ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت دوازدهم" سیدمحمد:"بله، داربست رو که از شهرداری گرفتیم و ب
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت سیزدهم"
سیدرضا :" پس الان اینجوری شد، امشب حسینیه کودک برپاست؟'
حاج یاسین:" به امیدخدا"
رضا یه ،مطمئنین میشه حاجی، ای گفت و قانعش کردیم که میشه.
حاج اقا:" خب باذکر یه صلوات، پایان جلسه رو اعلام میکنیم"
همه که صلوات فرستادن. حاج یاسین بلند شد رفت برای بدرقه حاج اقا، من با مهدی و سیدرضا و سعید ،۴نفری بلند شدیم رفتیم تو حسینیه پایین تا یه نگاهی بهش بندازیم.
گردو خاک زیاد داشت. قطعا نیاز به گردگیری بود. رفتم سمت مامان:
سیدمحمد:" مامان خیلی کار داره، زحمت آب و جارو با خانما، نصب پارچه ها با ما، میگم به مهدی تا پارچه هارو بیاره"
خاتون:" نمیخوادمحمد، یکی از این پسرارو میگم تا بیاره،تو با زهرا اینا برید بشینین لیست بگیرین چیا نیازه، تا غروب آماده کنین، این ۳نفر کار میکنن"
سیدمحمد:" باشه"
رفتم سمت زهرا،صداش کردم و گفتم چیا میخواین بگیرین.گفت که بیا بریم تو پایگاه بشینیم صحبت کنیم. وارد پایگاه شدم اون خانم به نشونه احترام، از جاش بلند شد و گفتم:
سیدمحمد:" بفرمایید بشینید،بلند نشید"
صحبت ها کردیم،لیست نوشتیم که چیا نیازه و چیا نیاز نیست. قرار شد ۱۰۰تا نان لواش بگیریم با یه کیلو پنیر باز و چند کیلو سبزی.
سیدمحمد:" دیگه چیا نیازه؟"
زهرا:" میریم خرازی برای خرید چند متر ربان+ خرید مرواریدو اینا "
سیدمحمد:" همین دیگه؟ چیز دیگه ای که جا نمونده؟"
زهرا:" نه،فقط محمد سریع حرکت کنیم ساعت۵و۱۰ دقیقه هست"
سیدمحمد:" باشه،بزارین بسپارم یکی از بچه ها با ماشین برین برای خرید"
زنگ که زدم به مهدی، مهدی برنداشت، حدس زدم که دستش بنده، بخاطر همین زنگ زدم به سید که با اولین بوق برداشت:
سیدرضا:" جانم محمد؟"
سیدمحمد:" رضاجان،مهدی کنارته؟ اگه کنارته گوشی رو بده بهش"
سیدرضا:" مهدی دستش بنده، داریم پارچه هارو میزنیم."
سیدمحمد:" عه، پس گوشی بده به سع... ، هیچی هیچی نمیخواد"
یاد سعید که افتادم،یه نگاه به زهرا انداختم که داشت من و نگاه میکرد، دیگه بیخیال شدم!
سیدمحمد:" میام سوئیچ ماشینتو میگیرم، برای خریدوسایل،موردی که نداره؟"
سیدرضا:" باشه "
سیدمحمد:" اومدم اومدم___میرم سوییچ رو بگیرم،آماده باشید تا حرکت کنیم"
سوار ماشین که شدیم، حرکت کردیم سمت بازار شهر.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت سیزدهم" سیدرضا :" پس الان اینجوری شد، امشب حسینیه کودک بر
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت چهاردهم"
ماشین رضا،پژو۴۰۵ سفید بود، توماشین نشسته بودم، کارت رو دادم به زهرا تا بره برای خرید وسایل.آروم بهش گفتم:
سیدمحمد:" زیاد دورنشین، وسایل زیاد شد، زنگ بزن بیام کمک"
زهرا:"چشم____ عزیزم پیاده شو"
بعد رفتن خانم ها، زنگ زدم به حاج علی برای پیگیر کارم، راستش چند ماهی میشه تصمیم یه کاری رو گرفتم،چند ماهی که نه، یک سالی میشه.
به حاج علی که زنگ میزنم،میگه مادرت بهم زنگ زد،هی میسپاره کار محمد رو راه ننداز، بهش میگم که، آقا ،تصمیم منه، ماه ها راجبش فکر کردم. تصمیمم هم جدیه.باز میگه به احترام مادرت که ازم بزرگتره نمیتونم کاری کنم.
همینجوری که داشتم رفتن خانمارو نگا میکردم، بعد سومین بوق برداشت:
سیدمحمد:" سلام حاج علی"
حاج علی:" سلام "
سیدمحمد:" مثل همیشه زنگ میزنم برای پیگیر کارم.ببخشید،ولی اسم ما تو لیست تیپ فاطمیون رد نشد؟"
حاج علی:" مثل اینکه من باید خطط رو بندازم رو لیست رد، یه حرف رو چندبار میگن پسر،نه سیدجان، اسم شما برای تیپ فاطمیون رد نشده"
سیدمحمد:" میشه بپرسم چرا؟؟"
حاج علی:" برای بار چندم، مادرت محمد! چندبار بهت گفتم،مادرت! الکی که نیست، رفتی یه بلایی خدایی نکرده، سرت اومد میخوای چیکار کنی؟ کی پاسخگویه؟من!"
