eitaa logo
🇵🇸 رفیق شھیـــــدم💚سلام
355 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
12 فایل
شهید باࢪان رحمت الهی است که به زمین خشک جانها حیات دوباࢪه میدهد🌱 حاجت و انرژی هر روزه ت رو از شهدا بگیر 🥺 وبه جمع شهدایی ما بپیوندید 🌹🙏👇 @rafigheshahidm ارتباط با ما @samaagallery69
مشاهده در ایتا
دانلود
🇵🇸 رفیق شھیـــــدم💚سلام
ان شاالله از روز شنبه، هر شب قسمتی از این کتاب قدیمی رو در کانال برای شما مخاطبان عزیز قرار میدیم
کتاب ساعت6 بعداز ظهر با گرگ و میش شدن هوا به سمت هدف های از پیش تعیین شده حرکت کردیم. اخرین نفری که با او خداحافظی کردم شهید "بهمن نجفی" معاون تیم عمار بود. با شروع حرکت ما _که شامل 3 گردان از لشکر محمد رسول الله(ص ) و 3 گردان از لشکر عاشورا می شدیم _و تاریک شدن هوا، طبق معمول عراقی ها از وحشت لحظه ای اجازه ی خاموش شدن منطقه را نمیدادند. آسمان منطقه را پی در پی با منور روشن نگاه داشته میشد. بعد از طی مسیری حدودا 25 کیلومتری در عمق خاک عراق،به راحتی میشد تردد وسایل نقلیه عراقی ها را روی جاده مشاهده کرد . ساعت 11 شب بود. در ادامه حرکت به طرف مواضع عراقیها به سیم های ارتباط تلفن برخورد کردیم ، فورا سیم ها را قطع کرده و به راه خود ادامه دادیم. بعد از طی چند متر ناگهان یک مین منور در برخورد با پای یکی از بچه ها روشن شد . همه در یک لحظه روی زمین خوابیدند . دشمن به محض روشن شدن منور شروع به تیراندازی کرد... ادامه دارد.. @rafigheshahidm
🇵🇸 رفیق شھیـــــدم💚سلام
کتاب #رمل_های_تشنه ساعت6 بعداز ظهر با گرگ و میش شدن هوا به سمت هدف های از پیش تعیین شده حرکت کردیم
کتاب رمل های تشنه گلوله ها در اطراف بچه ها به خاک می نشست. دقایقی بعدبا کم شدن حجم آتش، مجددا به راه خود ادامه دادیم. لحظاتی بعد انفجار شدیدی همه را مبهوت کرد. در یک لحظه تعدادی از بچه ها بر اثر انفجار "مین گوشتکوبی" در خون غلتیدند! کسی با صدای بلند شهادتین میگفت. دیگری به پیشگاه اباعبدالله عرض ادب میکرد، سه یا چهار نفر از بچه ها هم ، گویی مدت هاست که در خپاب عمیقی فرو رفته اند.. همه متحیر مانده بودیم ! تازه متچجه شدیم که در میدان مین دشمن قرار گرفتیم با ابن همه عراقی ها متوجه حضور ما نشده بودند! فقط گهگاهی به طور پراکنده تیر اندازی میکردند. برحسب وظیفه ای که به عنوان تخریب چی داشتم ، مامور یافتن و خنثی کردت مین ها شدم. شب بیست و سوم ماه ربیع الثانی بود و تا ان ساعت هیچ خبری از نور مهتاب نبود. تاریکی مطلق دشت را فرا گرفته بود. فقط منور های عراقی بود که گه گاه ، در فاصله ای دور از ما شلیک می شد و تا حدودی منطقه را روشن می کرد. در آت لحظات با هزاران اندیشه ای که به فکرم خطور میکرد روبرو بودم ولی بیشتر از همه به عملیات فکر میکردم،به آینده، به موفقیتم در این کار و... اما ذکر خداوند تبارک و تعالی بالاترین پ بهترین وسلیه ی آرامش در آن لحظات بود. این بیان امام که فرموده بودند:"شهدا در شب های حمله ناظر بر اعمال شما هستند" در آن لحظات امید بخش بود و قدرت خاصی به من می بخشید. کار خود را شروع کردم. آستین دست چپ را بالا زدم تا در برخورد با سیم های کششی به آسانی و دقت تله های انفجاری را تشخیص بدهم . با دست راست نیز در آن تاریکی به دنبال مین های فشاری میگشتم. چند لحظه ای نگذشته بود که احساس کردم شئ با دستو تماس پیدا کرد وقتی دقت بیشتری کردم دیدم سیم مین های کششی است. شکر خدارا به جا آوردم و شروع به خنثی کردن آنها نمودم . به علت اشتباهی که توسط راهنما صورت گرفته بود .... ادامه دارد @rafigheshahidm
