eitaa logo
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
85 فایل
‌• صوت استوری فیلم نظرات خود و تبلیغ و تبادل را با @m_mahdi_201 به اشتراک بگذارید باتشکر ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
مشاهده در ایتا
دانلود
- 💔 . 🌙
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت پانزدهم" تو مسجد بودیم.مداح داشت همنیجوری میخوند و بقیه س
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت شانزدهم" مراسم ۱۰شب محرم هم امشب تموم شد. مثل همیشه قانون مردونگی هیات این بود که، هر خانمی، ماشین برای برگشت نداشت، وظیفه رسوندن به دوش ما بود. سیدمحمد:" مامان، دونفر جا هست، هرکی ماشین نداره ، بگو بیاد تا برسونیمش" خودم خواستم سوار شم، که زهرا صدام کرد: زهرا:" محمد محمممددد!" سیدمحمد:"بله؟" زهرا:" بگم به آسنات هم بیاد؟تا ازش عذرخواهی کنی؟" سیدمحمد:" زهرااااااا، زشته، بیا سوار شو بینم" زهرا:" عههه، خب حداقل بزار بیاد، بیچاره ماشین که نداره برگرده ، باید اسنپ بگیره، بعد خونشون هم دوره، حداقل برسون" اصلا حوصله ی بحث نداشتم، زهرا هم هی منو لای منگنه میزاشت.. سیدمحمد:" باشه" منتظر موندم تا بقیه سوار شن. که مامان جلو نشست و زهرا پشت ماشین سمت چپ. قبل حرکتaux رو وصل کردم به گوشی و مداحی" دیدم کربلا بارون اومده" از کربلایی امین قدیم رو با صدای کم پخش کردم و بعد حرکت کردم. مداحی داشت همینجوری پخش میشد: "من قلبم برا بارون لک زده دیدم کربلا بارون اومده باشه با وفا باز راهم نده اما جون تو من حالم بده" مامان شروع به صحبت کرد: خاتون:" دست همگی درد نکنه، امشب خیلی زحمت کشیدین،آسنات، عزیزم، دستت دردنکنه، امروز خیلی خسته شدی، حسابی با بچه ها هم سرگرم بودی، از طرف من هم از مامان بخاطر حلوای نذری تشکر کن و بگو که خیلی خوشمزه بود، حتما دستور پختش رو برام بنویس" آسنات:" خواهش میکنم مادرجان،چشم حتما به مامان می‌سپارم تا براتون بنویسه،بعد اگه شد خودم میرسونم به دستتون،اگه نشد که میدم زهرا براتون بیاره." خاتون:" ممنونم عزیزم، توهم خسته نباشی پسرم،امروز خیلی سرپا بودی" سیدمحمد:" خواهش میکنم، کاری نکردم، وظیفه بود" خاتون:" تونستی این شب آخری عزاداری کنی، حاجت روا بشی، یا باز مثل شبای قبلی،موبایل تو دستت بود" یه خنده ریزی رفتم،سر این جمله ی مامان: سیدمحمد:" مادر من! نگران نباش، با بچه ها داخل بودیم" خاتون:" خب خداروشکر" همیشه ی خدا زهرا منظوری داره،یا باید جایی زهرشو به من بریزه، یا آبرو ریزی کنه. جالبش اینجاست که اصلا عذرخواهی و گردن نمیگیره کارشو. زهرا:"سید محمد، چون تا خونه فاصله ای نیست،بعد از کوچه ی خونه رد میشی،اول من و مامان و بزار خونه بعدش خاله زیبا، رو برسون،آقاشون خونه منتظرن،نگرانه..بعد هرجا خواستی برو" از تو آینه جلو به زهرا نگاه کردم و با یه لبخند ملیح از سر حرص بهش گفتم: سیدمحمد:" چشم زهرا خانوووووم" مامان اینارو که سر کوچه پیاده کردم، منتظر موندم تا برن. زهرا دستشو گذاشت رو شیشه سمت خودم و گفت: زهرا:" مراقب باش داداش، زودی برگرد خونه، با مامان نگران میشیماااا" قشنگ معلوم بود که از سر تمسخر میگه: سیدمحمد:" شما بفرمایید داخل، برگشتم صحبت میکنیم" خندید و با مامان رفت، منم گاز ماشین رو گرفتم و رفتم..
