✨#بِسْـــمِرَبِّالشُّهَـــداءوَالصِّـــدیقِـــینَ ✨
📖طرح تلاوت روزانه قرآن کریم📖
#صفحه5
هدیه به شهید #حاج_احمد_امینی
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨شهیدی که شبها در نخلستان با پای برهنه در میان خارها میدوید و گریه و توبه میکرد.
🌹 حاج قاسم: شهید #حاج_احمد_امینی، آدم عارف عجیب بود.
🍃✨خوشا کسانی مردانه مردهاند و تو ای عزیز میدانی تنها کسانی مردانه میمیرند که مردانه زیسته اند.
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🕊💚🕊💚﷽💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊
🕊
🔷چند روایت از سردار شهید #حاج_احمد_امیـنی
📌 #شاگرد_مولا
✨بچه که بود میرفت مکتب خانه پدر بزرگش "مولا علی" و قرآن یاد می گرفت . تقوا و درستکاری مولا علی، زبانزد مردم روستای محمد آباد بود. از هفت سالگی شروع کرد به نماز خواندن و روزه گرفتن. هر روز صبح با صدای پدر بیدار میشد و به نماز میایستاد. پدرش به نماز خواندن بچهها اهمیت میداد. جایزه تعیین میکرد و نخودچی کشمش توی جیبشان میریخت تا نمازشان راسر وقت بخوانند. احمد هر شب قبل از خواب، میرفت پیش پدرش و میگفت: «صبح، من را زودتر از بقیه بیدار کن برای نماز. نمازم را که خواندم، خودم بقیه را بیدار میکنم».
📌#بزرگ_اما_کوچک
✨جثّهاش ریز بود، رفت پایگاه بسیج و قرص و محکم گفت: «میخواهم بروم جبهه» قد و قوارهاش را که دیدند، بهش خندیدند.یکی گفت: "بچه جان! برو برّهات را بچران".خیلی ناراحت شد، اما کوتاه نیامد. گفت: «پدر من یک کشاورز است. من همیشه کمکش میکنم. اگر لازم باشد توی جبهه گوسفند هم میچرانم و شیرشان را میدوشم».وقتی دیدند دستبردار نیست، فرستادند درختهای انار پایگاه را هرس کرد. کار هرس که تمام شد، گفت:« من عُرضه هر کاری را دارم و تا جبهه نروم، دستبردار نیستم».
📌#عارف_خط_شکن
✨جلسه گذاشته بودند برای انتخاب فرمانده گردان 410، پیشنهاد اول و آخرشان "احمد امینی" بود. همه از انتخاب حاجی از ته دل راضی و خوشحال بودند. جلسه پر شوری بود. یکی از شجاعت و بیباکی حاجی میگفت. دیگری از سرعت عمل و دلسوزیاش؛ آن یکی از قدرت مدیریت و فرماندهیاش. وقتی نوبت به قائممقام لشکر رسید، گفت: "امیـنی، با ایمان و معنویتش میجنگد، نه از راه نظامی و تفکّر و تاکتیکِ جنگی. امینی با ایمانش خط را میشکند؛ کلاش و آر. پی. جی و تفنگ برایش بهانه است».
📌#سنگ_صبور
✨با نیروهاش رفیق بود. با کلامش بچهها را نوازش میداد. با وجود حاجی، هیچکس احساس تنهایی و غربت نمیکرد. مدام به سنگرها و چادرهای گردان سرکشی میکرد. همراه رزمنده ها غذا میخورد. با تکتکشان نشست و برخاست داشت. با بچهها درد دل میکرد و حرفهایشان را میشنید. بین هیچ کدام از نیروهای گردان فرق نمیگذاشت. به همه به طور یکسان احترام میکرد. حتی در تقسیم امکانات این یکساننگری را رعایت میکرد. هیچگاه به نیروهای تحــت امرش جسارت نمیکرد، بهترین امکانات را برای آنها تهیه میکرد. وقتی تمرینات سخت میشد، مدام میگفت: «بچه ها از دست من که ناراحت نیستید؟ اگر شما را اذیت میکنم مرا ببخشید... مجبوریم که این آموزشها را بگذرانیم».