سیدمحمد:" حاجی، حرف شما درست.میدونم شما نگرانی، مادر بنده هم نگرانه. ولی آقا من از خیلی وقت پیش به این در و اون در میزنم تا شده یه فرجی بشه، میرم پیش آقای نبوی، میگه برو پیش حاج علی،اون دستش بازه میتونه اسمو رد کنه، میام پیش شما میگین مادرت. خب کدوم مدافع حرمی رو میشناسین که اوایل مادرش مخالفت نکرده باشه..بابا منم جز همونا، پس بقیه چطور عضو تیپ فاطمیون میشن و بعد اعزام میشن؟"
حاج علی:" محمد! چرا داری زندگی خودتو با بقیه مقایسه میکنی؟ هرکی یه شرایطی داره، شرایط توهم همینه. تک پسری، مادرت نگرانه. میری شهید میشی، حالا بیا."
سیدمحمد:" ای خدا، حاجی، یه جوری میگین شهید میشی حالا بیا، انگار شهادت بده، الان نصف همین بَروبَچ حزب اللهی فقط برای شهادت دارن میرن! بابا ته ته تهش، بزنی معراج شهداست، مگه غیر اینه؟"
حاج علی:" بگو خدا نکنه"
سیدمحمد:" حاجی، جان محمد، مرگ محمد، یه صحبتی کن تا اسممو رد کنن، حاضرم بیام دست بوسی همتون.
هوم؟ میشه؟"
حاج علی:" قولشو نمیدم! ببینم چی میشه..سهمیه امسال چقدره.."
سیدمحمد:" همینم جای شکر داره که تونستم راضی کنم، دستتون درد نکنه،جبران میکنم"
حاج علی:" باشه، شیرین زبونی نکن، خب کاری نداری؟ هزار تا کار ریخته رو سرم که باید انجام بدم"
سیدمحمد:" نه ممنونم، کاری نیست "
حاج علی:" خدا نگهدار "
سیدمحمد:" فعلا خدا نگهدار"
ماشین رو بردم جلوتر تا خانما ببینن و بیان نزدیک تر بشن ، برای سوار شدن. دیدم که دستشون پر شده، پیاده شدم برای کمک. رفتم و از هردو نفرشون سبزی و میوه رو گرفتم:
سیدمحمد:" مگه نگفتم بار سنگینه ،بهم زنگ بزن"
زهرا:" دیگه آوردیم خودمون"
سیدمحمد:" خانم ریاحی، لطفا بدید به بنده میارم"
آسنات:" زحمتی که نیست؟"
سیدمحمد:" نه چه زحمتی،مشکلی نداره، وسایل سنگینه"
رسیدم دم در ماشین ، صندوق رو زدم و وسایل رو گذاشتم پشت. بعد سوار ماشین شدیم تا برگردیم پایگاه.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت چهاردهم" ماشین رضا،پژو۴۰۵ سفید بود، توماشین نشسته بودم، ک
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت پانزدهم"
تو مسجد بودیم.مداح داشت همنیجوری میخوند و بقیه سینه میزدن.از لا به لای جمعیت اومدم بیرون . تو حیات بودم، مشغول صحبت با یکی از اقایون ، که برگشتم بهم گفت صدای کیه؟ یکم که توجه کردم،
صدای خنده شنیدم. یه لحظه جمع رو ترک کردم و رفتم در پایگاه رو تا نیمه باز کردم. زهرا چند نفر از خانم ها همراه با سعید و دونفر دیگه نشسته بودن و مشغول بسته بندی بودن.مثل اینکه از خاطرات میگفتن و میخندیدن..
سیدمحمد:" یا الله، چخبرا اینجا؟"
زهرا:" سلام داداش"
یه نگاه معنا داری به زهرا کردم و سرشو انداخت پایین.
رو به سعید و بقیه آقایون گفتم که اینجا چیکار میکنن، اونم گفت که مامان سپرده،
یه نفر بیاد برای کمک ،اونم اومده .
سیدمحمد:" لازم نکرده ، برین پیش بچه ها مثل اينکه کارتون دارن"
سعید:" به بچه ها بگو ما دستمون بنده"
سیدمحمد:" سعید!"
فرستادمشون دنبال نخود و سیاه.
سیدمحمد:" مگه چندتا لقمه دارین بسته بندی میکنین که آقا باید بیاد بهتون کمک کنه؟؟ مگه نگفتم اگه کمکی بود به خودم بگین؟"
در رو کامل باز کردم و دیدم که اون خانم هم نشسته .
سیدمحمد:" رعایت کنین لطفا! لازم نیست انقدر با صدای بلند بخندید و حرف بزنین"
آسنات:" آقای مهدوی، طرز بیانتون اصلا درست نیست، بزرگواران، از خاطرات بچگیشون گفتن، ماهم خندمون گرفت، جلوی خنده رو که نمیشه گرفت؛ یه طرفه قضاوت نکنین لطفا!"
سیدمحمد:"بزرگواران غلط کردن که تعریف کردن، اینجا پایگاهه یا دورهمی؟
میدونین صدای خندتون تا کجا میاد؟ پشت در آقایون وایسادن..
