هدایت شده از تبلیغات حوزوی موفق
📣#اطلاعیه
✅طلاب محترم خواهر و برادر به اطلاع میرسانیم، آکادمی کهکشان پس از برگزاری موفق طرح بورسیه بهمن 1400 با ثبتنام بیش از 10هزار نفر به سفارش مرکز خدمات حوزههای علمیه، مجددا طلاب سراسر کشور را در «دوره آفلاین تبلیغ دینی در فضای مجازی ویژه ماه رمضان»، #بورسیه مینماید.
🎁به همراه توشه تبلیغی رایگان
🔖گواهینامه معتبر از دانشگاه بین المللی المصطفی (ص)
👤اساتید دوره:
حجت الاسلام محمدمهدی ماندگاری
حجت الاسلام حسین صادقی
مهندس مصطفی ضابط
حجت الاسلام عباس صالحی
📆زمان برگزاری: 21 اسفند الی 11 فروردین به صورت آفلاین در ایتا
#غیرحضوری #ظرفیت_محدود
🔰کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام👇
https://eitaa.com/joinchat/4264755219C27c6afaaa3
#هرهفته_یک_کتاب
سیر مطالعاتی آسان به مشکل با رویکرد کتابی موضوعی
دانلود کتاب بررسی اجمالی نهضت های اسلامی در صد ساله اخیر اثر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_سه
همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم کاری بود که انجام دادم الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد تقصیر خودم بود نایلون خوراکی هارو برداشتم یه چیپس باز کردمو به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم بیخیال شدو برداشت
مامانم زنگ زد بود جوابشو دادمو گفتم دوساعت دیگه میرسیم مداحی گذاشته بودن راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود.
ماشین رو نگه داشتن وسایلامون رو برداشتیمو پیاده شدم با گِل و خشت یه تونل درست کرده بودن ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتنو روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودنو خوش آمد میگفتن رد شدیمو رفتیم اون سمت تونل یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشدو تو جبهه میذاشتن گوشیم رو در اوردمو چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم.
ب حرفش گوش دادمو دنبالش رفتم با سیم خار دار و کلاه خودو فشنگ اطراف رو تزئین کرده بودن یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم آرامشو به ریه هام بکشم خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم چند دقیقه بعد اومدنو گفتن که کجا باید بریم یه سوله به ما دادن قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر پام رو گذاشتم تو سوله اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اوردو باهم خندیدیم یه سری پتو اونجا بود یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن پتوهاش خیلی بد بود رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن دلم نمیکشید بهش دست بزنم خادم که تعلل من رو دید گفت:بیا لولو نمیخورتت دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن.
با یه حالت چندش گفتم:شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه.
خادم:شپش؟مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها.
از خطابش خندم گرفت که ادامه داد:نه عزیز دلم شپش نداره به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم یه قسمتم بالش افتاده بود پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم دلم میخاست گریه کنم واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟خدایاااا به من صبر بده یه نفس عمیق کشیدمو گوشه ی سوله بعد از شمیمو ریحانه پتو پهن کردم بالشت رو گذاشتم رو پتو رفتم از سوله بیرون و کولمو با خودم اوردم درش رو باز کردم یکی از شالامو برداشتمو دورِ بالش پیچیدم شمیمو ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدمو دوباره مشغول کارم شدم ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشیدو گفت میخواد بخوابه به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود مسواکم رو برداشتمو خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد:وایسا منم میام.
منتظر موندم تا بیاد ریحانه دیگه پادشاه هفتم بود کفشامونو پوشیدیمو تا دستشویی دوییدیم من مسواک زدمو شمیم رفت دسشویی یه خورده صبر کردمتا اومد داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد آقا محسن بود یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه تلفنو که قطع کردو گفت:باید بریم شام.
فاطمه:عه این وقت شب؟
شمیم:اره
فاطمه:من ک مسواک زدم که ریحانه هم که خوابه.
شمیم:نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان.
دوباره تا سوله دوییدیم روسریو چادرمون رو سر کردیم قرار بود تو حسینیه جمع شیم ریحانه رو بیدار کردم یه لگد زد تو کمرمو گفت:نمیام غذامو برام بیار.
شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع دادو خودمون جلو راه اُفتادیم چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردمو فضا رو نگاه کردیم ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن از یه راه درازو مستقیم عبور کردیمو رسیدیم به یه حسینیه با بقیه خانوما وارد شدیم بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن من و شمیم هم منتظر یه گوشه نشستیمو پچ پچ میکردیم یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت شمیم رفتو از اون پشت نایلون هارو برداشت من رو صدا زد که برمکمکش جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یا الله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان رو گذاشت رو زمین بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون شاممون رو خوردیمو کمک کردیم که جمع کنن میخواستم برم دور بزنیم که شمیم گفت نمیادو خستس...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید
#ناحله
#پارت_صد_و_چهار
ازش خداحافظی کردمو چراغ قوه ی گوشیمو روشن کردم داشتم دورو اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم زیارت عاشورا بود خیلی قشنگ میخوند رفتم پشت سنگر بلند بلند میخوندو گریه میکرد پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود رفتم پشت قایق نشستم با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم هوا خیلی تاریک بود فقط یه تیر برق بود که روشن بود و یه چراغ کم نور داشت صداش خیلی آشنا بود دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه پشت قایق موندمو از جام تکون نخوردم یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون به اطراف نگاه کردو بعدش کفششو پوشید با دست هاش رو چشم هاشو مالوندو از سنگر دور شد تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر.
نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)وضو نداشتم خیلی ناراحت شدم به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده حتما محمد گذاشته بود درشو باز کردمو باهاش وضو گرفتم بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم صدای قدم ها نزدیک تر میشد دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون یه خورده که گذشت صدا زد:ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود دوباره گفت:یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!بهش نگاه نکردم سرمو انداختم پایین که گفت:خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم میشه یه لطفی کنید...؟
رفتم تو سنگرچراغ قوه گوشیم رو گرفتمو چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش برداشتمشو دوباره رفتم بیرون
فاطمه:اینه؟
محمد:بله دست شما درد نکنه.
دراز کردم سمتش که ازم گرفت دوباره قلبم به تپش افتاده بود حس کردم گرمم شده یه نفس عمیق کشیدمو رفتم تو سنگر نمازمو بستمو مشغول شدم...
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۲ بود تقریبا یگ ساعتو نیم نشسته بودم تو سنگر کلی نماز خوندمو دعا کردم کلی گریه کردمو برای بار هزارم ازخدا خواستم که مِهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه حواسش بهم هست خیلی میترسیدم کفشمو پوشیدمو از سنگر رفتم بیرون دوباره راه سوله روگرفتمو رفتم سمتش کفشمو در اوردمو در رو باز کردم چراغ ها خاموش بودو همه خوابیده بودن منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم دراز کشیدم دیکه احساس چندش نداشتم انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود چشم هامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم شمیم گفت:فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم.
از جام بلند شدم شالمو روی سرم انداختم مسواکو از کیفم برداشتمو همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیمو وضو گرفتیمو برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتمو همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودم. ریحانه گفت:عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که ب من افتاد گفت:چه ملوس شدی توو
خندیدم شلوارمو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه چادرم رو سرم کردمو همراهشون رفتمالان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسمون هنوز تاریک بود به نماز جماعت رسیدیمو نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بود کفشم رو پوشیدمو با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چر خوندم نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاشو با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن محسن،شمیم رو دید با محمد اومدن سمتون سلام کردیم محمد به ریحانه گفت:به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنند و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن جلوتر رفتمو کنار شمیم ایستادم محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد محسن به جاش جواب داد:۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله و به خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنند و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلمو جمع کردم پتوم رو هم تا کردمو زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
فروشنده:نمیدونم خانوم همش رو نخوندم.
یکی اومدو سمت دیگه ی قرفه ایستاد دیگه یاد گرفته بودم نگاهمو کنترلم کنم بهش نگاه نکردمو مشغول خوندن اسامی کتابا شدم یه کتابی بهم نزدیک شدو پشت بندش این صدارو شنیدم:پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرمو آوردم بالا نگاه محمد رو کتاب بود
کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید
📸 وجود جانباز نشانگر حقایق برای مردم است
🔻رهبر انقلاب: جانباز با وجود خود و با حضور خود در میان مردم، اعلان یک حقایقی است ولو یک کلمه حرف نزند... ۱۳۹۴/۶/۲۹
📷 عیادت آیتالله خامنهای از جانبازان جنگ تحمیلی
📜 khl.ink/khat | #عکس_نوشت
🌺میلاد باب الحوائج قمر منیر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام را به تمام جانبازان از جمله امام خامنه ای عزیز و پدران و برادران جانباز کشورم را تبریک عرض می نماییم 🌺
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ امام خمینی (علیه الرحمه ):
انسانی که خودش قدم اول رو برنداره ؛
و دعوت کنه؛ از زبان شیطان دعوت میکنه حتی اگه درس توحید بدهد❗️
🏝☀️این کلام امام بزرگوار ،یک دوره درس اخلاق در سطح عالی است و برای هر مربی و سرگروهی و در کل برای هرکسی که در جایگاه تعلیم و تربیت نشسته ؛ شنیدن وبکاربستنش لازم❗️
🔆 سلسله نشست های با عنوان "قرآن کتاب زندگی"
ویژه برنامه دارالقرآن بسیج کشور به مناسبت اعیاد شعبانیه
✅ امشب راس ساعت 21:00
🌱 میهمان برنامه: حجت الاسلام و المسلمین احسان رضایی
معاون محترم تعلیم و تربیت سازمان بسیج مستضعفین و عضو شورای توسعه فرهنگ قرآنی کشور
💢 به صورت برخط و پخش زنده در همین کانال
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از دارالقرآن بسیج کشور
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
10.mp3
22.59M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 0⃣1⃣
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_پنج
اسم رو کتاب رو خوندم:"سلام بر ابراهیم"
صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره وگفتم:چقدره قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:اون آقا حساب کردن
رد نگاهشو گرفتمو رسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم صبحانه رو خوردیمو برگشتیم طرف اتوبوس وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم ایستادمو برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردو برام مهم شده حرفاش و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بودو پشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره برو رو صندلیت دیگه.
محمد:نه اشکالی نداره
چشمامو بستمو یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت
به خاطر اینکه از دلش در اورده باشمو حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتمو نشستم سر جامو با دقت به صحبتاشون گوش میکردم با اینکه بیشترشو تو سفرهایی که اومده بودم شنیدم.
فاطمه:
محمد بالاخره اومدو نشست رو صندلیش حاج آقا برامون حرف میزد.
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت:شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین.
این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد کم کم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شدو نشست یاد محمد افتادم بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یک دفعه از جاش بلند شدو خواست بره که صداش زدم:آقا محمد
با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد
ادامه دادم:من بابت حرفام شرمندم خیلی عذر میخوام ازتون شمام لطف کنید بشینید سر جاتون!
محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست. سر جاش که دوباره گفتم:آقا محمد
برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد.
فاطمه:بابت کتاب هم ممنونم ازتون
تو همون حالت گفت:خواهش میکنم
سرم رو چرخوندمو از پنجره به بیرون زل زدم ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید خندم گرفته بود براخودمم عجیب بود این شجاعت یادنگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم.
محمد
رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدمو رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیمو یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت:داداش نمیای؟
محمد:شما برید منم میام
فاطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بودو فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم متوجه حضورم شدن
فاطمه اومد پایین گفتم:چیشده چرا نمیاین؟
ریحانه:کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه،در نمیاد
بعدازیخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب
که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت:ای وای پاره شد!!!؟
فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابا بود کولش رو گذاشتم رو صندلی فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکردو تو دستش میریخت
گفتم:خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.
به حرفم توجهی نکردو همشون رو جمع کرد
فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخال شدمو رفتم پایین منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعد اومدن پایین رسیدیم به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفتو کشید توجه اطرافیان جلب شدو زدن زیر خنده اخمام رفت توهم از کنارشون گذشتمو رفتم جلوتر پیش محسن.
فاطمه:
زدم رو پیشونیم تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول از پل گذشتیمو راوی شروع کرد به روایت گری...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صدو_شش
ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن ازشون جدا شدم رفتم سمت پل که ریحانه گفت:کجا میری دختر؟
فاطمه:بزار برم ببینم زود برمیگردم.
ریحانه:باشه فقط دیر نکنیا.
فاطمه:چشم
رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره!یه خادم داشت رد میشد گفتم:ببخشید؟
وایستاد
خادم:بفرمایین؟
فاطمه:اینا چین تو گِل؟
خادم:لجن خور
اینو گفت و رفت چندشم شد یعنی اینا اون زمانم بودن؟ادمایی که تو آب شهید شدن...
مور مورم شد ریحانه و شمیم نزدیکم شدن.
فاطمه:ما نمیتونیم سوار شیم؟
ریحانه:چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست
فاطمه:اها
دست همو گرفتیمو رفتیم تو کشتی یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت:میخندی؟خودتم باید بپوشی.
نگاش کردم و گفتم:عمراااا
ریحانه:نپوشی نمیزارن سوار شی.
فاطمه:اقا یعنی چی؟من نمیخوام!رو چادر گنده میشم!پف میکنم!
شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و گفت:اگه نپوشی میندازنت پایین.
به اطرافم نگاه کردم دلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودمو توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد ترسیدم گم شه!روی جیبمو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد.
میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت:یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم
فاطمه:مرقد چیه؟
ریحانه:شهدا
باهم رفتیم سمتش فاتحه خوندیمو خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم:عه عه این داداشت نیس؟
خندید و گفت:اره چطور؟
فاطمه:تو خاک و خل نشسته کلش شپش نزنه؟
جلو دهنشو گرفت که صداش بلند نشه.
ریحانه:اه توعم چقد سوسولیا!نترس شپش نمیگیره.
فاطمه:بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟
یه تنه زد بهمو گفت:عه عه ببین!من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا.
فاطمه:وا من که چیزی نگفتم.
دیگه ادامه ندادم به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم یه آقاییو دیدم که یخ در بهشت میفروخت با هیجان دست ریحانه رو کشیدمو رفتیم سمتش پشت ما شمیم و محسن هم اومدن بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش بدون حضور مامان!چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....!
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندیدو گفت:نمیخواد بابا.
با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبشو پولشو حساب کرد در کمال پررویی ازش تشکر کردمو رفتیم سمت اتوبوس.
محمد:
بعد از نماز بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد:اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟
بلند خندیدو با عجله از جلوم رد شد به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم ناخودآگاه پوزخند زدم آخه یه دختر بچه...!
لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت؟از دست خودمو کارام آسی شده بودم با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش...!
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!من چرا اینطوری شده بودم؟تو کل عمرم جواب هر کیو که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دلِ نا اروم من نیست!اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود نباید ضعف نشون میدادم چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟نباید روش انقدر دقیق میشدم نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت بشم!!
از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!
از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم ترجیح دادم خودمو دلمو دست شهدا بسپرم از جام پاشدمو تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله "
بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم
ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی
تولید ایران صدا
با صدای #سبحان_اکرامی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
11.mp3
19.47M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 1⃣1⃣
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
*♦️وصیت تکان دهنده👇*
(شهید امیر حاج امینی)
*🔅اگر به واسطه خونم حقی* *برگردن دیگران داشته* *باشم، به خدای کعبه از مردان* *بی غیرت وزنان بی* *حیاء و بی حجاب نمی گذرم...!!!*
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرف_حساب
استدلال خوب حجه الاسلام راجی در مورد اختلاس در کشور.
جالبه لطفا گوش کنید.
ما طلبکاریم...
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد سید الساجدین امام زین العابدین علیه السلام بر عموم مسلمانان جهان مبارک باد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری زیبا و ناب از تشرف حضرت آیتالله مصباح یزدی داخل ضریح مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله💕
#پارت_صد_و_هفت_107
فاطمه:
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!دیگه حالم از ماشین بهم میخورد تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن کولمو از بالای سرم برداشتمو گذاشتمش رو دوشم ریحانه و محمدم وسایلشونو برداشتنو پیاده شدن کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم قرار شد باهم بریم داخل سنگینی کوله اذیتم میکرد به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود:
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"
ی نفس عمیق کشیدمو بوی اسفندو گلپرو به ریه هام کشیدم یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن جلوتر یه حالِ عجیبی بود یه نوای بی کلامی پخش میشدو خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود همه گریه میکردن و همو تو بغلشون میفشردن داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهمو جلب کرد برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس همشون بدون استثنا گریه میکردن حالم عجیب عوض شده بود اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن رفتم جلو از یکیشون پرسیدم:جریان چیه؟چرا اینا گریه میکنن؟
با خنده گفت:اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.
با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن من و شمیم و ریحانه وسایلمون رو رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون رو نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد آروم از رو تخت پاشدمو رفتم بیرون دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن رفتم نزدیکشونو سلام کردم اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن بهشون نزدیک تر شدمو آروم گفتم:ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت:آره دارم
از جاش بلند شد و گفت:با من بیا
پشت سرش رفتم رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد ازش گرفتمو تشکر کردم رفتمو روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستمو دونه های تسبیح رو از تو جیبم در اوردمو روی زمین ریختمشون سوزن رو به زور نخ کردم خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود اخرین دونه ی تسبیح رو به نخ کشیدم آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم زیاد بد نشده بود قابل تحمل بود تسبیحو گذاشتم تو جیبمو رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدمو بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد.
صبح رفتیم هویزه و فتح المبین یه حال عجیبی بهم دست داده بود قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم!وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!حس میکردم با ارزش تر شدم!دیگه یاد گرفته بودم چادرمو چجوری رو سرم نگه دارم!چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه بهش عادت کرده بودمو از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!با دقت به حرفای راویا گوش میکردمو واسه مظلومیت شهدا اشک میریختمو هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!باکسی حرف نمیزدم!تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم. فرداشب عید بود و من برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله💕
#پارت_صد_و_هشت_108
غروب شده بود!
اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه!
نماز جماعت رو که خوندیم با بچه ها رفتیمو یه گوشه روی خاک ها نشستیم دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن ولی وقتی جواباشو تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد!
با دستام خاک نرم زمینو جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکهاو لباسم خاکی نشه ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرمو بالا آوردم شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبمو بیشتر کرد ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کردو گفت:تو میدونستی؟؟
شمیم گفت:نه بابا فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش!
چطور یادم نبود تولد محمده؟محسن کیک رو گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن شوکه شده بودو انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن محمد بلند شدو همه رو بغل کرد چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن و فقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستمو کشید ریحانه بلندم کردو تند تند به جمعشون نزدیک شدو گوشیشو در آورد که فیلم بگیره یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکشو خوندم
(شهید شی الهی)
عکس محمد هم روش بود توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود دور هم نشستن دوستاش باهاش شوخی میکردن به گفته دوستاش شمعو فوت کرد یکی گفت:عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه.
یکی دیگه گفت:آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز بیست و هفت سالت شده جهت اطلاع عرض کردم.
حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت:راست میگن آقا محمد درست نیست جوون مذهبی مثه شما مجرد بمونه دینت رو کامل کن پسر
محمد خندیدو در جوابشون گفت:ان شالله به زودی!
تمام این مدت از خدا خواستم مِهرَمو به دلش بندازه اگه قسمت نبودو نشد حداقل مِهرِشو از دل من بیرون کنه بیشتر از قبل دلم گرفت تصمیمم رو گرفته بودم مامانم درست میگفت آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی؟ منم آدم درستی بودم؟نگاهمو ازشون گرفتمو دورشدم نشستم رو زمینو پاهامو تو بغلم جمع کردم یه صدای آشنایی به گوشم رسید چند وقتی که اینجا بودم چند بار اینو گوش دادمو هر بار بی اراده گریم گرفت
(دلم گرفته بازم چشام بارونیه وای... )
تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن خجالت می کشیدم ازشون!
اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم
واقعا سبک شده بودم دستمو توخاک فرو بردمو یاد حرف راوی افتادم که میگفت:
(بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا؟استوخوناشونو بردن گوشتشون اینجاست پوستشون اینجاست خونشون....)
دوباره گریم گرفت با احساس قدم هایی اشکامو پاک کردم ریحانه بود که گف:فاطمه تویی؟
سرم و آوردم بالاو با صدای گرفته گفتم:آره
ریحانه:چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم بیا باید چند دقیقه دیگه بریم.
از جام بلند شدم قدم هامو آروم برمیداشتمو پامو به زمین نمیکوبیدم همه پخش شده بودندو بعضیا به اتوبوس برمیگشتن محمد یه گوشه نماز میخوند با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دوتا تسبیح رو کنارش گذاشتم یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم جای تسبیحی که پاره شد
ازش دور شدمو به اتوبوس برگشتم سرمو به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم.
محمد:
داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارمو از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیمو بگیرم خیلی تغییر کرده بود سربه زیرو کم حرف شده بود اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود کم کم داشت شبیه اسمش میشدو من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بودو تسبیح جدید کنارش لبخند زدم حس خوبی داشتم از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلمو زدم به دریاو ریحانه رو صدا زدم اومد کنارم دستشو گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود به چشماش نگاه کردمو گفتم:من باید یه چیزیو بگم بهت
ریحانه:اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو!
محمد:نه باید الان بگم!
به ناچار گفت:خب بگو
محمد:ریحانه یه چیزی شده!
نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفتو گفت: دیگه چیشده؟یاحسین بازم مصیبت؟
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله "
بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم
ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی
تولید ایران صدا
با صدای #سبحان_اکرامی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
Part12_انسان 250 ساله.mp3
17.23M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 2⃣1⃣
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماً بادقت بشنوید؛ چکیده اعترافات دکتر اسماعیل اکبری، مشاور عالی وزیر بهداشت (نمکی) در برنامه تلویزیونی:
«ما (وزارت بهداشت) برای کاهش بیسابقه و شگفتانگیز جمعیت
(از سازمان بهداشت جهانی) جایزه گرفتیم و پُز دادیم که پدر مردم را درآوردهایم و افتخار هم کردیم!
🔴 دروغ گفتیم که بارداری زنان زیر بیست سال و بالای چهل سال، خطر دارد
بارداری، امری الهی و طبیعی است و غربالگری و سونوگرافی مادران باردار، غلط است!».
*انتشار این ویدئو برای دیگران صدقه جاریه است عزیزان لطفا کوتاهی نفرمایید.
دوستان ،حتما با زیر نویس نشر داده شود
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😄مداحی اعزام ب اوکراین هم رسید
😂😂
با تشکر از خانم خالق پناه بخاطر ارسال این پست
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ببینید
▫️وقتی از مؤلفههای اقتدار میگوییم
▪️مردم از گرانی، تورم و اختلاس گلایه میکنند؛
جواب چیست؟
#جهاد_تبیین
@Pakbaz_ir
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله 💕
#پارت_صد_و_نه_109
با تعجب نگاش کردمو گفتم:نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم اومده!
ریحانه:محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی...
متوجه شدم منظورمو نفهمیده حرفشو قطع کردمو گفتم:ریحانه جان من از یه خانوم خوشم اومده!
یهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید
محمد:وا چیکار میکنی؟
همونطور که میخندید گفت:هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم بریم دیر میشه!
قیافه جدی به خودم گرفتمو گفتم:ولی من شوخی نکردم!
ریحانه خندشو خورد چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود.
ریحانه:ازکی خوشت اومده؟
سرمو انداختم پایین:فاطمه
وقتی چیزی نگفت سرمو بالا گرفتم با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد.
ریحانه:فاطمه؟فاطمه خودمون؟
محمد:آره
یخورده مکث کردو بعد یهو اومد بغلم.
ریحانه:وای خدای من باورم نمیشه وایی خدا داداشم بلاخره سر به راه شد خدارو شکر.
محمد:هیس ریحانه همه رو خبر دار کردی آبروم رفت.
ریحانه:محمد؟
محمد:جانم؟
ریحانه:مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب دوست من حرف میزنیا؟
چیزی نگفتمو نگاش کردم میخواست بلند شه
محمد:بشین حرفم تموم نشد.
نشستو ادامه دادم:یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه!ریحانه تورو خدا سوتی نده یه بحثی درست کن بعد بگو!
ریحانه:باشه
بلند شدیمو رفتیم سمت اتوبوس الان حال بهتری داشتمو ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم نشستم رو صندلیو سرمو به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرشو رو صورتش کشیده بودو سرشو به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدمو قرآنم رو باز کردم.
فاطمه:
به اردوگاه برگشتیم روتختم دراز کشیدم همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن فقط من تو اتاق بودم تمام عکس های محمدو از تو گوشیم پاک کردم.
سعی کردم هرچیزیو که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده محمد خیلی خوب بود خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثلِ محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندمو گریه کردم من از حرفی که زده بود میترسیدم!
از تصور ازدواجش نفسم میگرفت!
از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...!
دیگه باید یه اتفاقی میافتاد اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم!
صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم با بهت بهم نگاه میکردو ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم چشمام به زور باز میشد بچه ها برای صبحانه رفتن من همراهشون نرفتم عوضش نشستمو لباسامو عوض کردم روسریمو لبنانی بستم با مامان صحبت کردمو اطلاعاتِ روز رو دادم که بچه ها اومدن قرار شد بریم تو اتوبوس چادرمو سرم کردمو از اردوگاه بیرون رفتم پشت سرمم شمیمو ریحانه میومدن دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم بعد من بقیه هم اومدن دردِ بدیو تو معدم حس میکردم تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم چند بار ریحانه صدام کردو جوابی بهش ندادم یخورده که گذشت رسیدیمو اتوبوس نگه داشت از ماشین پیاده شدم دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت بشن طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه یخورده از مسیرو که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین"
کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم اطرافو نگاه میکردمو ناخوداگاه اشکام جاری میشد یخورده که گذشت پاشدمو سمت بچه های گروه رفتم همشون دور یه تابوت جمع شده بودن ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...!
دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته که ریحانه بازوم رو هول داد و گفت:برو توهم یه چیزی بنویس دیگه
فاطمه:چی بنویسم؟
ریحانه:حاجتتو
فاطمه:حاجت؟
چندثانیه نگاش کردمو بعد رفتم سمت تابوت یه گوشه ی خالی پیدا کردمو با خودکار نوشتم
"ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده"
زیرشم امضا کردمو نوشتم
"فآطمه موحد"
از جام پاشدمو رفتم سمت ریحانه که گفت:چقد لفتش میدی بیا دیگه!!سال تحویل باید شلمچه باشیم.
بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم توی راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزیو نداشتم بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد منم از نبودش استفاده کردمو سعی کردم خودمو لابه لای جمعیت پنهون کنم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_ده
به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد...
اولین بار بود که میشندیم بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن..
(دل میزنم به دریا
پا میزارم تو جاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده....
به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت ولی این دفعه دلیلشو میدونستم...
من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا...
از خدا...
از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم...
اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود...!
حالم خیلی خوب بود خیلی بهتر از خیلی یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک اکثرا قرآن دستشون بود انگار منتظر چیزی بودن مفاتیح گوشیم رو باز کردمو مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالاو دیدم همه پاشدن منم از جام بلند شدمو ایستادم یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومدو ایستاد رو به رومون یه لبخند قشنگی رو لبش بود دقت که کردم دیدم جانبازه یکی از چشماش درست و حسابی نبود با بقیه دوباره نشستیم رو خاک کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال چشمم رو از روش برداشتمو دوباره مشغول دعا شدم که یکی شروع کرد به حرف زدن...
سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردمو با دقت به حرفاش گوش میدادم اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!!!مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم.
"چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟یکی؟دوتا؟هزارتا؟ده هزارتا؟بیست هزارتا؟سی هزارتا؟من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما...
من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما...
بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟
گف میرم مادر...
(امشب کربلا میخوانَدَم...)
امروز کی تو رو خونده؟کسی تو رو خونده؟کسی تو رو دعوت کرده؟ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟اینجا نه رزقه نه قسمته!بچه هااا فقط دعوته!!!!بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..."
واقعا به دل بود؟واقعا دعوتم کرده بودن؟منه بی لیاقت؟
یه آه از ته دل کشیدمو دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش قشنگ میگفت...
انگار از جونش حرف میزد...
از وجودش...
حرفاش قلقلکم میداد به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد راس میگفت به دعوته!وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟دوباره ادامه داد:
"یدالله فوق ایدیهم...
یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت!
بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!!
تو بیا بریم!!!
حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده...
تو کی ازشون خوشت اومد؟
اصلا الکی هم خوشت اومد....
الکی یا با دلت...
الکی الکی شدی مثل شب عملیات!
چقدر مث غواصا شدی!
چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون...!"
کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...!
یه خورده حرف زد به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل همه پاشدیمو ایستادیم رو به قبله!
"امروز مهمونیه اینجا...
مهمونیه!!
اینجا شلمچس...
بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟
اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا...
کوچه تنگه اینجاست...
امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟
دیدی؟
امروز میخای بگی یا مقلب القلوب
امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟
احسن الحال وقتی میشه که امام زمان بیاداا
آقا نگات کنه ها!!
همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه"
یه چند دیقه سکوت پابرجا شد حالم عوض شده بود برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود!یه آهی کشیدمو با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالاو دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم:خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال خدایا من همه چیو سپردم دست خودت من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه
"یا مقلب القلوبِ والابصار"
"یا محول الحول والاحوال"
"یا مدبر الیل و النهار"
"حول حآلنا الی احسنِ الحآل"
چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد.
از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🍎🍎🍎
✨﷽✨
*✅دارویی بهنام محبت*
✍لقمان حکیم چه زیبا گفت:
من ۳۰۰ سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم که هیچ دارویی بهتر از «محبت» نیست!
کسی از او پرسید:
و اگر این دارو هم اثر نکرد چه؟
لقمان حکیم لبخندی زد و گفت:
مقدار دارو را افزایش بده!
جواب سلام را با سلام بده،
جواب تشکر را با تواضع،
جواب کینه را با گذشت،
جواب بیمهری را با محبت،
جواب دروغ را با راستی،
جواب دشمنی را با دوستی،
جواب خشم را با صبوری،
جواب سرد را با گرمی،
جواب نامردی را با مردانگی،
جواب پشتکار را با تشویق،
جواب بیادب را با سکوت،
جواب نگاه مهربان را با لبخند،
جواب لبخند را با خنده،
جواب دل مرده را با امید،
جواب منتظر را با نوید،
و جواب گناه را با بخشش.
هیچوقت، هیچچیز و هیچکس را بیجواب نگذار و مطمئن باش هر جوابی بدهی، یک روزی، یک جوری، یک جایی به تو بازمیگردد.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin