eitaa logo
ربط عاشقی 🇵🇸
3.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
152 فایل
"ربط دل من و تو ربط عاشقی‌ست" "اینجا سخن ز کهتر و مهتر نمی‌رود" ✍️ رهبر حکیم انقلاب ۹۲/۲/۲ 💫به فضای گرم و صمیمی «ربط عاشقی» خوش آمدید. 📩ارتباط با ما: @jebhe97 🍃بانوان فعال جبهه فرهنگی انقلاب اصفهان
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 همه‌ی طبیعت در حال نو شدن است! در حال پوست انداختن! در حال عوض شدن، متحول شدن، منقلب شدن! ردپایِ بــهـار را در تمامی کوچه‌ها و محله‌ها، می‌توان دید! مگر می‌شود با دیدن این همه زیبایی، این همه آیه که هر کدام حکم یک معجزه را دارد، باز بی‌تفاوت نشست و همچنان در غم‌ها و گرفتاری‌های روزگار دست و پا زد؟!! اصلا بهـــار آمده تا دلم را چون تمام طبیعت نو کند و به أحسن‌الحال برساند... 🥀 با وجود تمام غم‌هایی که سنگینی‌شان چند روزی‌ست، دلم را محصور و عاجز کرده است، اما می‌خواهم بهار را به خانه بیاورم! می‌خواهم تا خانه‌ی ما هم از این معجزه بزرگ هستی بی‌نصیب نماند! با بچه‌ها مشغول کاشت گل‌های اطلسی رنگارنگ در باغچه‌ی خشک و سرمازده‌ی حیاط‌مان می‌شویم... بچه‌ها هم که حسابی از خوش‌اخلاقی و سرحالی مادرشان بهره برده و نهایت استفاده را داشته و به خاک‌بازی و گِل‌بازی تمام‌عیاری مشغول شده‌اند! در لابه‌لای خنده‌ی بچه‌ها، دوباره سایه غم بر دلم می‌نشیند... 🌧 دلم مثل هوای بهاری شده، گاهی شادم و گاهی غمگین و خسته... فکر است که رهایم نمی‌کند! و بغضی که در پستوی تمام این افکار و اوهام، منتظر یک فرصت است تا بر تمامی این افکار مستولی شده و تمامی این خیالات را به غم گره زده و به ناکامی برساند! خسته‌ام خدا جون! بغض آخر کار خود را می‌کند و راهِ اشک به صورتم باز می‌شود... 📖 دفترچه یادداشت‌های روزانه‌ام را ورق می‌زنم! چند وقتی می‌شود که به سراغش نیامده‌ام! شرح روزهای تکراری و تکرار‌های بی‌سر و ته که نوشتن ندارد... با ورق زدن این صفحات، دلم برای آن روزهای خودم تنگ می‌شود! حال و هوای خوبی که داشتم! انگار که تمامی این حس‌ها، خاطره‌ها، رنگ می‌گیرد و از لابه‌لای دفتر بلند شده و به وضوح کامل جلوی چشمانم رد می‌شود... در بین صفحاتی که به آرامی ورق می‌زدم، در بالای یک صفحه که با رنگِ جوهری متفاوت و حاشیه‌بندی زیبا نوشته شده بود: غرض از آمدنت به دنیا!!! 🔻 ادامه‌اش را می‌خوانم: غرض از آمدنت به دنیا، باز شدن چشم و گوش تو به علم و قدرت خداوند متعال است، نه رتق و فتق امورت... در زندگی انسان تجلی‌های ربانی لحظه‌به‌لحظه رخ می‌دهد و این موضوع است که زندگی انسان را از سایر مخلوقات متمایز ساخته و اگر به این مهم توجه نکند هرچند خوب زندگی کرده باشد گنج مهمی را از دست داده است!! انسان باید رویت‌اش در دنیا به فعلیت برسد وگرنه نمی‌تواند خدا را در قیامت ببیند!! فعلیت بینایی انسان در دنیاست وگرنه یا کور یا کم‌بینا محشور می‌شود... انسان باید بتواند در این دنیا، در بین تمامی مشکلات، گره‌گشایی خدا را ببیند... اما خب چگونه؟؟ وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا ﴿۲﴾ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا (۳) ✨ کافی است فقط انسان تقوا داشته باشد آن‌که از راه بی‌گمان می‌رساند خداست آن‌که بی‌حساب روزی می‌دهد خداست کافی است آدم به خدا، حسن ظن داشته باشد، آن موقع اگر به مشکلی بر بخورد، فلسفه آن را می‌فهمد، ناامید نمی‌شود، خود را مطرود خدا نمی‌داند، و این نوع نگاه، چقدر عسر را شیرین می‌کند... یادداشت‌های دوره نوجوانی‌ام از کلاس تدبر، امروز نجات‌بخش و احیاکننده‌ی دوباره‌ی من می‌شود، و عجب برکتی دارد نوشتن این گزاره‌ها، ثبت این فهم‌های کوچکم از سوره‌ها... ✍ ز . ک @rabteasheghi
✉️ کارت دعوت برایمان آورده بودند! دختر کوچکم؛ مهدیس با خوشحالی، بالا و پایین می‌پرید و از سویدای دل فریاد می‌کشید: آخ جــون، عروسی، عروسی...! موهای طلایی‌اش را نرم دست کشیدم و گفتم: قراره بریم ولیمه بخوریم! ولیمه حاجی شدن!... مهدیس نفهمید من چی گفتم ولی چند روز بعد که وارد تالار پذیرایی شدیم، از تیپ و وضع افراد و نوع مهمانی فهمیدم حق با مهدیس بوده و مثل اینکه ما به مجلس عروسی دعوت شده‌ایم تا...! 💢 بعد از آن روز و آن مجلس کذایی، فکرم درد گرفته است! انگار تمام دنیا بر قلب من آوار شده باشد! در این مواقع، هیچ چیز مثل نوشتن، نمی‌تواند آرامم کند... 🕋 به همین آیین حج فکر می‌کنم! مردانی از رنگ‌ها و قبیله‌ها و اقلیم‌های مختلف آمده‌اند تا مشق مسلمانی‌شان را دوره کنند! تا میثاق‌هایشان را محکم‌تر کنند... وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَمِيثَاقَهُ الَّذِي وَاثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا ۖ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ⚠️ و مشکل ما از همین فراموشی میثاق‌ها شروع می‌شود! یادمان می‌رود تمام لبیک‌هایی که در موقف‌های مختلف زندگی‌مان گفتیم و ادعا کردیم که هستیم پای آن عهد و پیمان‌ها ولی در واقع نبودیم و کم آوردیم... ما با خدا عهد بستیم که از رسول و امامش تبعیت کنیم! ما با پیامبر قول و قرار گذاشتیم که دنیا را موحد کنیم... ما روزی را گذراندیم که دین‌مان به کمال و غایت خود رسید و امام‌خواه و امام‌دار شدیم! ... الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينا... امامی که تمام زندگی‌اش را گذاشت برای دیگران، من چگونه می‌توانم مأموم آن امام باشم و تنها به خود و زندگی خودم فکر کنم! چگونه می‌توانم امامی که شأنی چون شأن کتاب خدا را داشته پیروی کنم و در تمام جنبه‌های زندگی‌ام، دغدغه‌ای برای اسلام و بلند کردن و رفعت بخشیدن به پرچم توحید و عدالت در سرتاسر عالم نداشته باشم... در زندگی‌مان، حتی در سختی‌هایی که به ظاهر برای اسلام می‌کشیم، مثل همین زیارت‌ها، حج رفتن‌ها، ثمره‌ای دیده نمی‌شود و تحول و تغییری در رویه زندگی‌های پراشتباه و پر زرق‌وبرق‌مان به وجود نمی‌آورد! فقط یک حظ معنوی و بهجتی غیرقابل وصف و کوتاه برای خودمان دارد ولی زندگی ما را متحول نمی‌کند!!!! ⁉️ قرار نیست هر زیارت و حج من، منتج به دریافت ماموریت‌هایی جدید و قیامی محکم‌تر برای احیای زندگی‌ها و زدودن کفر و شرک از بستر جامعه باشد؟! سختی‌ها نباید به تکرار و عادت گرفتار شود بلکه باید به واسطه امام‌خواهی بیاید و برود و ارتقا یابد تا بتواند محصول و ثمره‌اش حیات باشد. اگر عبادتی هرچند پرشکوه چون حج و جهاد بدون اذن امام باشد، عامله ناصبه ست! رنجی‌ست بی‌حاصل! آنچه از سختی‌ها می‌ماند، شنیدن حرف امام است و اگر چنین نباشد، اگر فرد صدها سال حج برود، تغییری در رویه زندگی‌اش به سمت صلاح و فلاح اتفاق نمی‌افتد. ✍ ز . ک 📌 برداشتی از مباحث تدبر در قرآن @rabteasheghi
🔺اجاره‌خانه‌ها سر به فلک کشیده‌اند! مشکل روی مشکل و انگار اصلا کسی به کسی نیست! رحم و مروّت از میان‌مان رفته است... با اینکه من در سکوت بودم، اما جناب راننده همچنان به حرف‌هایش ادامه می‌داد! از هر دری صحبت می‌کرد! از صاحب‌خانه‌ی بی‌مروت و اجاره‌خانه‌هایی که با درآمدش جور در نمی‌آید تا ساندویچ‌هایی که گرانی‌شان تضمینی برای کیفیت‌شان نیست... کولر ماشین روشن است اما دلم هوس هوای تازه کرده است! شیشه ماشین را کمی پایین می‌کشم و چشمانم را به داخل خیابان می‌کشانم... تمام معابر شهر، به عزای امام حسین (علیه‌السلام) نشسته‌اند! دلم چقدر هوس روضه کرده است... 📱 تلفنم زنگ می‌خورد! صحبت‌های راننده بر سر مسائل کلان اقصادی و سیاسی مملکت، ناتمام می‌ماند!!..." خانم شکوهی جان! واقعیتش الان خیلی فرصتش را ندارم و نمی‌تونم پای کار باشم.".. از ماشین پیاده می‌شوم! کمی از جوابی که به خانم شکوهی داده‌ام، وجدان‌درد گرفته‌ام!! وقت برای همراهی بود اما کاری که بی‌نتیجه باشد را چرا شروع کنم! به‌نظرم کار کردن با شش نوجوانی که تنها به صرف پر کردن اوقات فراغت‌شان به این جلسات آمده‌اند، دردی را دوا نمی‌کند... 🏴 چراغ‌های جلسه را روشن می‌کنند! با دستمال مخملیِ سبزرنگم که منقّش به اسم خانم فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) ست، اشک‌هایم را پاک می‌کنم... آهی از وجود می‌کشم! انگار قلبم از نو شروع به تپیدن می‌کند! گریه برای غمِ سنگینِ مصیبتِ کربلا، دلم را سبک کرده است! بنا نداشتم برای سخنرانی بنشینم اما نشستن صاحبِ مجلس در کنارم، پایِ رفتنم را سنگین می‌کند!... "شما از کدوم دسته دین‌داران هستید؟ بعضی از دین‌داران، خودشان معضل جامعه‌ی دینی می‌شوند"... سوال سخنران جلسه در مطلع بحث، بدجور مرا قلقلک داد..! خودم را مخاطب صحبتش نمی‌دانستم اما گویا مخاطب کلام او، خودِ خودِ من بودم.... 