eitaa logo
ققنوس
1.6هزار دنبال‌کننده
339 عکس
120 ویدیو
5 فایل
گاه‌نوشته‌های رحیم حسین‌آبفروش... نقدها و‌ نظرات‌تان به‌روی چشم: @qqoqnoos
مشاهده در ایتا
دانلود
ققنوس
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰
«خوشگل‌ترین دکتر جهان در مسیرةالاحرار» (اربعین‌نوشت۶؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۱شنبه|۴شهریور۱۴۰۳|۲۰صفر۱۴۴۶(روز اربعین)| قسمت ۲از۴ • در این بین هم می‌رسد، منبری برنامه امروز است... دقایقی سر سفره هم‌صحبت می‌شویم... یکی سید را به کناری‌اش نشان می‌دهد و آهسته می‌گوید داداش معروف است! دیگری هم باز آهسته توضیح می‌دهد که بله، اما با هم خیلی فرق دارند... را می‌برند برای جلسه و من هم عذرخواهی می‌کنم که حالم روبه‌راه شود، ملحق می‌شوم... • ، اخوی کوچک ، به خوشگل‌ترین دکتر جهان زنگ می‌زند، این را پشت تلفن هنگام سلام‌وعلیک می‌گوید، ... رسماً یک درمانگاه برپا کرده‌اند... داروخانه، پذیرش، اورژانس، اتاق دکتر و... به تفکیک آقایان و خانم‌ها... برای درمانگاه ساختمان نیمه‌کاره مجاور ورزشگاه را تسخیر کرده‌اند! • با سفارش کار به سرم و بتامتازون و... می‌کشد، اورژانس آقایان، چهار تخت و یک کف‌خواب دارد! من و روح‌الله روی دو تخت کنار هم درازکش می‌شویم...، به آقای صفری که زیرلب نوحه‌های سنتی می‌خواند و سرم را آماده می‌کند، می‌خورد که از بچه‌های بهداری زمان جنگ لشکر ۲۵ کربلا باشد، می‌پرسم می‌گوید نه، کردستان بودم، بانه... • تا از درمانگاه برگردیم منبر تمام شده و حاج شروع کرده... جایگاه هیأت را در تصاویر خبر حضور شیخ ابراهیم زکزاکی دیده بودم، باشکوه و هنرمندانه و هیأتی و ساده و کم‌خرج... به جز تصویر آقا و امام، تصاویر ، ، و شهید ، بنیانگذار انصارالله یمن، با پس‌زمینه پرچم‌های کشورهای‌شان، همه در پرچم‌های عمودی در دو طرف پرده‌نگاره شعار «کربلا، طریق‌الاقصی»، با شکوه و جلال نصب شده بود... • جلسه حال بسیار خوبی دارد، هم با آن همه کار و مشغله، همان جلوی منبر، مشغول باریدن است و این از ویژگی‌های بسیار مثبت اوست که بارها و بارها دیده‌ام... خیلی‌ها مثل خودم حواس‌مان نیست و قصه دلاک حمام را تکرار می‌کنیم که همه را پاک و پاکیزه راهی منزل می‌کرد و‌ خودش آخرشب کثیف و‌ آلوده برمی‌گشت... ، فیض روضه ارباب را با هیچ چیزی عوض نمی‌کند و هرچه هم می‌خواهد از همین مجلس فیض کسب می‌کند... المؤمن کَیّس! چه‌قدر خوش گذشت این سفر رو پر قو می‌خوابم شبا تا سحر.. صورتم گل انداخته هوای شام بهم ساخته اگه تو زیر دست و پا نبودی خُب منم نبودم اگه میون آتیشا نبودی خُب منم نبودم اگه سنگ از این و اون تو نخوردی خُب منم نخوردم اگه سیلی از خیزرون نخوردی خُب منم نخوردم.. تو خونه خولی موهات نسوخته خُب منم نسوختم اگه جایی با اضطراب نرفتی خُب منم نرفتم اگه توی بزم شراب نرفتی خُب منم نرفتم خوب‌خوب‌خوبم بابا فقط بریم از این‌جاروز اربعین، کربلا، ، استادی می‌کند و مجلسی می‌شود... در همین حال یادی از همه دوستان، عزیزان، حق‌داران، آباء و اجداد و اصلاب، ابناء و اولاد و ارحام و محارم، احباب و اصدقاء و اخلاء، اساتید و علما کردم... عزیزی که گفته بود هرکجا گنبدی دیدی یاد ما هم باش... استادی که گفته بود باید در پیام‌دادن به من احتیاط کند تا مبادا افشای سر کنم... هر کسی که التماس‌دعایی فرستاده بود و نفرستاده بود... • این‌که از علما و بزرگان دیار طبرستان یاد می‌کند، از مزیت‌های مجلس‌داری است... یادی از آیت‌الله ، حاج‌آقای ، آیت‌الله و... • در لابه‌لای جمعیت، را می‌بینم، سر ماجراهای ، به‌ویژه رویداد اخیر سفینة‌النجاة بیش‌تر شناختمش... مدیر مجموعه فاخر ، هنرمند متواضع، دل‌سوز، اهل تقوا، حق‌جو و حق‌طلب که هر استانی و هر جمع هنری، اقلاً یک دست از این نمونه را برای جبهه‌شدن اهالی خطه هنر نیاز دارد... • لابه‌لای عزاداران، بچه‌های ترکیه همراه با پرچم‌های‌شان جلب توجه می‌کنند، ظاهراً مهمانان بین‌المللی موکب از کشورهای مختلف حضور دارند... • آخر جلسه است و هنوز پانسمان سِرُم، خونی روی دستم... با یک دست سینه‌زدن کار راحتی نیست... بعد از چند تلاش ناموفق برای استحمام، راهی حمام می‌شوم، دوشی می‌گیرم و لباس‌ها را آبی می‌زنم و برمی‌گردم به همان اتاق کذایی! ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2
ققنوس
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهر
«کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی بروبیا داری» (اربعین‌نوشت۷؛ روزنوشت‌های سفر اربعین ۱۴۰۳) |۲شنبه|۵شهریور۱۴۰۳|۲۱صفر۱۴۴۶| قسمت ۲از۳ • کمی آن‌طرف‌تر یک ساختمان نیمه‌کاره بسیار بزرگ هست که بچه‌های افغانستان موکب زده‌اند و از هم‌شهری‌های‌شان پذیرایی می‌کنند... پشت دیوار در دو اتاق جلویی که مثل باقی جاهای ساختمان، دروپیکری ندارد، خادمان موکب، از خستگی زیر کولر ولو شده‌اند... می‌روم و من هم روی موکت، جلوی کولر می‌نشینم، نگاه‌شان را پاسخ می‌دهم که منتظر ماشین هستیم و دقایقی دیگر می‌رویم... ۴۰۰ نفر از برداران افغانستانی مقیم قم هستند، این‌ها همه مدارک کافی برای خروج از ایران و سفر اربعین را داشته‌اند و به‌موقع هم به اربعین رسیده‌اند، برخلاف برادران ساکن در افغانستان که عاقبت با هزار و یک زاجرات، معلوم نیست بعد از وقت اضافه، امکان زیارت پیدا می‌کنند یا نه... سفره ساده صبحانه‌شان را با نان و پنیر پهن می‌کنند و سخاوت‌مندانه ما را هم مهمان می‌کنند که به یک چایی بسنده می‌کنم... • بالاخره حدود ساعت ۱۱ ماشین آمد! یک‌ساعت‌ونیم دیگر تأخیر و من بی‌چاره در حسرت خواب ازدست‌رفته و غافل از فرصت یک‌ساعت‌ونیم تنفس بیش‌تر در شهر پدری! ظاهراً یکی از مقامات آمده بوده برای زیارت حرم و دیدار با آیت‌الله سیستانی و همه راه‌ها را بسته بوده‌اند... • در طریق حله، مجاور یک موکب روستایی بین راهی می‌ایستیم برای نماز و قضاءحاجت... کنار آب و چای، فاصولیه هم برپاست... همین