eitaa logo
ربط عاشقی 🇵🇸
3.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
95 فایل
ربط دل من و تو ربط عاشقی‌ست/اینجا سخن ز کهتر و مهتر نمی‌رود رهبرحکیم انقلاب ۹۲/۲/۲ بانوان ستاد جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان اصفهان ارتباط با ادمین: @jebhe97
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 گویا بزرگی را کوچک و کوچکی را بزرگ کرده‌ای!!... نمی‌دانم آیا در دلم در این سیاهی مطلق، هنوز ستاره‌ای هرچند کم‌فروغ برجای مانده است یا نه؟؟ یاد حرفِ زینب می‌افتم! نور را فقط در ارتباط با خالق‌مان می‌توانیم پیدا کنیم و بس! نور و حیات همه اوست... اما برای من این حرف‌ها عجیب است! نمی‌توانم باورش کنم! 💫 رویم را سمت پنجره اتاق برمی‌گردانم! عطر گل‌های نرگسی که زینب به خانه‌مان آورده بود، در تمامی اجزای اتاق نفوذ کرده است! نفسِ عمیقی می‌کشم! عطر نرگس‌ها، بغضی آشنا را به درون گلویم سرزیر می‌کند! اشک در کاسه چشمانم لب پر می‌زند! یادِ روزهای خوبمان با زینب، با بچه‌های مدرسه قرآن می‌افتم!! روزهای خوبی که بی‌دغدغه و فارغ از تمام قیل‌وقال‌های دنیای پرهیاهوی اطرافمان، قرآن می‌خواندیم و برای فهمش ساعت‌ها مباحثه می‌کردیم! هنوز شیرینی آن روزها در زبانم مانده است! هنوز دلم غنج می‌رود برای تکرار دوباره آن روزها و لحظه‌ها! نمی‌دانم چه شد که از آن‌ها جاماندم!! چه شد که از آن‌ها جدا شدم!! مدت‌ها بود که به این تاریکی و ظلمت عادت کرده بودم! باکی نداشتم از این تکرارهای بی‌انتها! 🔅 تا اینکه آن روز زینب به خانه‌مان آمد! تا اینکه قرآنِ آبی رنگِ عجیبی را به من هدیه داد! همان قرآنی که با یک حدیث پر رمز و راز از معصوم امضا شده بود! حدیثی که گویا من، مخاطب مستقیمش بودم! دقیقش را کامل به خاطر ندارم ولی جملهای از آن مرا بدجور در هم شکست! کسی که قرآن دارد و به آن رجوع نمی‌کند، از آن روی برمی‌گرداند و قرآن را مهجور ساخته است، گویا بزرگی را کوچک و کوچک‌هایی را بزرگ نموده است!! 📖✨ قرآن را از روی میز اتاقم برمی‌دارم! می‌بوسم! به چشمانم می‌گذارم! بالاخره بغض خفته‌ی این چند روز سر باز می‌کند و اشک‌هایم جاری می‌شوند! بسم الله می‌گویم و قرآن را باز می‌کنم!! ق وَالْقُرْآنِ الْمَجِيدِ ﴿۱) بَلْ عَجِبُوا أَنْ جَاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ فَقَالَ الْكَافِرُونَ هَذَا شَيْءٌ عَجِيبٌ﴿۲﴾ ❗️ قرآنِ مجید برای برخی عجیب است! عجیب است که قرآنی بزرگ با همه آیه‌های محکمش می‌تواند برای تمام زندگی‌شان کافی باشد! و این‌گونه است که تمام زندگی‌شان در امر مریج است! در سرگردانی عجیبی دست و پا می‌زنند! آن‌ها از مجدِ قرآن تعجب می‌کنند حال آن‌که سرگردانی و حیرانی خودشان با وجود این همه آیات بزرگ، عجیب است...!! 🗓 بعد از سال‌ها به جلسه قرآن می‌روم! رویِ رفتن به جمع دوستان و نشستن در کنارشان را نداشتم! همان‌جا روی پله‌ها، پشت در کلاس می‌نشینم و صحبت‌های استاد را گوش می‌دهم: قلبی که به محبت خالق و فاطرش گرم و سوزان باشد به حیاتی نورانی مفتخر شده است و نشانه این حیات، میل به شنیدن آیات قرآن و کلام خداست! باید قرآن خواند و حقایق آن را فهمید و باز قرآن خواند و باز قرآن خواند و باز قرآن خواند تا حقایق را بیشتر و بیشتر و بیشتر فهمید تا به قلب گرما و حرارت دهد و آن را از نور حضور حقایق روشن سازد!! محبت به خدا را نمی‌شود با هیچ چیز عوض کرد، چون تنها متاعی است که در روز قیامت به دردِ انسان می‌خورد و موجب فوز و پیروزی او خواهد شد و نبود آن فقری است که با هیچ چیز جایگزین نمی‌شود و جلب کننده همه عذاب‌هاست... 🍂 سرم را به دیوار می‌گذارم! حال و هوای روضه دارد دلم! من طعم این فقر را، طعم نداشتن خدا در زندگی‌ام را با تمام وجود چشیده‌ام... ✍ ز . ک @rabteasheghi
💢 هنوز تمام بدنم می‌لرزد... نرگس لبخندِ شیرینی بر روی لبانش نقش بسته و خوابی عمیق تمام وجود کوچکش را تصرف کرده است! علی هم کمی آن‌طرف‌تر، زیر مبل، با همان لباس خلبانی‌اش، به خواب رفته است! هنوز ردّ اشک را می‌توان روی صورت گرد و سفیدش پیدا کرد! خواب عمیق آن‌ها و آرامش این لحظه‌های خانه‌مان، اصلا نمی‌تواند برای اتفاق هولناک چند دقیقه قبل، گواه خوبی باشد! پشتِ سر هم آه می‌کشم تا شاید بتوانم ضربان تند قلبم را آرام‌تر کنم... 💭 چشمانم را می‌بندم اما دوباره تمام آن صحنه‌های پرالتهاب در پسِ پرده‌ی ذهنم ظاهر می‌شود!! وقتی علی اسباب‌بازی‌اش را به سر نرگس می‌زند و نرگس که از شدت گریه، کبود می‌شود و لب‌هایش کم‌کم رو به سفیدی رفته و از حال می‌رود! با کج شدن کله نرگس روی دست پدرش، من که گویا تا قبل از آن به زمین چسبیده بودم، حالا زبانم باز می‌شود و با تمام وجود فقط داد می‌زدم یــاابــاالفــضل... همسرم، امیر همچنان به تلاشش برای احیا نرگس ادامه می‌داد و من که فقط شیون و زاری می‌کردم و به سر و صورتم می‌زدم!! علی هم ترسیده بود! به زیر مبل پناه گرفته بود و پابه‌پای من جیغ می‌زد! اصلا نمی‌توانم آن لحظه‌ها را توصیف کنم! لحظاتی ک به درازای یک عمر گذشت! 📆 بعد از به دنیا آمدن نرگس، این وصف حال بیشتر روزهای زندگی ماست!! تمام روزم در جدال با پسربچه‌ای بازیگوش و مراقبت از نوزادی شش‌ماهه می‌گذرد! تمام روز باید در تب و تاب مراقبت از نرگس باشم که مبادا برادر دو ساله‌اش بلایی به سرش بیاورد! صبح تا شب مثل مأموری نامحسوس، باید تمام رفتارهای علی را رصد کنم و باز هم از پسش بر نمی‌آیم!! خسته شده‌ام! احساس می‌کنم دیگر قلبم، توانی برای تپیدن ندارد! دلم یک پناه می‌خواهد! یک جای دنج و امن برای سرریز کردن تمام این بغض‌های تلنبار شده گلویم! جایی که مرا بفهمد و قلب پر تلاطم مرا آرام کند! 🔻 نرگس را با احتیاط، روی پتو می‌گذارم! شانه‌هایم درد می‌کند! به دیوار می‌چسبانم و دوباره نفسی تازه می‌کنم! چشمم به قاب بزرگ روی دیوار سالن می‌افتد! قُل أعوذُ بِربِ الفَلَق... بگو پناه می‌برم به رب‌الفلق! چگونه پناه بردنی‌ست پناه به رب الفلق!؟؟ خدایا! یعنی می‌شود مــرا هم در آغوش بگیری؟؟پروردگارم، می‌دانی که چقدر ضعیفم! می‌دانی که دیگر طاقتم طاق شده! می‌دانی که چقدر بی‌پناهم! خودت مرا پناه بده! اصلا مگر نفرمودی قل اعوذ!! من با تمام وجود پناه می‌خواهم!! پناه به ربی که رب الفلق است... خدای سپیده دم! خدای همان لحظه‌ای که تاریکی شب را به نور روز می‌رساند! همان لحظه‌ای که انتظار آمدن صبح را برایت شیرین می‌کند! همان لحظه‌ای که با دیدنش تمام وجودت از شور و شوق و انگیزه سرشار می‌شود و تو را به حرکت وامی‌دارد! 🌙 انگار این واگویه‌های نیمه‌شب، دلم را گرم می‌کند! نمی‌دانم چگونه به فلق رسیدم! انگار این معانی چون چشمه‌ای از درون قلبم می‌جوشد و تمام وجودم را دربرمی‌گیرد! حالا احساس می‌کنم آرام و سبک شده‌ام. پرده‌ی اتاق را کنار می‌زنم! تمام آسمان را سیاهیِ شب در برگرفته است!! اما تا آمدن فلق زمانی باقی نمانده است! فلقی که به تو نوید رسیدنِ صبح را می‌دهد! 🌟 رب الفلق... حالا واژه‌ی فلق در کنار رب چه ترکیب زیبایی می‌شود! رب الفلق! همان خدایی که در جای جای زندگی‌ات، نشانه‌ای قرار داده تا انتظار رسیدن صبح برایت سخت و طاقت‌فرسا نباشد! همان خدایی که دستت را نرم می‌گیرد و تو را رو به جلو هل می‌دهد که مبادا در تاریکی شب گرفتار بمانی! تو را هل می‌دهد که برو! نترس! قوی باش! صبح نزدیک است... نمی‌گذارد که بمانی و از وجودت تنها یک مرداب گندیده و متعفن باقی بماند! 🔻 علی را بغل می‌کنم و روی تختش می‌گذارم! گوشم را به روی قلبش می‌چسبانم! اشکی گرم از گوشه چشمانم به پایین سر می‌خورد و روی پیراهن علی می‌افتد! به چهره معصومش خیره می‌مانم... دوباره ندایی از درونم می‌گوید: تمام بازیگوشی‌ها و شیطنت‌ها و لجبازی‌های کودکانه‌اش، برای تو فلقی است، فلقی که خیلی شفاف و روشن می‌گوید او پسری سالم و باهوش است... او آمده است تا مأموریت‌های بزرگی را در عالم هستی به دوش بکشد! این تاریکی‌های زودگذر را نبین، چشمت به فلق و طلوع نور و روشنی باشد... خودمانیم! مــادری کردن در پــناه رب الفـلق، عجب طــعــم دلــپذیــر و ملسی دارد.... ✍ ز . ک @rabteasheghi
📿 تازه بساط نماز عصرم را جمع کرده‌ام! سکوتِ عجیبی در خانه حکم‌فرماست! جزء دفعات معدودی که بچه‌ها خودشان از پس تکالیفشان برآمده‌اند و مشغول نوشتن مشق‌هایشان شده‌اند! زینب هم این سرِ هال، از فرصت غفلت خواهر و برادران‌شان نهایت استفاده را می‌برد و تک تک وسایل‌شان را در دهان برده و متبرکشان می‌سازد... کنارش می‌نشینم و دالی‌بازی می‌کنم تا شاید شدت خسارات وارده را تقلیل بخشم!! از خنده ریسه می‌رود! خودم هم از خنده‌هایش می‌خندم!! تا خنده‌هایمان گُر می‌گیرد، محمد و حسن و ریحانه هم به جمع‌مان اضافه می‌شوند! حالا همه با هم می‌خندیم و می‌خندانیم!! چه کسی باور می‌کند که این موجودِ گردِ نیم وجبیِ تک دندانی، می‌تواند این حجم خنده و شادی تولید کند!! 🕙 ساعتی بعد زینب در میان همهمه‌ی بازی برادرانش به خواب می‌رود... کمرم سنگین شده، کنار زینب دراز می‌کشم تا مدارای حال خرابش را کرده باشم! اندکی بعد، تلفنم در بی‌صدایی زنگ می‌خورد و بالا و پائین می‌شود! خانم حیدری، مدیر مدرسه هست و کلی بابت جلسه دیروز تقدیر و تشکر می‌کند! جلسه‌ای که برای خودم هم عجیب گذشت... 🎙 باید به عنوان سخنران در جلسه‌ی افتتاحیه دوره تربیت مربی قرآن صحبت می‌کردم! از چند روز قبل، مدام با خودم برای پیدا کردن سوره و نوشتن طرح درس کلنجار می‌رفتم اما دلم قرار نمی‌گرفت! شاید به‌خاطر شلوغی روزهایم نتوانسته بودم آن‌طور که باید فکر کرده و طــرح بریزم! نیمه‌شب بود و من همچنان اندر خم یک کوچه مانده بودم! دیگر چشمانم بی‌قرار بود! تنها خواب آن موقع شب دور و برم چرخ می‌زد و مرا ملتمسانه به همراهی‌اش دعوت می‌کرد! خدایا خودت مثل همیشه درستش کن! توکل می‌کنم و کنار زینب به خواب می‌روم... 