اگه من متوجه نمیشدم چی؟؟ اصلا صدای کر کر و هرهر بیاد که چی؟"
مریم:" آقا سید، من بهشون سپرده بودم که آروم تر صحبت کنن و حرف بزنن، ولی بی اعتنایی کردن،شما برید ، نگران نباشید،من حواسم هست"
مریم دختر نرجس خانوم بود، همونی که مامان خیلی سعی میکنه، یه وصلت بندازه.
به عنوان یه خانم محجبه اصلا صحبت درستی نداره و لازم نمیدونم با هرکسی که از راه رسید با عشوه حرف بزنه، و این تنها دلیل برای ازدواج نکردنم باهاش بود..
سیدمحمد:" صدای خودتون از همه بلند تر بود خانم محترم!"
زهرا:" داداش!..."
سیدمحمد:" حرفی نباشه ،
سریعتر تموم کنید بعد یا برید تو مسجد یا برید پیش بچه ها "
درحالی که دستم و گذاشته بودم رو در پایگاه و یکم به سمت چپ متمایل بودم،
میون کلامم خانم ریاحی بلند شد رفت..
منم فقط رد نگاه رو دنبال کردم!
زهرا بلند شد و اومد جلو:
زهرا:" وقت کردی ، یه سیلی بزن به دخترای مردم! هرچی حرص داشتی خالی کردی رو ماااا، یه جوری رفتار میکنی انگار یواشکی نشستیم داشتیم صحبت میکردیم.. بعد هرچی عیب و ایراد هست روبه ما میچسبونی، خوبه مامان در جریانه و خودش آقایون رو فرستاد. هرچند هممون. عاقل و بالغیم."
سیدمحمد:" کفشتو بپوش بیا بیرون،کارت دارم"
در پایگاه و بستم و دستمو گذاشتم تو جیب شلوارم.
زهرا:"بله؟"
سیدمحمد:" عقل خودت چیمیگه؟"
زهرا:" همون حرفایی که زدم، برخوردت خیلی تند بود خان داداش! مامان هم بفهمه نصیحت بارت میکنه و ناراحت میشه از دستت،
چون تو رو اینجوری تربیت نکرده که بخوای دختر مردم رو ناراحت کنی"
سیدمحمد:" آهان! دیگه چی اونوقت؟"
زهرا:" با دختر نرجس خانم چرا اینطوری حرف زدی؟؟؟ نمیدونی میره به مادرش میگه و تو رودروایسی میفتیم؟؟؟ الان لازم نکرده رگ غیرتت باد کنه و خودی نشون بدی"
سیدمحمد:" دست شما درد نکنه، برادرتو اینجوری میشناسی؟ کجا اهل ریا هستم که بخوام الان با این اوضاع همچین کاری کنم؟ اگه اینجوری بود یه بنر میزدم جلوی در همین مسجد و روش مینوشتم، اینجانب تمام کارها به عهده ی سید محمده!
زهرا، اشتباهتون رو قبول کنین که امشب جایز نبود اینجوری سرو صدا راه بندازین..اینجوری نباید میکردین که یکی از اقایون برگرده به من بگه صدای کیه؟
این درسته؟ "
زهرا:" اصلا شما راست میگی داداش! ولی بعد برو از آسنات عذرخواهی کن! "
سیدمحمد:" تو کاریت نباشه. برو داخل به بقیه کمک کن، هر اقایی هم اومد و کار داشت، بگو بیاد پیش خودم. باشه؟؟"
زهرا:" باشه"
زهرا رفت داخل پایگاه..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز اینجوری شروع نمیشد که
همین اول رخت عزا تنمون کنه💔
#سید_عزیز
#جنگ_لبنان_اسرائیل
#قمر_۱۳۳_🌙
💠 @qmar133_net 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توی ِگودال چه خبره❤️🩹
#محمدعطایینیا
#قمر_۱۳۳_🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه عالمه گریه به روضه بدهکارم .❤️🩹
#حسینطاهری
#قمر_۱۳۳_🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دخترِ شاهمو دنیا واسه بابای منِ 🖤 .
#امیرحسینی
#قمر_۱۳۳_🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- لَعنَـت بر جَماعَـتی که منعَت کَـردَن ؛ ❤️🩹 .
#هویاحُسینعَطشان
#قمر_۱۳۳_🌙
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت پانزدهم" تو مسجد بودیم.مداح داشت همنیجوری میخوند و بقیه س
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت شانزدهم"
مراسم ۱۰شب محرم هم امشب تموم شد. مثل همیشه قانون مردونگی هیات این بود که، هر خانمی، ماشین برای برگشت نداشت، وظیفه رسوندن به دوش ما بود.
سیدمحمد:" مامان، دونفر جا هست، هرکی ماشین نداره ، بگو بیاد تا برسونیمش"
خودم خواستم سوار شم، که زهرا صدام کرد:
زهرا:" محمد محمممددد!"
سیدمحمد:"بله؟"
زهرا:" بگم به آسنات هم بیاد؟تا ازش عذرخواهی کنی؟"
سیدمحمد:" زهرااااااا، زشته، بیا سوار شو بینم"
زهرا:" عههه، خب حداقل بزار بیاد، بیچاره ماشین که نداره برگرده ، باید اسنپ بگیره، بعد خونشون هم دوره، حداقل برسون"
اصلا حوصله ی بحث نداشتم، زهرا هم هی منو لای منگنه میزاشت..
