هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️قصّه دلبری ❤️۲۰
میخواست خانه را عوض کند،ولی میگفت:(زیر بار قرض و وام نمیرم ).حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند،وقتی دید پولش نمیرسد بی خیال شد.محدودیت مالی نداشتم.وقتی حقوق میگرفت،مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش بر میداشت و کارت را میداد به من.قبول نمیکردم،میگفت:(تو منی،من تو ام،فرقی نمیکنه).
البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم.از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم.از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت.خیلی ها ایراد میگرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شّم اقتصادی ندارد.اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم.از وضعیت اقتصادی اش باخبر بودم،برای همین قید بعضی از تقاضا ها را میزدم.برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و این ها مراسم نمیگرفتیم،اما بین خودمان شاد بودیم.سرمان میرفت،هیئتمان نمیرفت.رایه(رعیت) العباس چیذر،دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم ع.
غروب جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی،هیئت گودال قتلگاه.حتی تنظیم میکردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد،سالمان را تحویل کنیم.به غیر از روضه هایی که به تورمان میخورد،این سه هیئت را مقید بودیم.حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت، تا اسمش میآمد میگفت: (اعلی الله مقامه و عظُم شاءنه).رد خورد نداشت شب های جمعه نرویم شاه عبدالعظیم ع.برنامه ثابت هفتگی مان بود.حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز،صبح دعای کمیل میخواند.نماز صبح را میخواندیم و میرفتیم کله پاچه میخوردیم.به قول خودش( بریم کَلَپچ بزنیم.)
تا قبل از ازدواج، به کله پاچه لب نزده بودم.کل خانواده می نشستند و به به و چه چه می کردند،فایده ای نداشت.دیگ کله پاچه را که بار میگذاشتند، عق میزدم و از بویش حالم بد میشد.تا همه ظرف هایش را نمی شستند ،به حالت طبیعی برنمیگشتم.دو سه هفته میرفتم و فقط تماشایش میکردم. چنان با ولع انگشتانش،نان ترید آبگوشت را به دهان میکشید که انگار از قحطی برگشته. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم ،مزه اش که رفت زیر زبانم،کله پاچه خور حرفه ای شدم. به هرکس میگفتم کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخورده ام،باور نمیکرد. میگفتند:(تو؟تو با این همه ادا و اطوار؟)
قبل از ازدواج تمیز بودم ،همه چیز باید تمیز میبود. سرم میرفت دهن زده کسی را نمیخوردم.بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم.کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد هیچ،دهنی او را هم میخوردم.
اگر سردردی ،مریضی یا هر مشکلی داشتیم،معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم.میگفت:(میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی)در محرّم بعضی ها یک هیئت که بروند میگویند بس است،ولی او از این هیئت بیرون میآمد میرفت هیئت بعدی.یک سال عاشورا از شدت عزاداری، چندبار آمپول دگزا زد.بهش میگفتم:(این امپولا ضرر داره).ولی او کار خودش را میکرد. آخر سر دیدم حریف نیستم،به پدرومادرم گفتم:شما بهش بگین.ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.خيلی به هم ریخته میشد.ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه ،هم برای خودش بهتر بود،هم برای بقیه.
❤️قصّه دلبری ❤️۲۱
میدانستم دست خودش نیست،بیشتر وقت ها با سروصورت زخم و زیلی میآمد بیرون.هروقت روضه ها اوج میگرفت و سنگین میشد،دلم هُری می ریخت .دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را میزند،معمولا شالش را میانداخت روی سرش کسی اثر لطمه زنی هایش را نبیند.مادرم می گفت:(هروقت از هیئت برمیگرده، مثل گُلیه که شکفته ).
داخل ماشین مداحی میگذاشت.با مداح همراهی میکرد و یک وقت هایی پشت فرمان سینه میزد.شیشه ها را میداد بالا،صدا را زیاد میکرد،آن قدر که صدای زنگ گوشی مان را نمیشنیدیم.
جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم ،اما نمیشد،چون خانه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد.میگفت:(دو برابر خونه تیز و تخته داریم).فردای روز پاتختی، چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه،بیشتر از پنج شش نفر نبودند.مراسم گرفت.یکی شان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند.زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند.این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم.چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم ،رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام.البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم.برای هم سخنرانی میکردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم میخواندیم.بعد چای،نسکافه یا بستنی میخوردیم.میگفت :(این خوردنیا الان مال هیئته).هروقت چای میریختم میآوردم، میگفت: (بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم.
زیارت عاشورا میخواندیم و تفسیر میکردیم.اصرار نداشتیم زیارت جامه کبیره را تا ته بخوانیم. یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم.چون به زبان عربی مسلط بود ،برایم ترجمه میکرد و توضیح میداد.
کلا آدم بخوری بود .موقع رفتن به هیئت، یک خوراکی میخوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه،بستنی یا غذا.گاهی پیاده میرفتیم گلزار شهدای یزد.در مسیر رفت و برگشت،دهانمان میمیجنبید.همیشه دنبال این بود برویم رستوران،غذای بیرون بهش می چسبید. من اصلا اهل خوردن نبودم ،ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد.
عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت میبرد.جنبش علاقه اش به بقیه خوراکی ها فرق داشت.چون قیمه،امام حسین ع و هیئت را به یادش می انداخت کیف میکرد.
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
روایتگری_01.mp3
15.72M
#گلزار_شهدای_کرمان
#روایت_ناب
🔷حواسمان هست که شهدا
در وصیتنامه های خود
خطاب به ماچه توصیه هایی
کرده اند؟
🔸توصیه ی آنها...
در باره حجاب چه بوده؟
🔹بشنوید روایتگری رزمنده
لشکر۴۱ثارالله آقای یوسف
امیرشکاری را که عصرروز
پنج شنبه در جمع زائرین
شهدا ایراد شده...
┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》پیشنهاد ویژه دانلد
مولا علی:
چه زشت است که آدمی باطنی بیمار و ظاهری زیبا داشته باشد!
@rafiq_shahidam
‧⊰🔗‧🌤⊱‧
ــــ ـ بـھ وقـت قـرار..!
تلاوت دعاے فرج به نیابت از برادر شہیدمون ، ابراهیم هادی به نیت سلامتے و تعجیل در فرج آخرین خورشید ولایت ، فرزند خانم فاطمه الزهرا سلام الله علیہا 🌱 . .
هر شب، ساعتِ21:00 ⏰✨
+ یک دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیره رفیق😉 !
‹ اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج ›
@rafiq_shahidam
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
تحصیل رایگان به شرط ازدواج مشاور رییس دانشگاه آزاد اسلامی استان یزد: 🔹برای دانشجویانی که ازدواج می
وَخَلَقْنَاكُمْ أَزْوَاجًا
النبأ/۸
و شما را بصورت زوجها آفریدیم.
چقدر خوبه که قلبی رو پیدا کنی که عاشقت باشه بدون اینکه چیزی از تو بخواد مگر حال خوبت رو...
#قرآن_بخوانیم🍃
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کعبه را که از نگاه آسمان ببینی نقطهای است در مرکز میان حلقه های دایره طواف کنندگان.
همه در گردش بر این مرکز دایره هستی رو به سوی نقطه آغاز و پایانِ خویش میکنند و با لسانِ حقیقتِ نقطهی کعبه در زبان مولا علی (علیه السلام) میگویند: "خویشتن را از خدا و به سوی خدا میبینیم"، که «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُون».
(اشاره به شأن نزول آیه)
مولا علی (علیه السلام) هم نقطهی اولینِ وجود ماست، و هم نقطهی آخرین و کمالِ نامتناهی ماست.