🚨 دین‌دارانی هستند که خود به یک معضل برای جامعه دینی‌شان تبدیل می‌شوند! آن‌ها اقامه دین را تنها وظیفه رسول می‌دانند و می‌گویند تو و خدایت به میدان جهاد بروید، از ما کاری بر نمی‌آید... بی‌تفاوتی نسبت به دین، بدترین معضل جامعه دینی است! شما امشب برای مظلومیت امام حسین (علیه‌السلام) گریستید! امام حسینی که در مسیر حرکت‌شان از مکه به کوفه به خیلی‌ها برخوردند و در نهایت با نگاه سرد و انزواگرانه‌ی آن‌ها روبه‌رو شدند! در نگاه آن‌ها عبادت خدا مهمتر از حکومت دینی بود و همین پای رفتن‌شان را سست کرد و ندامت‌شان را در تاریخ ماندگار... خداوند از هر انسانی انتظار اقامه دین دارد! وظیفه اولیه هر انسانی، ترسیم زندگی خودش نیست...! يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَمَن يَفْعَلْ ذَٰلِكَ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ (۹) ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ! ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﺍﻭﻟﺎﺩﺗﺎﻥ ﺑﻪ‌ﺟﺎی ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺳﺮﮔﺮم‌تان نکند. آن‌هایی ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﺍﻭﻟﺎﺩﺷﺎﻥ ﺳﺮﮔﺮم ﺑﺸﻮﻧﺪ، ﺳﺮﻣﺎﻳﮥ ﻋﻤﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﻪ‌ﺍﻧﺪ! ⚠️ سرمان را به زندگی‌های خودمان گرم کرده‌ایم و از اطراف‌مان بی‌خبریم! نشسته‌ایم تا دیگران کاری کنند! بهانه می‌آوریم! دلیل می‌تراشیم و می‌گوییم با یک گل که بهار نمی‌شود!!... چرا اتفاقا با یک گل هم بهار می‌شود! صاحب‌خانه‌ای که انصاف دارد و به جای متاع دنیا، با خدا معامله می‌کند، معلمی که متعهدانه و برای یاری دین، پا به عرصه تربیت می‌گذارد، ساندویچ‌فروشی که تنها به فکر سود و درآمد بیشتر نیست و رضایت امامش را بالاتر می‌بیند... با یک گل هم بهار می‌شود! می‌شود تنها شاخه گلی بود و برای دین تا آنجایی که می‌شود، مایه گذاشت... ما باید برای دین‌مان، کاری کنیم! دینِ عاریتی، دینی که به زمان و مکان و شخص‌ها متکی‌ست، در کشاکش بلا، وا می‌دهد و کربلایی دیگر رقم می‌زند... 💫 به خانم شکوهی زنگ می‌زنم! باید کاری کرد! هر چند کم و کوچک... مهم، بودن و اثر داشتن است... ✍ ز . ک برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
💢 آیینه‌ی دِق من شده است! دیدن این مدرک قاب شده به دیوار که با اینکه چند سالی برایش زحمت کشیدم و خونِ دل خوردم، حالا به هیچ کارم نمیاد....». راحله پُر از گلایه بود! فنجانِ گرم چایی را بین دستانم جابه‌جا می‌کنم، حرفم را مزه‌مزه کرده و می‌پرسم: راحله جان! چرا به قول خودت درسی را خوندی و ادامه دادی که به کارت نمی‌آمد؟... راحله شانه بالا می‌اندازد و با قاطعیتی عجیب می‌گوید: چون کارِ دیگری بلد نبودم... نتوانستم جوابش را برای خودم هضم کنم! چطور می‌شود ده سال درسی را خواند که دوستش نداشته باشی و اصلا به زندگی‌ات خط و ربطی نداشته باشد... ☕️ فنجان چایی گوشه‌ی میز، حیران و سرگردان مانده است، هر لحظه ممکن است سقوط کند و ناکام بماند! همان‌طور که راحله از زندگی پرتکرار و ملالت بارش، با منِ خسته، سخن‌ها می‌گفت، می‌خواستم فنجان را از لبه‌ی میز جابه‌جا کنم ولی گفتم الان وقتش نیست! ولش کن...!! با صدایِ شکستن فنجان چایی، صحبت‌های راحله قطع شد! فنجان شکست و من وجدان‌درد گرفتم! شاید اگر یک لحظه زودتر، جُنبیده بودم، الان فنجان هنوز فنجان بود!! سرم را به شیشه‌ی پنجره‌ی اتوبوس می‌چسبانم! خنکایِ شیشه، حرارت صورتم را کم می‌کند! سرم درد می‌کرد از حرف‌های راحله، درد و دل‌هایش، آینده‌ای که جز نشستن و درجا زدن برای خودش متصور نبود... نمی‌دانستم باید برایش چه کنم!! یکدفعه در ذهنم، تصویرِ فنجان شکسته بازپخش می‌شود!! اگر یک لحظه زودتر حرکت کرده بودم... اگر همان موقع که دیدم فنجان جایش درست نیست، برداشته بودمش... این اگرها! این فاصله‌های خالی بین من و عملِ من... 🗓 ماه‌ها از این ماجرا گذشت! روزی خیلی اتفاقی به کلمه‌ای عجیب رسیدم! کلمه‌ای که کتاب خدا، شحّ نفس می‌خواندش... رذیله‌ای که دیوار‌به‌دیوار و تن‌به‌تنِ نیازِ انسان است! رذیله‌ای که پایه‌ی تمام بدبختی‌های ماست! بخلِ شديدی كه در قلب رسوخ می‌کند و انسان را به ناکجاآباد می‌رساند! مدام برای هر کار خیری دلیل و توجیه می‌تراشد! زورش می‌گیرد! به تریج قبایش بر می‌خورد!... و حالا نفسی که با یک فاصله عمیق از عمل مانده و تمام این فاصله را بخل و حرص پـُر می‌کند! نفسی که گرفته باشد از هر کار و عمل خيری دور می‌ماند! از امربه‌معروف، نهی از منكر، تربيت مردم، هدايت و ارشادشان، انفاق، احسان و كمك دور می‌ماند و عجب سرنوشت تلخی است که زنده باشی، نفس بکشی ولی اثری نداشته باشی... این حیات چقدر بوی مرگ می‌دهد!! 🔻 مشکلات ما آدم‌ها درست از همان یک لحظه‌هایی شروع می‌شود که چون نمی‌توانیم آن را کنترل کنیم، کار از دستمان در می‌رود! اگر راحله لحظه‌ای که فهمید به بیراهه آمده، برمی‌گشت، اگر من همان زمان که می‌دیدم فنجان چایی در خطر سقوط است، برش می‌داشتم... این اگرها، باید روزبه‌روز برایمان کم و کمتر شود!! ✨ ....وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۱۶﴾ و كسانى كه از خســـّت نفس خويش مصون مانند آنان رستگارانند (۱۶) رستگاری نزدیک است اگر حواس‌مان به لحظه لحظه‌های زندگی باشد و دست و دلمان برای انجام کار خیر، برای گره‌گشایی کردن، برای در میدان بودن، برای حیات داشتن، باز باشد... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
