فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیاهپوشی حرم امام حسین علیه السلام برای اقامه عزای ایام فاطمیه
.
#فاطمیه_خط_مقدم_ماست
#حرف_دل
#خادم
من از تو دست نمیکشم بی تو نفس نمیکشم
از عشق تو یکلحضه هم من پامو پس نمیکشم💔🕊
قرارم تویی مادر همیشه حس میکنم کنارم
تویی نگارم💔🕊
یا زهرا💔
همیشه کنارم هستی و میمونی
تویی که تو دنیای عشق لیلی منه مجنونی 🕊
💔
قرارم💌
من از تو دست نمیکشم 💔
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
#حرف_دل #خادم من از تو دست نمیکشم بی تو نفس نمیکشم از عشق تو یکلحضه هم من پامو پس نمیکشم💔🕊 قرارم
بزار که مهمونت بشم😊❤️
یک شبه جمعه ایی منو شما و یه اغوش گرمتون مادر💔
از دشمن شما بیزارم
کافرم اگر یک لحضه دست از سر شما بردارم
شما خواستی رو سفید بشم
من ارزومه غرقه خون روی پاهاتون شهید بشم
من از شما دست نمیکشم💔
سعادتتتت
تویی مادر عبادت❤️💔
مسیر رفتن تا شهادت
تویی مادر سعادت تویی عبادت💔❤️
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #دهم آقاجون
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #یازدهم
مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت....
وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد.
می خندید و می گفت:
- الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد.
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد.
شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم #صبحانه نخوریم.
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود.
_ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری
_من؟ دیشب؟
یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند.
نگاهشان کردم، تکان نخوردند.
ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا
_فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی شاعر شده ام؟؟
_ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم
_نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم.
وا رفت.
_ راست میگویی؟؟
_ آره
هنوز می خندیدم.
سرش را پایین انداخت.
_ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی.
خنده ام را جمع کردم.
_ چرا؟ پس چی می گفتم؟
دمغ شد.
_ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #دوازدهم
هر روز با هم می رفتیم بیرون...
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم...
کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان #فرش_دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با #خون_دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم #زیرپایمان؟؟
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم.
جمعه بود و مردم برای #نماز_جمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب #خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند..
و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
•
.
.
معتقدمکهاینایامروضهنمیخواهد...
بلکهفقطکافیستکمیگوشکنیم!
البتهگوشکردنهمکمیسختاست!
میانآنکه؛
گوشدهیبهصدایمظلومیتزهرا"س"
یاگوشدهیبهصدایغربتعلـی"؏"
#مَـنِمَــنْ🎐
میگفت:
اینایـام اگر دیدی گریهتــ نیومد،
بـه چشماتــ الـتماس کن!
بگو یـه عمر هرجا رو گفتی نگاه کردم
یـه امشبو میخوام برای حضرتزهرا ۜ
گریه کنم . . .
- #التماسشکن💔
#دلتنگی
وقتی حالِت خوب نیست...
وقتی از زمین و زمان...
خسته و دلشکستهای...
وقتی سازِ دلت...
کوک نیست؛
دنبالِ راه چارهای!
انگار همهی دَرها رو...
روُ خودِت بسته میبینی و...
دوست داری پناه ببری
به جایی که هیچچیز و...
هیچکسی نباشه!
درد داری و...
دوست داری بالای بلندی
بایستی و...
داد بزنی:
خدایا! کجایی پس؟!
صدامُ میشنوی؟!
و من احساس میکنم...
خدا...
درست توُ همون لحظه و حال...
بهت زُل زده و...
با لبخندی زیبا...
داره صداتُ میشنوه!
و میگه: میدونم دردِت چیه!
دوس دارم صِدام بزنی!
من، اما...
دست خالی صدات نمیکنم!
با این که دلم پُر از دردِ...
آروم و بیصدا میخونم:
یاحمیدُ بحق محمد...
یا عالیُ بحق علی...
یا فاطرُ بحق فاطمه...
یا محسنُ بحق الحسن...
و یاقدیمالاحسان بحق الحسین!
وقتی بغص دلم ترکید با بُردَنِ
آخرین نام...
حالا داد میزنم:
بحق الحسین...
به دادِ دلم برسم؛ خدایا!
بزرگداشتِ عزای مادر روشنگری میکند همچو خورشید...
جدا کننده است حقّ و باطل را...
مگر می شود، دلت داغدار آن گلبرگِ نیلی باشد و اشکانت منتقم مادر را تمنا نکند؟!
یا فاطر بحقّ فاطمه عجل لولیک الفرج...
انشاءالله خداشفابده همه مریضان به حق امام زمان عج وصبربه خانواده ها بدهد
خصوصامریض جوان20ساله موردنظر
1حمدشفا
زیارت نامهٔ شهدا 📖
🖇 دل کـہ هوایـے شود، پرواز است کـہ آسمانیت مےکند و اگر بال خونین داشتہ باشے دیگر آسمان، طعم ڪربلا مےگیرد؛ دلـها را راهے کربلاے جبـهہها مےکنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــهـــداء" مےنشینیم...♥️
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌱
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَاللہ وَاَحِبّائَہُ، اَلسَّلامُ عَلَیـڪُم یَـا اَصـفِـیَـآءَ اللہ و َاَوِدّآئَـہُ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصَـارَ دینِ اللہِ، اَلسَـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ، اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُـحَـمَّـدٍ الحَسَـنِ بـنِ عَلِـےّ الـوَلِـےّ النّـاصِحِ، اَلسَّـلامُ عَلَیـڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبـدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّـے طِبتُم وَ طابَـتِ الاَرضُ الَّتی فیهـا دُفِنتُم، وَ فُـزتُم فَـوزًا عَظیـمًا فَیـا لَیتَنـے کُنـتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...✨
#شادے_روح_شـهدا_صلوات
#سلامبهرفقای_شهیدم✋
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam96
@rafiq_shahidam96
🕊️🕊️🕊️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