🔻جلسه با قرائت فاتحه‌ای برای درگذشت مادر معاون مدرسه شروع شد! یکی از معلمین حاضر در جلسه دلِ پُری داشت! هنوز جلسه شروع نشده که شروع به گلایه کرد! از اوضاع فرهنگی جامعه، از وضعیت حجاب و به قول خودش به قهقرا رفتن‌مان و حاضرینی که با تکان دادن سر، تایید و همراهی‌اش می‌کردند! حالا من ناخواسته با فضایی تلخ و پر از القائات منفی باید جلسه را شروع می‌کردم و از قرآن می‌گفتم! ✨ ... اول جلسه را با خواندن سوره حمد و فاتحه‌ای برای شادی و آرامش روحِ عزیز تازه درگذشته‌مان شروع کردیم! حالا شاید بد نباشد یک‌بار هم حمد را برای روحِ خودمان، برای ســامــان گرفتن احـوالاتِ پریشان‌مان بخوانیم و جلسات‌مان را با خواندن فاتحه‌ای، فــتــح کنیم... می‌دانید چرا حمد می‌تواند روحمان را آرام کند؟! الف و لام حمد می‌گوید که تمام زیبایی‌ها، کمالات و خوبی‌ها منحصرا برای خداست! تمام این زیبایی‌ها، تمام آیاتی که در هستی می‌بینید، همه در حکم آیینه‌اند و آیینه که به خودی خود زیبایی ندارد و هر آن‌چه به نمایش می‌گذارد، بــازتـابی از زیبایی صاحب آیینه است! ما هر چه هســتــیم، هــر چــه داریم، از کــمـالات، از زیبایی‌ها برای خــداست!! اگر انسانی سوره حمد را درست فهم کرد، اگر به مقام حمد رسید، دیگر در تمامی صحـــنه‌ها فقط خدا را می‌بیند! "رسد آدمی، به جایی که به جز خدا نبیند"! رسد به جایی که در دلِ سخت‌ترین صحنه‌های زندگی‌اش، تجلی اسماء الهی را دیده و در آن بحبوحه‌های سخت و جانکاه زندگی، جانانه می‌ایستد و می‌گوید: ما رَأیتُ الّا جَمیلا... این نگاه، این زیبابینی در انسان، شور، نشاط و امید تولید می‌کند! معرفت می‌سازد و انسانِ زیبابین را دلداده‌ی پروردگارش می‌کند تا جایی که با بند بند وجودش فریـــاد می‌زند: إیّـــاکّ نّـــعــبُدُ و إیّــاکَ نَســـتَعـــیـن حالا چنین انسانی در هر کجایی که باشد، آرام است و آرامش می‌آفریند... 💫 فضایی غیرقابل‌وصف در دفتر مدرسه حاکم شده بود! همه کاملا خاموش و مبهوت مانده بودند! خودم هم فکرش را نمی‌کردم! اصلا نمی‌دانم چطور این حرف‌ها بر زبانم جاری شد! اصلا انگار این حرف‌ها، حرف‌های من نبودند! خدای سوره حمد، کار خودش را کرده بود، به همین زیبایی، به همین قشنگی.... ✍ ز . ک @rabteasheghi
هدایت شده از ربط عاشقی 🇵🇸
⬛️◻️◼️◽️◾️◾️◼️◻️⬛️ در ربط عاشقی بخوانید ⬛️◻️◼️◽️◾️◾️◼️◻️⬛️ ⚜ برای شما بانوی دغدغه‌مند فرهنگی ✳️ کانال ربط عاشقی 🔅 نکات ناب تشکیلاتی در 🔅 سلوک تشکیلاتی شهدا 🔅 نقش علمی و اجتماعی بانوان در 🔅 نقش خانوادگی و فردی بانوان 🔅 مطالب کلی در حوزه‌ی نقش‌های یک بانوی انقلابی در 🔅 مطالب مرتبط با رویداد زینب زمانه‌ات باش و بانوی میدان 🔅 مطالب مرتبط با الگوی سوم زن 🔅 روایت نقش‌آفرینی در 🔅 مطالب مرتبط با تنازع روایت‌ها در 🔅 تدبر کاربردی قرآن در 🔅 مطالب در رابطه با لزوم حرکت عمومی مردم و در میدان بودن ایشان در و و 🔅 استفاده از محضر بزرگان در 🔅 دغدغه‌های رهبر معظم انقلاب در حوزه فرهنگ 🔅 🔅 ؛ معرفی مراکز فرهنگی اصفهان 🔅 🔅 🔅 مطالب مرتبط با بخش‌های مختلف ستاد جبهه فرهنگی اصفهان: 🌿 از همراهی همیشگی شما عزیز سپاسگزاریم. @rabteasheghi
🌧 عجب هوایی! عجب بارانِ دلپذیری! چند سالی می شود ک دیارمان این‌چنین زمستانِ پُرسخاوت و پُرنعمتی را تجربه نکرده است! این روزها تمام احساسات و عواطفم، چون درختان نارنج باغچه‌ی خانه‌مان، سرزنده و پرطراوت است! دیگر از آن روزهای خسته‌کننده و تکراری و بی‌رنگ و لعاب خبری نیست! از آن روزهایی که از کاهی کوه می‌ساختم و تمام روز فقط به جان همه غر می‌زدم! از آن روزهایی که من حتی حال و حوصله خودم هم نداشتم چه برسد به ثنا و سارا، دو طفل کوچکم... حال و هوای مادری کردنم طوفانی و پرتلاطم بود و بیچاره کودکانم که چقدر به‌خاطر بد بودن من، بد شدند!! 📛 در برزخ بدی مانده بودم! از خودم خسته بودم ولی برای تغییر، انگیزه و شاید توانی هم نداشتم! اما، یک روز بارانی درست مثل چنین روزی، تمام دنیای مرا زیر و رو کرد! گاهی فکر می‌کنم شاید خدا به‌خاطر این دو طفل معصوم، معجزه‌اش را سر راهم قرار داد و من بعد از آن روز و آن اتفاق، به خودم آمدم! 💦 بارانِ شدیدی می‌آمد! تمام چادرم خیس شده بود! با یک دستم ثنا را به بغل گفته بودم با دست دیگرم سارا را می‌کشیدم تا تندتر راه بیاید! هر لحظه باران شدیدتر می‌شد! عاجز و درمانده با دو بچه کوچک و ضعیف، وسط کوچه‌های غریب و گمنام شهر گرفتار مانده بودم! در بین این همه استیصال، ناگهان چشمم به در خانه‌ای افتاد که نیمه باز مانده است! سر در خانه نوشته بود: إنّه لَقرآنٌ کَریم، فی کتابٍ مَکنون 🏠 بدون معطلی وارد خانه شدم! از تعداد زیاد کفش‌های جفت‌شده و تابلوی سردر خانه، فهمیدم که اینجا جلسات قرآن برگزار می‌شود! آرام‌آرام، از پله‌ها بالا رفتیم! خانمی به استقبالمان آمد، ثنا را از آغوشم گرفت و با لبخندی گرم، چند شکلات رنگارنگ به سارا هدیه داد! با همان لبخند گرم و پرصلابت، شانه‌ام را نرم گرفت و گفت: بفرمایید، تازه جلسه شروع شده است و مرا به محل جلسه هدایت کرد! ✨ فضا به شدت گرم و نورانی بود! سالنی بزرگ که دور تا دور آن، رحل‌های قرآن چیده شده بود و هر خانمی روبه‌روی یکی از رحل‌ها با آرامش و متانتی دوست‌داشتنی نشسته بود... پشت یکی از رحل‌ها، درست روبه‌روی سالن، خالی مانده بود! انگار این‌جا را برای من خالی گذاشته بودند! همین‌که کنار قرآن قرار گرفتم، صوتی از یکی از سوره‌های قرآن پخش شد. بِسم الله الرحمن الرحیم هل أتاک حَدِيثُ الْغَاشِيَةِ ﴿۱﴾ چندین و چند بار، در سوره رفت و برگشت کردیم! این‌جا قرار نبود یک نفر سخنران باشد و بقیه مستمع! همه باید در مورد سوره حرف می‌زدیم! باید از فضای کلی سوره می‌گفتیم! خجالت می‌کشیدم صحبت کنم! سعی کردم در صدایم کمی جرئت و جسارت بریزم! با صدایی آرام و لرزان گفتم: در این سوره انگار دو دسته آدم در مقابل هم قرار گرفته‌اند! گروهی وُجوهٌ خاشِعَه، با چهره‌های درهم‌کشیده و زبون و گروهی وُجوهٌ ناعِمهٌ، چهره‌هایی شاد و پر‌نعمت‌اند... گروهی عَاملةٌ نَاصبةٌ، کسانی که تلاش‌شان بی‌ثمر و بی‌نتیجه مانده و کسانی که لِسعیها راضیةٌ، از سعی و تلاش‌شان راضی و خشنودند!! هر دوی این دو گروه، شربتی می‌نوشند و طعامی می‌خورند اما یکی، تُسقی من عَینٍ آنِیَةٌ (از چشمه‌ای داغ) و طَعامٌ إلّا مِن ضَریعٍ (خوراکی از خار و خاشاک) و گروهی در محل‌های بلند مرتبه نشسته (سُرُرٌ مَرفوعةٌ) و از چشمه‌های روان و باصفا (عَین جاریةٌ) می‌نوشند و سیراب می‌شوند. 💬 همان خانمِ مهربانی ک در بدو ورود پذیرای ما بود، با علامت رضایت سر تکان داد و گفت: احسنت... کارهایی یکسان با نتایجی متفاوت! ما در دنیا کارهای مشابهی انجام می‌دهیم، همه کار می‌کنیم، پول درمی‌آوریم، غذا می‌خوریم اما یکی می شود طعام بی‌ثمر و دیگری طعامی خوشمزه و پر اثر! چرا که آن کارهای با فرجام، عند إلینا إیابهم بوده است! سمت و سوی خدایی داشته است! بزرگی می‌فرمود: بهشت و جهنم را جز از درون خودت جست و جو نکن! محیط و شرایط پیرامونی کسی را بهشت و جهنمی نمیکند! این خود ما هستیم که با کارهایمان در همین لحظه، بهشت و جهنم را می‌سازیم! اگر در این دنیا در بهشت زندگی کنی، در آخرت هم بهشتی خواهی بود! بهشت دنیایی که در آن تمام کارهایت، رنگ و بوی رضایت الهی دارد! تو در سخت‌ترین روزها و لحظه‌ها، در اوج گرفتاری‌ها و مشکلات، در اوج بلاها و مصیبت‌ها، آرامی و زیر لب زمزمه می‌کنی: رِضاً بِرِضـــاک 🔻 سارا و ثنا خوابیده‌اند! آرام و همراه با لبخندی سراسر رضایت... امیر را تا در خانه بدرقه می‌کنم و او هم پیشانی‌ام را می‌بوسد و با خاطری آرام راهیِ اداره می‌شود! آرامش این روزهای خانه را مدیون استاد قرآن‌مان هستم، همان خانم مهربانی که در بدو ورودم به جلسات دلسوزانه کنارم بود و روز به روز مرا بیشتر با قرآن همنشین و رفیق ساخت! رفیقی که به تمام زندگی‌ام، گرما، نور، رنگ و اثر داد... ✍ ز . ک @rabteasheghi
💢 در برزخی عجیب گرفتار مانده بودم! مدام با خودم برای ماندن و رفتن کلنجار می‌رفتم! قهقه‌هایشان تمام فضای سالن را پُر کرده بود و من، با خنده‌های ریز و کم‌جانی همراهی‌شان می‌کردم! راستش را بخواهید همراه‌شان بودم اما نه به دل! نه به خواست و اراده‌ی خود! نه اینکه مجبورم کرده باشند، نـــه! اما آنقدر قوی هم نبودم برای همراه نشدن!!! این فضا با حال‌وهوای من، بیگانه و غــریب بود اما به ناچار در میان هم‌کلاسی‌های متفاوتم نشسته بودم و هر از گاهی با خنده یا تکان دادن سر تاییدشان می‌کردم! خواهی نشوی رسوا، همـــرنگ جماعت شو... این یک واقعیت است! نمی‌توانم عقایدم را ابراز کنم وگرنه رسوا شده و طرد خواهم شد!! 🌿 نمی‌دانم تا حالا وجود پر نعمتِ یک دوستِ خوب را در زندگی‌تان تجربه کرده‌اید یا نه!؟ دوستی که سرِ بزنگاه‌های زندگی به دادتان برسد و شما را از غرق شدن، از هلاک شدن نجات دهد... من این شانس بزرگ را داشتم و دارم!! وجودِ گرم و نورانیِ نسرین، بارها و بارها مرا از قعرِ تاریکی به سمت روشنی کشانده است... و این بار هم باز نسرین، مرا به خودم آورد! مرا به خودم هدیه داد! همان خودِ واقعی! همان نرگسی که باید باشم... 🔻نسرین، همان‌طور که کش چادر را روی سرش تنظیم می‌کند، سقلمه‌ای محکم به من می‌زند و می‌گوید: نماز به جماعت، خیلی خوشمزه‌تره! منم که می‌شناسی! محاله تک‌خوری کنم رفیق... و مرا از نماز ِعجله.ای نمازخانه‌ی تنگ و کوچک دانشکده به نمازِ پرشور و حرارت مصلای دانشگاه می‌کشاند!! 📄 بین دو نماز، کاغذهای کوچکی را بین نمازگزاران توزیع می‌کنند که با خطی درشت و به سبک نستعلیق روی آن نوشته شده بود: اگــر صاحب برائت نباشی، دیوارِ استعاذه‌ات سُست می‌شود... دعوتید به مهمانی سوره مبارکه کافرون... 💫 بعد از نماز، حلقه‌ای گوشه‌ی مسجد تشکیل دادیم و می‌خواستیم که به مهمانی پربرکت سوره کافرون برویم... بسم الله الرحمن الرحیم قُل یا أیّها الکافِرون... بگو، ابراز کن به هر شکل و هر وسیله‌ای به کافران که ... لا أعْبُدُ ما تَعبُدون... منْ تنها، یک نفری همه‌ی آن چیزی که شما می‌پرستید را قبول ندارم! 💡 سوره مبارکه کافرون، سوره مرزبندی ست... سوره‌ای که در آن، وجود نازنین پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) با کافران مرز خودشان را مشخص کرده و تأکید می‌کند که هواپرستی، اله‌های مختلف را خواستن و پرستیدن با برنامه دین و برنامه عبودیت خداوند تبارک و تعالی قابل جمع نیست... ما باید یک جاهایی مرز خودمان را با طرف مقابل‌مان روشن کنیم... باید عقایدمان را ابراز کنیم... البته ممکن است شیوه‌اش متفاوت باشد، گاهی تقیه، گاهی صلح، گاهی مبارزه اما در نهایت کفر، کفر است و باید از آن برائت جست... ❌ چقدر اشتباه‌ست که می‌گویند: خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! تا کجا باید همرنگ شد! تا کجا باید به پای این عبارت زیبا و پر طمطراق، از اصل‌ها و ارزش‌ها گذشت و راه بی‌اعتنایی را پیش گرفت... نمی‌شود! سوره می‌گوید یک جاهایی باید مرز خودت را مشخص کنی! سوره می‌گوید محکم بگو، بدون ترس بگو، تنهایی بگو، من در محور عبودیت یک معبود حرکت می‌کنم و هر چقدر حرکت تو بیشتر باشد، استعاذه و پناه جستن تو به خداوند متعال بیشتر باشد، در مقابل نه گفتنِ به کفر، قوی‌تر و محـــکم‌تر خواهی شد.... ✍ ز . ک @rabteasheghi
🌿 همه‌ی طبیعت در حال نو شدن است! در حال پوست انداختن! در حال عوض شدن، متحول شدن، منقلب شدن! ردپایِ بــهـار را در تمامی کوچه‌ها و محله‌ها، می‌توان دید! مگر می‌شود با دیدن این همه زیبایی، این همه آیه که هر کدام حکم یک معجزه را دارد، باز بی‌تفاوت نشست و همچنان در غم‌ها و گرفتاری‌های روزگار دست و پا زد؟!! اصلا بهـــار آمده تا دلم را چون تمام طبیعت نو کند و به أحسن‌الحال برساند... 🥀 با وجود تمام غم‌هایی که سنگینی‌شان چند روزی‌ست، دلم را محصور و عاجز کرده است، اما می‌خواهم بهار را به خانه بیاورم! می‌خواهم تا خانه‌ی ما هم از این معجزه بزرگ هستی بی‌نصیب نماند! با بچه‌ها مشغول کاشت گل‌های اطلسی رنگارنگ در باغچه‌ی خشک و سرمازده‌ی حیاط‌مان می‌شویم... بچه‌ها هم که حسابی از خوش‌اخلاقی و سرحالی مادرشان بهره برده و نهایت استفاده را داشته و به خاک‌بازی و گِل‌بازی تمام‌عیاری مشغول شده‌اند! در لابه‌لای خنده‌ی بچه‌ها، دوباره سایه غم بر دلم می‌نشیند... 🌧 دلم مثل هوای بهاری شده، گاهی شادم و گاهی غمگین و خسته... فکر است که رهایم نمی‌کند! و بغضی که در پستوی تمام این افکار و اوهام، منتظر یک فرصت است تا بر تمامی این افکار مستولی شده و تمامی این خیالات را به غم گره زده و به ناکامی برساند! خسته‌ام خدا جون! بغض آخر کار خود را می‌کند و راهِ اشک به صورتم باز می‌شود... 📖 دفترچه یادداشت‌های روزانه‌ام را ورق می‌زنم! چند وقتی می‌شود که به سراغش نیامده‌ام! شرح روزهای تکراری و تکرار‌های بی‌سر و ته که نوشتن ندارد... با ورق زدن این صفحات، دلم برای آن روزهای خودم تنگ می‌شود! حال و هوای خوبی که داشتم! انگار که تمامی این حس‌ها، خاطره‌ها، رنگ می‌گیرد و از لابه‌لای دفتر بلند شده و به وضوح کامل جلوی چشمانم رد می‌شود... در بین صفحاتی که به آرامی ورق می‌زدم، در بالای یک صفحه که با رنگِ جوهری متفاوت و حاشیه‌بندی زیبا نوشته شده بود: غرض از آمدنت به دنیا!!! 🔻 ادامه‌اش را می‌خوانم: غرض از آمدنت به دنیا، باز شدن چشم و گوش تو به علم و قدرت خداوند متعال است، نه رتق و فتق امورت... در زندگی انسان تجلی‌های ربانی لحظه‌به‌لحظه رخ می‌دهد و این موضوع است که زندگی انسان را از سایر مخلوقات متمایز ساخته و اگر به این مهم توجه نکند هرچند خوب زندگی کرده باشد گنج مهمی را از دست داده است!! انسان باید رویت‌اش در دنیا به فعلیت برسد وگرنه نمی‌تواند خدا را در قیامت ببیند!! فعلیت بینایی انسان در دنیاست وگرنه یا کور یا کم‌بینا محشور می‌شود... انسان باید بتواند در این دنیا، در بین تمامی مشکلات، گره‌گشایی خدا را ببیند... اما خب چگونه؟؟ وَمَنْ يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا ﴿۲﴾ وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا (۳) ✨ کافی است فقط انسان تقوا داشته باشد آن‌که از راه بی‌گمان می‌رساند خداست آن‌که بی‌حساب روزی می‌دهد خداست کافی است آدم به خدا، حسن ظن داشته باشد، آن موقع اگر به مشکلی بر بخورد، فلسفه آن را می‌فهمد، ناامید نمی‌شود، خود را مطرود خدا نمی‌داند، و این نوع نگاه، چقدر عسر را شیرین می‌کند... یادداشت‌های دوره نوجوانی‌ام از کلاس تدبر، امروز نجات‌بخش و احیاکننده‌ی دوباره‌ی من می‌شود، و عجب برکتی دارد نوشتن این گزاره‌ها، ثبت این فهم‌های کوچکم از سوره‌ها... ✍ ز . ک @rabteasheghi
🌙 شب از نیمه گذشته و باز بی‌خوابی به سراغ منِ دیوارِ کوتاه‌تر آمده... با اینکه از صبح تا همین الان مترصد چنین فرصتی بودم ک کودکانم را خواب کنم و خودم هم در طرفه‌العینی چشم بر هم گذاشته و به جهان دیگر سیر نمایم، اما باز امشب از آن شب‌هایی‌ست که دلم نمی‌آید همین‌طوری خشک و خالی تمام شود و بگذرد!! کتاب مشقم را باز می‌کنم، تدبر می‌خوانم! تدبر از نوع سوره مبارکه فیل... بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَـٰنِ ٱلرَّحِیمِ أَلَمۡ تَرَ كَیۡفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصۡحَـٰبِ ٱلۡفِیلِ ۝ أَلَمۡ یَجۡعَلۡ كَیۡدَهُمۡ فِی تَضۡلِیلࣲ ۝ وَأَرۡسَلَ عَلَیۡهِمۡ طَیۡرًا أَبَابِیلَ ۝ تَرۡمِیهِم بِحِجَارَةࣲ مِّن سِجِّیلࣲ ۝ فَجَعَلَهُمۡ كَعَصۡفࣲ مَّأۡكُولِۭ ۝ ⚡️ همین اول کار، سوره مرا سر جای خودم میخ‌کوب کرد! واویلا! باید ببینم... باید فعل خداوند را رویت کنم... نشانی هم داده شده... رویت فعل خداوند در ماجرای اصحاب فیل! 👁 چشم‌های کوچک شده‌ی خواب‌آلود که اینک کاملا در بازترین و هوشیارترین حالت خود قرار دارند، ادامه‌ی ماجرا را دنبال می‌کنند: کیفیت فعل رب این‌گونه است که اصحاب فیل حرکتی برای دشمنی خدا در نابودی کعبه می‌خواستند بکنند و خدا کید و نیرنگ آن‌ها را مرحله به مرحله و گام‌به‌گام منحرف کرد و مانع شد که به هدف‌شان برسند و پرندگان ابابیل را فرستاد و با سنگ‌های ریزی آن‌ها را مثل کاه جویده‌شده کرد. این کیفیت فعل رب خداوند است... 📖 داستان اصحاب فیل را از کودکی تا به حال، بیش از پنجاه بار شنیده‌ام... به صورت‌های مختلف، نمایشی، تصویری، صوتی و... ولی تا به حال اینقدر خودم را نزدیک به سوره حس نکرده بودم! ✨ رویت فعل خداوند..... ابرهه و اصحاب فیلش با آن دبدبه و کبکبه و به قول ما امروزی‌ها با آن همه تبلیغات رسانه‌ای، با هزینه‌های زیاد و مدیریت و برنامه‌ریزی دقیق، از یمن، وارد حجاز شدند تا مردم حجازی که تا به حال، در عمرشان، فیل ندیده بودند را بترسانند! و اتفاقا موفق هم شدند. مردم همه ترسیدند و گفتند دیگر کار کعبه تمام است! اما خدا می‌گوید رویت کن، فعل من را ببین: 🔆 خداوند می‌خواهد در این سوره، تفوق قدرت و عظمت خدا را بر همه چیز ببینیم. خدا می‌تواند بر همه قدرت‌های دنیا که می‌خواهند با تبلیغات زیاد جلوی دین خدا قد علم بکنند، با ساده‌ترین رخدادها و کوچکترین پدیده‌ها و موجودات، آنها را نابود کند و نقشه‌هایشان را از بین ببرد. سوره فیل، سوره رویت کیفیت فعل خدا و درک قدرت خداست. اینکه ببینیم وقتی خدا می‌خواهد کاری را انجام دهد به بهترین نحو و زیباترین شکل، آن را انجام می‌دهد. آرام سرم را روی بالشت می‌گذارم. دلم می‌خواهد در این سکوت بی‌بدیل شب، رویت کنم فعل خداوند را... رویت قدرت الهی را... و ترس در این رویت چقدر ذلیلانه از دل رخ بر می‌بندد و می‌رود پی زندگی‌اش.... دشمن و هیاهوی رسانه‌ای و چه و چه همه کشک می‌شوند! رویت فعل خداوند! یاد ماجرای طبس افتادم.... آمریکای مدعی، با آن همه تبلیغات رسانه‌ای، با آن همه هزینه و استراتژی و... با دانه‌های شن، از پا درآمد! به همین راحتی! به همین زیبایی! چقدر ماجرای اصحاب فیل نزدیک بود! فعل پروردگار را رویت کن... 🖊 ز . ک 🗓 بازنشر به مناسبت ۵ اردیبهشت ۵۹ سالروز شکست حمله نظامی آمریکا در طبس @rabteasheghi
