eitaa logo
شهدای رفسنجان
940 دنبال‌کننده
474 عکس
194 ویدیو
0 فایل
این کانال جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و همچنین زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدای شهرستان رفسنجان، تاسیس شده کانال دوم ما: eitaa.com/O_S_A213 ‌ ‌ جهت ارسال عکس و زندگی‌نامه مربوط به شهدای رفسنجان: @Ya_omi ارتباط با مدیر: @O_Sad213
مشاهده در ایتا
دانلود
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهیدی که شب‌ها در نخلستان با پای برهنه در میان خارها می‌دوید و گریه و توبه میکرد. 🌹 حاج قاسم: شهید ، آدم عارف عجیب بود. 🍃✨خوشا کسانی مردانه مرده‌اند و تو ای عزیز میدانی تنها کسانی مردانه می‌میرند که مردانه زیسته اند. 📍کانال @rafsanjan_shohada
🕊💚🕊💚﷽💚🕊 💚🕊💚🕊 🕊💚🕊 💚🕊 🕊 🔷چند روایت از سردار شهید 📌 ✨بچه که بود میرفت مکتب خانه پدر بزرگش "مولا علی" و قرآن یاد می گرفت . تقوا و درستکاری مولا علی، زبانزد مردم روستای محمد آباد بود. از هفت سالگی شروع کرد به نماز خواندن و روزه گرفتن. هر روز صبح با صدای پدر بیدار میشد و  به نماز میایستاد. پدرش  به نماز خواندن بچهها اهمیت میداد. جایزه تعیین میکرد و نخودچی کشمش توی جیبشان میریخت تا نمازشان راسر وقت بخوانند. احمد هر شب قبل از خواب، میرفت پیش پدرش و میگفت: «صبح، من را زودتر از بقیه بیدار کن برای نماز. نمازم را که خواندم، خودم بقیه را بیدار میکنم». 📌 ✨جثّهاش ریز بود، رفت پایگاه بسیج و قرص و محکم گفت: «میخواهم بروم جبهه» قد و قوارهاش را که دیدند، بهش خندیدند.یکی گفت: "بچه جان! برو برّهات را بچران".خیلی ناراحت شد، اما کوتاه نیامد. گفت: «پدر من یک کشاورز است. من همیشه کمکش میکنم. اگر لازم باشد توی جبهه گوسفند هم میچرانم و شیرشان را میدوشم».وقتی دیدند دستبردار نیست، فرستادند درختهای انار پایگاه را هرس کرد. کار هرس که تمام شد، گفت:« من عُرضه هر  کاری را دارم و تا جبهه نروم، دستبردار نیستم». 📌 ✨جلسه گذاشته بودند برای انتخاب فرمانده گردان 410، پیشنهاد اول و آخرشان "احمد امینی" بود. همه از انتخاب حاجی از ته دل راضی و خوشحال بودند. جلسه پر شوری بود.  یکی از شجاعت و بیباکی حاجی میگفت. دیگری از سرعت عمل و دلسوزیاش؛ آن یکی از قدرت مدیریت و فرماندهیاش. وقتی نوبت به قائممقام لشکر رسید، گفت: "امیـنی، با ایمان و معنویتش میجنگد، نه از راه نظامی و تفکّر و تاکتیکِ جنگی. امینی با ایمانش خط را میشکند؛ کلاش و آر. پی. جی و تفنگ برایش بهانه است». 📌 ✨با نیروهاش رفیق بود. با کلامش بچهها را نوازش می­داد. با وجود حاجی، هیچکس احساس تنهایی و غربت نمیکرد. مدام به سنگرها و چادرهای گردان سرکشی می­کرد. همراه رزمنده ها غذا میخورد. با تکتکشان نشست و برخاست داشت. با بچهها درد دل  می­کرد و حرفهایشان را میشنید. بین هیچ کدام از نیروهای گردان فرق نمیگذاشت. به همه به طور یکسان احترام میکرد. حتی در تقسیم امکانات این یکساننگری را رعایت میکرد. هیچگاه به نیروهای تحــت امرش جسارت نمیکرد، بهترین امکانات را برای آنها تهیه میکرد. وقتی تمرینات سخت میشد، مدام میگفت: «بچه ها از دست من که ناراحت نیستید؟ اگر شما را اذیت می­کنم مرا ببخشید... مجبوریم که این آموزشها را بگذرانیم». 📌 ✨گیر کرده بودند پشت خاکریزِ عراقیها. قایق گشتی هر لحظه داشت نزدیکتر میشد. بچهها کم مانده بود از ترس، قالب تهی کنند. بد اوضاعی بود. سوال کردند: "حاجی به نظرت چه کار کنیم بهتره؟"حاجی با آرامش همیشگی گفت: «هیچی! "وجعلنا" بخوانید! »زمزمه غریبانه بچهها شروع شد. حاجی هم زیر لب آهسته میخواند "وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم فهم لا یبصرون" قایق عراقی هر لحظه نزدیکتر  میشد. به قدری نزدیک شد که لبه پلاستیکیاش گرفت به دست حاجی! لحظه سختی بود. حاجی همچنان داشت "وجعلنا" میخواند. بعداز چند لحظه قایق راهش را کشید و دور شد. 📌 ✨با «مهدی جعفربیگی» خیلی صمیمی و رفیق بود. انگار لیلی و مجنون بودند. یک روح بودند در دو جسم.  وقتی مهدی شهید شد هر چه تلاش کردند نشد جنازهاش را عقب بیاورند. حاجی بدون مهدی دست و دلش برای هیچ کاری نمیرفت . خیلی تنها شده بود. شبها عکس مهدی را جلوی صورتش میگرفت و زار زار گریه میکرد. "نیمهشبها که میرفتم توی اتاقش تا دور از چشم مادر زخمهایش را پانسمان کنم، میدیدم عکس مهدی را گذاشته روی سجّاده نمازش و دارد اشک میریزد." بدجوری دلتنگ مهدی بود. 📌 ✨«حسین» برادر بزرگش بود. در عملیات والفجر یک زرنگی کرد و از حاجی سبقت گرفت و دروازه شهادت را گشود. حتی جنازهاش هم به عقب برنگشت. بعد از شهادت حسین، مادرش گفت: «حالا که حسین شهید شده و جنازهاش برنگشته، وقتی میآیی مرخّصی، چند ماه در خانه بمان، بعد برو جبهه". اما حاجی زیر بار نرفت و گفت: «خدا آدم را بر اساس اعمال خودش مؤاخذه میکند. اگر حسین رفته و شهید شده، خودش سعادتمند شده و به خودش مربوط است. من نمیتوانم از قافلهی آنها عقب بمانم. هرکس جوابگوی اعمال خودش است».
📌 ✨جلسه آخر بود. چیزی به شروع عملیات والفجر 8 نمانده بود. حاجی داشت در حضور  فرماندهان قرارگاه، با حرارت وظایف گردانش را تشریح میکرد. سکوت خاصی بر جلسه حکمفرما بود. در باره نحوه عبور از اروند به قدری محکم و قاطع حرف میزد که فرماندهان را شک برداشت. فرمانده قرارگاه سکوت جلسه را شکست و پرسید: "آقای امیـنی، اگر دشمن وسط آب تو را دید، چه کار میکنی؟  وسط آب چه کار میتوانید بکنید؟!"حاج احمد باز با قاطعیت گفت: «معلومه!"وجعلـنا"میخوانیم» بعد از توسّل به حضرت زهرا(س)، امید به خدا و دعای امام گفت و زد زیر گریه! 📌 ✨شب آخر، شب سخت و کشندهای بود. برای حاجی وداع با نیروهای گردان، خیلی سخت بود. آن شب همه را جمع کرد و از همه بیعت گرفت و گفت: «من میخواهم امشب با شما بیعت کنم. شما هم باید با من بیعت کنید. شما انسانهای با تقوی، جنگجو، استوار و محکم هستید. اگر دیدید در حین عملیات زانوهای احمد امیـنی لرزید، توقّعم این است که زیر بازوهایم را بگیرید و حرکتم بدهید. شما بچّه های گردان باید کاری کنید که من سُست نشوم. اما من هم با شما بیعت میکنم. با همهتان پیمان میبندم که در میدان جنگ تنهایتان نگذارم. قول میدهم مردانه در کنارتان بجنگم». 📌 ✨غواصها، مثل یک نگین وسط محوّطه دورهاش کرده بودند. یکی موهایش را شانه میزد؛ آن یکی نوازشش میکرد. یکی دیگر خاک لباسش را میگرفت؛ یکی چشم دوخته بود صورت حاجی و همینطوری بیبهانه اشک میریخت. مثل ماه میدرخشید وسط جمع. معرکهای بود تماشایی. بساط شوخی و خنده به راه بود. یکی از بچّهها پیشانی حاجی را بوسید و پرسید: "حاجی، امشب دوست داری ترکش به کجای بدنت بخوره؟" بیهیچ توضیحی دست گذاشت روی پیشانیاش و گفت: «دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم. امام حسین(ع) در این راه سر داد، من هم دوست دارم یک قسمت از سرم باشد» وقتی خبر شهادتش  در کنار اروند رود پیچید؛ گفتند ترکش یک قسمت از سر حاجی را برده! 📌 ✨وقتی خبر شهادت احمد به گوش مادرش رسید، یاد خداحافظی آخر احمد افتاد. آن روز احمد ساکش را برداشت و بند پوتین­هایش را محکم بست. مثل دفعههای پیش نبود. گرفته بود و بغض داشت. موقع خداحافظی سربه زیر انداخت و بریده بریده گفت :«مادر یک چیزی می خواهم بگویم. من همه واجباتم را انجام داده ام. حج را هم رفته ام. حالا دیگر مطمئن هستم که شهید میشوم». بعد رو کرد به بقیه و گفت: «توی عملیات لباس غواصی تن من است. اگر جنازهام به دستتان رسید و توانستید مرا بشناسید، از روی این شورت و این زیر پیراهن سبز شناسایی­ام کنید». اشک از گونههای پیرزن سرازیر شد. دستهایش را بلند کرد و گفت: «مادر، خدا تو را رحمت کند. شیرم حلالت؛ رفتی و به آرزویت رسیدی فدای یک تار موی علیاکبر(ع)». 🔹عارف شهید 📍کانال @rafsanjan_shohada ⟩ 🕊 💚🕊 🕊💚🕊 💚🕊💚🕊 🕊💚🕊💚🕊💚🕊
📌ماجرای شعری که حاج قاسم پشت سنگرش نوشته بود، چه بود؟ ✍محمدعلی ایران‌نژاد، از همرزمان شهید سلیمانی: در والفجر ۸ پشت سنگر فرماندهی حاج قاسم، شعری نوشته بود: من چه غم دارم که عالم، آتش است سوختن گر خواهد او، بر ما خوش است کاش جان بسیار بود، آتش مدام کان درو می‌سوخت با شوق تمام عشق با دشوار ورزیدن خوش است چون خلیل از شعله، گل چیدن خوش است. این شعر را قبل از عملیات والفجر ۸ حاج قاسم نوشته بود. در آن عملیات، اولین فرماندهی که از ما شهید شد، فرمانده گردان ۴۱۰ لشکر ثارالله از رفسنجان بود. وقتی حاج قاسم از شهادت امینی باخبر شد، بسیار بی‌تابی می‌کرد، اما روحیه خود را حفظ می‌کرد و با خواندن این شعر آرام می‌گرفت. حاج قاسم صبح قبل از روشن شدن هوا خودش به استقبال فرمانده شهیدش رفت و در میدان بود و حتی تا پایان عملیات، آن سمت اروندرود فرماندهی می‌کرد. 📍کانال @rafsanjan_shohada
🔹جهت دسترسی سریع تر، روی مورد نظر ضربه بزنید: 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊 شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊 شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 🕊شهید 📍کانال @rafsanjan_shohada
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نیمه شب های فرمانده روایتی از فرمانده گردان ۴۱۰ که نیمه شب ها دستشویی های پادگان را تمیز می کرد 🔹سردار شهید 📍کانال @rafsanjan_shohada
📌ماجرای شعری که حاج قاسم پشت سنگرش نوشته بود، چه بود؟ ✍محمدعلی ایران‌نژاد، از همرزمان شهید سلیمانی: در والفجر ۸ پشت سنگر فرماندهی حاج قاسم، شعری نوشته بود: من چه غم دارم که عالم، آتش است سوختن گر خواهد او، بر ما خوش است کاش جان بسیار بود، آتش مدام کان درو می‌سوخت با شوق تمام عشق با دشوار ورزیدن خوش است چون خلیل از شعله، گل چیدن خوش است. این شعر را قبل از عملیات والفجر ۸ حاج قاسم نوشته بود. در آن عملیات، اولین فرماندهی که از ما شهید شد، فرمانده گردان ۴۱۰ لشکر ثارالله از رفسنجان بود. وقتی حاج قاسم از شهادت امینی باخبر شد، بسیار بی‌تابی می‌کرد، اما روحیه خود را حفظ می‌کرد و با خواندن این شعر آرام می‌گرفت. حاج قاسم صبح قبل از روشن شدن هوا خودش به استقبال فرمانده شهیدش رفت و در میدان بود و حتی تا پایان عملیات، آن سمت اروندرود فرماندهی می‌کرد. 📍کانال @rafsanjan_shohada
🔻سر دادن به رسم اربابِ بی سر ✍شب عملیات والفجر۸ یکی از بچّه‌ها پیشانی حاجی را بوسید و پرسید: حاجی، امشب دوست داری ترکش به کجای بدنت بخوره؟ "بی‌هیچ توضیحی دست گذاشت روی پیشانیش و گفت: «دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم. امام‌حسین علیه السلام در این راه سر داد، منم دوست‌دارم یک‌قسمت از سرم باشد» وقتی خبر شهادتش در کنار اروند پیچید؛ گفتند ترکش قسمتی از سر حاجی را بُرده! 🕊 انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید 📍کانال @rafsanjan_shohada