هم نقطهی ظاهرِ کعبه است و کعبه برای ظهور او در زمین است، که کعبه مظهر است و او ظاهر. و هم نقطهی باطن کعبه است برای هدایت ما به سوی باطن هستی
(سیر به باطن از کعبه به بیت المعمور در آسمان چهارم، و از آن به ارکان عرش الهی، و از آن به ارکان توحید در عالم اسماءالله، و از آن به مقام عندالله).
او تجلّیِ خدای اول و آخر و ظاهر و باطن است.
#ارسالی_از_شما
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه در بند خاک بماند #پرنده ای که پرواز آموخته...🕊
مراقب #نفس و غرورت باش...😉
نکند #دام نهد؟
خام شوی، رام شوی؟
نپَریده، #جَلد شوی،
بی پر و بی بال شوی؟!💔
#سلام_برابراهیم ❤️
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مثل لوتیها باش!
🔻راز بازگشت خیلی از لوتیها با یک توبه
#استاد_پناهیان
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
سلام وعرض ادب ⚘
دوستان مصاحبه دختر بزرگوار سردار شهید مهدی زینالدین رو از دست ندهید خیلی زیبا از پدر شهیدش بیان کرده
حتما در کانال برادران زینالدین بخونید 🌷
با ما همراه باشید 👇👇
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
کانال رسمی سردار شهید مهدی زینالدین👆
#فرمانده_قلب_ها ♥️
هدایت شده از شهید رحمان مدادیان (عمو رحمان)
اونجا که مولوی میگه:
دنیا
همه
هیچ
و
اهل
دنیا
همه
هیچ،
ای
هیچ؛
برای
هیچ،
بر
هیچ،
مپیچ!
#مولوی
دو سه بار با دقت بخونید
@shahidmedadian
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با اطعام در روز عیدغدیر گرامی بداریم
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یاد_یاران
🥀لحظه به شهادت رسیدن
خلبان علی اقبالی توسط
بعثیها
💔.شهدا شرمنده ایم...
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
هدایت شده از کانال برادران شهید مهدی و مجید زین الدین🏴🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹راهیان نور غرب و شمال غرب🌹
⚘⚘⚘⚘🌺🌺🌺
🌹 در حال و هوای راهیان نور غرب و شمال غرب
⚘راهیان نور شروع شد...
💝 سفر به سرزمین مجاهدت های خاموش💝
✅ بازدید از مناطق عملیاتی در استان های کردستان و آذربایجان غربی و
شهرهای سنندج، بانه، سردشت، پیرانشهر و مهاباد
🔰حضور زایرین در یادمان های:
👈 مقتل سرداران شهید آقا مهدی و
آقا مجید زین الدین
(منطقه ی دارساوین)
👈 شهدای مظلوم و غریب سیران بند
👈تپه الله اکبر سنندج
👈 بلفت و دوپازا
👈 تمرچین
👈یادمان سردار شهید محمد بروجردی
ووووو...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
❤جان فدا؛
❤مکتب حاج قاسم عزیز؛
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
👈⚘کانال اطلاع رسانی برنامه ها، دیدارها، روایت گری ها، راهیان نور، مکتب و راهیان مکتب حاج قاسم، راهیان وطنی، راهیان پیشرفت، اردوها، دوره ها، کارگاه ها، یادواره ها، کنگره های شهدا و...
### محتوای جدید در خصوص شهدا، تبیین سیره ی عملی، رفتاری، سبک زندگی و معرفی شهدای عزیزمان👇👇👇
با ما همراه باشید
┄┅┅❅❁❅┅┅♥️
https://eitaa.com/joinchat/319357276Ceb68ec28c2
┄┅┅❅❁❅┅┅┄
کانال رسمی سردار شهید مهدی زینالدین👆
#فرمانده_قلب_ها ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻ضربوشتم یک همسر شهید مدافع حرم به دلیل امربهمعروف!