🔻قصه از آن‌جایی شروع شد که می‌خواستم اوقات فراغت دخترم را غنی کنم اما خودم با فقر شدید فرهنگی رو به رو شدم! روزها باید چند ساعتی را در پشت درهای بسته به انتظار دخترم می‌نشستم و با جمع مادرانِ محکوم به انتظار، به گپ و گفت مشغول می‌شدم! اما حرف‌ها، اصلا حرف‌های درست و طیّبی نبود، از جنس حرف‌های خاله زنک! و این مرا خیلی اذیت می‌کرد! 💢 نمی‌توانستم با جمع همراه بشوم!! نمی‌توانستم با صحبت‌هایی که نه نفع دنیا داشتن و نه آخرت ارتباط بگیرم! به ظاهر در میان هیاهوی جمع بودم، اما در حقیقت تنها و بیگانه با آن مرام و مسلک‌ها شده بودم! 💬 یک روز موقع برگشت به خانه طبق روال با دخترم، فاطمه، در مورد کلاس و فعالیت‌هایشان مشغول گفتگو بودیم، البته گفتگویی که بیشتر فاطمه میدان‌دارش بود و من با سکوتم همراهی‌اش می‌کردم... در آن حین، فاطمه به یکباره سکوت کرد و پرسید: راستی مامان! شما اونجا چی‌کار می‌کنید؟ من که اتفاقا خیلی دلم می‌خواست برای کسی سفره دلم را باز کنم، با حزنی آشکار گفتم هیچی!!... فاطمه دوباره جواب من را سوال کرد و پرسید: هیچی؟چرا؟!!... نمی‌دانستم چه جوابی بدهم تا برای یک دختر هفت‌ساله قابل فهم و پذیرش باشد، کمی سکوت کردم و گفتم: آخه اونجا کاری ندارم که انجام بدم... 🗯 فاطمه خیلی محکم و جدی گفت: خب یه کاری پیدا کنید!! مگه شما نمی‌گفتین، اگه ما کاری نکنیم، شیطون وارد عمل میشه... نمیدانم چرا آن روز فاطمه مرا به کلام خودم رجوع داد و حرف را به اینجا رساند! ولی زدن این حرف، مرا حسابی به هم ریخت! راست می‌گفت باید کاری می‌کردم...! 📚 همان شب تصمیم گرفتم جلسه بعد با کتابی با موضوع تربیت دینی کودکان وارد مجموعه بشوم! البته بیشتر به صرف نیاز خودم! وقتی فاطمه وارد کلاس شد، من هم گوشه‌ای را انتخاب کرده و شروع به خواندن کتاب کردم! چند دقیقه بعد، یکی از مادران که بیشتر با هم ایاغ شده بودیم، از موضوع کتاب پرسید، من هم با اشتیاق تمام، از کتاب و مباحث تربیتی آن گفتم... کم‌کم حلقه‌ی ما بزرگ و بزرگتر شد و مادران بیشتری آمدند تا از کتاب و حرف‌هایش باخبر شوند و یک مباحثه پرشور و حالی، حول کتاب شکل گرفت و بعد از آن، با چند مادر دغدغه‌مند این جلسات ادامه پیدا کرد و این اولین جرقه‌ی شکل‌گیری پایگاه فرهنگی ما در محله شد! هسته مرکزی کار، با همان جمع ده نفره‌ی جلسات مباحثه‌مان شکل گرفت و امروز به یاری خدا و با همراهی پنجاه مادر دغدغه‌مند و فعال، پایگاه تربیتی ما به یکی از فعال‌ترین مراکز فرهنگی برای دختران نوجوان در شهر تبدیل شده است!!! 💭 امروز دوباره یاد آن خاطره افتادم! یاد حرف دخترم فاطمه؛ که میدان را نباید خالی کرد... اگر پیامبر (ص) اسوه‌ی حسنه ماست، پس ما هم بایستی پیام‌بری کنیم! باید چون طبیبی دوار برای درمان و مرهم گذاشتن بر دردهای به ظاهر لاعلاج، پیوسته در گردش باشیم! باید دست خدا بشویم، باید اهل مجاهده باشیم و بخواهیم که دین خدا را یاری کنیم تا نصرت و یاری خدا شامل حال‌مان بشود... ✨ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجَارَةٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ ﴿۱۰) تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنْفُسِكُمْ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿۱۱﴾ وَأُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۳﴾ و این آخری، همانی‌ست که شما دوستش می‌دارید... یاری خدا و فتح و گشایشی قریب! اما شامل حال کسانی‌ست که تومنون بالله و رسولش باشند و اهل مجاهده با اموال و أنفس... ❌ این یک اصل است که قاعد بر زمین، فاتح نخواهد شد... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
✉️ کارت دعوت برایمان آورده بودند! دختر کوچکم؛ مهدیس با خوشحالی، بالا و پایین می‌پرید و از سویدای دل فریاد می‌کشید: آخ جــون، عروسی، عروسی...! موهای طلایی‌اش را نرم دست کشیدم و گفتم: قراره بریم ولیمه بخوریم! ولیمه حاجی شدن!... مهدیس نفهمید من چی گفتم ولی چند روز بعد که وارد تالار پذیرایی شدیم، از تیپ و وضع افراد و نوع مهمانی فهمیدم حق با مهدیس بوده و مثل اینکه ما به مجلس عروسی دعوت شده‌ایم تا...! 💢 بعد از آن روز و آن مجلس کذایی، فکرم درد گرفته است! انگار تمام دنیا بر قلب من آوار شده باشد! در این مواقع، هیچ چیز مثل نوشتن، نمی‌تواند آرامم کند... 🕋 به همین آیین حج فکر می‌کنم! مردانی از رنگ‌ها و قبیله‌ها و اقلیم‌های مختلف آمده‌اند تا مشق مسلمانی‌شان را دوره کنند! تا میثاق‌هایشان را محکم‌تر کنند... وَاذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَمِيثَاقَهُ الَّذِي وَاثَقَكُمْ بِهِ إِذْ قُلْتُمْ سَمِعْنَا وَأَطَعْنَا ۖ وَاتَّقُوا اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ⚠️ و مشکل ما از همین فراموشی میثاق‌ها شروع می‌شود! یادمان می‌رود تمام لبیک‌هایی که در موقف‌های مختلف زندگی‌مان گفتیم و ادعا کردیم که هستیم پای آن عهد و پیمان‌ها ولی در واقع نبودیم و کم آوردیم... ما با خدا عهد بستیم که از رسول و امامش تبعیت کنیم! ما با پیامبر قول و قرار گذاشتیم که دنیا را موحد کنیم... ما روزی را گذراندیم که دین‌مان به کمال و غایت خود رسید و امام‌خواه و امام‌دار شدیم! ... الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الإِسْلاَمَ دِينا... امامی که تمام زندگی‌اش را گذاشت برای دیگران، من چگونه می‌توانم مأموم آن امام باشم و تنها به خود و زندگی خودم فکر کنم! چگونه می‌توانم امامی که شأنی چون شأن کتاب خدا را داشته پیروی کنم و در تمام جنبه‌های زندگی‌ام، دغدغه‌ای برای اسلام و بلند کردن و رفعت بخشیدن به پرچم توحید و عدالت در سرتاسر عالم نداشته باشم... در زندگی‌مان، حتی در سختی‌هایی که به ظاهر برای اسلام می‌کشیم، مثل همین زیارت‌ها، حج رفتن‌ها، ثمره‌ای دیده نمی‌شود و تحول و تغییری در رویه زندگی‌های پراشتباه و پر زرق‌وبرق‌مان به وجود نمی‌آورد! فقط یک حظ معنوی و بهجتی غیرقابل وصف و کوتاه برای خودمان دارد ولی زندگی ما را متحول نمی‌کند!!!! ⁉️ قرار نیست هر زیارت و حج من، منتج به دریافت ماموریت‌هایی جدید و قیامی محکم‌تر برای احیای زندگی‌ها و زدودن کفر و شرک از بستر جامعه باشد؟! سختی‌ها نباید به تکرار و عادت گرفتار شود بلکه باید به واسطه امام‌خواهی بیاید و برود و ارتقا یابد تا بتواند محصول و ثمره‌اش حیات باشد. اگر عبادتی هرچند پرشکوه چون حج و جهاد بدون اذن امام باشد، عامله ناصبه ست! رنجی‌ست بی‌حاصل! آنچه از سختی‌ها می‌ماند، شنیدن حرف امام است و اگر چنین نباشد، اگر فرد صدها سال حج برود، تغییری در رویه زندگی‌اش به سمت صلاح و فلاح اتفاق نمی‌افتد. ✍ ز . ک 📌 برداشتی از مباحث تدبر در قرآن @rabteasheghi
🔺اجاره‌خانه‌ها سر به فلک کشیده‌اند! مشکل روی مشکل و انگار اصلا کسی به کسی نیست! رحم و مروّت از میان‌مان رفته است... با اینکه من در سکوت بودم، اما جناب راننده همچنان به حرف‌هایش ادامه می‌داد! از هر دری صحبت می‌کرد! از صاحب‌خانه‌ی بی‌مروت و اجاره‌خانه‌هایی که با درآمدش جور در نمی‌آید تا ساندویچ‌هایی که گرانی‌شان تضمینی برای کیفیت‌شان نیست... کولر ماشین روشن است اما دلم هوس هوای تازه کرده است! شیشه ماشین را کمی پایین می‌کشم و چشمانم را به داخل خیابان می‌کشانم... تمام معابر شهر، به عزای امام حسین (علیه‌السلام) نشسته‌اند! دلم چقدر هوس روضه کرده است... 📱 تلفنم زنگ می‌خورد! صحبت‌های راننده بر سر مسائل کلان اقصادی و سیاسی مملکت، ناتمام می‌ماند!!..." خانم شکوهی جان! واقعیتش الان خیلی فرصتش را ندارم و نمی‌تونم پای کار باشم.".. از ماشین پیاده می‌شوم! کمی از جوابی که به خانم شکوهی داده‌ام، وجدان‌درد گرفته‌ام!! وقت برای همراهی بود اما کاری که بی‌نتیجه باشد را چرا شروع کنم! به‌نظرم کار کردن با شش نوجوانی که تنها به صرف پر کردن اوقات فراغت‌شان به این جلسات آمده‌اند، دردی را دوا نمی‌کند... 🏴 چراغ‌های جلسه را روشن می‌کنند! با دستمال مخملیِ سبزرنگم که منقّش به اسم خانم فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) ست، اشک‌هایم را پاک می‌کنم... آهی از وجود می‌کشم! انگار قلبم از نو شروع به تپیدن می‌کند! گریه برای غمِ سنگینِ مصیبتِ کربلا، دلم را سبک کرده است! بنا نداشتم برای سخنرانی بنشینم اما نشستن صاحبِ مجلس در کنارم، پایِ رفتنم را سنگین می‌کند!... "شما از کدوم دسته دین‌داران هستید؟ بعضی از دین‌داران، خودشان معضل جامعه‌ی دینی می‌شوند"... سوال سخنران جلسه در مطلع بحث، بدجور مرا قلقلک داد..! خودم را مخاطب صحبتش نمی‌دانستم اما گویا مخاطب کلام او، خودِ خودِ من بودم.... 🚨 دین‌دارانی هستند که خود به یک معضل برای جامعه دینی‌شان تبدیل می‌شوند! آن‌ها اقامه دین را تنها وظیفه رسول می‌دانند و می‌گویند تو و خدایت به میدان جهاد بروید، از ما کاری بر نمی‌آید... بی‌تفاوتی نسبت به دین، بدترین معضل جامعه دینی است! شما امشب برای مظلومیت امام حسین (علیه‌السلام) گریستید! امام حسینی که در مسیر حرکت‌شان از مکه به کوفه به خیلی‌ها برخوردند و در نهایت با نگاه سرد و انزواگرانه‌ی آن‌ها روبه‌رو شدند! در نگاه آن‌ها عبادت خدا مهمتر از حکومت دینی بود و همین پای رفتن‌شان را سست کرد و ندامت‌شان را در تاریخ ماندگار... خداوند از هر انسانی انتظار اقامه دین دارد! وظیفه اولیه هر انسانی، ترسیم زندگی خودش نیست...! يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تُلْهِكُمْ أَمْوَالُكُمْ وَلَا أَوْلَادُكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَمَن يَفْعَلْ ذَٰلِكَ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُونَ (۹) ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ! ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﺍﻭﻟﺎﺩﺗﺎﻥ ﺑﻪ‌ﺟﺎی ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﺳﺮﮔﺮم‌تان نکند. آن‌هایی ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﺍﻭﻟﺎﺩﺷﺎﻥ ﺳﺮﮔﺮم ﺑﺸﻮﻧﺪ، ﺳﺮﻣﺎﻳﮥ ﻋﻤﺮﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﻪ‌ﺍﻧﺪ! ⚠️ سرمان را به زندگی‌های خودمان گرم کرده‌ایم و از اطراف‌مان بی‌خبریم! نشسته‌ایم تا دیگران کاری کنند! بهانه می‌آوریم! دلیل می‌تراشیم و می‌گوییم با یک گل که بهار نمی‌شود!!... چرا اتفاقا با یک گل هم بهار می‌شود! صاحب‌خانه‌ای که انصاف دارد و به جای متاع دنیا، با خدا معامله می‌کند، معلمی که متعهدانه و برای یاری دین، پا به عرصه تربیت می‌گذارد، ساندویچ‌فروشی که تنها به فکر سود و درآمد بیشتر نیست و رضایت امامش را بالاتر می‌بیند... با یک گل هم بهار می‌شود! می‌شود تنها شاخه گلی بود و برای دین تا آنجایی که می‌شود، مایه گذاشت... ما باید برای دین‌مان، کاری کنیم! دینِ عاریتی، دینی که به زمان و مکان و شخص‌ها متکی‌ست، در کشاکش بلا، وا می‌دهد و کربلایی دیگر رقم می‌زند... 💫 به خانم شکوهی زنگ می‌زنم! باید کاری کرد! هر چند کم و کوچک... مهم، بودن و اثر داشتن است... ✍ ز . ک برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