سیدمحمد:" باشه"
منتظر موندم تا بقیه سوار شن. که مامان جلو نشست و زهرا پشت ماشین سمت چپ. قبل حرکتaux رو وصل کردم به گوشی و مداحی" دیدم کربلا بارون اومده" از کربلایی امین قدیم رو با صدای کم پخش کردم و بعد حرکت کردم.
مداحی داشت همینجوری پخش میشد:
"من قلبم برا بارون لک زده
دیدم کربلا بارون اومده
باشه با وفا باز راهم نده
اما جون تو من حالم بده"
مامان شروع به صحبت کرد:
خاتون:" دست همگی درد نکنه، امشب خیلی زحمت کشیدین،آسنات، عزیزم، دستت دردنکنه، امروز خیلی خسته شدی، حسابی با بچه ها هم سرگرم بودی، از طرف من هم از مامان بخاطر حلوای نذری تشکر کن و بگو که خیلی خوشمزه بود، حتما دستور پختش رو برام بنویس"
آسنات:" خواهش میکنم مادرجان،چشم حتما به مامان میسپارم تا براتون بنویسه،بعد اگه شد خودم میرسونم به دستتون،اگه نشد که میدم زهرا براتون بیاره."
خاتون:" ممنونم عزیزم، توهم خسته نباشی پسرم،امروز خیلی سرپا بودی"
سیدمحمد:" خواهش میکنم، کاری نکردم، وظیفه بود"
خاتون:" تونستی این شب آخری عزاداری کنی، حاجت روا بشی، یا باز مثل شبای قبلی،موبایل تو دستت بود"
یه خنده ریزی رفتم،سر این جمله ی مامان:
سیدمحمد:" مادر من! نگران نباش، با بچه ها داخل بودیم"
خاتون:" خب خداروشکر"
همیشه ی خدا زهرا منظوری داره،یا باید جایی زهرشو به من بریزه، یا آبرو ریزی کنه. جالبش اینجاست که اصلا عذرخواهی و گردن نمیگیره کارشو.
زهرا:"سید محمد، چون تا خونه فاصله ای نیست،بعد از کوچه ی خونه رد میشی،اول من و مامان و بزار خونه بعدش خاله زیبا، رو برسون،آقاشون خونه منتظرن،نگرانه..بعد هرجا خواستی برو"
از تو آینه جلو به زهرا نگاه کردم و با یه لبخند ملیح از سر حرص بهش گفتم:
سیدمحمد:" چشم زهرا خانوووووم"
مامان اینارو که سر کوچه پیاده کردم، منتظر موندم تا برن.
زهرا دستشو گذاشت رو شیشه سمت خودم و گفت:
زهرا:" مراقب باش داداش، زودی برگرد خونه، با مامان نگران میشیماااا"
قشنگ معلوم بود که از سر تمسخر میگه:
سیدمحمد:" شما بفرمایید داخل، برگشتم صحبت میکنیم"
خندید و با مامان رفت، منم گاز ماشین رو گرفتم و رفتم..
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت شانزدهم" مراسم ۱۰شب محرم هم امشب تموم شد. مثل همیشه قانون
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت هفدهم"
بعد رسوندن خاله دم در خونه، دیدم که آقاشون اومدن بیرون و به نشونه احترام، از ماشین درحالی که یه پام بیرون بود، یه پام داخل،پیاده شدم.
سیدمحمد:" سلام علیکم حاجی، احوال شما؟،ببخشید دیر شد "
سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
سیدمحمد:" خانم ریاحی آدرس دقیق منزل رو بفرمایید؟"
آسنات:" شما برید من بهتون میگم "
سکوت حکم میکرد،
دو دل بودم اینکه حرف بزنم تا این سکوت بشکنه یا نه.. یه دلم میگفت حرف بزن ، یه دلم میگفت نه. اما بالاخره با هزار بار مِن مِن کردن،کلمات رو کنار هم گذاشتم و آخر شروع به حرف زدن کردم:
سیدمحمد:" خانم ریاحی، مستقیم میرم سر اصل مطلب، بابت امشب ازتون عذر خواهی میکنم، عصبی بودم، تند برخورد کردم، امیدوارم که ببخشید وحلال کنید"
آسنات:" این چه حرفیه، مهم نیست "
سیدمحمد:" ولی فکر میکنم ناراحتید که انقدر راحت گفتید مهم نیست..اگه چیزی هست بگید تا سوءتفاهمات و ناراحتی ها برطرف بشه"
آسنات:" نه ناراحت نیستم، گذشته ها گذشته"
سیدمحمد:" شکر"
حین رانندگی بودم که یه خودرو ۲۰۶ با سرعت خیلی زیاد از کنار ماشین لایی کشید و صدای بوق خیلی راننده ها بلند شد،رانندگی درست و حسابی نداشت، تا میخواستم سبقت بگیرم، هی چپ و راست میرفت و نمیزاشت. تا اینکه جلوتر رفتم و سبقت گرفتم، یه دفعه ترمز کردم وماشین رو سمت راست نگه داشتم.اوناهم پشت سر ما نگه داشتن.
آسنات:" یاخدا چیشده؟"
سیدمحمد:" یه لحظه. پیاده نشین لطفا"
ماشین رو خاموش نکردم، همینجوری پیاده شدم و رفتم جلو و با انگشتام زدم رو شیشه ، تا شیشه ماشین رو بیارن پایین. شیشه ماشین دودی بود، بعد که چهرشون رو دیدم ، سه تا پسر بودن، یه جورایی میشه گفت هم سن و سال های خودم.سیستم ماشین هم بالا برده بودن.