🌿 تمام خانه‌اش، بوی بهشت می‌دهد! سارا، دختر کوچکم همیشه برای رفتن به خانه‌ی خانوم‌بزرگ ذوق دارد! با اینکه آن‌جا همبازی و سرگرمی خاصی ندارد ولی عجیب همیشه از رفتن به آن خانه استقبال می‌کند! امروز ازش پرسیدم، سارا جان! تو چرا خونه خانوم‌بزرگ را دوست داری؟؟ کمی فکر کرد و گفت: آخه اونجا همه چیز راحته!! حسش را کاملا می‌فهمم! خانه خانوم‌بزرگ آرامش و امنیت عجیبی دارد! یک بوی خاص! یک چیزی که نمی‌شود توصیفش کرد! حتی آب و نانش هم فرق می‌کند و بی‌اندازه خوشمزه‌ست... 📖✨ خیره نگاهش می‌کنم... قرآن بزرگش را روی میز نماز گذاشته و روبه‌روی پنجره حیاط، درست رو به روی درخت نارنج سرسبز و بزرگ باغچه با صوتی خوش قرآن می‌خواند... یس ﴿١﴾ وَالْقُرْآنِ الْحَکِیمِ ﴿٢﴾ إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ ﴿٣﴾ عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ... 🌱 دلم غنج می‌رود برایش! کنارش می‌نشینم و او همان‌طور که قرآن می‌خواند، موهایم را نوازش می‌کند! به حال او غبطه می‌خورم! زنی که همیشه در هر دوره‌ای از زندگی برای اطرافیانش، برای خانواده، محله، همسایه‌ها مایه‌ی خیر و برکت بوده است! همیشه در حد توان هر کاری از دستش بربیاید، انجام می‌دهد! رها و بی‌تفاوت از دغدغه‌های اطرافیانش نبوده و سر بزنگاه به دادشان رسیده! اما من!! با اینکه سه دهه از زندگی‌ام گذشته فقط درگیر روزمرگی‌های خودم شدم! خبر از حال اطرافیانم ندارم! هنوز بعد از سه سال آمدن به این محله، همسایه‌ی دیوار به دیوارمان را نمی‌شناسم!! حیات من حتی از حیاط خانه‌ی خانوم‌بزرگ هم کوچک‌تر شده!! استادی می‌گفت: مرگ انسان کافر، "فجعه" است ولی مرگ مومن فجعه و ناگهانی نیست! یعنی اینکه غافلگیر نمی‌شود و حتی مرگش هم عین حیات است! آن روز این حرف برایم بی‌معنا آمد اما امروز معنایش را بهتر می‌فهمم!! سوره یاسین را در لابه‌لای صوت دلنشین خانوم‌بزرگ بهتر می‌فهمم... وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَمَا یَنْبَغِی لَهُ إِنْ هُوَ إِلا ذِکْرٌ وَقُرْآنٌ مُبِینٌ ﴿٦٩﴾ لِیُنْذِرَ مَنْ کَانَ حَیًّا وَیَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْکَافِرِینَ ﴿٧٠﴾ 💢 سوره می‌گوید مگر می‌شود کسی که در دنیا مرده و به‌هم‌ریخته و افسرده باشد ولی در آخرت زنده باشد و حیات داشته باشد؟؟ حیات و زندگی برای مومنینی است که در اوج مشکلات، در سختی‌ها همچنان زنده‌اند، مثل رجل یسعی که سوره تعریفش می‌کند! مومن سوره یاسین، جاری است. حال خوبی دارد. آرامش درونی دارد و تلاش و تکاپوی بیرونی. ارتباطاتش برقرار است. در حال انفاق کردن است! در حال پُر کردن چاله‌های خالی جامعه! نمی‌گوید چرا من انفاق کنم، مگر خدا نمی‌تواند! نمی‌خواهد فقط سرگرم خودش باشد. او حیات می‌خواهد! می‌خواهد متوجه و زنده و اثرگذار باشد... مومنِ سوره ی یاسین نه تنها در این عالم حیات داشته بلکه حیات‌آفرینی هم می‌کند... هرگز نمی‌رد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
‼️ استثنا کرده بود! نمی‌دانم من هم شاملش می‌شدم یا نه!! ای‌کاش می‌شدم! خب از کجا باید می‌فهمیدم؟؟ نشانه‌اش چه بود؟؟ 🔻 طـهورا را به مدرسه می‌رسانم. ترجیح می‌دهم به جای گرفتار ماندن در این ترافیک سرسام‌آور، کـمی در فضای سبزِ روبه‌روی مدرسه بنشینم و از هــوای دل‌انــگیز صبحگاهی لذت ببرم. 📖 کتابی را که هفته پیش هـدیه گرفته بودم، آوردم تا بخوانم... اما صفحه اولش را که باز می‌کنم، سوال اولِ کتاب تو ذوقم می‌زند!! "آیـا در دنــیا احساس ایمنی و امــنیت دارید؟" چه سوال ناشیانه‌ای؟! خـُب، معلوم است که نــه! حالا دوباره نویسنده سوالش را ادامه می‌دهد و می‌پرسد: پــس چگونه می‌توانیم در دنیا به ایمنی و امنیت برسیم؟؟ حالا این شد یک سوال حسابی! اگـر این سوال را نمی‌پرسید، کلاً ازش قطع امید می‌کردم... دفتر خاطرات روزانه‌ام را باز می‌کنم و سوال کتاب را دوباره می‌نویسم... چگونه...؟! خب زندگی من که مستثنا از قاعده‌ی دنیا و احوالاتِ چرخان و پیچ و واپیچش نیست!! دنیا، دنیاست دیگر... دنیا و نا‌ایمنی‌هایش... دنیا و احوالات عجیب و غریبش... دنیا فراز و نشیب‌هایش! نمی‌دانم چرا همیشه حسم به دنیا درست نمی‌شود! هیچ وقت نمی‌توانم به آن اطمینان کنم! نمی‌توانم به خوشی‌هایش دل خوش کنم! به موفقیت‌ها دستاوردهایش مغرور و سرخوش باشم! حتی غم‌هایش هم ماندنی نیست! پس چطور می‌توان با این دنیا معامله کرد؟! عجب حریف چِغر و بدبدنی‌ست این دنیا... ✨ و حالا انگار که دوباره، تمام جــوابِ سوال‌هایِ من می‌رسـد به همان استثنا!! ... وَالْعَصْرِ ﴿١﴾ إِنَّ الإنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ ﴿٢﴾ إِلا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ ﴿۳﴾ وقت تنگ است! فرصت زندگی کوتاه است و انسانی که در خسران است مـــگر... مــگر ایمان با ایمان است که می‌تـوان در شرایط ناایمنِ دنیا خاسر و متضرر نشد! ایمانی که در عـملِ صالح خودش را نشان مـی‌دهد...!! و حالا از بین تمامی عمل‌های صالح، تواصی به حق و تواصی به صبــر آورده شده!! چــرا؟؟ گویا دوباره پای استثنایی در میان است! استثنایی که می‌گوید، ببین! تو با خودت به جایی نمی‌رسی!! تو با جامعه عجین شده‌ای، تو برای جــمع ساخته شده‌ای و برای نجاتـــــــِ از خــسران، باید برای جـــمع کاری بکنـــی... 📱صدایِ زنگِ تلفن مرا به خودم می‌آورد!! ای وای چقــدر زمان گذشته و من همچنان اینجــا نشسته‌ام... 💫 در لابه لای روزمرگی‌هایم، دوباره به یاد سوال نویسنده می‌افتم! حالا شاید بتوانم برای ناایمنی دنیا، راه حلی پیدا کنم! راه حلی که استثنای سوره عصر به من نشان داد! راهِ چاره‌ای به اســم ایمان، آن هم ایــمانی که فقط در من و زندگیِ مـن خلاصه نشود!! ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
✨ خــاصیـت‌دار شدن! این روزها زیاد بهش فکــر می‌کنم! این روزها با این تحــولات بزرگ و عجیب، خودم را بیشتر و بیشتر نزدیک به زمانِ ظهــور می‌بینم... حسِ عجیبی دارد! مخلوطی از انواع و اقسام حس‌های متفاوت و متضاد!! از بین تمام این حس‌های عجیب که برای خودم هم غریب و ناشناس است، گویا ترس و اضطراب را بهتر از همه می‌شناسم... خودم را که نمی‌توانم گـول بزنم! حسِّ واهمه از کلی کارهای ناکرده‌ام را که نمی‌توانم منکـر شوم... بغض گلویم را می‌فشارد! حقش بود همین‌جا وسط خیابان می‌زدم زیر گریه! اما خودم را جمع‌وجور می‌کنم! بغضم را قورت می‌دهم و به سر کلاس درس می‌روم... ✍ دوباره دست به قلم شده‌ام... می‌نویسم خاصیت‌دار شدن! شاید با نوشتن بهتر بتوانم حسم را بفهمم... بعضی از کارها خیلی بزرگن! تخصص ویژه می‌خواهند! توان زیاد، مهارت کافی... اما شاید همیشه هم برای اثرگذاری توان زیاد و تخصص ویژه لازم نباشد! گاهی سنگی کوچک، به اراده خدا، قدرتی عظیم پیدا می‌کند و با منقار ابابیل بر سر کفر و کافر فرو می‌ریزد و نابودشان می‌کند! پس چیست راز این خاصیت دار شدن؟! 🪴 قاعده کار خدا با ما فرق می‌کند! قاعده کار ما مثل آب دادن به گلدان با لیوان آب است اما قاعده آب دادن خداوند متعال، با بارش باران از ابرهای آسمان است... خداوند با یک اتفاق ریز در سطح وسیعی تحول ایجاد می‌کند و اگر انسانی خودش را در سمت حق، در سمت خدا نداند، در این سیر تحولی، در این حرکت نرم و رو به جـلو، دلش زنده نمی‌شود... خاصیت‌دار نمی‌شود! باید در مسیر بود تا خاصیت‌دار شد... وعده خداوند که محقق شده هست... فتح و نصرت الهی که خواهد رسید ولی باید ببینم که من در این جریان کجای کار ایستاده‌ام... باید ببینم چقدر اهل تسبیح و استغفار هستم...چقدر حرکت می‌کنم! چقدر جبران مافات می‌کنم و چقدر اثرگذار شده‌ام... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿١﴾  وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿٢﴾ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا ﴿٣﴾  💫 خاصیتِ انـسانِ مؤمنِ مجاهدِ سوره‌ی نصر، این است که با کارش، با درسش، با بحثش، با حرکتش، با خود برنامه‌ریز بودنش، با تلاش برای شناخت عرصه‌های ناشناخته زندگی‌اش، ظهور امامش را تحقق میبخشد... 🤲 ای‌کــــاش که خاصیت پیدا کنم برای امـامـــم... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