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت شانزدهم" مراسم ۱۰شب محرم هم امشب تموم شد. مثل همیشه قانون
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت هفدهم" بعد رسوندن خاله دم در خونه، دیدم که آقاشون اومدن بیرون و به نشونه احترام، از ماشین درحالی که یه پام بیرون بود، یه پام داخل،پیاده شدم. سیدمحمد:" سلام علیکم حاجی، احوال شما؟،ببخشید دیر شد " سوار ماشین شدم و حرکت کردم. سیدمحمد:" خانم ریاحی آدرس دقیق منزل رو بفرمایید؟" آسنات:" شما برید من بهتون میگم " سکوت حکم میکرد، دو دل بودم اینکه حرف بزنم تا این سکوت بشکنه یا نه.. یه دلم میگفت حرف بزن ، یه دلم میگفت نه. اما بالاخره با هزار بار مِن مِن کردن،کلمات رو کنار هم گذاشتم و آخر شروع به حرف زدن کردم: سیدمحمد:" خانم ریاحی، مستقیم میرم سر اصل مطلب، بابت امشب ازتون عذر خواهی میکنم، عصبی بودم، تند برخورد کردم، امیدوارم که ببخشید وحلال کنید" آسنات:" این چه حرفیه، مهم نیست " سیدمحمد:" ولی فکر میکنم ناراحتید که انقدر راحت گفتید مهم نیست..اگه چیزی هست بگید تا سوءتفاهمات و ناراحتی ها برطرف بشه" آسنات:" نه ناراحت نیستم، گذشته ها گذشته" سیدمحمد:" شکر" حین رانندگی بودم که یه خودرو ۲۰۶ با سرعت خیلی زیاد از کنار ماشین لایی کشید و صدای بوق خیلی راننده ها بلند شد،رانندگی درست و حسابی نداشت، تا میخواستم سبقت بگیرم، هی چپ و راست میرفت و نمیزاشت. تا اینکه جلوتر رفتم و سبقت گرفتم، یه دفعه ترمز کردم وماشین رو سمت راست نگه داشتم.اوناهم پشت سر ما نگه داشتن. آسنات:" یاخدا چیشده؟" سیدمحمد:" یه لحظه. پیاده نشین لطفا" ماشین رو خاموش نکردم، همینجوری پیاده شدم و رفتم جلو و با انگشتام زدم رو شیشه ، تا شیشه ماشین رو بیارن پایین. شیشه ماشین دودی بود، بعد که چهرشون رو دیدم ، سه تا پسر بودن، یه جورایی میشه گفت هم سن و سال های خودم.سیستم ماشین هم بالا برده بودن. ... : کیف کردی داداش! چه لایی ای کشیدم! دستمو بردم و قفل در و باز کردم و یقشو گرفتم و آوردمش بیرون. سیدمحمد:" سالمی؟ یا مواد زدی بالا؟ مرد حسابی نمیگی خطرناکه، تو اتوبان لایی میکشی که چی شه، اگه تصادف میشد چی؟؟" ... : عااا، زیادی داری گندش میکنی داداش! میبینی که همه صحیح و سالمیم‌. بدن سازی میری اخوی؟ ماشالله چه بازوهایی داری.." بوی الکل میداد! معلوم بود ،خورده بود. نه تنها خودش، بلکه دوستاشم، نرمال نبودن. دونفر تو ماشین که نگاه میکردن و میخندیدن، خودشم که پرت بود! سیدمحمد:" دست کثیفتو بکش!" همینجوری که یقه پیراهنش دستم بود، صدای خانم ریاحی اومد: آسنات:" آقای مهدوی، ولش کنید، خطرناکه" یه نگاه به پسره کردم، بعد که سرتا پاشو دیدم، بیخیالش شدم. سیدمحمد:"برو بچه، برو خونه بخواب ،تا هوشت سر جاش بیاد ،به سلامت!" راه و نرفته، تا اینکه صدای نکرش‌ بلند شد: ... : داداش خانمته؟ نگفتی زن داریا.. ولی خودمونیم مشتی، میبینم سلیقه خوبی داری، خواهرمون پاکه پاکه، برخلاف ما" بعد همشون خندیدن.. اعصاب نداشتم. هر آن منتظر این بودم، یه چی بگه ، برم سراغش. رفتم سمتش، با دست سمت چپ یکی با مشت کوبوندم تو دهنش. سیدمحمد:" اون چشماتو میپوشونی‌ یا بزنم از حدقه در بیارمشون؟" آسنات:" آقا سید، ولش کنید" دو نفر بعدی هم از ماشین پیاده شدن..تو دست یکیشون قفل فرمان بود و فقط اینو فهمیدم که ، سه به یک نفر دعواست..
ܧَܩَ۱۳۳ــ🌙
بسم الله الرحمن الرحیم #جان_داده "قسمت هفدهم" بعد رسوندن خاله دم در خونه، دیدم که آقاشون اومدن بی
بسم الله الرحمن الرحیم "قسمت هجدهم" دست به یقه شدیم و افتادم زدم. تنها چیزی که حس میکردم این بود داشتم با لگد کتک میخوردم ، چون هوششون سرجاشون نبود، فقط مقاومت کردم. بعد که صدای چند تا اقارو شنیدن ، دست از کارشون برداشتن و سوار ماشین شدن و رفتن. درحالی که همینجوری افتاده بودم و زمین به پشت نگاه کردم، اشعه ی نور ماشین نمیزاشت خوب ببینم. بالا سرم رو نگاه کردم که صدای قدم های یکی اومد، صداها واسم اکو میشد، یه لایه تار مانند انگار جلوی چشام بود. یه خانم بود.. بعد یادم اومد ، که تنها نبودم و باید یک نفر رو میرسوندم. به سختی دستمو گذاشتم رو زمین،خواستم بلند شم که مچ دستم نیومد و با آرنج خوردم زمین. به گمونی‌ مچ دستم شکسته بود. اون چندتا آقا هم اومدن کمک کردن تا بلند شم، بهم گفتن که آیا نیازه ببریمت بیمارستان یا نه، که باتکون دادن سرم گفتم نه خوبم،خودم میتونم برم.بعد رو به خانم ریاحی گفتم: سیدمحمد:" سوار شین، میرسونم" بعد که سوار شدیم ، شروع به حرف زدن کرد: آسنات:" شما حالتون خوبه؟ چرا آخه دست به یقه شدین، اصلا حرف اونا ارزشی نداشت که اینجوری شما ... آقای مهدوی،اول بریم بیمارستان دستتون رو معاینه کنن. اینجوری نمیتونین یه دستی رانندگی کنین،خطرناکه" جوابی ندادم، چون اصلا حال خوشی نداشتم، درد مچ دستم عذاب آور بود. تا میخواستم انگشت دست تکون بدم، درد می‌گرفت. یه باشه ای گفتم و تا بیمارستان با کرم خدا رسوندم خودمو.قبل پیاده شدن گفتم: سیدمحمد:" شما دیرتون شده، اسنپ میگیرم هرچه سریعتر برین خونه، کار من ممکنه اینجا طول بکشه" آسنات :" نه موردی نداره، تو این شرایط دست تنها نمیتونین با این وضع کارهارو راست و ریس کنین، بخاطر من این اتفاقا افتاد، اگه باشم خیالم راحت میشه" رو تخت نشسته بودم،دکتر یه نگاه به عکس سی تی اسکن کرد وبهم گفت که سه تا از استخوان های مچ دستم شکسته. دکتر:" چجوری مچ دستت شکست؟ مگه چه ضربه ای خورده که اینجوری سه قسمت از مچ دستت شکسته؟" با این سوال دکتر، یاد چندساعت قبل که دعوا بود افتادم، دقیقا یاد اون لحظه ای که ،پسره با قفل فرمان میخواست بزنه به سرم که با دستم جلو دارش شدم. در جواب دکتر فقط گفتم،دعوا کردم. بعد اینکه سرم رو بانداژ کردن، داشتن دستمو گچ میگرفتن، موبایل رو درآوردم و زنگ زدم به سیدرضا. سیدمحمد:" سلام رضا، خوبم ممنون. بیمارستانم. یه تو که پامیتونی بیای ؟منتظرم‌ " منتظر موندم تا سیدرضا بیاد، جلوی در رو نگاه کردم دیدم خانم ریاحی نیست، به خودم گفتم،کجا رفته یعنی؟ بعد تموم کردن کار دکتر،یه تشکر کردم و لنگان لنگان رفتم تا جلوی در، تو راهرو میون بقیه همراه ها گشتم، اما نبود، آخر جلوی باجه ی نسخه دیدمش.بعد برگشت و اومد سمتم. در حالی که داشت کیف پولش رو میزاشت داخل کیفش، چادرش رو درست کرد و با دیدن من که ایستادم جاخورد. آسنات:" حالتون خوبه؟ بفرمایید بشینید.اینم داروهاتون" سیدمحمد:"شما چرا حساب کردین؟" آسنات:" کاری نکردم. در مقابل کار شما هیچی هست" سیدمحمد:" چقدر هزینه کردید؟" آسنات:" عه، این چه حرفیه، اصلا درست نیست کارتون" داروهارو گذاشتم رو نیمکت صندلی، دست کردم تو جیبم و کیف مدارکم رو درآوردم، چهارصد تومن وجه نقد،صدتومنی رو برداشتم و جلوی خانم ریاحی گرفتم: سیدمحمد:" بفرمایید " آسنات:" این چیه؟ مگه من گفتم هزینه بدید؟" سیدمحمد:" مگه من گفتم برید نسخه رو خریداری کنین؟ نمیدونم چقدر برای این دوا درمونا هزینه کردین ولی خب، لطفتون بی جواب نمیمونه" آسنات:" من اصلا نمیتونم قبول کنم آقای مهدوی" سیدمحمد:" بفرمایید آسنات خانم! " هر موقع رو در رو صحبت میکردیم، هیچ کدوممون به هم دیگه خیره نمیشدیم و یا نگاه نمیکردیم. ولی درحالی که سرم پایین بود،متوجه نگاهش شدم.یه بار دیگه دست راستمو تکون دادم به نشونه اینکه پول رو از دستم تحویل بگیره. آسنات:" من بهتون گفتم نمیتونم قبول کنم، اگر هم میخواین جبران کنین ،از یه راه دیگه جبران کنید، ممنون میشم هزینه ای که پرداخت کردم رو بهم برنگردونین" بعد رفت سه تا صندلی اونور تر نشست، منم دستمو آوردم پایین. زمانی نگذشت که سیدرضا اومد.
13.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- کـابوس خلیـفه های نامَردِه علی ؛🔥 . 🌙
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نبین توی ِخرابه هام ، آسمونا جای منه💔 🌙
4_5920514934663286175(1)(1).mp3
11.3M
دلم تو ایوون تو ساکن ِعلی . .🫀 🌙