... : کیف کردی داداش! چه لایی ای کشیدم!
دستمو بردم و قفل در و باز کردم و یقشو گرفتم و آوردمش بیرون.
سیدمحمد:" سالمی؟ یا مواد زدی بالا؟ مرد حسابی نمیگی خطرناکه، تو اتوبان لایی میکشی که چی شه، اگه تصادف میشد چی؟؟"
... : عااا، زیادی داری گندش میکنی داداش! میبینی که همه صحیح و سالمیم. بدن سازی میری اخوی؟ ماشالله چه بازوهایی داری.."
بوی الکل میداد!
معلوم بود ،خورده بود. نه تنها خودش، بلکه دوستاشم، نرمال نبودن. دونفر تو ماشین که نگاه میکردن و میخندیدن، خودشم که پرت بود!
سیدمحمد:" دست کثیفتو بکش!"
همینجوری که یقه پیراهنش دستم بود، صدای خانم ریاحی اومد:
آسنات:" آقای مهدوی، ولش کنید، خطرناکه"
یه نگاه به پسره کردم، بعد که سرتا پاشو دیدم، بیخیالش شدم.
سیدمحمد:"برو بچه، برو خونه بخواب ،تا هوشت سر جاش بیاد ،به سلامت!"
راه و نرفته، تا اینکه صدای نکرش بلند شد:
... : داداش خانمته؟ نگفتی زن داریا.. ولی خودمونیم مشتی، میبینم سلیقه خوبی داری، خواهرمون پاکه پاکه، برخلاف ما"
بعد همشون خندیدن..
اعصاب نداشتم. هر آن منتظر این بودم، یه چی بگه ، برم سراغش. رفتم سمتش، با دست سمت چپ یکی با مشت کوبوندم تو دهنش.
سیدمحمد:" اون چشماتو میپوشونی یا بزنم از حدقه در بیارمشون؟"
آسنات:" آقا سید، ولش کنید"
دو نفر بعدی هم از ماشین پیاده شدن..تو دست یکیشون قفل فرمان بود و فقط اینو فهمیدم که ، سه به یک نفر دعواست..
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت هفدهم" بعد رسوندن خاله دم در خونه، دیدم که آقاشون اومدن بی
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت هجدهم"
دست به یقه شدیم و افتادم زدم. تنها چیزی که حس میکردم این بود داشتم با لگد کتک میخوردم ، چون هوششون سرجاشون نبود، فقط مقاومت کردم. بعد که صدای چند تا اقارو شنیدن ، دست از کارشون برداشتن و سوار ماشین شدن و رفتن.
درحالی که همینجوری افتاده بودم و زمین به پشت نگاه کردم، اشعه ی نور ماشین نمیزاشت خوب ببینم. بالا سرم رو نگاه کردم که صدای قدم های یکی اومد، صداها واسم اکو میشد، یه لایه تار مانند انگار جلوی چشام بود. یه خانم بود..
بعد یادم اومد ، که تنها نبودم و باید یک نفر رو میرسوندم.
به سختی دستمو گذاشتم رو زمین،خواستم بلند شم که مچ دستم نیومد و با آرنج خوردم زمین. به گمونی مچ دستم شکسته بود. اون چندتا آقا هم اومدن کمک کردن تا بلند شم، بهم گفتن که آیا نیازه ببریمت بیمارستان یا نه، که باتکون دادن سرم گفتم نه خوبم،خودم میتونم برم.بعد رو به خانم ریاحی گفتم:
سیدمحمد:" سوار شین، میرسونم"
بعد که سوار شدیم ، شروع به حرف زدن کرد:
آسنات:" شما حالتون خوبه؟ چرا آخه دست به یقه شدین، اصلا حرف اونا ارزشی نداشت که اینجوری شما ...
آقای مهدوی،اول بریم بیمارستان دستتون رو معاینه کنن. اینجوری نمیتونین یه دستی رانندگی کنین،خطرناکه"
جوابی ندادم، چون اصلا حال خوشی نداشتم، درد مچ دستم عذاب آور بود. تا میخواستم انگشت دست تکون بدم، درد میگرفت. یه باشه ای گفتم و تا بیمارستان با کرم خدا رسوندم خودمو.قبل پیاده شدن گفتم:
سیدمحمد:" شما دیرتون شده، اسنپ میگیرم هرچه سریعتر برین خونه، کار من ممکنه اینجا طول بکشه"
آسنات :" نه موردی نداره، تو این شرایط دست تنها نمیتونین با این وضع کارهارو راست و ریس کنین، بخاطر من این اتفاقا افتاد، اگه باشم خیالم راحت میشه"
رو تخت نشسته بودم،دکتر یه نگاه به عکس سی تی اسکن کرد وبهم گفت که سه تا از استخوان های مچ دستم شکسته.
دکتر:" چجوری مچ دستت شکست؟ مگه چه ضربه ای خورده که اینجوری سه قسمت از مچ دستت شکسته؟"
با این سوال دکتر، یاد چندساعت قبل که دعوا بود افتادم، دقیقا یاد اون لحظه ای که ،پسره با قفل فرمان میخواست بزنه به سرم که با دستم جلو دارش شدم.
در جواب دکتر فقط گفتم،دعوا کردم.