💢 آیینه‌ی دِق من شده است! دیدن این مدرک قاب شده به دیوار که با اینکه چند سالی برایش زحمت کشیدم و خونِ دل خوردم، حالا به هیچ کارم نمیاد....». راحله پُر از گلایه بود! فنجانِ گرم چایی را بین دستانم جابه‌جا می‌کنم، حرفم را مزه‌مزه کرده و می‌پرسم: راحله جان! چرا به قول خودت درسی را خوندی و ادامه دادی که به کارت نمی‌آمد؟... راحله شانه بالا می‌اندازد و با قاطعیتی عجیب می‌گوید: چون کارِ دیگری بلد نبودم... نتوانستم جوابش را برای خودم هضم کنم! چطور می‌شود ده سال درسی را خواند که دوستش نداشته باشی و اصلا به زندگی‌ات خط و ربطی نداشته باشد... ☕️ فنجان چایی گوشه‌ی میز، حیران و سرگردان مانده است، هر لحظه ممکن است سقوط کند و ناکام بماند! همان‌طور که راحله از زندگی پرتکرار و ملالت بارش، با منِ خسته، سخن‌ها می‌گفت، می‌خواستم فنجان را از لبه‌ی میز جابه‌جا کنم ولی گفتم الان وقتش نیست! ولش کن...!! با صدایِ شکستن فنجان چایی، صحبت‌های راحله قطع شد! فنجان شکست و من وجدان‌درد گرفتم! شاید اگر یک لحظه زودتر، جُنبیده بودم، الان فنجان هنوز فنجان بود!! سرم را به شیشه‌ی پنجره‌ی اتوبوس می‌چسبانم! خنکایِ شیشه، حرارت صورتم را کم می‌کند! سرم درد می‌کرد از حرف‌های راحله، درد و دل‌هایش، آینده‌ای که جز نشستن و درجا زدن برای خودش متصور نبود... نمی‌دانستم باید برایش چه کنم!! یکدفعه در ذهنم، تصویرِ فنجان شکسته بازپخش می‌شود!! اگر یک لحظه زودتر حرکت کرده بودم... اگر همان موقع که دیدم فنجان جایش درست نیست، برداشته بودمش... این اگرها! این فاصله‌های خالی بین من و عملِ من... 🗓 ماه‌ها از این ماجرا گذشت! روزی خیلی اتفاقی به کلمه‌ای عجیب رسیدم! کلمه‌ای که کتاب خدا، شحّ نفس می‌خواندش... رذیله‌ای که دیوار‌به‌دیوار و تن‌به‌تنِ نیازِ انسان است! رذیله‌ای که پایه‌ی تمام بدبختی‌های ماست! بخلِ شديدی كه در قلب رسوخ می‌کند و انسان را به ناکجاآباد می‌رساند! مدام برای هر کار خیری دلیل و توجیه می‌تراشد! زورش می‌گیرد! به تریج قبایش بر می‌خورد!... و حالا نفسی که با یک فاصله عمیق از عمل مانده و تمام این فاصله را بخل و حرص پـُر می‌کند! نفسی که گرفته باشد از هر کار و عمل خيری دور می‌ماند! از امربه‌معروف، نهی از منكر، تربيت مردم، هدايت و ارشادشان، انفاق، احسان و كمك دور می‌ماند و عجب سرنوشت تلخی است که زنده باشی، نفس بکشی ولی اثری نداشته باشی... این حیات چقدر بوی مرگ می‌دهد!! 🔻 مشکلات ما آدم‌ها درست از همان یک لحظه‌هایی شروع می‌شود که چون نمی‌توانیم آن را کنترل کنیم، کار از دستمان در می‌رود! اگر راحله لحظه‌ای که فهمید به بیراهه آمده، برمی‌گشت، اگر من همان زمان که می‌دیدم فنجان چایی در خطر سقوط است، برش می‌داشتم... این اگرها، باید روزبه‌روز برایمان کم و کمتر شود!! ✨ ....وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿۱۶﴾ و كسانى كه از خســـّت نفس خويش مصون مانند آنان رستگارانند (۱۶) رستگاری نزدیک است اگر حواس‌مان به لحظه لحظه‌های زندگی باشد و دست و دلمان برای انجام کار خیر، برای گره‌گشایی کردن، برای در میدان بودن، برای حیات داشتن، باز باشد... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
🌿 تمام خانه‌اش، بوی بهشت می‌دهد! سارا، دختر کوچکم همیشه برای رفتن به خانه‌ی خانوم‌بزرگ ذوق دارد! با اینکه آن‌جا همبازی و سرگرمی خاصی ندارد ولی عجیب همیشه از رفتن به آن خانه استقبال می‌کند! امروز ازش پرسیدم، سارا جان! تو چرا خونه خانوم‌بزرگ را دوست داری؟؟ کمی فکر کرد و گفت: آخه اونجا همه چیز راحته!! حسش را کاملا می‌فهمم! خانه خانوم‌بزرگ آرامش و امنیت عجیبی دارد! یک بوی خاص! یک چیزی که نمی‌شود توصیفش کرد! حتی آب و نانش هم فرق می‌کند و بی‌اندازه خوشمزه‌ست... 📖✨ خیره نگاهش می‌کنم... قرآن بزرگش را روی میز نماز گذاشته و روبه‌روی پنجره حیاط، درست رو به روی درخت نارنج سرسبز و بزرگ باغچه با صوتی خوش قرآن می‌خواند... یس ﴿١﴾ وَالْقُرْآنِ الْحَکِیمِ ﴿٢﴾ إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ ﴿٣﴾ عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ... 🌱 دلم غنج می‌رود برایش! کنارش می‌نشینم و او همان‌طور که قرآن می‌خواند، موهایم را نوازش می‌کند! به حال او غبطه می‌خورم! زنی که همیشه در هر دوره‌ای از زندگی برای اطرافیانش، برای خانواده، محله، همسایه‌ها مایه‌ی خیر و برکت بوده است! همیشه در حد توان هر کاری از دستش بربیاید، انجام می‌دهد! رها و بی‌تفاوت از دغدغه‌های اطرافیانش نبوده و سر بزنگاه به دادشان رسیده! اما من!! با اینکه سه دهه از زندگی‌ام گذشته فقط درگیر روزمرگی‌های خودم شدم! خبر از حال اطرافیانم ندارم! هنوز بعد از سه سال آمدن به این محله، همسایه‌ی دیوار به دیوارمان را نمی‌شناسم!! حیات من حتی از حیاط خانه‌ی خانوم‌بزرگ هم کوچک‌تر شده!! استادی می‌گفت: مرگ انسان کافر، "فجعه" است ولی مرگ مومن فجعه و ناگهانی نیست! یعنی اینکه غافلگیر نمی‌شود و حتی مرگش هم عین حیات است! آن روز این حرف برایم بی‌معنا آمد اما امروز معنایش را بهتر می‌فهمم!! سوره یاسین را در لابه‌لای صوت دلنشین خانوم‌بزرگ بهتر می‌فهمم... وَمَا عَلَّمْنَاهُ الشِّعْرَ وَمَا یَنْبَغِی لَهُ إِنْ هُوَ إِلا ذِکْرٌ وَقُرْآنٌ مُبِینٌ ﴿٦٩﴾ لِیُنْذِرَ مَنْ کَانَ حَیًّا وَیَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَى الْکَافِرِینَ ﴿٧٠﴾ 💢 سوره می‌گوید مگر می‌شود کسی که در دنیا مرده و به‌هم‌ریخته و افسرده باشد ولی در آخرت زنده باشد و حیات داشته باشد؟؟ حیات و زندگی برای مومنینی است که در اوج مشکلات، در سختی‌ها همچنان زنده‌اند، مثل رجل یسعی که سوره تعریفش می‌کند! مومن سوره یاسین، جاری است. حال خوبی دارد. آرامش درونی دارد و تلاش و تکاپوی بیرونی. ارتباطاتش برقرار است. در حال انفاق کردن است! در حال پُر کردن چاله‌های خالی جامعه! نمی‌گوید چرا من انفاق کنم، مگر خدا نمی‌تواند! نمی‌خواهد فقط سرگرم خودش باشد. او حیات می‌خواهد! می‌خواهد متوجه و زنده و اثرگذار باشد... مومنِ سوره ی یاسین نه تنها در این عالم حیات داشته بلکه حیات‌آفرینی هم می‌کند... هرگز نمی‌رد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
📱بی‌هدف از این کانال به آن کانال می‌رفتم... نه من می‌دانستم دنبال چه هستم نه گوشی بی‌نوا! گــیج و منگ و ســردرگم! و این قصه بیشتر روزهای من بود... نمی‌دانستم دنبال چه هستم! انگــــار که مسیری را اشتباه آمده باشم...! 🔻 خــانم مـــشاور چند نســخه برای زندگی‌ام پیچید و به امان خدا فرستادم... راستش خیلی هم دنبال نسخه و پند و نصیحت نبودم! فقـط می‌خواستم یک گوش شنوا پیدا کنم و حــرف بزنم، نق‌های تلنبار شده‌ی یک عـــمر زندگی مشترک را خالی کنم! آن روزها مـــدام خاطرات روزهای عقد و عــروسی‌مان را مــرور می‌کردم! دست خودم نبود! یک دفعه تمام آن خــاطرات تلخ مثل خوره به جانم می‌افــتاد و دل و دماغی برایم نمی‌گذاشت! بیچاره این وسط بچه‌ها هم گوشت قربانی شده و بی‌نصیب از اخلاق بیخود مادرشان نمی‌ماندند! 💢 اما روزی رسید که بـه یکباره داستان زندگی‌ام تغییر کرد! ماجرایش سرِ دراز دارد! چطور و چگونه‌اش بماند اما می‌توانم بگویم تنها یک معجزه به اسم سوره عصر زندگی من را تغییر داد! بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم وَالْعَصْرِ ﴿١﴾ إِنَّ الإنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ ﴿٢﴾ ❗️من از جامعه دست شسته بودم! به بهانه تربیت فرزند و همسرداری به هیچ کاری فکر نمی‌کردم! یعنی آن روزها فکر می‌کردم درست‌ترین کار عالم را هم انجام می‌دهم! نه درسی! نه بحثی! نه کاری! هیچ! فقط فکر می‌کردم یک مادر خوب باید تمام وقت در خانه بماند و هیچ کار جانبی دیگری نداشته باشد اما بعدها فهمیدم نشستن در خــانه لزوما به همــسرداری و بچه‌داری بهتر منتهی نخواهد شد! و حتی گـــاهی این بی‌برنامه بودن، رها شدن از زمان، انسان را بدتر به ناکجاآباد خواهد رساند! به زرق و برق‌های پــوچ ِ الکــی! 🔆 والعصر... این قسم و جــواب قسمش، زنــدگی مرا زیر و رو کــرد! این ســوره آمده بود تا مرا با این حقیقت مــواجه کند که "عمر تو ســـــرمایه توست! هر کاری که می‌کنی داری با همین سرمایه معـــــامله می‌کنی..." ⚠️ خســـران نزدیک است اگـــر حواست به عــصاره‌های زندگی‌ات نباشد... مـــراقب زمان‌های عمـــرت باش!! مــراقب باش ضــرر نکــنی و خســران‌زده نمــانی... ✨ و عمر شیشه عــطــری‌ست پس نمی‌ماند پــرنده تا به ابــد در قفــــس نمـــی‌مانــــد...!! ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