🔹درگیری دو زن بیحجاب با همسر و مادر همسر شهید بابالخانی شامگاه شنبه مقابل بیمارستان فیض اصفهان اتفاق افتاد، این درگیری در حالی رقم خورد که آنها به دو زن بیحجاب تذکر زبانی داده بودند ولی آن دو نفر به سمت همسر و مادر همسر شهید حملهور شدند!
🔹مادر همسر شهید بابالخانی در این رابطه گفت: همانطور که چادر دخترم را میکشیدند، فحشهای رکیکی هم سر میدادند و زمانی هم که به آنها گفتم که ایشان همسر شهید است و او را رها کنید، با شنیدن این جمله، ضرب و شتم را بیشتر کردند و داد میزدند "همین شما هستید که پول این مملکت را میگیرید" دخترم که در حال خفه شدن بود، برای نجات خود، گوشی را به آنها داد تا فیلم را پاک کنند اما آنها از ترس پلیس صحنه را ترک کردند.
✍🏻ما خواستار برخورد قاطع و اشد مجازات با بی حجاب هتاک هستیم
نشر حداکثری
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
(🕊🕊کانال شهدایی ابراهیم هادی(پرستوی گمنام
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دورت بگردم🥀
درمون دردم🥀 ....
❤️اینهمه زیبایی تقدیم نگاهتان
کانال شهدایی شهید ابراهیم هادی (پرستوی گمنام کمیل )᯽ ⃟ ⃟👇
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
✍ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ به خداوند
✅ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ :
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ،
ﻧﻮﺡ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﺏ،
ﻭ ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻌﺮ ﭼﺎﻩ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺏ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩ.
✅ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ :
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺿﺮﺑﻪ ﻋﺼﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﻧﯿﻞ ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺧﺸﮑﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﻨﺪ.
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻋﺼﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﭼﺸﻤﻪ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮﺩ.
✅ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ :
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻗﺎﺭﻭﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﮎ ﻏﺮﻕ ﮐﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﺎﻟﻢ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ.
✅ اﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ :
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺮﺳﯽ.
به یکی از دوستانِ شهید ابراهیم هادی گفتم:
خاطرهای از ابراهیم به یاد دارید؟
گفت: یکبار که جلویِ دوستانم قیافه گرفته بودم، ابراهیم آمد کنارم و آرام گفت: نعمتی که خدا به تو داده را به رخِ دیگران نکش . . .
#شهید_ابراهیم_هادی
❤️قصّه دلبری ❤️۲۲
هیئت که میرفتیم ،اگر پذیرایی یا نذری میدادند،به عنوان تبرک برایم میآورد. خودم قسمت خانم ها میگرفتم،ولی باز دوست داشت برایم بگیرد.بعد از هیئت رایه(رعیت)العباس با لیوان چای،روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد.وقتی چای و قند را به من تعارف میکرد،حتی بچه مذهبی ها هم نگاه میکردند. چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش میکردند و بعضی هایشان به شوهرشان میگفتند:(حاج آقا یاد بگیر،از تو کوچک تره).
خیلی بدش میآمد از زن ها و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه میروند. میگفت:(مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟)ولی ابراز محبت های این چنینی میکرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود.حتی میگفت:دیگران این کار رو یاد بگیرن.اعتقادش این بود که با خط کش اسلام کار کن.پدرم میگفت؛این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود،ما میگفتیم شوهرش ادبش میکنه،ولی شما که بدتر اون رو لوس کردی!
بدشانسی آورده بود.با همه بخوری اش،گیر زنی افتاده بود که اصلا آشپزی بلد نبود.خودش ماهر بود.کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم.آبگوشت،مرغ و ماکارانی اش حرف نداشت،اما عدسی را از بس زمان دانشجویی برای هیئت پخته بود ،از خانم ها هم خوشمزه تر میپخت. املتش که شبیه املت نبود.نمیدانم چطور همه موادش را این طور میکس میکرد، همه چیز داخلش پیدا میشد.
