eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
5هزار دنبال‌کننده
25هزار عکس
15.9هزار ویدیو
190 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
از مهر شما سرشارم💔
از دشمن شما بیزارم کافرم اگر یک لحضه دست از سر شما بردارم شما خواستی رو سفید بشم من ارزومه غرقه خون روی پاهاتون شهید بشم من از شما دست نمیکشم💔
سعادتتتت تویی مادر عبادت❤️💔 مسیر رفتن تا شهادت تویی مادر سعادت تویی عبادت💔❤️
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #دهم آقاجون
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت.... وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد. می خندید و می گفت: - الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد. فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد. شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم نخوریم. سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود. _ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی. چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری _من؟ دیشب؟ یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا _فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی شاعر شده ام؟؟ _ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم _نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم. وا رفت. _ راست میگویی؟؟ _ آره هنوز می خندیدم. سرش را پایین انداخت. _ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی. خنده ام را جمع کردم. _ چرا؟ پس چی می گفتم؟ دمغ شد. _ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی. به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت هر روز با هم می رفتیم بیرون... دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم... کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید. _ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟ این را می گفت و می خندید. _شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان بگیریم. + ولی دست باف ماندگارتر است. _ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم ؟؟ از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم. جمعه بود و مردم برای می شدند. همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد می گرفت. طاقت شلوغی را نداشت. در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند. ایوب بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم. ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت: _ بچه ها بیایید نزدیکتر بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد: _ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم. بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند.. و او با حوصله برایشان توضیح می داد. به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
• . . معتقدم‌که‌این‌ایام‌روضه‌نمی‌خواهد... بلکه‌فقط‌کافی‌ست‌کمی‌گوش‌کنیم! البته‌گوش‌کردن‌‌هم‌کمی‌سخت‌است! میان‌آنکه؛ گوش‌دهی‌به‌صدای‌مظلومیت‌زهرا"س" یا‌گوش‌دهی‌به‌صدای‌غربت‌علـی"؏"
🎐 می‌گفت: این‌‌ایـام‌ اگر دیدی گریه‌تــ نیومد، بـه چشماتــ الـتماس کن! بگو یـه عمر هرجا رو گفتی نگاه کردم یـه امشبو میخوام برای حضرت‌زهرا ۜ گریه کنم . . . - 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی حالِت خوب نیست... وقتی از زمین و زمان... خسته و دل‌شکسته‌ای... وقتی سازِ دل‌ت... کوک نیست؛ دنبالِ راه چاره‌ای! انگار همه‌ی دَرها رو... روُ خودِت بسته می‌بینی و... دوست داری پناه ببری به جایی که هیچ‌چیز و... هیچ‌کسی نباشه! درد داری و... دوست داری بالای بلندی بایستی و... داد بزنی: خدایا! کجایی پس؟! صدامُ می‌شنوی؟! و من احساس می‌کنم... خدا... درست توُ همون لحظه و حال‌... بهت زُل زده و... با لبخندی زیبا... داره صداتُ می‌شنوه! و می‌گه: می‌دونم دردِت چی‌ه! دوس دارم صِدام بزنی! من، اما... دست خالی صدات نمی‌کنم! با این که دلم پُر از دردِ... آروم و بی‌صدا می‌خونم: یاحمیدُ بحق محمد... یا عالیُ بحق علی... یا فاطرُ بحق فاطمه... یا محسنُ بحق الحسن... و یاقدیم‌الاحسان بحق الحسین! وقتی بغص دلم ترکید با بُردَنِ آخرین نام... حالا داد می‌زنم: بحق الحسین... به دادِ دلم برسم؛ خدایا!
بزرگداشتِ عزای مادر روشنگری میکند همچو خورشید... جدا کننده است حقّ و باطل را...