‼️ استثنا کرده بود! نمی‌دانم من هم شاملش می‌شدم یا نه!! ای‌کاش می‌شدم! خب از کجا باید می‌فهمیدم؟؟ نشانه‌اش چه بود؟؟ 🔻 طـهورا را به مدرسه می‌رسانم. ترجیح می‌دهم به جای گرفتار ماندن در این ترافیک سرسام‌آور، کـمی در فضای سبزِ روبه‌روی مدرسه بنشینم و از هــوای دل‌انــگیز صبحگاهی لذت ببرم. 📖 کتابی را که هفته پیش هـدیه گرفته بودم، آوردم تا بخوانم... اما صفحه اولش را که باز می‌کنم، سوال اولِ کتاب تو ذوقم می‌زند!! "آیـا در دنــیا احساس ایمنی و امــنیت دارید؟" چه سوال ناشیانه‌ای؟! خـُب، معلوم است که نــه! حالا دوباره نویسنده سوالش را ادامه می‌دهد و می‌پرسد: پــس چگونه می‌توانیم در دنیا به ایمنی و امنیت برسیم؟؟ حالا این شد یک سوال حسابی! اگـر این سوال را نمی‌پرسید، کلاً ازش قطع امید می‌کردم... دفتر خاطرات روزانه‌ام را باز می‌کنم و سوال کتاب را دوباره می‌نویسم... چگونه...؟! خب زندگی من که مستثنا از قاعده‌ی دنیا و احوالاتِ چرخان و پیچ و واپیچش نیست!! دنیا، دنیاست دیگر... دنیا و نا‌ایمنی‌هایش... دنیا و احوالات عجیب و غریبش... دنیا فراز و نشیب‌هایش! نمی‌دانم چرا همیشه حسم به دنیا درست نمی‌شود! هیچ وقت نمی‌توانم به آن اطمینان کنم! نمی‌توانم به خوشی‌هایش دل خوش کنم! به موفقیت‌ها دستاوردهایش مغرور و سرخوش باشم! حتی غم‌هایش هم ماندنی نیست! پس چطور می‌توان با این دنیا معامله کرد؟! عجب حریف چِغر و بدبدنی‌ست این دنیا... ✨ و حالا انگار که دوباره، تمام جــوابِ سوال‌هایِ من می‌رسـد به همان استثنا!! ... وَالْعَصْرِ ﴿١﴾ إِنَّ الإنْسَانَ لَفِی خُسْرٍ ﴿٢﴾ إِلا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ ﴿۳﴾ وقت تنگ است! فرصت زندگی کوتاه است و انسانی که در خسران است مـــگر... مــگر ایمان با ایمان است که می‌تـوان در شرایط ناایمنِ دنیا خاسر و متضرر نشد! ایمانی که در عـملِ صالح خودش را نشان مـی‌دهد...!! و حالا از بین تمامی عمل‌های صالح، تواصی به حق و تواصی به صبــر آورده شده!! چــرا؟؟ گویا دوباره پای استثنایی در میان است! استثنایی که می‌گوید، ببین! تو با خودت به جایی نمی‌رسی!! تو با جامعه عجین شده‌ای، تو برای جــمع ساخته شده‌ای و برای نجاتـــــــِ از خــسران، باید برای جـــمع کاری بکنـــی... 📱صدایِ زنگِ تلفن مرا به خودم می‌آورد!! ای وای چقــدر زمان گذشته و من همچنان اینجــا نشسته‌ام... 💫 در لابه لای روزمرگی‌هایم، دوباره به یاد سوال نویسنده می‌افتم! حالا شاید بتوانم برای ناایمنی دنیا، راه حلی پیدا کنم! راه حلی که استثنای سوره عصر به من نشان داد! راهِ چاره‌ای به اســم ایمان، آن هم ایــمانی که فقط در من و زندگیِ مـن خلاصه نشود!! ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
💢 ســرم داغ است... گُــر گرفته‌ام، تمام وجــودم می‌ســوزد... مرهمی هم نمی‌شناسم برایش... حتی اشـک هم نمی‌تواند دوای این دردِ بی‌درمان باشد... هنوز دارم خبرها را می‌خوانم... و هــر بار بیشتر قلــبم آتش می‌گیرد...!! 🪨 در بــین تمامِ این خبرها، سنـــگی جلوی راهم را سد می‌کند... بی هوا، نـاگهانی روی زمـــین رها می‌شوم و حالا این ســـنگ خودش می‌شود تمام ماجرای داستانِ آشنای من... داســـتانی که تکرارش در تاریخ را شنیده‌ایم... و یا شاید باید می‌شنیدیــم... باید فهــمش می‌کردیم... باید رؤیتـش می‌کردیم... ✨ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ ﴿١﴾ أَلَمْ یَجْعَلْ کَیْدَهُمْ فِی تَضْلِیلٍ ﴿٢﴾ وَأَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْرًا أَبَابِیلَ ﴿٣﴾ تَرْمِیهِمْ بِحِجَارَةٍ مِنْ سِجِّیلٍ ﴿٤﴾ فَجَعَلَهُمْ کَعَصْفٍ مَأْکُولٍ ﴿٥﴾ ❗️ســـنگ! سنگی که یک لشکر بزرگ فیل را از پا در مـــی‌آورد... عجــــیب نیست!؟ عجیب نیست ایــنکه ســنگی کوچک به ایــن اندازه قدرت پیدا کند؟! ایــنکه گــروهی این حــد نقــشه بکشند، تــا این حد بــرنامــه‌ریزی کــنند، تا ایــن حد کار تــبلیغاتـی کنند و توان و نــیرو برای خــود جــمع کنند و خداوند به راحـــتی با پــرنده و ســنگی جلوی آن را بگــیرد... چقدر عجیب! و حــالا عجیب‌تر ایــنکه ما بــاید این مــاجرا را رؤیت کنیم... باید در لحظات زندگــی‌مان ببینیمش! 🔻 اشک‌هایم را پاک می‌کنم... می‌خواهم خــدا را بیشتر ببینم... خدا یک جا، دستِ پیدای خودش را که بــرای ما پنهان هست، رو کــرده است... پــس حواسم را باید جمع کنم! نکند در لابه‌لای حوادث دست خدا را گــم کنم و به وعده‌هـایش باور نداشتــه باشم... باید فعل خدا را در تمامــی لحظات زنــدگی‌ام رؤیت کنم... باید برای محقق شدن این فعل، خودم را آمــاده کنم... 🌪 حــالا دوباره سنگ را می‌بیــنم! همان سـنگ‌هایی که امروز طــوفانی به راه انداخته‌اند...طوفانی که دیر یا زود ریشه‌ی ظلم و ظالم را یک‌جا خواهد کند... در سـنگـــر انتفـاضه پـا بر جا بــاش یک ســـنگِ دگر بزن، ظـــفر نـزدیــک اســت ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
🎞 این روزها، تمام محتوای دریافتی‌ام شده کلیپ و عکس از غزه، فلسطین، حماس، کودکان و زنانی که دیگر در این دنیای پر از توحش نیستند. دنیایی که انسانیت‌‌اش طغیان کرده. ✨ مردی رو به روی دوربین، بالای تلی از خاک این آیه را زمزمه می‌کند. آیه‌ای که تا سال‌ها ما را به یادِ فلسطین و غزه و مردم مقاومش می‌اندازد. مرد روی آوارهای خانه‌اش ایستاده در حالی که خانواده شهید شده‌اند. به اشک‌هایش اجازه‌ی ریزش نمی‌دهد. و مُدام با دو انگشت از سرچشمه، پاکشان می‌کند. از تنها گذاشتن مردم دنیا در حمایت‌شان شکایت می‌کند و می‌گوید:" اصلا نمی‌ترسیم. می‌دانیم که می‌میریم. اما، ایستاده‌ایم. فقط دلگیر از تنها ماندن‌مان هستیم." و آیه را بارها تکرار می‌کند. چه رمزی در این آیه هست که این‌طور توان مقابله و حرکت به سوی نابودی کفر را می‌دهد. 📋 در مقاله‌ای خواندم، آیات شفا هستند. و اضطراب را از بین می‌برند. و این جاست‌‌‌! در دل این همه اتفاق، که هر کدام به تنهایی باعث کفر و ناامیدی می‌شود. ✊ و آن مرد هم‌چنان با استقامت آیه را تکرار می‌کند. آیه برایِ آن‌ها حکم اسلحه‌ی دست نیافتنی و ویرانگری را دارد که بی بُرو برگرد دشمن را به خاک سیاه می‌نشاند. او به وجود خدا مطمئن هست . حتی آیه را از زبان دختر و پسرهای نوجوان‌شان هم شنیده‌ام. 🌿 ای‌کاش بعد از پیروزی، مادرانِ غزه، یک دوره‌ی فشرده تربیت فرزند برای‌ دنیا می‌گذاشتند. چطور فرزندانی تربیت کرده‌اند که دنیا را مثل امیرالمومنین (علیه‌السلام) می‌بینند. زمانی که فرمودند:" دنیا از آب دهان گوسفند هم برایم ناچیزتر است". چطور این همه درد و رنج، اَشکِ نوجوان‌هایشان را درآورده اما کفر از دهانشان، نه! پسری نوجوان پشت به ویوی ابدی از خرابه‌های شهرش نشسته و آیات بقره می‌خواند . الله‌اکبر از این تربیت! مادران غزه، استادان تربیت فرزند هستند.حَسْبُنَا اللهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ༺ ✍ مهدیه مقدم https://ble.ir/httpsbleirravi1402 ━━━━━━ - ━━━━━━ 🤲 ✨ امشب با آیات قرآن دعاگوی جبهه مقاومت باشیم... @rabteasheghi
✨ خــاصیـت‌دار شدن! این روزها زیاد بهش فکــر می‌کنم! این روزها با این تحــولات بزرگ و عجیب، خودم را بیشتر و بیشتر نزدیک به زمانِ ظهــور می‌بینم... حسِ عجیبی دارد! مخلوطی از انواع و اقسام حس‌های متفاوت و متضاد!! از بین تمام این حس‌های عجیب که برای خودم هم غریب و ناشناس است، گویا ترس و اضطراب را بهتر از همه می‌شناسم... خودم را که نمی‌توانم گـول بزنم! حسِّ واهمه از کلی کارهای ناکرده‌ام را که نمی‌توانم منکـر شوم... بغض گلویم را می‌فشارد! حقش بود همین‌جا وسط خیابان می‌زدم زیر گریه! اما خودم را جمع‌وجور می‌کنم! بغضم را قورت می‌دهم و به سر کلاس درس می‌روم... ✍ دوباره دست به قلم شده‌ام... می‌نویسم خاصیت‌دار شدن! شاید با نوشتن بهتر بتوانم حسم را بفهمم... بعضی از کارها خیلی بزرگن! تخصص ویژه می‌خواهند! توان زیاد، مهارت کافی... اما شاید همیشه هم برای اثرگذاری توان زیاد و تخصص ویژه لازم نباشد! گاهی سنگی کوچک، به اراده خدا، قدرتی عظیم پیدا می‌کند و با منقار ابابیل بر سر کفر و کافر فرو می‌ریزد و نابودشان می‌کند! پس چیست راز این خاصیت دار شدن؟! 🪴 قاعده کار خدا با ما فرق می‌کند! قاعده کار ما مثل آب دادن به گلدان با لیوان آب است اما قاعده آب دادن خداوند متعال، با بارش باران از ابرهای آسمان است... خداوند با یک اتفاق ریز در سطح وسیعی تحول ایجاد می‌کند و اگر انسانی خودش را در سمت حق، در سمت خدا نداند، در این سیر تحولی، در این حرکت نرم و رو به جـلو، دلش زنده نمی‌شود... خاصیت‌دار نمی‌شود! باید در مسیر بود تا خاصیت‌دار شد... وعده خداوند که محقق شده هست... فتح و نصرت الهی که خواهد رسید ولی باید ببینم که من در این جریان کجای کار ایستاده‌ام... باید ببینم چقدر اهل تسبیح و استغفار هستم...چقدر حرکت می‌کنم! چقدر جبران مافات می‌کنم و چقدر اثرگذار شده‌ام... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿١﴾  وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿٢﴾ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا ﴿٣﴾  💫 خاصیتِ انـسانِ مؤمنِ مجاهدِ سوره‌ی نصر، این است که با کارش، با درسش، با بحثش، با حرکتش، با خود برنامه‌ریز بودنش، با تلاش برای شناخت عرصه‌های ناشناخته زندگی‌اش، ظهور امامش را تحقق میبخشد... 🤲 ای‌کــــاش که خاصیت پیدا کنم برای امـامـــم... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
❗️به یک قاعده عجیب رسیده‌ام! احساس می‌کنم وقتی کارهایم بیشتر می‌شود، وقتم هم برکــت بیشتری پیدا می‌کند!! تا حالا چندین بار دوستانم از من پرسیده‌اند تو چطوری با چند کودک و مشغله‌های بچه‌داری و خانه‌داری به درس و دانشگاهت هم می‌رسی؟ چطور شاغل هستی و در کنارش برای کودکانت هم کم نمیذاری؟؟! راستش خیلی جواب روشنی برایش ندارم! خودم هم در کار خود مانده‌ام! یعنی وقتی حساب کتاب می‌کنم درست جور در نمی‌آید و انگار حسابش از حساب‌های دیگر جـداسـت... 📿 چادر نمازم را با دقت تا می‌زنم! حسن که در بین نماز مدام از سر و کولم بالا می‌رفت، حالا در آغوشم خودش را رها کرده و کاملا تسلیم خواب شده است! قرآن سبز رنگ کوچکم را رو به رویم می‌گیرم و با نیت باز می‌کنم... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَتْ ﴿١﴾ وَإِذَا النُّجُومُ انْکَدَرَتْ ﴿٢﴾ وَإِذَا الْجِبَالُ سُیِّرَتْ ﴿٣﴾ وَإِذَا الْعِشَارُ عُطِّلَتْ ﴿٤﴾ وَإِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ ﴿٥﴾ وَإِذَا الْبِحَارُ سُجِّرَتْ ﴿٦﴾  💥 عالمی در حال تحول و دگرگونی‌ست! عالمی با انذار نبی به لرزه درآمده است ولی من... حالا اینجاست که باید محکم به خود نهـیب زنی، فأین تَذْهَبون؟ پس تو به کجا می‌روی؟ تمام عـالم آمده است بـرای حـرکـتِ تو... إنْ هُوَ الّا ذِکْرٌ لِلْعالَمین... بـرای امام‌دار شدن تو! برای ذاکر شدن تو! برای اتصالت به بی‌نهایـت... لِمَنْ شاءَ مِنْکُم أنْ یَسْـتَقیم.... به شرط آنکه بخواهی و طلب و اراده‌ات قیام باشد! وقتی انـسانی بخواهد قیام کند، حـرکت کند، بایستد و ایستاده بماند و تحت لوای الـهی قرار گیرد، تمام مؤلفه‌های هر بـستری تغییر حالت داده و دگـرگون می‌شود تا سیرِ قیام‌گونه‌ی او تحقق پیدا کند!!! ✨ و این همانی‌ست ک می‌گوییم: از تو حرکت از خدا بــرکت... وقتی تمام اراده و طلب تو، تمام کارها و انتخاب‌هایت، زندگی، شغل، فرزندآوری در جهت الله قرار بگیرد، آن موقع تمام هستی برای قیامِ تو قیام می‌کند... و این کــلام خداوند است...هـمان، قول رسول کــریم ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
🥀 می‌دانی آدم‌ها از اینکه ببینند کارهایشان گم می‌شود، اذیت می‌شوند! فـرو می‌ریزند... دختر کوچکم را روی پایم تکان می‌دهم تا بخوابد، اما او اصلا خیال خوابیدن ندارد! دلـم کـنجِ دنجی می‌خواهد برای خــودم اما به زور در کنار بدقلقی‌های دختر باید بنشینم! چند هفته‌ای می‌شود که قطار مریضی به ایستگاه خانه‌ی ما رسیده و بچه‌ها پشت سر هم درگیر شده‌اند... روزم به شب می‌رسد و من تنها به کارهای روزمره خانه می‌رسم! از تمام برنامه‌هایم عقب افتاده‌ام.... احساس می‌کنم در خانه و در لابه‌لای کارها گم شده‌ام! احساس می‌کنم هر چه می‌دوم، نمی‌رسم! هر کاری می‌کنم، هر چقدر برنامه می‌ریزم، باز اتفاقی می‌افتد و شدهایم نشد می‌شود!! 🌑 تمام خانه را تاریک کرده‌ام تا این نیم‌وجبی به خواب برود اما او همچنان هوشیار و بیدار است... خودم را به خواب می‌زنم اما این حقه هم دیگر کارساز نیست! کم کم پلک‌هایم سنگین می‌شود اما هنوز دلم آرام نشده است... دنبال مرهمی هستم برایش! دلم را گرم می‌کند!! زمزمه می‌کنمش... فَاعْلَمْ أَنَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَاللَّهُ يَعْلَمُ مُتَقَلَّبَكُمْ وَمَثْوَاكُمْ ﴿۱۹﴾ پس بدان كه هيچ معبودى جز خدا نيست و براى گناه خويش آمرزش جوى و براى مردان و زنان با ايمان [طلب مغفرت كن] و خداست كه محل حرکت و قرارگاه شما را مى‏‌داند (۱۹) 💢 چه موقع عملی را برای تو انجام داده‌ام و آن عمل در نگاه تو گم شده است؟! کی بوده کاری را کرده باشم و تو آن را به بهترین شکل، مایه رشد و اصلاح من قرار نداده باشی؟؟ تو که می‌بینی، چرا من غم ندیده شدن داشته باشم؟؟ فَلَا تَهِنُواْ وَتَدۡعُوٓاْ إِلَى ٱلسَّلۡمِ وَأَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ وَٱللَّهُ مَعَكُمۡ وَلَن يَتِرَكُمۡ أَعۡمَٰلَكُمۡ ﴿۳۵﴾ پس هرگز سست نشوید و (دشمنان را) به صلح (ذلّت‌بار) دعوت نکنید در حالی که شما برترید، و خداوند با شماست و چیزی از (ثواب) اعمال‌تان را کم نمی‌کند(۳۵) 🔺ترسم نباید از ندیدن باشد... ترسم باید فقط برای کارهای ناکرده‌ام باشد... چون هر کار نکرده و جان نخریده‌ای، اسم محمد (ص) ندارد... هر کسی در زیر پرچم ولایت تو باشد، محکوم به بقاست، محکوم به بودن، دیده شدن... و حاشا زمانی که این حکم یقینی پروردگارم را فراموش کنم... و حالا دلم گرم شده است به محکمی آیات روشنش! والله معکم و لن یترکم اعمالکم... خدا با توست و چیزی از کارهایت نزد ما گم نخواهد شد و این کلام چقدر آرامم می‌کند، گویا درست در آغوش خدا جا گرفته‌ام... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
☕️ تمام وجودش به لب‌های آن زن دوخته شده بود! زن چشمانش را دور تا دور فنجان قهوه می‌چرخاند تا از بین اشکال مبهم فنجان، طرحی نو در اندازد و نسخه‌ای شیک و تمیز برای زندگی‌اش بپیچد... زن فال‌گیر، آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: خیلی خسته و ناامید شده‌ای! اما دوران غم و ناراحتی به سر آمده و خبرهای خوشی بهت خواهد رسید! زندگی‌ات زیر و رو می‌شود و در چشم دوست و همسایه بزرگ می‌شوی... 🔻 چند وقتی هست که از شنیدن خبر این خبر خوش، خوشحال و سرکیف است... انگار که معجزه‌ای شده باشد! آن سستی و ناامیدی از صحنه زندگی‌اش به کلی رخت بسته و حیاتش رنگ و لعابی دیگر گرفته است. من هم دلم قرار می‌خواهد! از این آرامش و طمأنینه‌ای که فال قهوه برای پریسا به ارمغان آورده است! اما آیا واقعا فال و قهوه می‌تواند غیب‌خوانی کند؟!! هنوز هم باورش نکرده‌ام! سر می‌چرخانم، نگاهم به طاقچه اتاق خیره می‌ماند... ذَ ٰ⁠لِكَ ٱلۡكِتَـٰبُ لَا رَیۡبَۛ فِیهِۛ هُدࣰى لِّلۡمُتَّقِینَ کتابی که شک و شبهه در آن راه ندارد! تصور و خیال و وهم نیست! خودِ خود حقیقت است! کتاب مرا به سمت خودش می‌کشاند! به آرامی از روی طاقچه برمی‌دارم و بر چشمانم می‌گذارمش... لای صفحات قرآن، برگه‌ای نوشته شده به دستخط پدرجانم... آخ که چقدر دلم هوایش را کرده است... کسی می‌تواند از هدایت ویژه‌ی این کتاب بهره ببرد که به غیب، به نادیده‌ها، به حقایق جاری در زندگی ایمان داشته باشد... ایمـــان به غیب، گویا سر منشاء و اساس تمام رفتارهای مومنانه است... کسی‌که ایمان به غیب دارد، بقیه اعمالش را هم درست انجام می‌دهد... الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ ✨ و راه رسیدن به این ایمان، تقواست... کنترل دیده‌ها و شنیدنی‌هایت... کنترل فکرها و خیالاتت... و هر چقدر رهاتر و بی‌قیدتر باشی، ایمانت به غیب هم کمرنگ‌تر خواهد شد!!! دستخط پدرجان چقدر بوی خودش را می‌داد!درست با همان نگاه گیرا و پرمهرش، با همان صدای شیرین و پر احساسش... چشمانم از تصور وجودش، خیس اشک شده است!! کــتاب خدا را به آغــوش می‌گیرم، نفس عـــــمیقی می‌کشم و تمام وجــودم را به محــکمی آیات روشنش، مطمئن می‌کنم! دلم آرام می‌گیرد! مطمئنم به او، خدایی که غایــب است اما تماما، در هر آنْ و لحظه زندگی‌ام حضور دارد و من از حسّ این حضور، پُر از زندگی می‌شوم، پُر از آرامـــش و قـــــرار... 🗓 چند ماهی از آن وعده کذایی می‌گذرد و پریسا همچنان منتظر خـبر خوش مانده است! امروز سراغ دعانویس را می‌گرفت! حالا این بار مشکل کارش را در این دیده است... آدمی که پناه امنی نداشته باشد، هر روز در خانه‌ای را می‌زند و هر روز بنده و غلام یک ارباب جدید می‌شود... و چه ســخت است غلام چندین ارباب بودن، آن هم اربابانی که خود نیز اربابانی دیگر دارند... اینجاست که می‌گویند، این ره که میروی به ترکستان است...کــاش می‌شد به همه می‌گفتم، داد می‌زدم، فریادش می‌کردم که بــغلِ خـدا، تنها جای امــن این دنیاست، جای دیگر دنبالش نگرد!... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسه تدبر @rabteasheghi
🕌 در نماز‌خانه‌ی مدرسه ولوله‌ای به پا شده بود! از چند روز قبل، دخترها با شور و شوقی وصف‌ناشدنی، مشغول تزیین و آذین‌بندی سالن نمازخانه شده بودند! و امروز باید می‌دیدیدشان! چشم‌هایشان از ذوق می‌درخشید! انگار که می‌خواهند بعد از سال‌ها مادرشان را ملاقات کنند!! در لحظه ورود مادرها به سالن، هر کدام از دخترها با قدم‌های تند و بلند، به استقبال و دست‌بوسی مادرش می‌رفت و درست مثل روزهای کودکی، خودش را در آغوش امن مادرش رهـا می‌کرد... 💫 در بین شلوغی‌های جشن، کسی آرام به شانه‌ام زد! رو برگرداندم! مادر حـدیث بود! سلامش کردم و او در جواب، زد زیر گریه! دلم هری ریخت! تمام احتمالات ممکن را در ذهنم مرور می‌کردم... دستم را روی شانه‌اش گرفتم و گفتم: آروم باشین خانم عظیمی!! خدای نکرده اتفاق بدی افتاده؟ چیزی شده؟ اشک‌هایش را با دستمال مچاله در دستش پاک کرد و گـفت: نه! فقط می‌خواستم بابت حدیث ازتون تشکر کنم... حیرتم بیشتر شد! سکوت کردم تا خانم عظیمی حرفش را کامل کند... مادر حدیث، کمی موهای طلایی روی پیشانی‌اش را به زیر روسری کشاند و با لحنی آرام‌تر گفت: دخـترِ من مشکل داشت! اضطراب‌های شبانه اذیتش می‌کرد، دنبال راهکار و مشاور و... هم رفتیم ولی جواب نداد تا اینــکه شما سر کلاس بهشون گــفته بودید، قـرآن، بهترین دوست شماست. وقتی ناراحتین، مضطربین، وقتی حالتون خوب نیست، بغلش کنین، روی آیاتش دست بکشین و آروم بشین... و او واقعا آروم‌تر شد!! 📖 قــرآنم باز بود جـلوی چشمانم! با دستانم آیاتش را لمس می‌کردم! حرف‌های مادرِ حدیث در گوشم همچنان تکرار می‌شد! دلم بدجور تکان خورده بود... با خودم می‌گویم، قرآن فقط یک آیه‌اش هم می‌تواند برای تمام زندگی‌ات کافی باشد! چه گنج عظیمی در خانه داریم ولی از وجود آن غافلیم، مهجور گذاشتیمش! 📿 سر به سجده می‌برم... مــولای من، مـی‌دانم که این کوه طـلا، این گنج عظیم، باید برسد به دست تمام بنده‌هایت، به دست تمام آن‌هایی که مضطربن، گرفتار مانده‌اند، حال‌شان خوب نیست و در فقر خود دست و پا می‌زنند و البته خوب می‌دانی که من چقدر ناتوان و بی‌دست و پایم... 🌙 فردا، اولین روز از ماه رجب است! ماه محبوب تو... ماهِ تولد قرآن ناطق و بعثت رسول کریمت... پس به برکت این ماه، به من توانی مضاعف بده برای قیام، برای جاری کردن این معجزه بزرگ در تک تک لحظه‌های زندگی خودم و دیگرانی که خیلی سخت محتاج دریافت این معجزه‌ی بزرگ هستند... دیگرانی به وسعت تمام عالم هستی و بیداری از جنس بیداری تمام ملت‌ها و امت‌های دنیا... وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ وَ لا یزِیدُ الظَّالِمِینَ إِلَّا خَساراً (۸۲) و از قرآن، آن چه شفا و رحمت است برای مؤمنان نازل می‌کنیم؛ و ستمگران را جز خسران (و زیان) نمی‌افزاید. ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