یادم نمیرود اولین باری که عدس پلو پختم،نمیدانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج.برنج آب داشت ،آب عدس هم اضافه کردم،شفته پلو شد.وقتی گذاشتم سر سفره خندید،گفت:فقط شمع کم داره که به چ کیک تولد بخوریم.اصلا قاشق فرو نمیرفت داخلش.آن را برد ریخت روی یک زمین که پرنده ها بخورند و رفت پیتزا خرید.دست به سوزنش هم خوب بود.اگر پارچه ای پاره میشد،دکمه ای کنده میشد یا نیازی به دوخت و دوز بود،سریع سوزن را نخ میکرد. میگفت:کوچیک که بودم،مادرم معلم بود و میرفت مدرسه،من بیشتر پیش مادربزرگم بودم.خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت. یکی از تفریحات ثابتمان پیاده روی بود.در طول راه تنقلات میخوردیم.بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیاده روی محسوب میشد. پنجشنبه ها یا صبح جمعه غذایی آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعدازظهر میچرخیدیم.یک جا بند نمیشد،از این شهید به آن شهید،از این قطعه به آن قطعه.
اولین بار که رفتیم قطعه شهدای گمنام، گفت:برای اینکه این وصلت سر بگیره،نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشون شکسته،با هزینه خودم تعویض کنم.یک روز هشت تا از سنگ ها را عوض کرده بود،یک روز هم پنج تا. گفتم:مگه از سنگ قبر،ثوابی به شهید میرسه؟گفت:اگه سنگ قبر عزیز خودت بود،باز همین رو میگفتی؟. به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت،به خصوص به مناجات هایش.شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت.اسم جهادی اش را گذاشته بود:(عمار عبدی).عمار را از کلید واژه(اَینَ عمارِ)حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود.بعضی ها میگفتند:(از نظر صورت،شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستی).ذوق میکرد تا این را میشنید.
الگویش در ریش گذاشتن،شهید محسن دین شعاری بود.زمانی که جهاد مغنیه شهید شد،واقعا به هم ریخت.داشتیم اسباب اثاثیه خانه مان را مرتب میکردیم. میخواستم چینش دکور را تغییر بدهم،کارمان تعطیل شد.از طرفی هم خیلی خوشحال شد و میگفت آقا زاده ای که روی همه را کم کرد.تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت.همه شهدا را زنده فرض میکرد که (حیات دارن ولی ما نمیبینیم ).تمام سنگ قبرهای شهدا را دست میکشید و میبوسید.بعضی وقت ها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پا برهنه،میشد،ولی در بهشت زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش را دربیاورد.
تاریخ تولد و شهادت شهدا را که میخواند،میزد توی سرش :ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن ولی من با این سن،هیچ خاصیتی ندارم.😔😔
❤️قصّه دلبری ❤️۲۳
تازه وارد سپاه شده بودم،نه ماه بعد از عروسی.برای دوره آموزشی پاسداری رفت اصفهان.پنجشنبه جمعه ها میآمد یزد.ماه رمضان که شد پانزده روز من را هم با خودش برد.از طرف سپاه بهش سوئیت داده بودند،صبح ها ساعت هشت میرفت تا دوی بعدازظهر. میخوابیدم تا نزدیک ظهر،بعد هم تا ختم قرآن روزانه ام را میخواندم می رسید،استراحتی میکرد و میزدیم بیرون و افطاری را بیرون میخوردیم.خیلی وقت ها پیاده میرفتیم تا تخته فولاد و گلستان شهدا،به مکان های تاریخی اصفهان هم سر زدیم:سی و سه پل خواجو.همان جا هم تکه کلامی افتاد سر زبانش:امام و شهدا.هروقت میخواست بپیچاند میگفت:(امام و شهدا).
_کجا میری؟ _پیش امام و شهدا؟
_با کی میری؟ _با امام و شهدا !