بعد اینکه سرم رو بانداژ کردن، داشتن دستمو گچ میگرفتن، موبایل رو درآوردم و زنگ زدم به سیدرضا.
سیدمحمد:" سلام رضا، خوبم ممنون. بیمارستانم. یه تو که پامیتونی بیای ؟منتظرم "
منتظر موندم تا سیدرضا بیاد، جلوی در رو نگاه کردم دیدم خانم ریاحی نیست، به خودم گفتم،کجا رفته یعنی؟ بعد تموم کردن کار دکتر،یه تشکر کردم و لنگان لنگان رفتم تا جلوی در، تو راهرو میون بقیه همراه ها گشتم، اما نبود، آخر جلوی باجه ی نسخه دیدمش.بعد برگشت و اومد سمتم. در حالی که داشت کیف پولش رو میزاشت داخل کیفش، چادرش رو درست کرد و با دیدن من که ایستادم جاخورد.
آسنات:" حالتون خوبه؟ بفرمایید بشینید.اینم داروهاتون"
سیدمحمد:"شما چرا حساب کردین؟"
آسنات:" کاری نکردم. در مقابل کار شما هیچی هست"
سیدمحمد:" چقدر هزینه کردید؟"
آسنات:" عه، این چه حرفیه، اصلا درست نیست کارتون"
داروهارو گذاشتم رو نیمکت صندلی، دست کردم تو جیبم و کیف مدارکم رو درآوردم، چهارصد تومن وجه نقد،صدتومنی رو برداشتم و جلوی خانم ریاحی گرفتم:
سیدمحمد:" بفرمایید "
آسنات:" این چیه؟ مگه من گفتم هزینه بدید؟"
سیدمحمد:" مگه من گفتم برید نسخه رو خریداری کنین؟ نمیدونم چقدر برای این دوا درمونا هزینه کردین ولی خب، لطفتون بی جواب نمیمونه"
آسنات:" من اصلا نمیتونم قبول کنم آقای مهدوی"
سیدمحمد:" بفرمایید آسنات خانم! "
هر موقع رو در رو صحبت میکردیم، هیچ کدوممون به هم دیگه خیره نمیشدیم و یا نگاه نمیکردیم. ولی درحالی که سرم پایین بود،متوجه نگاهش شدم.یه بار دیگه دست راستمو تکون دادم به نشونه اینکه پول رو از دستم تحویل بگیره.
آسنات:" من بهتون گفتم نمیتونم قبول کنم، اگر هم میخواین جبران کنین ،از یه راه دیگه جبران کنید، ممنون میشم هزینه ای که پرداخت کردم رو بهم برنگردونین"
بعد رفت سه تا صندلی اونور تر نشست، منم دستمو آوردم پایین. زمانی نگذشت که سیدرضا اومد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- کـابوس خلیـفه های نامَردِه علی ؛🔥 .
#وحـیدشُکری
#قمر_۱۳۳_🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نبین توی ِخرابه هام ، آسمونا جای منه💔
#امیرحسینی
#قمر_۱۳۳_🌙
4_5920514934663286175(1)(1).mp3
11.3M
دلم تو ایوون تو ساکن ِعلی . .🫀
#محمدعطایینیا
#قمر_۱۳۳_🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیاروبیخیال ، دنیایعنیحسین : ) )🫀
#حسینستوده
#قمر_۱۳۳_🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بباره بارون اگه :)))))) ❤️🩹 .
#حسینستوده
#قمر_۱۳۳_🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغلش کن اونی که کسی رو نداره حسین . . 🫀
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت هجدهم" دست به یقه شدیم و افتادم زدم. تنها چیزی که حس میکر
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت نوزدهم"
رضا نگران بود، اومد جلو بغلم کرد و گفت که چیشده؟ منم گفتم داشتیم میومدیم که با یه ماشینی دعوا کردیم . ازم خواست کامل تعریف کنم منم گفتم بعد برات میگم و حوالی کردم برای یه وقت دیگه.
سیدمحمد:" از اونجایی که نمیتونستم یه دستی رانندگی کنم،بهت زنگ زدم بیای، اینم سوئیچ ماشینت، خط و خشی نیوفتاد خداروشکر"
سیدرضا:" خط و خش چیه؟ ماشین به درک پسر، شما سالم باشین..شما خوبید خانم؟"
آسنات:" تشکر"
سیدرضا:"الحمدالله، خب بریم؟ کارهای صندوق و اینارو انجام دادی؟"
سرمو تکون دادم ویه نگاه به آسِنات خانم کردم. بعد اول رضا رو انداختم جلو تا ماشین رو روشن کنه. بعد برای احترام وایسادم تا آسنات خانم بره.
سوار ماشین شدیم.
رضا اصرار کرد تا ماجرای دعوا رو تعریف کنم و منم واسش تعریف کردم:
سیدمحمد:" ...... حالا باز خداروشکر مست بودن هیچی نمیفهمیدن و الا الان با اون قفل فرمونی که داشتن ، تو سردخونه بودم "
سیدرضا:" عه!! زبونتو گاز بگیر. بازم خدا خیلی رحم کرد که چیزی نشد ، یعنی وقتی که سید زنگ زد گفت بیمارستانم ،پاشدم دیگه، تا قبل اینکه خودش بگه پاشو بیا بیمارستان. کلی واست نذر و راز و نیاز کردم تا بلایی سرت نیومده باشه، پسر تو ترس نداری؟"
سیدمحمد:"به نظر خودت ترس داره؟"
سیدرضا:" اگه خدایی نکرده چاقو میخوردی چی، کی میخواست تورو بیمارستان برسونه؟چرا از خودت دفاع نکردی؟"
سیدمحمد:" مَردم! این همه مؤمن خدا رو زمین هست، بابا اونا هوششون سرجاشون نبود،واسه من که سرجاش بود، بی دلیل چرا باید بزنم ناکارشون کنم،همون یدونه تو دهنی که با مشت زدم، بسش بود"
سیدرضا:" همه که مثل تو یکی مؤمن و فداکار نیستن که محمد جان، ریسک بزرگی کردی وایسادی دعوا کردی، تو نزدی ولی اونا خیلی خوب تورو زدن که اینجوری هم دستت و گچ گرفتی و هم سرتو بستی"
رضا برگشت از آیینه به آسنات نگاه کردو صداش کرد:
سیدرضا:" آسنات خانم، مادر محمد یه جمله ی خیلی خوبی داره که همیشه میگه، و چقدر هم حق میگه، همیشه میگه: هرکی به سید محمد طعنه بزنه، محمد برمیگرده عذرخواهی میکنه، همچین آدمیه"
هر سه نفر خندیدیم و با خنده گفتم:
سیدمحمد:" از دست تو. ولی خدایی با اینکه اولین کتک کاریم بود ،سه به یک نفر واقعا سخت بود."
سیدرضا:" بعله پس چی فکر کردی، بعد آقا واسه من میخواد بره اونور آب"
یکی آروم زدم به آرنج رضا.اونم نیشخندی زد.
بانداژ رو از سرم برداشتم.
سیدمحمد:" این چیه رو سر من بابا"
سیدرضا:" عه چرا داری بازش میکنی؟"
سیدمحمد:" هرکی ندونه فکر میکنه چخبره، یه زخم کوچیکه دیگه،ولش کن، احساس خفگی دست میده بهم"
تا اول آسنات خانم رو برسونیم، بعد من برم خونه . یه ۴۵دقیقه ای طول میکشید.
سرم رو گذاشتم رو صندلی و همینجوری داشتم جاده رو نگاه میکردم،چشمم خورد به آیینه که آسنات، پشت نشسته بود، سرش تو موبایلش بود.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت نوزدهم" رضا نگران بود، اومد جلو بغلم کرد و گفت که چیشده؟
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت بیستم"
دخترخوبی بود!
از ظاهرش بخوام بگم، میشه گفت یه دختر چشم و ابرو مشکی بود که چادر ساده سر میکرد، اخلاق و منش مودبانه ای داشت،مرتب و منظم بود.
همیشه هرموقع با هر مردی میخواست صحبت کنه، سرش پایین بود و با کمال احترام، سر سنگین صحبت میکرد.
اما چرا احساس میکنم با بقیه خانم ها فرق داره؟
این همه خانم تو شهر،چرا این؟
چیشد یهو؟مجذوب چی شدم؟
محجبه بودن؟
سیمای چهرش؟
یا چشمای کشیدش؟
خودمم نمیدونستم، این اسمش علاقست ؟
یا هوس زود گذره...
خسته بودم، خیلی خیلی خسته.نمیدونم چیشد که خوابم برد.
زمان که گذشت با صدای رضا بلند شدم.
سیدرضا:" محمد، محمد،بلند شو رسیدیم خونتون"
چشمام رو باز کردم، یه بار دیگه درست و حسابی نشستم رو صندلی، ساعت رو نگاه کردم ساعت ۱۱ونیم بود. پشت رو نگاه کردم، کسی نبود.. !
تو این چنددقیقه انگار چندساعت خوابیدم، یعنی در این حد خسته بودم؟
با صدای گرفته گفتم که آسنات خانم کجاست؟
سید رضا:" چی!!؟ اوهوع! آسنات خانم؟"
رضا خندید و منم سرمو انداختم پایین و چشمامو مالش دادم.
سیدمحمد:" هیچی از فردا سوژه شدیم رفت"
سیدرضا:" معلومه! از کی تاحالا آقا محمد ما ،دختر مردم رو به اسم صدا میکنه؟ فامیلی بود یه چیزی، اما اسم!
آسنات خانم!
ماشاالله راه افتادی آقاسید!نکنه خبریه؟"
سیدمحمد:" واااای رضااااا، تخته گاز نرو. عه!
مثل اینکه تازه بیدار شدما، معلومه خون به مغزم نمیرسه، یه چیزی میگم. تو هم! منظورم خانم ریاحی بود، هرچقدر فکر کردم فامیلیش یادم نیومد"
سیدرضا:" شوخی کردم بابا، رسوندم دم در خونشون"
سیدمحمد:" بابت امشب ممنون که رسوندی، یکی باشه گردنم تا جبران کنم واست.
دمت گرم."
سیدرضا:" جبران چیه، کاری نکردم. مراقب دستتم باش.هرچند میدونم حرف گوش نمیدی، ولی زیاد کار نکش ازش. یه چندماهی باید تو گچ باشه."
سیدمحمد:" چشم آقاااارضااااا"
خندیدیم و دست دادیم .در آخر پیاده شدم.
رضا که با یه بوق رفت، بهش دست تکون دادم و رفتم داخل خونه.