❗️به یک قاعده عجیب رسیده‌ام! احساس می‌کنم وقتی کارهایم بیشتر می‌شود، وقتم هم برکــت بیشتری پیدا می‌کند!! تا حالا چندین بار دوستانم از من پرسیده‌اند تو چطوری با چند کودک و مشغله‌های بچه‌داری و خانه‌داری به درس و دانشگاهت هم می‌رسی؟ چطور شاغل هستی و در کنارش برای کودکانت هم کم نمیذاری؟؟! راستش خیلی جواب روشنی برایش ندارم! خودم هم در کار خود مانده‌ام! یعنی وقتی حساب کتاب می‌کنم درست جور در نمی‌آید و انگار حسابش از حساب‌های دیگر جـداسـت... 📿 چادر نمازم را با دقت تا می‌زنم! حسن که در بین نماز مدام از سر و کولم بالا می‌رفت، حالا در آغوشم خودش را رها کرده و کاملا تسلیم خواب شده است! قرآن سبز رنگ کوچکم را رو به رویم می‌گیرم و با نیت باز می‌کنم... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ ﴿١﴾ وَإِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ ﴿٢﴾ وَإِذَا الْجِبَالُ سُیِّرَتْ ﴿٣﴾ وَإِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ ﴿٤﴾ وَإِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ ﴿٥﴾ وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ ﴿٦﴾  💥 عالمی در حال تحول و دگرگونی‌ست! عالمی با انذار نبی به لرزه درآمده است ولی من... حالا اینجاست که باید محکم به خود نهـیب زنی، فأین تَذْهَبون؟ پس تو به کجا می‌روی؟ تمام عـالم آمده است بـرای حـرکـتِ تو... إنْ هُوَ الّا ذِکْرٌ لِلْعالَمین... بـرای امام‌دار شدن تو! برای ذاکر شدن تو! برای اتصالت به بی‌نهایـت... لِمَنْ شاءَ مِنْکُم أنْ یَسْـتَقیم.... به شرط آنکه بخواهی و طلب و اراده‌ات قیام باشد! وقتی انـسانی بخواهد قیام کند، حـرکت کند، بایستد و ایستاده بماند و تحت لوای الـهی قرار گیرد، تمام مؤلفه‌های هر بـستری تغییر حالت داده و دگـرگون می‌شود تا سیرِ قیام‌گونه‌ی او تحقق پیدا کند!!! ✨ و این همانی‌ست ک می‌گوییم: از تو حرکت از خدا بــرکت... وقتی تمام اراده و طلب تو، تمام کارها و انتخاب‌هایت، زندگی، شغل، فرزندآوری در جهت الله قرار بگیرد، آن موقع تمام هستی برای قیامِ تو قیام می‌کند... و این کــلام خداوند است...هـمان، قول رسول کــریم ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
🥀 می‌دانی آدم‌ها از اینکه ببینند کارهایشان گم می‌شود، اذیت می‌شوند! فـرو می‌ریزند... دختر کوچکم را روی پایم تکان می‌دهم تا بخوابد، اما او اصلا خیال خوابیدن ندارد! دلـم کـنجِ دنجی می‌خواهد برای خــودم اما به زور در کنار بدقلقی‌های دختر باید بنشینم! چند هفته‌ای می‌شود که قطار مریضی به ایستگاه خانه‌ی ما رسیده و بچه‌ها پشت سر هم درگیر شده‌اند... روزم به شب می‌رسد و من تنها به کارهای روزمره خانه می‌رسم! از تمام برنامه‌هایم عقب افتاده‌ام.... احساس می‌کنم در خانه و در لابه‌لای کارها گم شده‌ام! احساس می‌کنم هر چه می‌دوم، نمی‌رسم! هر کاری می‌کنم، هر چقدر برنامه می‌ریزم، باز اتفاقی می‌افتد و شدهایم نشد می‌شود!! 🌑 تمام خانه را تاریک کرده‌ام تا این نیم‌وجبی به خواب برود اما او همچنان هوشیار و بیدار است... خودم را به خواب می‌زنم اما این حقه هم دیگر کارساز نیست! کم کم پلک‌هایم سنگین می‌شود اما هنوز دلم آرام نشده است... دنبال مرهمی هستم برایش! دلم را گرم می‌کند!! زمزمه می‌کنمش... فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَكُمْ وَمَثْوَاكُمْ ﴿۱۹﴾ پس بدان كه هيچ معبودى جز خدا نيست و براى گناه خويش آمرزش جوى و براى مردان و زنان با ايمان [طلب مغفرت كن] و خداست كه محل حرکت و قرارگاه شما را مى‏‌داند (۱۹) 💢 چه موقع عملی را برای تو انجام داده‌ام و آن عمل در نگاه تو گم شده است؟! کی بوده کاری را کرده باشم و تو آن را به بهترین شکل، مایه رشد و اصلاح من قرار نداده باشی؟؟ تو که می‌بینی، چرا من غم ندیده شدن داشته باشم؟؟ فَلَا تَهِنُواْ وَتَدۡعُوٓاْ إِلَى ٱلسَّلۡمِ وَأَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ وَٱللَّهُ مَعَكُمۡ وَلَن يَتِرَكُمۡ أَعۡمَٰلَكُمۡ ﴿۳۵﴾ پس هرگز سست نشوید و (دشمنان را) به صلح (ذلّت‌بار) دعوت نکنید در حالی که شما برترید، و خداوند با شماست و چیزی از (ثواب) اعمال‌تان را کم نمی‌کند(۳۵) 🔺ترسم نباید از ندیدن باشد... ترسم باید فقط برای کارهای ناکرده‌ام باشد... چون هر کار نکرده و جان نخریده‌ای، اسم محمد (ص) ندارد... هر کسی در زیر پرچم ولایت تو باشد، محکوم به بقاست، محکوم به بودن، دیده شدن... و حاشا زمانی که این حکم یقینی پروردگارم را فراموش کنم... و حالا دلم گرم شده است به محکمی آیات روشنش! والله معکم و لن یترکم اعمالکم... خدا با توست و چیزی از کارهایت نزد ما گم نخواهد شد و این کلام چقدر آرامم می‌کند، گویا درست در آغوش خدا جا گرفته‌ام... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