کم کم روحیاتش دستم آمده بود.زیاد کتاب میخواند،رمان های انقلاب ،کتاب خاطرات عزت شاهی و زندگی نامه شهدا.کتاب های شهدا به روایت همسرشان را خیلی دوست داشت:شهید چمران،همت و مدق.همیشه میگفت :(دوست دارم اگر شهید شدم،کتاب زندگی ام رو روایت فتح چاپ کنه).حتی اسم برد که در قالب کتاب های نیمه پنهان ماه باشد.میگفت: در خاطراتت چه چیزهایی را بگو،چه چیزهایی را نگو،شعرهایش را تایپ و در فایل جدایی در کامپیوترش ذخیره کرد و گفت؛(اینا رو هم ته کتاب اضافه کن).عادت نداشتیم هرکسی تنهایی بنشیند برای خودش کتاب بخواند.به قول خودش،يا باید آن یکی را بازی میداد یا خودش هم بازی نمیکرد،بلند میخواند که بشنوم.در آشپزی،خودش را بازی میداد اما زیاد راهش نمیدادم که بخواهد تنهایی پخت و پز کند،چون ریخت و پاش میکرد و کارم دو برابر میشد بهش میگفتم :(شما کمک نکنی بهتره).آدم منظمی نبود ،راستش اصلا این چیزها برایش مهم نبود.در قوطی زردچوبه و نمک را جا به جا میگذاشت،ظرف و ظروف را طوری میچید لبه اُپن که شتر با بارش آنجا گم میشد.
روزه هم اگر میگرفتیم ،باید باهم نیت میکردیم.عادت داشت مناسبت ها روزه بگیرد،مثل عرفه،رجب،شعبان.گاهی سحری درست میکردم،گاهی دیر شام میخوردیم به جای سحری.اگر به هر دلیلی یکی از ما نمیتوانست روزه بگیرد ،قرار بر این بود آن یکی به روزه دار تعارف کند .جزو شرطمان بود که آن یکی باید روزه اش را افطار کند.این طوری ثوابش را میبرد. برای خواندن نماز شب کاری به کار من نداشت ،اصرار نمیکرد با هم بخوانیم،خیلی مقید نبود که بخواهم بگویم سرشب بلند میشد برای تهجد،نه،هروقت امکان و فضا مهیا بود،از دست نمیداد. گاهی فقط به همان شفع و وتر اکتفا میکرد،گاهی فقط یک سجده ،کم پیش میآمد مفصل و با اعمال بخواند.میگفت:آقای بهجت میفرمودند:(اگر بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفتن و فقط یک سجده شکر به جا بیاری که سحر رو بیدار شدی،همونم خوبه.)
خیلی دوست داشتم پشت سرش نماز را به جماعت بخوانم.از دوران دانشجویی تجربه کرده بودم.همان دورانی که به خوابم هم نمیآمد روزی با او ازدواج کنم.در اردوها ،کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه، آقایان میایستادند ما هم پشت سرشان،صوت و لحن خوبی داشت.
بعد از ازدواج فرقی نمیکرد خانه خودمان باشد یا خانه پدرمادرهایمان،گاهی آن ها هم میآمدند پشت سرش اقتدا میکردند،مواقعی که نمازش را زود شروع میکرد،بلند بلند میگفتم؛(والله ُ یُحِبُّ الصّابرین). مقید بود به نماز اول وقت.در مسافرت ها زمان حرکت را طوری تنظیم میکرد که وقت نماز بین راه نباشیم. زمان هایی که اختیار ماشین دست خودش نبود و با کسی همراه بودیم، اولین فرصت در نمازخانه های بین راهی یا پمپ بنزین میگفت:(نگه دارین).اغلب در قنوتش این آیه از قرآن را میخواند:(رَبَّنا هَب لَنا مِن اَزواجِنا وَ ذُرِّیّا تِنَا قُرَهَ اَعیُنِ وَاجعَلنَا لِلمُتَقینَ امَاماً).🙏