eitaa logo
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
85 فایل
‌• صوت استوری فیلم نظرات خود و تبلیغ و تبادل را با @m_mahdi_201 به اشتراک بگذارید باتشکر ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مشاهده در ایتا
دانلود
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت شانزدهم" مراسم ۱۰شب محرم هم امشب تموم شد. مثل همیشه قانون
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت هفدهم" بعد رسوندن خاله دم در خونه، دیدم که آقاشون اومدن بیرون و به نشونه احترام، از ماشین درحالی که یه پام بیرون بود، یه پام داخل،پیاده شدم. سیدمحمد:" سلام علیکم حاجی، احوال شما؟،ببخشید دیر شد " سوار ماشین شدم و حرکت کردم. سیدمحمد:" خانم ریاحی آدرس دقیق منزل رو بفرمایید؟" آسنات:" شما برید من بهتون میگم " سکوت حکم میکرد، دو دل بودم اینکه حرف بزنم تا این سکوت بشکنه یا نه.. یه دلم میگفت حرف بزن ، یه دلم میگفت نه. اما بالاخره با هزار بار مِن مِن کردن،کلمات رو کنار هم گذاشتم و آخر شروع به حرف زدن کردم: سیدمحمد:" خانم ریاحی، مستقیم میرم سر اصل مطلب، بابت امشب ازتون عذر خواهی میکنم، عصبی بودم، تند برخورد کردم، امیدوارم که ببخشید وحلال کنید" آسنات:" این چه حرفیه، مهم نیست " سیدمحمد:" ولی فکر میکنم ناراحتید که انقدر راحت گفتید مهم نیست..اگه چیزی هست بگید تا سوءتفاهمات و ناراحتی ها برطرف بشه" آسنات:" نه ناراحت نیستم، گذشته ها گذشته" سیدمحمد:" شکر" حین رانندگی بودم که یه خودرو ۲۰۶ با سرعت خیلی زیاد از کنار ماشین لایی کشید و صدای بوق خیلی راننده ها بلند شد،رانندگی درست و حسابی نداشت، تا میخواستم سبقت بگیرم، هی چپ و راست میرفت و نمیزاشت. تا اینکه جلوتر رفتم و سبقت گرفتم، یه دفعه ترمز کردم وماشین رو سمت راست نگه داشتم.اوناهم پشت سر ما نگه داشتن. آسنات:" یاخدا چیشده؟" سیدمحمد:" یه لحظه. پیاده نشین لطفا" ماشین رو خاموش نکردم، همینجوری پیاده شدم و رفتم جلو و با انگشتام زدم رو شیشه ، تا شیشه ماشین رو بیارن پایین. شیشه ماشین دودی بود، بعد که چهرشون رو دیدم ، سه تا پسر بودن، یه جورایی میشه گفت هم سن و سال های خودم.سیستم ماشین هم بالا برده بودن. ... : کیف کردی داداش! چه لایی ای کشیدم! دستمو بردم و قفل در و باز کردم و یقشو گرفتم و آوردمش بیرون. سیدمحمد:" سالمی؟ یا مواد زدی بالا؟ مرد حسابی نمیگی خطرناکه، تو اتوبان لایی میکشی که چی شه، اگه تصادف میشد چی؟؟" ... : عااا، زیادی داری گندش میکنی داداش! میبینی که همه صحیح و سالمیم‌. بدن سازی میری اخوی؟ ماشالله چه بازوهایی داری.." بوی الکل میداد! معلوم بود ،خورده بود. نه تنها خودش، بلکه دوستاشم، نرمال نبودن. دونفر تو ماشین که نگاه میکردن و میخندیدن، خودشم که پرت بود! سیدمحمد:" دست کثیفتو بکش!" همینجوری که یقه پیراهنش دستم بود، صدای خانم ریاحی اومد: آسنات:" آقای مهدوی، ولش کنید، خطرناکه" یه نگاه به پسره کردم، بعد که سرتا پاشو دیدم، بیخیالش شدم. سیدمحمد:"برو بچه، برو خونه بخواب ،تا هوشت سر جاش بیاد ،به سلامت!" راه و نرفته، تا اینکه صدای نکرش‌ بلند شد: ... : داداش خانمته؟ نگفتی زن داریا.. ولی خودمونیم مشتی، میبینم سلیقه خوبی داری، خواهرمون پاکه پاکه، برخلاف ما" بعد همشون خندیدن.. اعصاب نداشتم. هر آن منتظر این بودم، یه چی بگه ، برم سراغش. رفتم سمتش، با دست سمت چپ یکی با مشت کوبوندم تو دهنش. سیدمحمد:" اون چشماتو میپوشونی‌ یا بزنم از حدقه در بیارمشون؟" آسنات:" آقا سید، ولش کنید" دو نفر بعدی هم از ماشین پیاده شدن..تو دست یکیشون قفل فرمان بود و فقط اینو فهمیدم که ، سه به یک نفر دعواست..