🔻 صبح رفتم عمارت امیرقلی! طبق معمول هر هفته جلسه داشتیم! خسته و سرد و بی‌حوصله بودم!! عمارت گرچه باشکوه اما به نظرم تنهاست! سکوت دلگیری دارد! کرخت و بی‌جان پله‌ها را رفتم تا اتاق گوشواره بالا!! همانجا توی آفتاب روی صندلی کز کردم! بچه‌ها از هر دری حرف زدند! من از پروژه‌ام گفتم! از پروفسور! از اینکه جوری به ناسا، غلیظ و کش‌دار می‌گوید نَسا، انگار که دِه‌کوره‌ای‌ست اطراف همان روستای خودشان! به این هیچ گرفتن دنیایش خندیدیم!! ☀️ ظهر که رسیدم خانه! هنوز یخ استخوانم باز نشده بود! همین شد که ناهار را مهمان یخچال شدیم!! دلم گرفته بود! مثل بغض خانه امیرقلی! یا مثل غم حرف‌های پروفسور!! دلم یک خواب عمیق زمستانی می‌خواست بلکه هوای همه‌اش از سرم بپرد! اما هنوز نرسیده باید می‌رفتم! سر ساعت ۳:۳۰ باید تدبر می‌گفتم!! به این فکر کردم که برای مظلومیت کلام خدا همین بس که چون منی تدریس تدبرش را می کند!! فکر می‌کردم باید سوره زلزال را بگویم!! اما.. سر کلاس فهمیدم که اشتباه می‌کنم! این زلزال است که دارد من را روایت می کند! بِسۡمِ ٱللَّهِ ٱلرَّحۡمَـٰنِ ٱلرَّحِیمِ إِذَا زُلۡزِلَتِ ٱلۡأَرۡضُ زِلۡزَالَهَا منِ شکسته‌ی درهم! منِ زلزله‌زده!! وَأَخۡرَجَتِ ٱلۡأَرۡضُ أَثۡقَالَهَا به این امید که بلکه من هم در قلبم چیز گران‌بهایی داشته باشم که با تکان‌های زلزله‌وار بیرون بریزد! وَقَالَ ٱلۡإِنسَـٰنُ مَا لَهَا پرسیدم چه شده است؟ زلزال در پی چه چیزی است که این‌گونه زمین و زمان را به‌هم‌ می‌پیچد؟ راستی زمین قلب ما چه خبرهایی را می‌خواهد حدیث کند؟ آن هم حدیثی از جنس وحی! یَوۡمَئذࣲ یَصۡدُرُ ٱلنَّاسُ أَشۡتَاتࣰا لِّیُرَوۡا۟ أَعۡمَـٰلَهُمۡ آن هم وقتی که می‌دانم قرار است جوری صدور پیدا کنم که هیچ شأنی از شئون دنیا دیگر به کارم نخواهد آمد حتی همین نویسندگی! و اینجور زلزال روایت کرد که این است معنی اشتاتاً!! لِّیُرَوۡا۟ أَعۡمَـٰلَهُمۡ منِ نشسته به تماشای اعمال خویش! بی‌آن‌که مطمئن باشم ذره‌ای خیر ببینم در آن یا حتی بدتر، ذره‌ای شر نبینم!!! ✨ آنقدر زلزال گفت و گفت و گفت تا بالاخره رسید به شما!! بالاخره به من گفت که این خرابی‌های قلبم اثر زلزله‌ی روزهای بی‌شما بودن است!! یا نه اثر مخرب آرزوی یک حسرت است!! غم بی‌امام بودن!! یا غم امام‌دار بودن بی‌آن‌که بدانی حقش چیست؟ یا وقتی دانستی بتوانی به جا آوری!! امروز سوره مبارک و ثقیل زلزال ما را روایت کرد!! مای باامام، مای بی‌امام!!! همه وحشت زلزله‌وارش یک طرف این که بالاخره قلب کوچک من بعد این همه تکان‌تکان ثقلش را بیرون ریخت به یک طرف! امروز با زلزال جمع اضداد شدم! اضطراب زلزله یک‌هو شد نور در دل تاریکم! چه حلاوتی در دلم افتاد وقتی دیدم تنها ثقل و چیز گران‌بهای قلب من محبت و ارادت شماست! امروز زلزال من را لرزاند!! یاد بیت‌المعمور افتادم!!یاد حج! یاد شما با دستاری بر دوش!! امامِ حیِ کائنات و منظومه‌ها! آسمان‌ها و زمین!! امام پدر ما! 🪞چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی در من اثرِ سخت‌ترین زلزله‌ها را 💎 پُرنقش‌تر از فرشِ دلم بافته‌ای نیست بس که گره زد به گره حوصله‌ها را ✍ ن . منتظری https://ble.ir/denjjj @rabteasheghi
💢 دنیای عــجیبی دارد کــافر! پایِ سوره نشستم و گزاره‌های کلام خدا را درباره‌ی کافر می‌نویسم... کافری که نور در وجودش نیست! حتی چند قدمی خود را نمی‌بیند! در غار تنهایی خود فرورفته و کاری به زندگیِ دیگران ندارد! در دلش، تردیدها موج می‌زند! کمی ناآرامی در زندگی، کمی مشکلات، تمام باورهایش را زیر و رو می‌کند! بیچاره کافر! مثل یک قایقی شکسته در امواج پر تلاطم زندگی، سرگردان و حیران مانده است... مدام آشفته، مدام نگران، هیچ اتصال و قراری ندارد... و چقدر سخت است زندگی کافرانه!! 🔻فاطمه روی پاهایم نشسته است... موهای طلایی‌اش را دسته می‌کنم و با کِش‌های آبی‌رنگ پاپیونی، دو طرف می‌بافم! خودش را جلوی آینه می‌بیند! برای خودش ذوق می‌کند و من بیشتر برای او!! دلم هنوز بین آیه‌ها گرفتار مانده است! فاطمه را مشغول به بازی جدیدی می‌کنم تا دوباره خودم را از شلوغی‌ها جدا کرده و به قرآنم پناه ببرم.... مَا لَكُمْ لَا تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ لِتُؤْمِنُوا بِرَبِّكُمْ وَقَدْ أَخَذَ مِيثَاقَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ (۸) ... وَمَا لَكُمْ أَلَّا تُنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلِلَّهِ مِيرَاثُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ... (۱٠) ✨ نگاهم به این آیات خیره مانده است! خداوند امر ایمان به خودش را هم وزن انفاق کرده است... انفاق! یعنی همان هزینه کردن برای ایمان! یعنی داشتن یک شعور باطنی و فهم درونی برای پُـر کردن شکاف‌های جامعه! و چقدر عجیب که از ایمانِ به خدا، به بودن آگاهانه و فعالانه در جمع و جامعه می‌رسیم... گویا که خداوند متعال، ایمان به خودش را، از مسیر جمع و جامعه گذاشته است! گویا بعد از ماجرای انفاق، پنجره‌ای به قلب انسان باز می‌شود و نور ایمان به خدا را در تمام روزنه‌های آن جاری می‌کند... که این دقیقا درســـت، برعکس زندگیِ کافرانه است! زندگی که فقط خودِ فرد محور تمام خواست‌ها و تصمیم‌هاست! زندگی که سرنوشت دیگران در آن معنایی ندارد!!! 🚨 و اینجاست که اگر کسی از آبرو، توان، مال، قدرت و دارایی‌های خود برای ایمانش، برای پر کردن شکاف‌های جامعه‌اش، هزینه‌ای نکند، به گواهِ سوره، دچار نفاق خواهد شد! در حقیقت، گویا که نفاق، انفاقی‌ست که ترک شده است...!! 🔅 فاطمه را به مهد رساندم! وقتی به آزمایشگاه رسیدم، بحث داغی بین دانشجوها در جریان بود! چند نفر قاطعانه و محکم بر علیه انتخابات حرف می‌زدند و جو گروه را در دست گرفته بودند! یاد سوره حدید افتادم! حالا وقتش بود، از آبرویم هزینه کنم! وقتش بود این شکاف عمیق را پر کنم... وقتش بود از زندگی کافرانه برائت پیدا کنم... جلو رفتم و با لحنی محکم و صمیمی گفتم: البته من رأی می‌دهم... و دقایقی را با هم گپ زدیم... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi
🕌 ســرم را به سنگ‌های مرمری حرم تکیه داده‌ام! بـی‌قـــرارم و اینجا دنبال قـــرار می‌گردم! مدام از یک نقطه حرم به جای دیگر رفته و همه‌ی سوالاتم را در ذهنم مرور می‌کنم! کلی سوال که آمده‌ام جوابش را از امام بگیرم... چرخ می‌زنم در حرم! حیران و سرگردان! جایی مقابل گنبد آقا، زانو می‌زنم و می‌نشینم... اشک از چشمانم می‌جوشد! نمی‌دانم باید چه کنم؟ چه بپرسم؟ چه بگویم؟ کلی سوال در پستوی ذهنم بی‌جواب مانده است... نگاهم به پرچم سبزِ گنبد خیره می‌ماند! از بین همه سوال‌ها، گویا یک سوال در ذهنم بیشتر خودنمایی می‌کند... سوالی که خیلی درد دارد پرسیدنش! سوالی که خجالت دارم از گفتنش... روبه‌روی ضریح ایستاده‌ام... خجالت می‌کشم از سوالم ولی چه کسی نزدیکتر از امامی که انیس‌النفوس است! اصلا کجا را غیر از اینجا دارم؟ 💢 صدایی آن طرف ضریح توجه‌ام را جلب می‌کند! دو خانم سر اینکه کدام به ضریح دست بزنند، دعوایشان شده... و آن طرف‌تر خانمی دارد فیلم می‌گیرد و می‌خندد! صحنه غریبی‌ست! چقدر اینجا فقر مردم را می‌توان به عیان دید!! نمی‌دانم چه کسی باید در آن‌ها معرفت‌افزایی کند؟ چه کسی باید برای این خواهران‌مان زیارت را تعریف کند!! یاد سوالم می‌افتم! حالا گویا به جوابش نزدیکتر شده‌ام! حس می‌کنم می‌فهمم جـــواب را... ⭕️ خانمی با حجابی که چندان درخور این حریم نیست، برای جشن نیمه شعبان، بین مردم شکلات پخش می‌کند! امام که درِ خانه‌اش به روی همه باز است! برای همه، همیشه سنگ تمام می‌گذارد! ما اما نباید آداب مهمانی و شأن میزبان را رعایت کنیم...؟؟! حالا به جواب سوال خودم رسیده‌ام! گویا با این اتفاقات جواب را نشانم داده‌اند... 🥀 گریه امانم را بریده است... سرم را از خجالت پایین انداخته‌ام! حالم حال خوشی نیست! واگویه‌های من با خودم در حرم حالا فقط به آه و اشک ختم شده است... روی فرش‌هایِ قرمزرنگ حرم شروع می‌کنم به نوشتن: به نیمه شعبان که می‌رسد همه جشن می‌گیریم!! شکلات پخش می‌کنیم، نذری‌های مختلف و رنگارنگ، خیلی هم خوبه اما انگار در بین این خوشی‌ها، غم نبودن‌تان را به کلی فراموش کرده‌ایم... حواس‌مان به شما نیست! عادت کردیم به نبودنتان... دردمان نمی‌گیرد که شما نیستید... حواسمان نیست که برای آمدن شما تنها نشستن، اشـــک ریختن و دعا کردن کافی نیست... ما نشسته‌ایم تا شما خودتان هـــمه‌ی کارها را درست کنید! حتی در مورد هدایت خودمان هم، نقص‌هایمان را از چشم شما می‌بینیم!! تنها هنرمان این است که بگوییم آقا شما که می‌دانید ما نمی‌توانیم! شما که می‌دانید در توان‌مان نیست! و منی که زمینگیر خود شده‌ام، از پس خودم هم برنیامده‌ام، حالا چه کار می‌توانم برای هدایت دیگران کنم... آقا جان، مرا از این حال بد نجات بده! حالی که شبیه گفته یاران حضرت موسی (ع) به اوست... ✨ فَاذْهَبْ أَنْتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلَا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ... تو و خدایت با جبار بستیز، ما تنها اینجا نشسته‌ایم و برایتان دعا می‌کنیم... ما پی کار و زندگی خودمان هستیم ولی خوب می‌شود شما هم ظهور کنی...! 💫 برای فتحی به وسعت یک تمدنِ اسلامیِ جهانی به دست بقیه‌الله، باید تمام قد ایستاد، جنگید و در میدان بود، با تمام داشته‌ها، با تمام وجود، با تمام قدرت.... ✍ ز . ک 📌 برداشتی از جلسات تدبر @rabteasheghi