🕌 در نماز‌خانه‌ی مدرسه ولوله‌ای به پا شده بود! از چند روز قبل، دخترها با شور و شوقی وصف‌ناشدنی، مشغول تزیین و آذین‌بندی سالن نمازخانه شده بودند! و امروز باید می‌دیدیدشان! چشم‌هایشان از ذوق می‌درخشید! انگار که می‌خواهند بعد از سال‌ها مادرشان را ملاقات کنند!! در لحظه ورود مادرها به سالن، هر کدام از دخترها با قدم‌های تند و بلند، به استقبال و دست‌بوسی مادرش می‌رفت و درست مثل روزهای کودکی، خودش را در آغوش امن مادرش رهـا می‌کرد... 💫 در بین شلوغی‌های جشن، کسی آرام به شانه‌ام زد! رو برگرداندم! مادر حـدیث بود! سلامش کردم و او در جواب، زد زیر گریه! دلم هری ریخت! تمام احتمالات ممکن را در ذهنم مرور می‌کردم... دستم را روی شانه‌اش گرفتم و گفتم: آروم باشین خانم عظیمی!! خدای نکرده اتفاق بدی افتاده؟ چیزی شده؟ اشک‌هایش را با دستمال مچاله در دستش پاک کرد و گـفت: نه! فقط می‌خواستم بابت حدیث ازتون تشکر کنم... حیرتم بیشتر شد! سکوت کردم تا خانم عظیمی حرفش را کامل کند... مادر حدیث، کمی موهای طلایی روی پیشانی‌اش را به زیر روسری کشاند و با لحنی آرام‌تر گفت: دخـترِ من مشکل داشت! اضطراب‌های شبانه اذیتش می‌کرد، دنبال راهکار و مشاور و... هم رفتیم ولی جواب نداد تا اینــکه شما سر کلاس بهشون گــفته بودید، قـرآن، بهترین دوست شماست. وقتی ناراحتین، مضطربین، وقتی حالتون خوب نیست، بغلش کنین، روی آیاتش دست بکشین و آروم بشین... و او واقعا آروم‌تر شد!! 📖 قــرآنم باز بود جـلوی چشمانم! با دستانم آیاتش را لمس می‌کردم! حرف‌های مادرِ حدیث در گوشم همچنان تکرار می‌شد! دلم بدجور تکان خورده بود... با خودم می‌گویم، قرآن فقط یک آیه‌اش هم می‌تواند برای تمام زندگی‌ات کافی باشد! چه گنج عظیمی در خانه داریم ولی از وجود آن غافلیم، مهجور گذاشتیمش! 📿 سر به سجده می‌برم... مــولای من، مـی‌دانم که این کوه طـلا، این گنج عظیم، باید برسد به دست تمام بنده‌هایت، به دست تمام آن‌هایی که مضطربن، گرفتار مانده‌اند، حال‌شان خوب نیست و در فقر خود دست و پا می‌زنند و البته خوب می‌دانی که من چقدر ناتوان و بی‌دست و پایم... 🌙 فردا، اولین روز از ماه رجب است! ماه محبوب تو... ماهِ تولد قرآن ناطق و بعثت رسول کریمت... پس به برکت این ماه، به من توانی مضاعف بده برای قیام، برای جاری کردن این معجزه بزرگ در تک تک لحظه‌های زندگی خودم و دیگرانی که خیلی سخت محتاج دریافت این معجزه‌ی بزرگ هستند... دیگرانی به وسعت تمام عالم هستی و بیداری از جنس بیداری تمام ملت‌ها و امت‌های دنیا... وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لا یزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً (۸۲) و از قرآن، آن چه شفا و رحمت است برای مؤمنان نازل می‌کنیم؛ و ستمگران را جز خسران (و زیان) نمی‌افزاید. ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
💢 دنیای عــجیبی دارد کــافر! پایِ سوره نشستم و گزاره‌های کلام خدا را درباره‌ی کافر می‌نویسم... کافری که نور در وجودش نیست! حتی چند قدمی خود را نمی‌بیند! در غار تنهایی خود فرورفته و کاری به زندگیِ دیگران ندارد! در دلش، تردیدها موج می‌زند! کمی ناآرامی در زندگی، کمی مشکلات، تمام باورهایش را زیر و رو می‌کند! بیچاره کافر! مثل یک قایقی شکسته در امواج پر تلاطم زندگی، سرگردان و حیران مانده است... مدام آشفته، مدام نگران، هیچ اتصال و قراری ندارد... و چقدر سخت است زندگی کافرانه!! 🔻فاطمه روی پاهایم نشسته است... موهای طلایی‌اش را دسته می‌کنم و با کِش‌های آبی‌رنگ پاپیونی، دو طرف می‌بافم! خودش را جلوی آینه می‌بیند! برای خودش ذوق می‌کند و من بیشتر برای او!! دلم هنوز بین آیه‌ها گرفتار مانده است! فاطمه را مشغول به بازی جدیدی می‌کنم تا دوباره خودم را از شلوغی‌ها جدا کرده و به قرآنم پناه ببرم.... مَا لَكُمْ لَا تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ وَقَدْ أَخَذَ مِيثَاقَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (۸) ... وَمَا لَكُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ... (۱٠) ✨ نگاهم به این آیات خیره مانده است! خداوند امر ایمان به خودش را هم وزن انفاق کرده است... انفاق! یعنی همان هزینه کردن برای ایمان! یعنی داشتن یک شعور باطنی و فهم درونی برای پُـر کردن شکاف‌های جامعه! و چقدر عجیب که از ایمانِ به خدا، به بودن آگاهانه و فعالانه در جمع و جامعه می‌رسیم... گویا که خداوند متعال، ایمان به خودش را، از مسیر جمع و جامعه گذاشته است! گویا بعد از ماجرای انفاق، پنجره‌ای به قلب انسان باز می‌شود و نور ایمان به خدا را در تمام روزنه‌های آن جاری می‌کند... که این دقیقا درســـت، برعکس زندگیِ کافرانه است! زندگی که فقط خودِ فرد محور تمام خواست‌ها و تصمیم‌هاست! زندگی که سرنوشت دیگران در آن معنایی ندارد!!! 