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت هفدهم" بعد رسوندن خاله دم در خونه، دیدم که آقاشون اومدن بی
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت هجدهم" دست به یقه شدیم و افتادم زدم. تنها چیزی که حس میکردم این بود داشتم با لگد کتک میخوردم ، چون هوششون سرجاشون نبود، فقط مقاومت کردم. بعد که صدای چند تا اقارو شنیدن ، دست از کارشون برداشتن و سوار ماشین شدن و رفتن. درحالی که همینجوری افتاده بودم و زمین به پشت نگاه کردم، اشعه ی نور ماشین نمیزاشت خوب ببینم. بالا سرم رو نگاه کردم که صدای قدم های یکی اومد، صداها واسم اکو میشد، یه لایه تار مانند انگار جلوی چشام بود. یه خانم بود.. بعد یادم اومد ، که تنها نبودم و باید یک نفر رو میرسوندم. به سختی دستمو گذاشتم رو زمین،خواستم بلند شم که مچ دستم نیومد و با آرنج خوردم زمین. به گمونی‌ مچ دستم شکسته بود. اون چندتا آقا هم اومدن کمک کردن تا بلند شم، بهم گفتن که آیا نیازه ببریمت بیمارستان یا نه، که باتکون دادن سرم گفتم نه خوبم،خودم میتونم برم.بعد رو به خانم ریاحی گفتم: سیدمحمد:" سوار شین، میرسونم" بعد که سوار شدیم ، شروع به حرف زدن کرد: آسنات:" شما حالتون خوبه؟ چرا آخه دست به یقه شدین، اصلا حرف اونا ارزشی نداشت که اینجوری شما ... آقای مهدوی،اول بریم بیمارستان دستتون رو معاینه کنن. اینجوری نمیتونین یه دستی رانندگی کنین،خطرناکه" جوابی ندادم، چون اصلا حال خوشی نداشتم، درد مچ دستم عذاب آور بود. تا میخواستم انگشت دست تکون بدم، درد می‌گرفت. یه باشه ای گفتم و تا بیمارستان با کرم خدا رسوندم خودمو.قبل پیاده شدن گفتم: سیدمحمد:" شما دیرتون شده، اسنپ میگیرم هرچه سریعتر برین خونه، کار من ممکنه اینجا طول بکشه" آسنات :" نه موردی نداره، تو این شرایط دست تنها نمیتونین با این وضع کارهارو راست و ریس کنین، بخاطر من این اتفاقا افتاد، اگه باشم خیالم راحت میشه" رو تخت نشسته بودم،دکتر یه نگاه به عکس سی تی اسکن کرد وبهم گفت که سه تا از استخوان های مچ دستم شکسته. دکتر:" چجوری مچ دستت شکست؟ مگه چه ضربه ای خورده که اینجوری سه قسمت از مچ دستت شکسته؟" با این سوال دکتر، یاد چندساعت قبل که دعوا بود افتادم، دقیقا یاد اون لحظه ای که ،پسره با قفل فرمان میخواست بزنه به سرم که با دستم جلو دارش شدم. در جواب دکتر فقط گفتم،دعوا کردم. بعد اینکه سرم رو بانداژ کردن، داشتن دستمو گچ میگرفتن، موبایل رو درآوردم و زنگ زدم به سیدرضا. سیدمحمد:" سلام رضا، خوبم ممنون. بیمارستانم. یه تو که پامیتونی بیای ؟منتظرم‌ " منتظر موندم تا سیدرضا بیاد، جلوی در رو نگاه کردم دیدم خانم ریاحی نیست، به خودم گفتم،کجا رفته یعنی؟ بعد تموم کردن کار دکتر،یه تشکر کردم و لنگان لنگان رفتم تا جلوی در، تو راهرو میون بقیه همراه ها گشتم، اما نبود، آخر جلوی باجه ی نسخه دیدمش.بعد برگشت و اومد سمتم. در حالی که داشت کیف پولش رو میزاشت داخل کیفش، چادرش رو درست کرد و با دیدن من که ایستادم جاخورد. آسنات:" حالتون خوبه؟ بفرمایید بشینید.اینم داروهاتون" سیدمحمد:"شما چرا حساب کردین؟" آسنات:" کاری نکردم. در مقابل کار شما هیچی هست" سیدمحمد:" چقدر هزینه کردید؟" آسنات:" عه، این چه حرفیه، اصلا درست نیست کارتون" داروهارو گذاشتم رو نیمکت صندلی، دست کردم تو جیبم و کیف مدارکم رو درآوردم، چهارصد تومن وجه نقد،صدتومنی رو برداشتم و جلوی خانم ریاحی گرفتم: سیدمحمد:" بفرمایید " آسنات:" این چیه؟ مگه من گفتم هزینه بدید؟" سیدمحمد:" مگه من گفتم برید نسخه رو خریداری کنین؟ نمیدونم چقدر برای این دوا درمونا هزینه کردین ولی خب، لطفتون بی جواب نمیمونه" آسنات:" من اصلا نمیتونم قبول کنم آقای مهدوی" سیدمحمد:" بفرمایید آسنات خانم! " هر موقع رو در رو صحبت میکردیم، هیچ کدوممون به هم دیگه خیره نمیشدیم و یا نگاه نمیکردیم. ولی درحالی که سرم پایین بود،متوجه نگاهش شدم.یه بار دیگه دست راستمو تکون دادم به نشونه اینکه پول رو از دستم تحویل بگیره. آسنات:" من بهتون گفتم نمیتونم قبول کنم، اگر هم میخواین جبران کنین ،از یه راه دیگه جبران کنید، ممنون میشم هزینه ای که پرداخت کردم رو بهم برنگردونین" بعد رفت سه تا صندلی اونور تر نشست، منم دستمو آوردم پایین. زمانی نگذشت که سیدرضا اومد.