📌#وجعلنا_بخوانید
✨گیر کرده بودند پشت خاکریزِ عراقیها. قایق گشتی هر لحظه داشت نزدیکتر میشد. بچهها کم مانده بود از ترس، قالب تهی کنند. بد اوضاعی بود. سوال کردند: "حاجی به نظرت چه کار کنیم بهتره؟"حاجی با آرامش همیشگی گفت: «هیچی! "وجعلنا" بخوانید! »زمزمه غریبانه بچهها شروع شد. حاجی هم زیر لب آهسته میخواند "وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً و اغشیناهم فهم لا یبصرون" قایق عراقی هر لحظه نزدیکتر میشد. به قدری نزدیک شد که لبه پلاستیکیاش گرفت به دست حاجی! لحظه سختی بود. حاجی همچنان داشت "وجعلنا" میخواند. بعداز چند لحظه قایق راهش را کشید و دور شد.
📌#لیلی_و_مجنون
✨با «مهدی جعفربیگی» خیلی صمیمی و رفیق بود. انگار لیلی و مجنون بودند. یک روح بودند در دو جسم. وقتی مهدی شهید شد هر چه تلاش کردند نشد جنازهاش را عقب بیاورند. حاجی بدون مهدی دست و دلش برای هیچ کاری نمیرفت . خیلی تنها شده بود. شبها عکس مهدی را جلوی صورتش میگرفت و زار زار گریه میکرد. "نیمهشبها که میرفتم توی اتاقش تا دور از چشم مادر زخمهایش را پانسمان کنم، میدیدم عکس مهدی را گذاشته روی سجّاده نمازش و دارد اشک میریزد." بدجوری دلتنگ مهدی بود.
📌#سبقت_مجاز
✨«حسین» برادر بزرگش بود. در عملیات والفجر یک زرنگی کرد و از حاجی سبقت گرفت و دروازه شهادت را گشود. حتی جنازهاش هم به عقب برنگشت. بعد از شهادت حسین، مادرش گفت: «حالا که حسین شهید شده و جنازهاش برنگشته، وقتی میآیی مرخّصی، چند ماه در خانه بمان، بعد برو جبهه". اما حاجی زیر بار نرفت و گفت: «خدا آدم را بر اساس اعمال خودش مؤاخذه میکند. اگر حسین رفته و شهید شده، خودش سعادتمند شده و به خودش مربوط است. من نمیتوانم از قافلهی آنها عقب بمانم. هرکس جوابگوی اعمال خودش است».
📌#آخرین_عبور
✨جلسه آخر بود. چیزی به شروع عملیات والفجر 8 نمانده بود. حاجی داشت در حضور فرماندهان قرارگاه، با حرارت وظایف گردانش را تشریح میکرد. سکوت خاصی بر جلسه حکمفرما بود. در باره نحوه عبور از اروند به قدری محکم و قاطع حرف میزد که فرماندهان را شک برداشت. فرمانده قرارگاه سکوت جلسه را شکست و پرسید: "آقای امیـنی، اگر دشمن وسط آب تو را دید، چه کار میکنی؟ وسط آب چه کار میتوانید بکنید؟!"حاج احمد باز با قاطعیت گفت: «معلومه!"وجعلـنا"میخوانیم» بعد از توسّل به حضرت زهرا(س)، امید به خدا و دعای امام گفت و زد زیر گریه!
📌#شب_بیعت
✨شب آخر، شب سخت و کشندهای بود. برای حاجی وداع با نیروهای گردان، خیلی سخت بود. آن شب همه را جمع کرد و از همه بیعت گرفت و گفت: «من میخواهم امشب با شما بیعت کنم. شما هم باید با من بیعت کنید. شما انسانهای با تقوی، جنگجو، استوار و محکم هستید. اگر دیدید در حین عملیات زانوهای احمد امیـنی لرزید، توقّعم این است که زیر بازوهایم را بگیرید و حرکتم بدهید. شما بچّه های گردان باید کاری کنید که من سُست نشوم. اما من هم با شما بیعت میکنم. با همهتان پیمان میبندم که در میدان جنگ تنهایتان نگذارم. قول میدهم مردانه در کنارتان بجنگم».
📌#نگین_گردان
✨غواصها، مثل یک نگین وسط محوّطه دورهاش کرده بودند. یکی موهایش را شانه میزد؛ آن یکی نوازشش میکرد. یکی دیگر خاک لباسش را میگرفت؛ یکی چشم دوخته بود صورت حاجی و همینطوری بیبهانه اشک میریخت. مثل ماه میدرخشید وسط جمع. معرکهای بود تماشایی. بساط شوخی و خنده به راه بود. یکی از بچّهها پیشانی حاجی را بوسید و پرسید: "حاجی، امشب دوست داری ترکش به کجای بدنت بخوره؟" بیهیچ توضیحی دست گذاشت روی پیشانیاش و گفت: «دوست دارم امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم. امام حسین(ع) در این راه سر داد، من هم دوست دارم یک قسمت از سرم باشد» وقتی خبر شهادتش در کنار اروند رود پیچید؛ گفتند ترکش یک قسمت از سر حاجی را برده!
📌#فدائی_علی_اکبر
✨وقتی خبر شهادت احمد به گوش مادرش رسید، یاد خداحافظی آخر احمد افتاد. آن روز احمد ساکش را برداشت و بند پوتینهایش را محکم بست. مثل دفعههای پیش نبود. گرفته بود و بغض داشت. موقع خداحافظی سربه زیر انداخت و بریده بریده گفت :«مادر یک چیزی می خواهم بگویم. من همه واجباتم را انجام داده ام. حج را هم رفته ام. حالا دیگر مطمئن هستم که شهید میشوم». بعد رو کرد به بقیه و گفت: «توی عملیات لباس غواصی تن من است. اگر جنازهام به دستتان رسید و توانستید مرا بشناسید، از روی این شورت و این زیر پیراهن سبز شناساییام کنید». اشک از گونههای پیرزن سرازیر شد. دستهایش را بلند کرد و گفت: «مادر، خدا تو را رحمت کند. شیرم حلالت؛ رفتی و به آرزویت رسیدی فدای یک تار موی علیاکبر(ع)».
🔹عارف شهید #حاج_احمد_امینی
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
💚🕊💚🕊
🕊💚🕊💚🕊💚🕊
📌ماجرای شعری که حاج قاسم پشت سنگرش نوشته بود، چه بود؟
✍محمدعلی ایراننژاد، از همرزمان شهید سلیمانی: در والفجر ۸ پشت سنگر فرماندهی حاج قاسم، شعری نوشته بود:
من چه غم دارم که عالم، آتش است
سوختن گر خواهد او، بر ما خوش است
کاش جان بسیار بود، آتش مدام
کان درو میسوخت با شوق تمام
عشق با دشوار ورزیدن خوش است
چون خلیل از شعله، گل چیدن خوش است.
این شعر را قبل از عملیات والفجر ۸ حاج قاسم نوشته بود. در آن عملیات، اولین فرماندهی که از ما شهید شد، #حاج_احمد_امینی فرمانده گردان ۴۱۰ لشکر ثارالله از رفسنجان بود. وقتی حاج قاسم از شهادت امینی باخبر شد، بسیار بیتابی میکرد، اما روحیه خود را حفظ میکرد و با خواندن این شعر آرام میگرفت. حاج قاسم صبح قبل از روشن شدن هوا خودش به استقبال فرمانده شهیدش رفت و در میدان بود و حتی تا پایان عملیات، آن سمت اروندرود فرماندهی میکرد.