🚨 و اینجاست که اگر کسی از آبرو، توان، مال، قدرت و دارایی‌های خود برای ایمانش، برای پر کردن شکاف‌های جامعه‌اش، هزینه‌ای نکند، به گواهِ سوره، دچار نفاق خواهد شد! در حقیقت، گویا که نفاق، انفاقی‌ست که ترک شده است...!! 🔅 فاطمه را به مهد رساندم! وقتی به آزمایشگاه رسیدم، بحث داغی بین دانشجوها در جریان بود! چند نفر قاطعانه و محکم بر علیه انتخابات حرف می‌زدند و جو گروه را در دست گرفته بودند! یاد سوره حدید افتادم! حالا وقتش بود، از آبرویم هزینه کنم! وقتش بود این شکاف عمیق را پر کنم... وقتش بود از زندگی کافرانه برائت پیدا کنم... جلو رفتم و با لحنی محکم و صمیمی گفتم: البته من رأی می‌دهم... و دقایقی را با هم گپ زدیم... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
🕌 ســرم را به سنگ‌های مرمری حرم تکیه داده‌ام! بـی‌قـــرارم و اینجا دنبال قـــرار می‌گردم! مدام از یک نقطه حرم به جای دیگر رفته و همه‌ی سوالاتم را در ذهنم مرور می‌کنم! کلی سوال که آمده‌ام جوابش را از امام بگیرم... چرخ می‌زنم در حرم! حیران و سرگردان! جایی مقابل گنبد آقا، زانو می‌زنم و می‌نشینم... اشک از چشمانم می‌جوشد! نمی‌دانم باید چه کنم؟ چه بپرسم؟ چه بگویم؟ کلی سوال در پستوی ذهنم بی‌جواب مانده است... نگاهم به پرچم سبزِ گنبد خیره می‌ماند! از بین همه سوال‌ها، گویا یک سوال در ذهنم بیشتر خودنمایی می‌کند... سوالی که خیلی درد دارد پرسیدنش! سوالی که خجالت دارم از گفتنش... روبه‌روی ضریح ایستاده‌ام... خجالت می‌کشم از سوالم ولی چه کسی نزدیکتر از امامی که انیس‌النفوس است! اصلا کجا را غیر از اینجا دارم؟ 💢 صدایی آن طرف ضریح توجه‌ام را جلب می‌کند! دو خانم سر اینکه کدام به ضریح دست بزنند، دعوایشان شده... و آن طرف‌تر خانمی دارد فیلم می‌گیرد و می‌خندد! صحنه غریبی‌ست! چقدر اینجا فقر مردم را می‌توان به عیان دید!! نمی‌دانم چه کسی باید در آن‌ها معرفت‌افزایی کند؟ چه کسی باید برای این خواهران‌مان زیارت را تعریف کند!! یاد سوالم می‌افتم! حالا گویا به جوابش نزدیکتر شده‌ام! حس می‌کنم می‌فهمم جـــواب را... ⭕️ خانمی با حجابی که چندان درخور این حریم نیست، برای جشن نیمه شعبان، بین مردم شکلات پخش می‌کند! امام که درِ خانه‌اش به روی همه باز است! برای همه، همیشه سنگ تمام می‌گذارد! ما اما نباید آداب مهمانی و شأن میزبان را رعایت کنیم...؟؟! حالا به جواب سوال خودم رسیده‌ام! گویا با این اتفاقات جواب را نشانم داده‌اند... 🥀 گریه امانم را بریده است... سرم را از خجالت پایین انداخته‌ام! حالم حال خوشی نیست! واگویه‌های من با خودم در حرم حالا فقط به آه و اشک ختم شده است... روی فرش‌هایِ قرمزرنگ حرم شروع می‌کنم به نوشتن: به نیمه شعبان که می‌رسد همه جشن می‌گیریم!! شکلات پخش می‌کنیم، نذری‌های مختلف و رنگارنگ، خیلی هم خوبه اما انگار در بین این خوشی‌ها، غم نبودن‌تان را به کلی فراموش کرده‌ایم... حواس‌مان به شما نیست! عادت کردیم به نبودنتان... دردمان نمی‌گیرد که شما نیستید... حواسمان نیست که برای آمدن شما تنها نشستن، اشـــک ریختن و دعا کردن کافی نیست... ما نشسته‌ایم تا شما خودتان هـــمه‌ی کارها را درست کنید! حتی در مورد هدایت خودمان هم، نقص‌هایمان را از چشم شما می‌بینیم!! تنها هنرمان این است که بگوییم آقا شما که می‌دانید ما نمی‌توانیم! شما که می‌دانید در توان‌مان نیست! و منی که زمینگیر خود شده‌ام، از پس خودم هم برنیامده‌ام، حالا چه کار می‌توانم برای هدایت دیگران کنم... آقا جان، مرا از این حال بد نجات بده! حالی که شبیه گفته یاران حضرت موسی (ع) به اوست... ✨ فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ... تو و خدایت با جبار بستیز، ما تنها اینجا نشسته‌ایم و برایتان دعا می‌کنیم... ما پی کار و زندگی خودمان هستیم ولی خوب می‌شود شما هم ظهور کنی...! 💫 برای فتحی به وسعت یک تمدنِ اسلامیِ جهانی به دست بقیه‌الله، باید تمام قد ایستاد، جنگید و در میدان بود، با تمام داشته‌ها، با تمام وجود، با تمام قدرت.... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi