eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
353 عکس
120 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
«انقلاب رنگی نهم ربیع» (یادداشت مهم برادر فاضلم، حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدمهدی خضری، برای این روزها...) 🔸 دوست عزیز! آن‌کس که در ورزشگاه آزادی و در بازی پرسپولیس و استقلال، پرچم قرمز یا آبی در دست می‌گیرد، پرسپولیسی است یا استقلالی است، حتی اگر کلمه‌ای سخن نگوید و لب از لب باز نکند. رنگ، خود گویاست. همان‌گونه که آن‌که در فتنه ۸۸، شال سبز به گردن می‌انداخت، طرفدار فتنه شناخته می‌شد، حتی اگر چنان نیّتی نمی‌داشت. همان‌گونه که آن‌که در طوفان فتنه «زن، زندگی، آزادی»، مشکی می‌پوشید، حامی فتنه بود، حتی اگر نمی‌خواست. همان‌گونه که آن‌که در نوامبر ۲۰۰۳ در گرجستان، گل رز در دست گرفت، بی‌شک از حامیان انقلاب رنگی بنیاد سوروس به شمار آمد، حتی اگر این‌گونه نبود. 🔸 دوست عزیز! آن‌کس که در ایام نهم ربیع، قرمزپوش می‌شود، عضوی از انقلاب رنگی انگلیسی است، چه خود بخواهد و چه نخواهد. 🔸 رنگ قرمز نهم ربیع، نماد اهل‌بیت(ع) نیست. نماد جریان افشاکننده اسرار اهل‌بیت(ع) است؛ همان‌ها که حضرت در موردشان فرمود: «ای پسر نعمان! افشاکننده (اسرار ما) نه مانند کسی است که با شمشیر خود، ما را کشته باشد؛ بلکه گناه او بزرگ‌تر است، بلکه گناه او بزرگ‌تر است، بلکه گناه او بزرگ‌تر است!» 🔸 چگونه می‌توان ادعای تقیه کرد، اما از رسانه پرقدرت «رنگ» استفاده نمود؟ این تناقض است. 🔸 رنگ قرمز، نماد جاهلانی است که قلب امام زمان(عج) را به درد می‌آورند؛ همان‌ها که حضرت درباره‌شان فرمود: «قد آذانا جَهَلَاءُالشِّيعَةِ وَ حُمَقَاؤُهُمْ» (بی‌تردید، نادانان و احمقان شیعه ما را آزار دادند). 🔸 رنگ قرمز ربیع، نماد ولایت نیست، بلکه قرآن روی نیزه است، علیه حرم جمهوری اسلامی. بنده اعتقاد دارم جریان شیعه انگلیسی یک جریان برانداز است، از جنس براندازی نرم. 🔸 امروز بر کسی پوشیده نیست که پشت تمام انقلاب‌های مخملی و رنگی -چه در داخل ایران و چه خارج از آن- دستگاه‌های اطلاعاتی انگلیس و موساد حضور دارند. رنگ قرمز ربیع، رنگ ولایت و برائت نیست، بلکه رنگ خون مردم مظلوم شیعه و سنی است. چه کسی است که نداند مهم‌ترین راهبرد اسرائیل برای تضعیف جبهه مقاومت ایجاد اختلاف شیعه و سنی است، لذا هر اقدامی که این جبهه را تضعیف کند، کمک به رژیم صهیونی است و مسببان آن در خون کودکان غزه شریک هستند. 🔸 ما تنها برای کلمات‌مان مورد سؤال قرار نمی‌گیریم، بلکه برای رنگ‌های انتخابی‌مان نیز بازخواست خواهیم شد. از منظر جامعه‌شناسان و روان‌شناسان، رنگ‌ها قدرت بیشتری برای انتقال احساسات دارند. حتی در جایی که زبان‌ها یکی نیست، انسان‌ها با رنگ به یکدیگر پیوند می‌خورند. پس مراقب باش! رنگ قرمز ربیع، رنگ مشکی محرمت را محو نکند. ✍🏻 (با اندکی ویرایش) ▫️@Khezri_ir ▫️@qoqnoos2
ققنوس
«از بغدادِ نو تا مدینةالامواج...» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶ص
«ابطال جهان اسلام در اربعین» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷| از بغداد خارج می‌شویم... اما مسیرهای متعارف منتهی به کربلا را پلیس مسدود کرده، راننده چندبار مسیر عوض می‌کند... امری که در سفرهای مختلف تجربه کرده‌ایم و همین محاسبات بسیاری از مسافران را درباره مدت‌زمان رسیدن از مرز تا مقصد در عراق به هم می‌ریزد... عاقبت بعد از چندبار تغییر مسیر و دورشدن و دیرکردن، بالاخره در جاده‌ای می‌افتیم که منتهی به نجف می‌شود... اذان ظهر را سر داده‌اند که در موکبی بین‌راهی، کنار یک روستای کوچک توقف می‌کنیم... از آن موکب‌هایی که اهالی روستا آمده‌اند و چند چادر و خیمه و... در حد توان کنار هم برپا کرده‌اند... هرکدام هم گوشه‌ای سفره کرمی پهن کرده‌اند، یک گوشه خورشت بامیه و ترشی، سوی دیگر قیمه عربی و این‌سو فاصولیه... بساط چای و قهوه عربی هم که همیشه جاری است... جماعتی می‌دوند سمت سرویس‌های بهداشتی و جماعتی هم به سمت میزهای پذیرایی... سرویس‌ها خیلی تعریفی ندارند، ترجیح می‌دهم فقط وضو بگیرم و بروم برای نماز... برق‌ها رفته، سر ظهر است و از آسمان آتش می‌بارد... خیمه‌ای را به‌عنوان مصلی مشخص کرده‌اند، هرچند جلوی تابش مستقیم آفتاب را گرفته‌اند، اما جلوی هُرم گرما را نه، بادی هم اگر بوزد، حجم گرماست که جابه‌جا می‌شود و بر سر و صورتت می‌نشیند... تا نماز را بخوانیم، در همین چند دقیقه، سرتاپا خیس عرق شده‌ایم... گرمای طاقت‌فرسا و گردوغبار هوا و گرفتگی فضا... ▫️▫️▫️ شاید نیم‌ساعتی تا نجف داریم که شاگرد راننده، شروع می‌کند به جمع‌کردن کرایه‌ها، بین مسافران که همه ایرانی هستند، همهمه‌ای می‌شود... اگر کرایه را دادیم و تا مقصد نرفت چه؟ اگر دورتر پیاده کرد؟ اگر... بیش‌تر مسافران کرایه را می‌دهند، عده‌ای استنکاف دارند که با فشار طرف عراقی پرداخت می‌کنند، جز چندنفری با لهجه شیرین اصفهانی که زرنگ‌تر بودند و گفتند پول‌شان داخل کوله‌های روی سقف ماشین است! القصه، بالاخره می‌رسیم ورودی نجف، ثورةالعشرین، از پل که پایین می‌آییم، کمی جلوتر، دست راست می‌پیچد داخل شارع مدینه... ساعت، ۱۶:۱۵ را نشان می‌دهد که نرسیده به شارع‌الرسول مینی‌بوس متوقف می‌شود... آخر راه است... ▫️▫️▫️ خسته و کوفته، منگ و گنگ از بی‌خوابی به سمت حرم راهی می‌شویم، پایین شارع‌الرسول، فاصله بین شارع مدینه تا شارع بنات‌الحسن که هر دو به موازات هم، بر شارع‌الرسول عمود شده‌اند، گروهی از پاکستانی‌ها را می‌بینیم که پرچم پاکستان را هم بر دوش می‌کشند، به روح‌الله می‌گویم بابا! حیفه، عکس بگیر! نمی‌دانم از گفت‌وگوی ما یا پوشش لباس یا کجا تشخیص می‌دهند که ایرانی هستیم، چند نفرشان دست‌های‌شان را مشت می‌کنند و بازوان‌شان را به نشانه قدرت، مانند قهرمانان زیبایی اندام نشان می‌دهند و بلند می‌گویند «ایران!» حسی از تعجب و تحیر و غرور درهم می‌آمیزد... در بنات‌الحسن سخت مشغول ساخت‌وساز هستند، زیرگذر مفصلی شبیه آن‌چه سال‌ها پیش در مشهد و قم اطراف و زیر حرم، ساخته شده... از عرض بنات‌الحسن عبور می‌کنیم و ابتدای شارع الرسولِ بالا، از سیطره رد می‌شویم، کوله را می‌دهم به افسر نظامی که تفتیش کند، مشمع پیکسل‌ها می‌افتد بیرون، با دقت دانه‌دانه تصاویر روی پیکسل‌ها را نگاه می‌کند، حاج قاسم، ابومهدی، سیدحسن، آقا و... می‌پرسد این‌ها چیست؟ و می‌گویم هدایا للأطفال... لبخندی می‌زند... صدای فششی از لای لبانش خارج می‌کند و دستانش را به علامت موشک‌های ایرانی حرکت می‌دهد و نیم‌قوسی را در آسمان می‌کشد، دستش را می‌گذارد روی شانه‌ام و می‌گوید «أنتم أبطال*» و بعد انگشت اشاره دودستش را کنار هم قرار می‌دهد: «و إحنا معکم» ▫️ هنوز به حرم نرسیده، گنگ و مستم... هنوز نرسیده، دو صحنه رو کرده است که برای کل سفرمان بس است... خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر به خاطر این عزت، این عظمت، این شکوه... خدا را شکر بابت رهبری که این عزت و عظمت و شکوه را به اقتدار و شجاعت و حکمت و تدبیرش مدیونیم... خدا را شکر در زمانه‌ای زیست می‌کنیم که او هست... و بدا به حال ما که در این معرکه نبرد، زخمی هم برنداشته‌ایم... دیگرانی از همه هستی خود گذشتند، جان‌شان را فدا کردند تا ما امروز با تکیه بر ایثار و ازجان‌گذشتگی آن‌ها، در اربعین، سر بلند کنیم، سینه سپر کنیم، قدم بزنیم و به‌عنوان ابطال جهان اسلام، شناخته شویم... ادامه دارد... * بطل: پهلوان، قهرمان؛ ابطال: پهلوانان، قهرمانان ✍️ ▫️@qoqnoos2
ققنوس
«اگر نبودم، اگر ننوشتم، معذور بودم، بهتر بگویم مدهوش بودم...» (حرف‌های زیادی مانده که باید بنویسم و
محرم و صفر گذشت و ربیع آمد و من تازه وسط سیاهه‌های سفر اربعینم... سفر محرم که هیچ... اما سفرنامه محرمی را که من ننوشتم، هم‌سفر نوشت و کامل کرد، بهتر و دقیق‌تر و لطیف‌تر...؛ تقدیم نگاه شما:
به‌نام‌او سفرنامه «ایران حسین تا ابد پیروز است.» (سفری به شمال‌غربی ایران‌جان با هوای محرم۱۴۰۴) ▫️قسمت اول «اگر نبودم، اگر ننوشتم، معذور بودم، بهتر بگویم مدهوش بودم...» ▫️قسمت دوم «هیچ‌وقت به قدر این ایام، خودم را متعلق به قم ندیده بودم» ▫️قسمت سوم «شب جیرفت» ▫️قسمت چهارم «زنجان، برای من چیز دیگری‌است» ▫️قسمت پنجم «ما زودتر از خورشید رسیدیم» ▫️قسمت ششم ▫️عکس‌ها «کسی که با صدای اذان بیدار نشود» ▫️قسمت هفتم ▫️عکس‌ها «اسم این‌جا شهیدگاه است» ▫️قسمت هشتم «کاری کرد کارستان...» ▫️قسمت نهم ▫️عکس‌ها «مردمان بی‌دهان، هویت، فریاد می‌دهند» ▫️قسمت دهم ▫️عکس‌ها «نمی‌دانم باز به این گوشه ایران می‌آیم یا نه...» ▫️قسمت یازدهم ▫️عکس‌ها «به جواد قارایی حق می‌دهم!» ▫️قسمت دوازدهم ▫️عکس‌ها «یک چای تنوری داغ در عصر آفتابی» ▫️قسمت سیزدهم ▫️عکس‌ها «صدایش را درنیاورده‌اند» ▫️قسمت چهاردهم ▫️عکس‌ها «شب جمعه، کنار مسجد جامع» ▫️قسمت پانزدهم «مادر محمود آقا...» ▫️قسمت شانزدهم ▫️عکس‌ها «مگه کندوان شمال نبود؟!» ▫️قسمت هفدهم ▫️عکس‌ها «به سمت چی‌چست» ▫️قسمت هجدهم «فارسیم داره تموم می‌شه» ▫️قسمت نوزدهم «کجا باید برم؟!» ▫️قسمت بیستم و آخر «چرا نوشتم؟» ✍🏻 ▫️@del_gooye ▫️@qoqnoos2
ققنوس
«ابطال جهان اسلام در اربعین» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴
«از منصور ارضی تا منصور سمائی» (اربعین‌نوشت۸؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۴) |۲شنبه|۱۹مرداد۱۴۰۴|۱۶صفر۱۴۴۷| ابتدای شارع‌الرسول بالا، از بازرسی که عبور می‌کنیم، ناخودآگاه دست بر سینه می‌رود و سر خم می‌شود و سلام بر زبان جاری... غالباً همین قسمتی را که شارع بالا گفته‌ام، به شارع‌الرسول می‌شناسند، اما شارع‌الرسول از شارع مدینه شروع می‌شود تا حرم؛ این شارع‌الرسول بالا و پایین را از خودم درآوردم، فاصله شارع مدینه تا بنات‌الحسن، پایین، از بنات‌الحسن تا ورودی حرم، بالا...؛ نمی‌دانم در عرف خودشان چگونه مشخص می‌کنند... چون هنوز فناوری نام‌گذاری دقیق خیابان‌ها را در این‌جا ندیده‌ام... ▫️ هرچه‌قدر جلوتر برویم، در پرسپکتیو خیابان، گنبد پایین‌تر می‌رود و از جلوه کامل طلایی‌اش کاسته می‌شود، برای همین همان ابتدای شارع‌الرسول بهترین جا برای ثبت عکس یادگاری است... کنارهم قرار می‌گیریم در ترکیب‌های مختلف... ▫️▫️▫️ خسته و خمارِ خواب، لابه‌لای جمعیت، بی‌اراده، تلوتلوخوران، راه را ادامه می‌دهیم... هر قدم جلوتر، ازدحام بیش‌تر... در نیمه شارع‌الرسول، از ازدحام جمعیت به کوچه تنگ و کوچکی که زیر تابلو مغازه‌ها و لباس‌های آویزان از رگال‌ها و دیوارها و... گم شده، پناه می‌بریم... کوچه‌ای که محل رفت‌وآمد بوده، آن هنگام که در نجف، هم‌سایه مولا بود... درب بیت امام باز است، جمعیت هم در رفت‌وآمد، با خوش‌حالی می‌خزیم داخل... داخل حیاط کوچک وسط خانه، شیخ روی صندلی نشسته... می‌روم جلو و خوش‌وبشی می‌کنیم... از فرط خستگی، همان‌طور کوله‌بردوش چند دقیقه‌ای می‌نشینم کنارش... بچه‌ها هم می‌روند گوشه و کنار ساختمان را سرکی می‌کشند... می‌گوید چند روز پیش حاج ، همین‌جا نشسته بود، گفتم حاجی! ما با هم اشتراک و افتراقی داریم، هر دو «منصور» هستیم، اما شما «منصور ارضی» هستید و من «منصور سمائی»! ▫️ می‌خواهم برای‌مان روایتی از خانه داشته باشد که هم او از گرما نا ندارد، هم جمع ما پریشان‌تر از آن است که جمع شود... خداحافظی می‌کنیم و می‌افتیم در پیچ‌وخم کوچه... ▫️▫️▫️ اگرچه قبل‌تر بارها این مسیر را آمده‌ام، اما کوچه‌ها آن‌قدر تنگ و تودرتو هستند که دائم دل‌آشوبم نکند، ادامه راه بن‌بست باشد و این جمع را با این حجم خستگی بخواهم برگردانم... یکی‌دو پیچ را که رد می‌کنیم تابلوی مزار عارف عاشق امیرالمؤمنین(ع)، صاحب الغدیر، علامه امینی رخ می‌نماید... از پشت همان درهای بسته ساختمان سلامی روانه می‌کنیم و راه را ادامه می‌دهیم، عرض بازار قدیمی پشت حرم را طی می‌کنیم و باز هم در کوچه‌پس‌کوچه‌ها می‌رویم تا برسیم کنار ساختمان کنسول‌گری ایران در نجف... از آن‌جا هم تا صافی‌صفا... عملاً ازدحام و شلوغی را دور زده‌ایم، قاعده حمار را هم رعایت کرده‌ایم، فقط ضلع حرکت حمار خیلی پرپیچ‌وخم بود! این قسمت انتهایی شبستان حضرت زهراء(س)، مزار صافی‌صفا و مسجد مقام امام سجاد(ع) و مصاعد کهربائیه(پله‌های برقی)، حسابی آباد و چشم‌نواز و دل‌گشا شده... صافی‌صفا را که رد می‌کنیم، رو به حرم یک منظرگاه زیبا و متفاوت از گنبد و منار و بارگاه حرم ایجاد شده... یک سلام‌گاه بدیع! سلامی می‌دهیم... این قسمت بساط پذیرایی هم رونقی دارد، اما صف‌ها طولانی است و خستگی بر گرسنگی غلبه دارد... ترجیح می‌دهیم زودتر به محل اسکان برسیم... ادامه دارد... ✍️ ▫️@qoqnoos2