حکم ناهار را پیدا می‌کند، چون قطعاً به قرار ناهار در قصر شیرین، برای ساعت ۱۴ نخواهیم رسید! به بغداد نزدیک می‌شویم، اوج گرما است و ترافیک شدید پایتخت، مسیرها قفل کرده‌اند... با این‌که کولر ماشین کار می‌کند، اما نمی‌کشد که نمی‌کشد... خانواده از شدت گرما، دارد بی‌حال می‌شود... زمان زیادی طول می‌کشد تا از این ترافیک سرسام‌آور خارج شویم... • سر هزینه تماس‌هایش حسابی کلافه است و به چپ و راست بدوبی‌راه می‌گوید... می‌گوید در همین ایام بیش از سه میلیون تومان هزینه تماس داده... شاکی از این‌که چرا خط را به خاطر بدهی، در عراق قطع می‌کنند... صبر کنند وارد ایران که شدیم، قطع کنند، اصلاً بسوزانند، بازداشت کنند... اما در کشور دیگر، شاید طرف مستأصل شده باشد، راه ارتباطی دیگری نداشته باشد و... بد هم نمی‌گوید... اما آن‌قدر عصبانی هست که «بد» می‌گوید! • به خانقین می‌رسیم و دوباره عبور از روی دریاچه سد دیالی، با این تفاوت که این‌بار در کنار جمعی هستیم که زندگی همه‌شان و همه زندگی‌شان با دریا انس دارد... هر کدام شروع می‌کنند درباره ماهی و دریا و برکات آب و... سخن‌وری‌کردن... چند عراقی مشغول ماهی‌گیری هستند، پیرمرد شیرینی که ذهنم را لابه‌لای سکانس‌های پایتخت یک تا هفت، تاب می‌دهد، گردن می‌کشد و می‌گوید «بدون لَنسره، دستی که فایده نداره» و منظورش همان چوب بلند ماهی‌گیری است... خاطراتی از ماهی و ماهی‌گیری و دریا می‌گوید... می‌گوید آب مازندران برای همه ایران بسه... و همه این‌ها را چنان شیرین و غلیظ می‌گوید که بعدتر روح‌الله می‌گفت داخل اتوبوس، احساس می‌کردم وسط سریال پایتخت هستم، فقط با جمعیتی بیش‌تر! • نزدیک مرز هستیم که پیام حاج را در ایتا می‌خوانم... بزرگی کرده، سیاهه‌ام را خوانده و مورد تفقد قرار داده و اصلاحیه‌ای هم داشته، مرحوم را من ثبت کرده بودم که اصلاح می‌کنم... اما مردد هستم که اشکال از کجا بوده؟ اطلاق را تخصیص اشتباه زده‌ام، یا تخصیصی بوده و اشتباه شنیده‌ام یا... در هر صورت این امکان بازخوردگیری و اصلاح بلافاصله اسناد، از برکات عصر ارتباطات است و چه بسیار سفرنامه‌های پیشین که با اغلاطی به مراتب جدی‌تر نوشته شده‌اند و زمانی به دست مخاطب رسیده که هیچ صاحب سند و مدرکی برای اصلاح محتوا در قید حیات نبوده... • به مرز می‌رسیم، می‌روم سراغ موکبی که در رفت، آب‌دوغ‌خیار می‌داد و البته آب‌دوغ‌خیاری که دیگر نبود! به مزاح می‌گویم ما فقط به انگیزه آب‌دوغ‌خیار شما برگشتیم وگرنه همان کربلا می‌ماندیم... پیرمرد لبخند می‌زند و می‌گوید دو ساعت دیر آمدید! و البته تلاش می‌کند شربت آب‌لیموشان را جای آب‌دوغ‌خیار قالب کند! • حدود ساعت ۱۹ است که وارد خاک ایران می‌شویم، برخی موکب‌ها در تکاپوی جمع‌کردن هستند، برخی بارگیری کرده‌اند و‌ در حال بازگشت و البته برخی هنوز مشغول خدمت... جالب است که هر کدام از شهری آمده‌اند، سریش‌آباد کردستان، بهار همدان و... ادامه دارد... ✍️ @qoqnoos2