eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
332 عکس
120 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
«مرثیه‌ای برای ...» را آن‌قدر ندیده بودم که بخواهم در فراقش چیزی بنویسم، اما عجیب که نتوانستم...، چندبار نوشتم و رها کردم، چندین‌بار صفحه را باز کردم، نوشته و ننوشته بستم... تا آخرش شد این... می‌خواستم مرثیه‌ای برای مصطفی بنویسم، اما بیش‌تر برای دل مرده خود نوشتم، چنان‌که این‌گونه شایسته‌تر بود... آخرین سه‌شنبه، همان اولین دیدار آخرمان! کافی بود تا مهرش در دل نشیند... سید خوش‌سیما، پرانرژی، خوش‌برخورد، فهیم و نکته‌سنج... هنوز جلسه شروع نشده بود، گرمای نگاهش یخ عدم‌آشنایی را آب کرد... من نمی‌شناختمش، اما او با لهجه محبت، به نام خطابم کرد و... چه‌قدر حین جلسه نقشه کشیدم برای تداوم ارتباط با سید و سایر عزیزانی که کم‌تر توفیق زیارت‌شان را داشتم و حالا بعد از رفتن سید، چه‌قدر قیمت‌شان در نظرم بیش‌تر از قبل شده... چه‌قدر افسوس خوردم از دیرهنگامیِ این دیدار و نمی‌دانستم باید قدر همین دیدارِ دیرهنگام را می‌دانستم... ✳️✳️✳️ ، چه نام بامسمایی! مصطفی، سید برگزیده خدا باشی، مدرس هم باشی، مدرس مصلی... از شهری که بسیار دوستش داری، از دل کویر، ... از اهالی و قبیله ، آخرالامر هم به شهره باشی... نه چهل مؤمن، بل هر که را می‌بینی شهادت بر صداقت و حرارت و صفا و مرامت می‌دهد... هرکه می‌شناسدت، جبران این فقدان را به راحتی ممکن نمی‌داند... نمی‌دانم این جاده عاشق‌کش، چگونه خوبان امتِ آخرین را گل‌چین می‌کند، چه رازی است در این مسیر زیارت حضرت رضا، روحی‌له‌الفدا... را از ما گرفت، را... و آخرینش ... زیارتت قبول سید! آن سوی هستی، در کنار همه آن‌هایی که امروز جای خالی‌شان بیش از همیشه نمود می‌کند، برای ما دعا کنید... دست‌مان را بگیرید، در این نبرد نابرابر که مردافکن است و کمرشکن... در این غربال عظیم دهر... ✍️ @qoqnoos2
به جرم «مداح‌اهل‌بیت‌بودن» چندخطی برای حاج سعید... نه امروز که ورق‌های تاریخ، آذر۸۴ را نشان‌مان می‌دهند، برای روزهای حضور و فعالیت در دانشگاه تهران... نشریه دانشجویی آن روزها برای خودش اعتباری داشت بین دانشجویان: «منظره فضای سبز ضلع شمالی مسجد دانشگاه تهران به‌قدری زيباست كه در تمام فصل‌ها به‌ويژه بهار سعی می‌كنم حتماً تنگ غروب دقايقی رو محوش باشم. وقتی يک‌ساعت مونده به غروب آفتاب تمام اين محوطه تبديل به يک پرنده‌زار می‌شه، دلم گُر می‌گيره برای پرواز. اون‌وقت گاهی با نگاه به كتيبه‌های حاشيه بيرونی مسجد مخصوصاً وقتی به «ما خلقت هذا باطلا» می‌رسم توحيد دلم گل می‌كنه.» این‌ها بخشی از یادداشت آن روزهای حاج سعید حدادیان است در نشریه دانشجویی «خط»، درست هیجده‌سال پیش! سال‌هاست که ، به حضور در عرفه و اعتکافش می‌بالد... از همان سال‌های حضور حاج‌آقای در دانشگاه... و البته این انس حضور، به مسجد دانشگاه ختم نمی‌شود: «يه چرخی دور حوض زدم و روی نيمكت مقابل حوض نشستم. قامت سترگ دانشكده فنی از بالای درختا سردرآورده بود و تكنولوژی رو به رخ طبيعت می‌كشيد. اگرچه من هم دوست‌دار دانشكده فنی و درسای اين تيپی‌ام ولی از دست اين ساختمون كلافه‌ام، چون زودتر از همه خورشيد رو از پرنده‌های غروب من می‌گيره!» یادش بخیر روزگار وبلاگ و کلوپ، اولین فردرسانه‌ها در دوران وبِ‌تو! پا به عرصه وجود گذاشتند... و چه خوب که آرشیو صفحات برخی از آن‌ها تا امروز باقی مانده و می‌شود رفت مثلاً سراغ «قاصدک‌های سوخته» (سروده‌ها و یادداشت‌های سعید حدادیان) در آن‌روزها... و این نوشته‌ها را مرور کرد... از سال ۷۹ تا همین سال گذشته، یکی از همایش‌های ادبی که قریب به بیست دوره مداومت و استمرار داشته، همایش «سوختگان وصل» بوده که نام سعید حدادیان بر تارک آن به‌عنوان بانی و دبیر در این سال‌ها نشسته است: «حالا به این مستطیل بزرگی می‌رسم که مقابلم قرار داره. درست همون‌جایی که سال ۷۹ با بروبچه‌ها دور هم می‌نشستیم و شعر می‌خوندیم. همون‌جایی که اولین جلسه‌های انجمن شعر رو برگزار کردیم... از همین سنگ‌نوشته بزرگی که مقابلم قرار گرفته می‌فهمم که خدا برای شب تولدم سنگ تموم گذاشته... این‌جا همون‌جایی که جمع می‌شدیم و شعر می‌خوندیم