داشتم کتونی هامو در میآوردم که زهرا اومد بیرون.
زهرا:" خوبی محمد ، سالمی؟؟؟"
سیدمحمد:" شام چی داریم؟"
زهرا:" وا ؛ برس"
سیدمحمد:" خب گرسنمه..شام نخوردم، ماماااان"
رفتم توخونه، زهرا رو پیچوندم چون حوصله سین جین کردن، نداشتم.
مامان با دیدن وضع دست من اومد نزدیکم و بغلم کرد ،با هزار جور نصیحت و نگرانی قربون صدقه رفت.
سیدمحمد:" مامان خاتون، این کارا رو ولش، شام چی داریم؟ من بدجور گرسنمه ها، میدونم دیر کردم، ولی تا شما شام من رو آماده کنی،من برم لباسامو عوض کنم و بیام."
خاتون:" باشه پسرم"
رفتم تو اتاق ، دراز کشیدم رو تخت. داشتم همینجوری سقف رو نگاه میکردم که صدای در اومد.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت بیستم" دخترخوبی بود! از ظاهرش بخوام بگم، میشه گفت یه دختر
بسم الله الرحمن الرحیم
#جان_داده
"قسمت بیست و یکم"
با وارد شدن مامان،بلند شدم و رو تخت نشستم.
در رو تا نصف باز کرد و گفت که سفره ی غذا پهنه،منم گفتم چشم الان میام.
سر سفره هردونفرشون داشتن من رو نگاه میکردن و منم یه دستی داشتم غذا میخوردم.
سیدمحمد:" انقدری که شما من رو نگاه کردین،من نفهمیدم غذا رو چجوری خوردم"
زهرا:" آسنات به من پیام داد گفت که بیمارستانین، میخواستیم با مامان بیایم که خودش گفت که آخراشه و دارین میرین خونه. چیشد دعوا کردی داداش؟ "
سیدمحمد:" یعنی امروز من برای بیست نفر دعوارو تعریف کردم . بابا هیچی نیست، یه دعوای کوچیک بود که ختم به خیر شده"
خاتون:" ختم بخیر؟ دستت رو نگاه کن. آخه پسر تو چطور دعوا کردی که اینجوری برگشتی خونه؟ اگه خدایی نکرده بلایی سرت میومد من چیکار میکردم؟"
زهرا:" آخ تو چقدر پرویی که داری میخندی، نمیبینی مامان نگرانه؟؟؟!!"
قاشق رو گذاشتم تو بشقاب و یه لیوان آب خوردم.
سیدمحمد:" چرا کفر میکنین مادر من، من واقعا دلیل این همه نگرانی رو نمیدونم،الان که سالم هستم ، روبه روتون نشستم"
بلند شدم و رفتم سمت یخچال و با صدای بلند به مامان گفتم که یخ داریم یانه، زهرا هم تو آشپزخونه میچرخید که یکی محکم زد به شونم.
زهرا:" چرا خواستی دعوا کنی ک اینجوری دنبال یخ میگردی، من هنوز باورم نمیشه محمد، تو و دعوا؟ غیرممکنه، من اگ داداش خودمو نشناسم ک باید برم محوشم!"
سیدمحمد:" مشکل اینجاست هنور شخصیت منو نمیشناسی، حلال مشکلات مردمم"
زهرا:" برو اونور، اینو میخوام بزارم تو یخچال. تو حلال مشکلاتی؟؟؟ تووو؟؟ مشکل خودتو نمیتونی حل کنی، چه برسه مشکل مردم"
سیدمحمد:"عِ . من رفتم تو اتاق، چایی دم کردی صدام کن"
رفتم تواتاق .دوباره نشستم رو تخت. موبایل رو از روی میز برداشتم و نشستم تو گروه، گزارش تصویری امشب رو تو گروه برای بچه های حوزه فرستادم.
تو این میون زد به سرم یه پیامی به حاج علی بدم. چندی نگذشت که نوتیف اومد و مثل همیشه با کلمه " سلام، رد نشده" مواجه شدم.گوشی رو گذاشتم کنار، دستی بردم بین موهام ،صدای تق تق در اومد، دیدم زهرا بود با سینی چایی اومد داخل:
سیدمحمد:" به به دست شما درد نکنه"
اومد کنارم نشست و دستشو بین بازوهام حلقه کرد و نگام کرد.
سیدمحمد:" چیه؟ چی میخوای؟ هرموقع از این کارا میکنی ،خودتو لوس میکنی، یعنی یا میخوای یه چیزی بگی یا یه چیزی از من میخوای"
استکان چایی و گرفتم و خواستم بخورم که، از دستم گرفت و گذاشت تو سینی.
سیدمحمد:" وا ، چرا اینجوری میکنی دختر؟"
زهرا:" یه چیزی بپرسم قول میدی راستشو بگی؟"
سیدمحمد:" قووول نمیدم. ولی بگو ببینم چیشده"
جایی رو از روی سینی برداشتم و خوردم.
زهرا:" محمممممد"
سیدمحمد:" خا باشه، بگو"
زهرا:" تو ، به ، آسنات علاقه داری؟ نه نگو ک باور نمیکنم"
با این جمله زهرا، شیرینی قند ته گلوم، باعث شد سرفم بگیره و زهرا اروم به پشتم زد، نگاش کردم و کنار خودم گفتم یعنی زهرا هم فهمیده؟