eitaa logo
ماه قصه‌ها/ جهاد علمی میبد/امامی
2.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
345 فایل
آموزش چند بعدی/برای يادگیری و یاددهی نوین 📌آموزش در ۶ ساحت تربیتی؛ #هوش_مصنوعی #استعدادسنجی #سواد_رسانه #فهم_قرآن #بسیج_علمی_پژوهشی_میبد ارتباط باما: @sijima
مشاهده در ایتا
دانلود
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میبد توی محرم، شهری دیگری می‌شود، یک جای عجیب که برای خودش مراسم‌های متنوعی دارد که شاید بعضی‌ش توی کشور نمونه نداشته باشند؛ مثل شاه‌حسن شاه‌حسین... الان که می‌آمدم شرکت صدای بلندگوی این نیسان دلم را لرزاند؛ دوباره محرم آمده با همه‌ی زیبایی‌هاش و رسماً از امشب شهر می‌شود غوغای حسین. خوش به حال ما... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
سال اولی که پایمان رسید مشّایه، آلیس بودیم در شهر عجایب؛ چیزی شبیه یکی از رفقام وقتی اولین بار هواپیما سوار شد! که مثلاً مدام مثل برق گرفته‌ها چشمش به در و دیوار و صندلی و مهماندارهای سانتی‌مانتال طیاره بوده و کفش‌ش را همان اول ماجرای ورود به آنجا در می‌آورد و می‌زند زیر بغل که فرش هواپیما کثیف نشود! مثل ما. که هر چه در مشّایه دیدیم تعجب کردیم! یکی از ابزارهای تعجب همین گره‌زدن پرچم‌های دست این و آن است. اول فکر می‌کردم ملت چقدر فانتزی فکر و عمل می‌کنند! و کارمان شده بود باز کردنِ خرابکاری‌های آنها... بعد از مدتی تازه فهمیدم این کار ماجرا دارد! آدم‌های حاجت‌دار، دل می‌گیرند و گره حاجتمندی می‌زنند به گوشه‌ی پرچم‌ها و علم‌های مشّایه؛ و بعضی هم همین گره‌ها را باز می‌کنند با نیت رفع مشکلات مردم. یک بده بستان دلبرانه برای رفع مشکلات زائرینی که به نیت خودشان یا دیگران، عرض حاجت می‌کنند... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
آن قدر سوال نابهنگام بود که به شوخی گرفتم! «شما نورانی هستید! منم نورانیه صورتم، نه؟!» خندیدم «نور داری ولی نورِ پشت سرت بیشتره به خاطر آفتاب!» جدی شد «نه واقعاً! نورانی نیستم؟!» جا خوردم؛ داشت جدی می‌گفت. جمعش کردم «اینجا همه نور دارن!» خندید. شکمش تکان‌تکان خورد. دست گذاشت روی سرش «بیشتر نورم مال سرِ کچلمه!» و عارف شد «باید نورمون رو حفظ کنیم! مثلِ حضرت آقا که همیشه نور داره!» کفشش را در می‌آورد برود توی موکب استراحت کند که گفت «برای آقا دعا کنید!» گفتم «دعاگوش هستیم همیشه؛ و سربازش...» توی راه با ناصر درباره عشق حرف زدیم. از اینکه دنیا روی دور عشق به صلاح می‌رسد. ناصر گفت از خیاطِ خانمی که شلوار جِر خورده‌ی زائری خجالت‌زده را دوخته بود و من از آقایی که توی مسجد کوفه ازم برای امام زمان صلوات و دعا گرفته بود! می‌رسیم موکبی برای استراحت. دنبال کولر خوبیم که صاحبِ موکب برای‌مان جفت و جور می‌کند. دلم می‌افتد چفیه‌ی متبرک بدهم دستش. می‌دهم. می‌گویم متبرک حرمِ امام رضاست و دلش از نجف‌کربلا می‌پَرد مشهد. ممنون می‌شود. روبوسی می‌کند. می‌رود با پسرش برمی‌گردد... جعفرِ هفت‌هشت ساله را معرفی می‌کند. یاد علیرضام می‌افتم. به جعفر می‌گوید من را ببوسد. پیش‌قدم شدم و لُپّش را ماچ کردم. چفیه دومِ موکب را خرج پسر کردم. به جعفر گفت فارسی بگوید «خیلی ممنون!» گفت. و پدر رفت متکا آورد، جعفر آب و چایی؛ و... راه که می‌افتم به ناصر می‌گویم «آخرش این عشقه که دنیا رو فتح می‌کنه، نه از این عشق پلاستیکی‌هایِ مجازی! عشق واقعی بر مدار امام حسین. و ما داریم زیر سایه‌ی سیدالشهداء عاشقِ هم می‌شویم...» @ALEF_KAF_NEVESHT
من را یادِ یک نقطه از یکی از شهرهای کشور می‌اندازد، کارِ عراقی‌ها! وقتی رد می‌شدیم از پیاده‌رو می‌آمدند آرام کنار گوش‌مان می‌گفتند «پاسور... سی‌دی... فلان‌... بهمان...!» یعنی اهلش هستی جنسِ ما جور است، نیستی هم برو اینجا نایست که...! عراقی‌های صاحب‌خانه هم قالبِ کار آن یاروهایِ خلاف را انجام می‌دهند، با یک تفاوتِ جدی آن هم در کیفیت محتوای کار! آرام ایرانی‌های مشّایه را می‌پایند، می‌آیند کنار گوش‌شان می‌گویند «خانه موجود!» یا «مَبیت!» و اصرار در اصرار که «حمام موجود، وای‌فای موجود، غذا موجود و...!» مثل این آقای ایستاده کنار دخترش. جوری آمد توی سینه‌مان که یعنی «ببین! این تعارفْ تعارفِ سرِ کوچه‌گذرِ شهرتون نیست، زبونی باشه! باید بیای خونه‌مون، راه فرار هم نداری!» برگ برنده‌مان را رو کردیم «پخش و پلاییم و نفرات کثیر! بی‌خیال شو تا مفقودمان نکردی از دنباله‌ی رفقا!» فهمید از ما نه آبی گرم می‌شود نه چیزی سرد. رهایمان کرد. لابد چیزی که پُر است زائر ایرانی! و رفت سراغ بقیه‌ی زائرها... آقای صاحبخانه دارد چند نفر ایرانی را راضی می‌کند که عکس می‌گیرم ازش. و می‌دانم که تا چند تا ایرانی را تور نکند، قرار نیست ول کند برود خانه! @ALEF_KAF_NEVESHT