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- کـابوس خلیـفه های نامَردِه علی ؛🔥 . 🌙
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نبین توی ِخرابه هام ، آسمونا جای منه💔 🌙
4_5920514934663286175(1)(1).mp3
11.3M
دلم تو ایوون تو ساکن ِعلی . .🫀 🌙
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بغلش کن اونی که کسی رو نداره حسین . . 🫀
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت هجدهم" دست به یقه شدیم و افتادم زدم. تنها چیزی که حس میکر
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت نوزدهم" رضا نگران بود، اومد جلو بغلم کرد و گفت که چیشده؟ منم گفتم داشتیم میومدیم که با یه ماشینی دعوا کردیم . ازم خواست کامل تعریف کنم منم گفتم بعد برات میگم و حوالی کردم برای یه وقت دیگه. سیدمحمد:" از اونجایی که نمیتونستم یه دستی رانندگی کنم،بهت زنگ زدم بیای، اینم سوئیچ ماشینت، خط و خشی نیوفتاد خداروشکر" سیدرضا:" خط و خش چیه‌؟ ماشین به درک پسر، شما سالم باشین..شما خوبید خانم؟" آسنات:" تشکر" سیدرضا:"الحمدالله، خب بریم؟ کارهای صندوق و اینارو انجام دادی؟" سرمو تکون دادم ویه نگاه به آ‌سِنات خانم کردم. بعد اول رضا رو انداختم جلو تا ماشین رو روشن کنه. بعد برای احترام وایسادم تا آسنات خانم بره. سوار ماشین شدیم. رضا اصرار کرد تا ماجرای دعوا رو تعریف کنم و منم واسش تعریف کردم: سیدمحمد:" ...... حالا باز خداروشکر مست بودن هیچی نمیفهمیدن و الا الان با اون قفل فرمونی که داشتن ، تو سردخونه بودم " سیدرضا:" عه!! زبونتو گاز بگیر. بازم خدا خیلی رحم کرد که چیزی نشد ، یعنی وقتی که سید زنگ زد گفت بیمارستانم ،پاشدم دیگه، تا قبل اینکه خودش بگه پاشو بیا بیمارستان. کلی واست نذر و راز و نیاز کردم تا بلایی سرت نیومده باشه، پسر تو ترس نداری؟" سیدمحمد:"به نظر خودت ترس داره؟" سیدرضا:" اگه خدایی نکرده چاقو میخوردی چی، کی میخواست تورو بیمارستان برسونه؟چرا از خودت دفاع نکردی؟" سیدمحمد:" مَردم! این همه مؤمن خدا رو زمین هست، بابا اونا هوششون سرجاشون نبود،واسه من که سرجاش بود، بی دلیل چرا باید بزنم ناکارشون کنم،همون یدونه تو دهنی که با مشت زدم، بسش بود" سیدرضا:" همه که مثل تو یکی مؤمن و فداکار نیستن که محمد جان، ریسک بزرگی کردی وایسادی دعوا کردی، تو نزدی ولی اونا خیلی خوب تورو زدن که اینجوری هم دستت و گچ گرفتی و هم سرتو بستی" رضا برگشت از آیینه به آسنات نگاه کردو صداش کرد: سیدرضا:" آسنات خانم، مادر محمد یه جمله ی خیلی خوبی داره که همیشه میگه، و چقدر هم حق میگه، همیشه میگه: هرکی به سید محمد طعنه بزنه، محمد برمیگرده عذرخواهی میکنه، همچین آدمیه" هر سه نفر خندیدیم و با خنده گفتم: سیدمحمد:" از دست تو. ولی خدایی با اینکه اولین کتک کاریم بود ،سه به یک نفر واقعا سخت بود." سیدرضا:" بعله پس چی فکر کردی، بعد آقا واسه من میخواد بره اونور آب" یکی آروم زدم به آرنج رضا.اونم نیشخندی زد. بانداژ رو از سرم برداشتم. سیدمحمد:" این چیه رو سر من بابا" سیدرضا:" عه چرا داری بازش میکنی؟" سیدمحمد:" هرکی ندونه فکر میکنه چخبره، یه زخم کوچیکه دیگه،ولش کن، احساس خفگی دست میده بهم" تا اول آسنات خانم رو برسونیم، بعد من برم خونه . یه ۴۵دقیقه ای طول می‌کشید. سرم رو گذاشتم رو صندلی و همینجوری داشتم جاده رو نگاه میکردم،چشمم خورد به آیینه که آسنات، پشت نشسته بود، سرش تو موبایلش بود.