🇵🇸 رفیق شھیـــــدم💚سلام
کتاب رمل های تشنه #قسمت_دوم گلوله ها در اطراف بچه ها به خاک می نشست. دقایقی بعدبا کم شدن حجم آتش،
کتاب رمل های تشنه ...ما از عرض وارد میدان مین شده بودیم، به همین دلیل مجبور بودیم مین های زیادی را خنثی کنیم. بالاخره بعد از خنثی کردن تعدادی از مین ها به جاده ای که به مقر دشمن منتهی میشد برخوردیم. پس از عبور از جاده به میدان مین جدیدی در ادامه ی همان میدان قبلی برخورد کرده و مجددا شروع به خنثی کردن آنها نمودیم . یک نفر نیروی کمکی نیز همراه من به کشیدن طناب سفید رنگی در مسیر پاکسازی شده ی میدان مین مشغول بود. تقریبا به اخر میدان مین رسیده بودیم و کار سریع پیش میرفت. در حالی که مشغول خنثی کردن مین ها بودم احساس خستگی مفرط کردم. برای چند ثانیه ای مکث و استراحت کردم . بعد خم شدم تا به کار ادامه دهم، اما به محض خم شدن روی مین و نزدیک شدن دست هایم به آن ، یک احظه با تابش نور شدیدی به عقب پرتاب شده و محکم به زمین خوردم.. بلافاصله همه چیز را فهمیدم . انفجار مین مقابلم بود که چنین حااتی را برایم به وجود آورد. در آن لحظات همه چیز را تمام شده میدانستم و احساس میکردم که زمان جدا شدن روح از بدنم فرا رسیده است. به ذکر شهادتین پرداختم . ذهنم را متوجه اباعبدلله کردم و ذکر آن بزرگوار را بر زبان آوردم. درد فوق العاده شدیدی در دستانم احساس میکردم دیگر از خود بیخود شده بودم وای کم کم متوجه شدم از شهادت خبری نیستو فقط از ناحیه دست ها و پاها مجروح شده ام. فورا یکی از دوستان ( شهید محمد مرادی) خودش را بالای سرم رساند. فکر میکرد من در حال احتضار و شهادت هستم... @rafigheshahidm
🇵🇸 رفیق شھیـــــدم💚سلام
کتاب رمل های تشنه #قسمت_سوم ...ما از عرض وارد میدان مین شده بودیم، به همین دلیل مجبور بودیم مین ه
کتاب رمل های تشنه ... فکر میکرد من در حال احتضار و شهادت هستم . پیشنهاد کمک کرد و گفت :چه کاری از دست من بر می آید تا برایت انجام دهم ؟ در جوابش گفتم:فقط بند حمایلم را باز کن تا مقداری سبک شوم . فورا این کار را انجام داد و به من گفت: جعفرجان هر درخواستی داری بکن فقط از من آب نخواه! در حالی که در سوزش درد شدیدی غوطه ور بودم، گفتم من از تو آب نخواستم و او با بیان جملاتی چند از آیات قران شروع کرد به من روحیه دادن تا حدودی به خود آمدم ! متوجه شدم همه از حرکت بازمانده اند و از پیش آمدن وضع موجود حیران ! یکی از دلائل سردرگمی و حیرت همه مجروح شدن "محمد راحت" یکی از بچه های اطلاعات عملیات بود. لحظاتی بعد اژ انفجار همین مین در اثر شدت جراحت، به شهادت رسید... او مسول راهنمایی گردان ها تا رسیدن به مواضع دشمن بود. در حدود ده دقیقه ای از مجروح شدنم می گذشت با این حال هیچ امدادگری برای بستن زخم ها به سراعم نیامد و این ناشی از شوک روحی عارض بر بچه ها بود . بالاخره بعد از مدتی یک نفر امدادگر به بالای سر ما رسید. به علت وخامت حال "محمد راحت" ابتدا پیش او رفت اما بعد از چند ثانیه سراغ من آمد . به او گفتم : "راحت" را پانسمان کردی ؟! گفت :او شهید شده است ... بعد از پانسمان دست و پای من به سراغ کسی که همراع من طناب می کشید، رفت. پای اون نیز ترکش خورده بود . بعد از اتمام کار امدادگر، متوجه شدم که باز هم هیچکس از جای خود حرکت نمی کند. وقتی دلیلش را پرسیدم، معلوم شد تنها قطب نمایی که آن هم در دست شهید "راحت" بوده گم شده و به علت تاریکی شب کسی قادر بت پیدا کردن آن نیست . بعد از حدود بیست دقیقه کنکاش و جست و جوی فراوان ، بالاخره برادران موفق شدند قطب نما را پیدا کنند و آماده ی حرکت شدند . @ rafigheshahidm