eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.9هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
19.2هزار ویدیو
255 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
📖«««﷽»»»📖 *🌺 اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن،اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَة القران *ختم گروهی قرآن کریم* سلام دوستان و همراهان عزیز ختم قرآن داریم هر جزء به نام یک شهید *🌹با توکلـ به نامـ اعظمتـ یا رحمانـ یا رحیمـ🌹* *📚لطفا اعلام قرائت را پی وی مدیران ارسال بفرمائید* @mis233 ﷽📖جزء 1)🌹شهید ابراهیم هادی✅ ﷽📖جزء 2)🌹شهیدمصطفی صدزاده✅ ﷽📖جزء 3)🌹شهیدای گمنام✅ ﷽📖جزء 4)🌹شهید تهامی✅ ﷽📖جزء 5)🌹شهید محسن حججی✅ ﷽📖جزء 6)🌹 شهید مجید بقایی✅ ﷽📖جزء 7)🌹شهید رحمان مدادیان✅ ﷽📖جزء 8)🌹شهید رسول خلیلی✅ ﷽📖جزء 9)🌹شهید مهدی زین الدین✅ ﷽📖جزء 10)🌹شهید مجید زین الدین✅ _🔰__🔰___ ﷽📖جزء11)🌹شهید مغنیه✅ ﷽📖جزء 12)🌹شهید اینانلو✅ ﷽📖جزء 13)🌹شهیداسماعیل دقایقی✅ ﷽📖جزء 14)🌹شهیدقاسم سلیمانی✅ ﷽📖جزء15)🌹شهید سیدرضا حسینی✅ ﷽📖جزء 16)🌹شهید حسین پور جعفری✅ ﷽📖جزء 17)🌹شهید محمد ابراهیم همت✅ ﷽📖جزء 18)🌹شهید رجایی(۲)✅ ﷽📖جزء 19) 🌹شهید قربان خانی✅ ﷽📖جزء 20)🌹شهیده صدیقه رودباری ✅ _🔰__🔰___ ﷽📖جزء 21)🌹شهید مرتضی عطایی✅ ﷽📖جزء 22)️🌹شهید حسین خرازی✅ ﷽📖جزء 23)🌹شهید عباس دانشگر✅ ﷽📖جزء 24)🌹شهید ابومهدی مهندس✅ ﷽📖جزء 25)🌹شهید وحید زمانی✅ ﷽📖جزء 26)🌹شهید محمدرضا دهقان✅ ﷽📖‌جزء 27)🌹شهید احمدکاظمی✅ ﷽📖جزء 28) 🌹شهید بلباسی✅ ﷽📖جزء 29)🌹شهید هادی ذولفقاری✅ ﷽📖جزء 30)🌹شهید احمد کشوری✅ *❣الـلَّهُــــمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــــــرَجْ❣* *مهلت_قرائت جزءهای برداشته شده یک هفته است.* ✍🏻با تشکر از همراهی شما بزرگواران🌹. ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🍃🌹🍃🌹🍃 @shahid__mostafa_sadrzadeh1 ❤️❤️❤️❤️ *شهیدان برادران زین الدین*❤️ https://chat.whatsapp.com/HoIRymBAzO67aHggqoXdki
*تا قیامت سرِ سربند تو مادر، دعواست* *معنیِ این سخنم را شهدا می فهمند...* _یازهرا (سلام الله علیها )_
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #دوازدهم هر
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت چند روز مانده به مراسم عقدمان،ایوب رفت به و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی که از ای برای گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد. _ میروم شاهد بیاورم. رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. ایوب با دو نفر برگشت. _ این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند. یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت + آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! _ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید. نشست کنارم. مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد. .......................... آقا جون راننده بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را یک بار یادش رفت... چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت. برای خودشان لیلی و مجنونی بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم. با دلخوری گفت: _ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است. ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت: _ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد. گفتم: + چی دل شما را خوش می کند؟ گفت: _ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری. شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد. چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم. همان فردای عقدمان هم رفته بود ، یک روزه برگشت؛ با دست پر. از اینکه اول کاری برایم آورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود. از کادو بیرون آوردم، خشکم زد. عکس خودش بود، درحالی که می خندید. + چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی! ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش. _ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند: "تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه می گفتم ایوب هم است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری. بدن ایوب پر از تیر بود و هر کدام هم برای یک عملیات. با های توی سینه اش مشهور شده بود. آنها را از با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند،طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد. ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد... چند نفری را می رساند و بر می گردد. به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، کنارشان منفجر می شود.ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را. موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید. سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود. کسی را می بیند که نزدیکش می شود.می گوید بلند شو. و . ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود می گفت: _ من از بازمانده های هستم. این را هر بار می گفت...، صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد. دکترها می گفتند سردرد های ایوب برای آن است که توی سرش جا خوش کرده اند... از شدت درد می شد و چشمانش را می پوشاند. برای آنکه آرام شود سیگار می کشید. روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار. دکترها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از نزدیک بودند. عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست ایوب را بگیرد. وقتی عمل تمام شد،... دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید. عددهایی را با دست نشانش می داد و ایوب که درست می گفت، دکتر بیشتر خوشحال می شد به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا صاحب الزمان! این روزها که به زیارت قبر پنهان مادرتان می‌روید، برای شیعیانتان بیشتر دعا کنید! شیعیانی که آرزویشان دیدار این مزار گمشده است، بی‌صبرانه انتظار ظهور شما را می‌کشند تا بارگاه مادرتان زهرا را آن گونه که شایسته است بسازند!
یا حجت بن الحسن! انا لله و انا الیه راجعون می‌دانم حزن شما در سوگ مادرتان همیشگی است و شبها خواب را از چشمان مبارکتان ربوده، و خوشتر دارید کنار قبر مادر معتکف شوید و اکنون حزن گلویتان را می‌فشارد و شکایت به خدا می‌برید، اما بر این مصیب عظیم صبر می‌کنید ... مولای من! خدا را به اسم اعظمش سوگند دهید که به حق مادر مظلومه‌تان، به فضل خویش از باقی مانده‌ی غیبت شما چشم بپوشد!
رعب و وحشتى كه مهاجمين سقيفه پشت درِ خانه به راه انداخته بودند، و فريادهاى بلند و بى ادبانه اى كه سر داده بودند و قصد ورود اجبارى به خانه را داشتند، مى توانست به تنهايى باعث سقط محسن شود. فريادِ «آتش مى زنيم»، و صداى بر زمين انداختن هيزم، و چيدن آنها با خار مغيلان كنار ديوار و درِ خانه و آتش زدن آنها، و دود و شعله هايى كه از زير در و بالاى ديوار خانه ديده مى شد، هر خانم باردارى را نگران مى كرد و به وحشت مى انداخت.
اكنون بانويى پشت در آمده كه از يك سو رحلت پدر مهربانى چون پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بار عظيمى از غم بر قلب او نشانده، و از سوى ديگر جفاى مردم در حق شوهر مظلومش دل او را سخت آزرده است. و احساس مى كند مهاجمين قصد ورود به خانه را دارند و در وضعيت فوق العاده خطرناكى قرار گرفته است. لذا با تمام وجود در را گرفته تا باز نشود.
آتش به چوب در گرفته و شعله ها به صورت او اصابت مى كند. در صاف نيست! چوبهاى ناهموار دارد، ميخ دارد، داغ شده است! بانويى كه محسن عليه السلام همراه اوست چگونه بايد مواظب فرزندش باشد؟!در را با لگد مى شكنند و صداى وحشتناكى ايجاد مى شود، و در به روى بانو مى افتد. درياى عصمت و حيا با مهاجمين بى حيا رو به رو مى شود. بر دستش تازيانه مى زنند تا در را رها كند.