ت را صرف راهاندازی صدها صفحه دیگر کنند، حل شود؟
اصلا بمانیم یا برویم؟ آیا اینجا محل طرح بحث #تقوای_گریز و #تقوای_ستیز است؟
.
فعلاً آنچه میشود محکم گفت این است که #عادت نکنیم، در مواجهه با پدیدههای غریب دنیای مدرن و پسامدرن، سادهلوحانه خوشبین نباشیم... خوب نگاه کنیم، درست بفهمیم، دقیق تحلیل کنیم، بعد از آن اگر #تقوا پیشه کردیم، من حیث لمیحتسب، یجعل لنا مخرجا!
.
عاقبت تصمیم بر این شد، ضمن اجرای قوانین سختگیرانهتر خودانگیخته! ازجمله بالابردن جریمه(کفاره) برای استفاده از فضای جستوجو(اکسپلورر) اینستاگرام، فعلاً این میدان را خالی نکنیم، اما درکنار این تریبون، یک زیرپله قدیمی را که در همان روزهای اول راهاندازی #ایتا در آنجا اجاره کردیم، آبوجارویی کنیم و شاید شرایطی فراهم شد و آنجا رونقی بیشتر یافت... اگر بر این عهد بودیم نشانیاش این است:
@qoqnoos2
اینجا همان زیرپلهای است که از آن یاد کردیم!
«بیا و نوش جان کن «پاییز آمد» را...»
(هفت پرده برای کتابی که حیف است نخوانیاش!)
«پرده اول»
صبح شنبه، چنددقیقهای از ۷ گذشته؛
ماشین را پارک میکنم و راهی مشعر میشوم، در مسیر #ایتا را باز میکنم، آخرین پست گروه «دورهمی» توجهم را جلب میکند...
«پرده دوم»
بامداد همان شنبه، ساعت ۳:۳۷ بامداد؛
محمدتقی حدود ساعت ۳:۳۰ متنی را در وصف کتابی که دقایقی پیش به پایان رسانده، در گروه «دورهمی» بچهها گذاشته، کتاب «پاییز آمد»...
«پرده سوم»
متن محمدتقی:
«برای همچون منی که دایره لغاتم از تعداد انگشتان دستم فراتر نمیرود،
نوشتن در مورد این قصه، این عشق سخت است، عذابآور است،
مثل شناکردن در دریا، با دستان بسته است؛
مثل خوردن بهترین غذا، با دندان نداشته؛
مثل دیدن بهترین منظره، با چشمان بسته است...
ولی خب!
اینها دلیل نمیشود که ننویسم،
پس مینویسم دربارهاش، اندازه خودم، اندازه توانم...
▫️▫️▫️
اگر شما هم مثل من، در مرداب زندگی غرق شدهای؛
اگر هوای حوصله شما هم مثل من، مدتهاست که ابریاست؛
اگر شما هم مثل من، داری دست و پا میزنی روزمرگی زندگیات را؛
اگر شما هم مثل من، دل پرواز را داری، اما حالش را نه؛
اگر شما هم مثل من، از آدمهای کوتوله دور و اطرافت بریدهای، کلافه شدهای؛
اگر شما هم مثل من، ماندهای که آنچه در دل داری عشق است یا هوس؛
پس تو هم مثل من بیمار میشوی «پاییز آمد» را...
▫️▫️▫️
کتاب را که باز کردم،
پرت شدم در دنیایی که برایم عجیب بود و
غرق عشقی شدم که برایم غریب!
لامصب، خواندنش مثل خوردن قرص زیر زبانی بود که در کمترین زمان حالت را عوض میکند!
آخ! که چهقدر دوست دارم فخرالسادات را
آخ! که چهقدر عاشقش شدم، آقااحمد را
آخ! که چهقدر حسودیام شد، حالشان را
آخ! که چهقدر دلتنگشان هستم، لحظهلحظه زندگیشان را
آخ! که چهقدر جایشان خالی بود،
در فکرم، درخیالم، در زندگیام...
▫️▫️▫️
خلاصه،
اگر میخواهی برگردی به تنظیمات کارخانه؛
اگر میخواهی آتش عشق در دلت گُر بگیرد؛
اگر میخواهی زنده شود دلت به عشق؛
اگر میخواهی زندگیات را نبازی به روزگار؛
بیا و بخوان
بیا و نوش جان کن «پاییز آمد» را...
به وقت ۳:۳۰ بامداد
نامه تمااااام.»
«پرده چهارم»
در فاصله ماشین تا مشعر، متن محمدتقی را میخوانم، مانند مواردی که قبلتر از او سراغ دارم، متنش صادقانه و بیپیرایه و از روی احساس واقعی و اعتقاد عمیق نوشته شده... از دل برآمده و بر دل مینشیند... خوشم میآید، خوشحال میشوم از کتابخواندنش، از خوبْکتابخواندنش، از کتابِخوبخواندنش، از خوبنوشتنش... از اینکه یکی از بچهها، اینگونه باانگیزه و عاشقانه کتابی را بخواند و اینقدر خوب احساسش را از خواندن آن بیان کند و اینگونه مبلّغ و معرّفش شود...
نمیتوانم بیتفاوت باشم...
«پرده پنجم»
تصمیم میگیرم کاری کنم، تشکری کنم، قدرشناسی کنم... میخواهم در ادامه و به پاس این خوانش کتاب و ستایش آن، باقی بچهها هم در این لذت شریک شوند...، اما اول باید خودم کتاب را خوانده باشم... به مجید میگویم سی جلد از کتاب را تهیه کند! یکی را برمیدارم و شروع میکنم به خواندن...
«پرده ششم»
محمدتقی حق داشته اینگونه مسحور و شیفته و شیدا شود... یک عاشقانه رویاگونه در فضایی دلنشین و شورانگیز... سفری به روزهای شگفت انقلاب و جنگ... از کوچهپسکوچههای مشهد و زنجان تا پشت سنگرهای خط مقدم... روایتی از یک عشق خالص و پاک در میانه مبارزه و نبرد... نبردی بیپایان... تلفیقی از عشق و حماسه، حماسه و جنون، جنون و عرفان، عرفان و مبارزه... کتاب را لابهلای همه کارها و سرشلوغیها، در کمترین زمان ممکن، مالامال از اشک و بغض و آه به پایان میرسانم...
«پرده هفتم»
با خودم میگویم اگر من جای مسؤولان حوزه تبلیغ کتاب بودم، امثال محمدتقیها را پیدا میکردم و از آنها تشکر ویژه میکردم... افرادی که کار خودشان را با خواندن کتاب تمامشده ندیدهاند و برای اشتراکگذاشتن لذتی که از یک کتاب بردهاند، به تکاپو افتادهاند...
دیدم چرا «اگر جایشان بودم»؟! من هم به سهم خودم در این حوزه مسؤولم... محمدتقی را صدا میکنم و سی جلد کتاب را در اختیارش قرار میدهم... میگویم هرچه فکر کردم چگونه تشکر کنم، بهتر از این به ذهنم نرسید که دستت را برای تبلیغ این کتاب و اشتراکگذاری این حس مقدس پر کرده باشم... بسمالله... هرطور که خواستی اقدام کن! و البته یادآور شدم که این کتاب، برای افراد متأهل لذتبخش است و برای دیگران خیلی جاهایش قابل درک و مفید فایده نیست!
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2