این‌جا همون‌جایی که تصمیم گرفتیم اولین برنامه «سوختگان وصل» رو برگزار کنیم. حالا این‌جا یه یادبود برای شهداء گذاشتن، روی این سنگ نوشته‌ای زیباست که به من داره مژده شهادت می‌ده: «و من المؤمنین رجال صدقوا...!»» نوزده دوره دبیر همایشی تخصصی در حوزه شعر و ادبیات پایداری و مسؤول دفتر ادبیات و هنر نهاد رهبری در دانشگاه تهران باشی و بیش از ۲۲جلد کتاب را به سرانجام برسانی... بعد برای تدریس «تحلیل متون نظم پایداری» در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، مورد شماتت قرار بگیری! شاعر باشی، نغمه‌سرای باشی، سال‌ها حلقه شعر برپا کرده باشی، بیست‌سال همایش تخصصی ادبی را برپا و دبیری کرده باشی، خودت در میدان جنگ شاهد و دارای تجربه‌زیسته اختصاصی باشی، سال‌ها مشغول تحصیل و پژوهش باشی، مدرک دکترا هم داشته باشی و این‌گونه مورد هجمه قرار بگیری، به جرم «مداح اهل‌بیت بودن»، چیزی جز خباثت و دیکتاتوری رسانه‌ای نیست... ✍️ ▫️@qoqnoos2
ققنوس
«من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش...» (روایتی از تجربه یک سفر شیرین به روستایی همین حوالی) قسمت
«من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش...» (روایتی از تجربه یک سفر شیرین به روستایی همین حوالی) قسمت ۲از۲ بعد از جلسه، بیرون خانه، شیرپیرمردی آمد و از این‌که به جای حرف‌زدن از یک نامزد، دغدغه مشارکت مردم را واگویه کرده‌ام و از درد بی‌دردی و بی‌تفاوتی مردم گفته‌ام، تشکر کرد... از این‌که به نامزدی بی‌احترامی نکرده بودم و چارچوب انقلاب اسلامی را محترم شمرده بودم... از این‌که از نگرانی برای دیانت و ایمان جوانان گفته‌ام و از معنویت و اخلاق و تقوا در انتخابات... ▫️▫️▫️ بنای بر بازگشت سریع به قم را داشتیم، اما گفت‌وگو با پیرمرد به درازا کشید و‌ اذان سر زد... به جوادآباد رفتیم، حاج‌آقای امام جماعت، از دور دیده بود... بین دو نماز ایستاد و اعلام کرد که بعد از نماز جلسه سخن‌رانی داریم و از مردم خواست که بمانند... بعد از نماز عشاء، در فاصله تلاوت یک صفحه از قرآن، گوشی را درآوردم و‌ سعی کردم نظام صحبت‌ها را مرتب کنم... میز و صندلی و... آورده بودند، میکروفون را گرفتم و ایستاده شروع کردم... هم به احترام این مردم شریف، هم برای طولانی‌نکردن کلام... برایم عجیب بود، همه مردم نشستند و تکان‌نخوردند... اجازه گرفتند که چای را میان صحبت‌ها پخش کنند... با اشاره دست تأیید و تأکید کردم... سعی کردم کوتاه و سرضرب، اصل نکات را بیان کنم... به صراحت گفتم نیامده‌ام بگویم به که رأی دهید: «من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی» گفتم از چشمان شهدایی که تصاویرشان زینت مسجد بود و امروز امتداد نگاه‌شان به دست‌های ما و... به وعده‌ای که اول صحبت دادم عمل کردم و از ده دقیقه تجاوز نکردم... ▫️▫️▫️ به سرعت از مسجد زدم بیرون، سوار ماشین شدیم که جوانی آمد و سؤالی داشت... گپ‌وگفت‌مان اندکی طول کشید... پیاده شدم که تا شیشه ماشین خم نشود... مشغول صحبت بودیم که حاج‌آقا آمدند جلو و گفتند این بچه‌ها تازه رسیده‌اند، چند دقیقه‌ای هم برای این‌ها صحبت کنید! و اشاره کردند به جمعی از بچه‌های نوجوان و‌ جوان که کمی آن‌طرف‌تر حلقه زده بودند، پر از انرژی و نشاط... ظاهراً از ستاد آمده بودند، این را از پوسترهایی که در دست‌شان بود حدس زدم... بیرون مسجد حلقه‌ای شکل گرفت... برخی از عابران هم به آن پیوستند... یک صحبت سرپایی و جمع‌وجور برای جمعیتی پرشروشور، سرشار از امید و آرزو... از مرحوم گفتم و ، از و ، از مناظره و تصحیح آیه قرآن طرف مقابل، از مناظره و آقای ... از این‌که اگر بتوانند بر مدار تقوا و اخلاق، رقابت کنند چه‌قدر شیرین‌تر خواهد بود و چه دستاوردهایی خواهد داشت... شور و حال این جمع پاک و‌ باصفا مرا هم به وجد آورده بود... ▫️▫️▫️ در ماشین نشستیم به سمت قم و من با خودم فکر می‌کردم که چه‌قدر به این رفتن‌ها نیاز داریم... منی که مارکوپولووار شهرها را درنوردیده‌ام، آه حسرت کشیدم که چرا بیش‌تر نرفته‌ام... چه تجربه شیرینی بود، گفت‌وگو با این مردمان نجیب و شریف... شما هم امتحان کنید... نه فقط برای روزهای انتخابات، در طول سال برای دردهای مردم... @qoqnoos2