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت نوزدهم" رضا نگران بود، اومد جلو بغلم کرد و گفت که چیشده؟
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت بیستم" دخترخوبی بود! از ظاهرش بخوام بگم، میشه گفت یه دختر چشم و ابرو مشکی بود که چادر ساده سر میکرد، اخلاق و منش مودبانه ای داشت،مرتب و منظم بود. همیشه هرموقع با هر مردی میخواست صحبت کنه، سرش پایین بود و با کمال احترام، سر سنگین صحبت میکرد. اما چرا احساس میکنم با بقیه خانم ها فرق داره؟ این همه خانم تو شهر،چرا این؟ چیشد یهو؟مجذوب چی شدم؟ محجبه بودن؟ سیمای چهرش؟ یا چشمای کشیدش؟ خودمم نمیدونستم، این اسمش علاقست ؟ یا هوس زود گذره... خسته بودم، خیلی خیلی خسته.نمیدونم چیشد که خوابم برد. زمان که گذشت با صدای رضا بلند شدم. سیدرضا:" محمد، محمد،بلند شو رسیدیم خونتون" چشمام رو باز کردم، یه بار دیگه درست و حسابی نشستم رو صندلی، ساعت رو نگاه کردم ساعت ۱۱ونیم بود. پشت رو نگاه کردم، کسی نبود.. ! تو این چنددقیقه انگار چندساعت خوابیدم، یعنی در این حد خسته بودم؟ با صدای گرفته گفتم که آسنات خانم کجاست؟ سید رضا:" چی!!؟ اوهوع! آسنات خانم؟" رضا خندید و منم سرمو انداختم پایین و چشمامو مالش دادم. سیدمحمد:" هیچی از فردا سوژه شدیم رفت" سیدرضا:" معلومه! از کی تاحالا آقا محمد ما ،دختر مردم رو به اسم صدا میکنه؟ فامیلی بود یه چیزی، اما اسم! آسنات خانم! ماشاالله راه افتادی آقاسید!نکنه خبریه؟" سیدمحمد:" واااای رضااااا، تخته گاز نرو. عه! مثل اینکه تازه بیدار شدما، معلومه خون به مغزم نمیرسه، یه چیزی میگم. تو هم! منظورم خانم ریاحی بود، هرچقدر فکر کردم فامیلیش یادم نیومد" سیدرضا:" شوخی کردم بابا، رسوندم دم در خونشون" سیدمحمد:" بابت امشب ممنون که رسوندی، یکی باشه گردنم تا جبران کنم واست. دمت گرم." سیدرضا:" جبران چیه، کاری نکردم. مراقب دستتم باش.هرچند میدونم حرف گوش نمیدی، ولی زیاد کار نکش ازش. یه چندماهی باید تو گچ باشه." سیدمحمد:" چشم آقاااارضااااا" خندیدیم و دست دادیم .در آخر پیاده شدم. رضا که با یه بوق رفت، بهش دست تکون دادم و رفتم داخل خونه. داشتم کتونی هامو در می‌آوردم که زهرا اومد بیرون. زهرا:" خوبی محمد ، سالمی؟؟؟" سیدمحمد:" شام چی داریم؟" زهرا:" وا ؛ برس" سیدمحمد:" خب گرسنمه..شام نخوردم، ماماااان" رفتم توخونه، زهرا رو پیچوندم چون حوصله سین جین کردن، نداشتم. مامان با دیدن وضع دست من اومد نزدیکم و بغلم کرد ،با هزار جور نصیحت و نگرانی قربون صدقه رفت. سیدمحمد:" مامان خاتون، این کارا رو ولش، شام چی داریم؟ من بدجور گرسنمه ها، میدونم دیر کردم، ولی تا شما شام من رو آماده کنی،من برم لباسامو عوض کنم و بیام." خاتون:" باشه پسرم" رفتم تو اتاق ، دراز کشیدم رو تخت. داشتم همینجوری سقف رو نگاه میکردم که صدای در اومد.