاى زیر زیریه رادین رو حس میکردم
یه دفعه گفت:
ناراحت شدى؟
با بهت برگشتم سمتش
- براى چى ناراحت؟!
رادین - خب رفتى تو فکر
- تو فکر رفتن من چه ربطى به ناراحت شدنم داره؟
رادین- خب گفتم شاید تو شدى عاشق دل خستم که اینجور ناراحت شدى
من که با هر کلمش ابرو هام میرفت بالا یه دفعه زدم زیر خنده بعد جدى شدم
- محض اطلاعت داشتم فکر میکردم که اون خانم محترم کیه که من میشناسمش.... دوما اینو بدون که من عاشق شدنى از خودم نمیبینم
رادین_نه دیگه شاید عاشق من شدی ولی هنوز خودت فهمیدی
_هییی اتفاقا من یکی از عاشقای دلخستتم از کجا فهمیدی گوله نمك؟
رادین_از بس تو این چندسال عاشق پیشه و کشته دادم دیگه از قیافه طرف هم میفهمم عاشقم شده
با جدیت میگفتا..
_سقفو بگیر نریزه رومون
رادین_گرفتمش خیالت راحت
_تو اول اعتماد به نفس بودی بعد دست و پا آوردی
رادین_دقیقا
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت79 #معشوقه ⚜ 🚫 خندید و شروع به آموزشش کرد و من با چنان دقتی گوش می کردم که گویی دارم اتم می
#پارت80
#معشوقه ⚜ 🚫
تمام شب را به او فکر کردم من با دیوید خوشحال بودم ، با او حس شادي را در هر قسمتی از وجودم حس می
کردم ، براي دیدنش لحظه شماري می کردم ، یعنی من عاشقش شدم .
دستی به لب پایینم کشیدم ، یعنی دوستش داشتم !!!؟
فرهاد در اتاقم را باز کرد و با اخم به طرف اومد بی خیال او مشغول گشتن کمدم شدم که لباس مناسبی براي دیدار
امروزم با دیوید پیدا کنم به هر حال امشب من را از پدرم خواستگاري می کرد و من واقعا هیجان زده بودم .
ـ هیما !!!؟
بدون اینکه برگردم گفتم :
ـ چیه !!!؟
ـ تو توي این مدت با کی بیرون ملاقات می کردي !!!؟
نفسم را با حرص بیرون دادم :
ـ هیچکی فقط هوا می خوردم که تو و عمارتت نحست از فکرم بیرون بره !!!
مکث طولانیش مجبورم کرد نگاهش کنم :
ـ خوب تو که این همه به پا برام گذاشتی چرا می پرسی اون وقت !!!؟
بلند شد و رفت ، به درك که ناراحت شود به درك .
دیوید شیک و پیک و مسخره جلویم نشسته بود و دسته گلی از گل رز به دست داشت و فرهاد هم کنارم با لباس
غیر رسمی نشسته بود :
ـ خوب بگو دیوید چکار داري !!!؟
دیوید نگاهی به من و نگاهی به فرهاد کرد :
ـ راستش قربان ... من ... !!!
ـ ما هم دوست داریم !!!
هر دو با تعجب به من خیره شدند ، تعجب فرهاد کم کم تبدیل به خشمی شد که نمونه اش را ندیده بودم :
ـ تو غلط کردي این دوست داشته باشی ... اون کیه که تو دوستش داري می دونی کیه !!!؟
خونسرد روي به سمت دیوید نگران دوختم و با لبخند گفتم :
ـ عشقم ... مهم نیست که راننده ي بیش نیست ...!!!
فرهاد مثل ببر زخمی یقه دیوید را گرفت و بلندش کرد و با چهره اي ترسناك گفت :
ـ چه غلطی کردي عوضی ... اصلا من با چه منطقی توي رذل رو راننده دخترم کردم ... کارن گفت که مواظبت
باشم پس منظورش این بود !!!
ـ ببیند جناب صدر من واقعا ...!!!
❤️
❄️❤️
❤️❄️❤️
❄️❤️❄️❤️
پروفایل زیبا عاشقانه❤❤ عارفانه....
#پارت79 #عقدغیابی❤️❤️❤️ دایی بهزاد خندید . ـ آخه مگه می شه اون شرکت به خواهر ماهم می رسه بزار ارث
#پارت80
#عقدغیابی❤️❤️❤️
ـ بله خوبم میشه بهم کمک کنی ؟
ـ بله حتما چه کاری ازم بر میاد ؟
ـ من شرکتم و بعضی از پرونده ها برام قابل درک نیست میشه بیای اینجا ؟
ـ بله حتما تا یک ساعت دیگه میام .
تماس و قطع کردم . کاوه خیلی باهوش بود و تجربه داشت خیلی زود رسید و تا شب همه چیز دستم آمد . بدون
اینکه چیزی از ازدواجم بپرسه کارش و انجام داد . رفت شب که به خونه رسیدم واقعا خسته و جنازه بودم . فردا
هفته ی بابا بود . صبح آماده شدم .می دونستم مامان حال مساعدی نداره از خاله خواستم همه ی کارهارو انجام بده
، البته عمو نادر بیشتر کارهارو انجام داده بود . سر مزار بابام به خاک افتادمو زجه زدم داغ بابا هیچ وقت کهنه نمی
شه مشتی از خاک وبه چنگ گرفتم ، بابایی به خاکت قسم نمی زرام اون وکیل نامرد در بره ...
ساعت دو نصف شب بود که زنگ خونه زده شد از خواب پریدم و به ساعت نگاه کردم ..."کیه این وقت شب "؟ رفتم
پایین خاله طاهره از بعد فوت بابا تو هال می خوابید که مراقب مامان باشه رفت سمت آیفون منم جلو رفتم ...مردی
جوان و خوش پوش پشت در بود ..خاله لبخندی زد ..یعنی چه این کیه دیگه
ـ خاله کیه می شناسیش ؟
خاله ایفون و جواب داد.
ـ بله سلام خوش آمدید .
درو باز کرد و رفت سمت روسریش با تعجب دنبالش رفتم
ـ خاله این کیه چرا در و باز کردی ؟
ـ دخترم شوهرته
ـ هااااا