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🔹جهت دسترسی سریع تر، روی #هشتک مورد نظر ضربه بزنید:
🕊شهید #سیدحمید_میرافضلی
🕊شهید #رضا_کارگربرزی
🕊شهید #علی_عطاییفر
🕊شهید #محمد_جعفری
🕊شهید #حاج_احمد_امینی
🕊شهید #حاج_محمد_میرزابیگی
🕊شهید #علی_عابدینی
🕊شهید #حاج_حسین_بادپا
🕊شهید #مهدی_شفیعی
🕊شهید #حاج_علی_محمدی_پور
🕊شهید #محمدرضا_وجدانی
🕊شهید #محمدمهدی_آفرند
🕊شهید #حسن_یارقلی
🕊شهید #حامد_بافنده
🕊شهید #محمدرضا_صالحی
🕊شهید #مهدی_صالحی
🕊شهید #محمدحسین_انصاری
🕊شهید #سیدمحمدرضا_میرافضلی
🕊شهید #رضا_حسینی_نژاد
🕊شهید #رضا_عباس_زاده
🕊شهید #یوسف_عباس_آبادی
🕊شهید #عباس_شیرازی
🕊شهید #حسین_مرتضوی_زاده
🕊شهید #علی_حسین_عسگری
🕊 شهید #جواد_علی_حسینی
🕊شهید #محمدمهدی_نخعی
🕊شهید #سیدجلال_سجادی
🕊شهید #محمد_زینلی
🕊شهید #عباس_محمدیان
🕊شهید #سیدمحسن_اکبری_پور
🕊شهید #حسین_زکریا
🕊شهید #علی_نظری
🕊شهید #علی_جعفری
🕊شهید #حسن_عباسی
🕊شهید #مجتبی_اسدی
🕊شهید #احمد_پورعبداللهی
🕊شهید #علی_شمسی
🕊شهید #محمدمهدی_غروی
🕊شهید #غلامرضا_آخوندی
🕊شهید #رضا_رمضانی
🕊شهید #شهید_سعید_بیاضی_زاده
🕊شهید #محمدجواد_طالبیزاده
🕊شهید #حسین_بلوچی
🕊شهید #عبدالمهدی_جعفربیگی
🕊شهید #عباس_تقی_پور
🕊شهید #سیدکاظم_هاشمی
🕊شهید#علیرضا_رحمانی
🕊 شهید #حسین_رفسنجانی
🕊شهید #احمد_پورکشاورزی
🕊شهید#اکبر_شهبازی
🕊شهید#علیرضا_عابدی
🕊شهید#غلامرضا_باقری
🕊شهید#محمد_رفیعی
🕊شهید #علی_امراللهی
🕊شهید#عباس_حسینی
🕊شهید#ابوذر_غفاری
🕊شهید#اکبر_صفری_زاده
🕊شهید #عباس_عباس_آبادی
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نیمه شب های فرمانده
روایتی از فرمانده گردان ۴۱۰ که نیمه شب ها دستشویی های پادگان را تمیز می کرد
🔹سردار شهید #حاج_احمد_امینی
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
📌ماجرای شعری که حاج قاسم پشت سنگرش نوشته بود، چه بود؟
✍محمدعلی ایراننژاد، از همرزمان شهید سلیمانی: در والفجر ۸ پشت سنگر فرماندهی حاج قاسم، شعری نوشته بود:
من چه غم دارم که عالم، آتش است
سوختن گر خواهد او، بر ما خوش است
کاش جان بسیار بود، آتش مدام
کان درو میسوخت با شوق تمام
عشق با دشوار ورزیدن خوش است
چون خلیل از شعله، گل چیدن خوش است.
این شعر را قبل از عملیات والفجر ۸ حاج قاسم نوشته بود. در آن عملیات، اولین فرماندهی که از ما شهید شد، #حاج_احمد_امینی فرمانده گردان ۴۱۰ لشکر ثارالله از رفسنجان بود. وقتی حاج قاسم از شهادت امینی باخبر شد، بسیار بیتابی میکرد، اما روحیه خود را حفظ میکرد و با خواندن این شعر آرام میگرفت. حاج قاسم صبح قبل از روشن شدن هوا خودش به استقبال فرمانده شهیدش رفت و در میدان بود و حتی تا پایان عملیات، آن سمت اروندرود فرماندهی میکرد.
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩
🔻سر دادن به رسم اربابِ بی سر
✍شب عملیات والفجر۸ یکی از بچّهها
پیشانی حاجی را بوسید و پرسید:
حاجی، امشب دوست داری ترکش
به کجای بدنت بخوره؟
"بیهیچ توضیحی دست گذاشت
روی پیشانیش و گفت: «دوست دارم
امشب یک قسمت از بدنم را در راه خدا بدهم.
امامحسین علیه السلام در این راه سر داد، منم دوستدارم یکقسمت از سرم باشد»
وقتی خبر شهادتش در کنار اروند پیچید؛
گفتند ترکش قسمتی از سر حاجی را بُرده!
🕊 انتشار به مناسبت سالروز شهادت شهید #حاج_احمد_امینی
📍کانال #شهدای_رفسنجان
@rafsanjan_shohada ⟩