eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتماً بادقت بشنوید؛ چکیده‌ اعترافات دکتر اسماعیل اکبری، مشاور عالی وزیر بهداشت (نمکی) در برنامه‌ تلویزیونی: «ما (وزارت بهداشت) برای کاهش بی‌سابقه و شگفت‌انگیز جمعیت (از سازمان بهداشت جهانی) جایزه گرفتیم و پُز دادیم که پدر مردم را درآورده‌ایم و افتخار هم کردیم! 🔴 دروغ گفتیم که بارداری زنان زیر بیست سال و بالای چهل سال، خطر دارد بارداری، امری الهی و طبیعی است و غربالگری و سونوگرافی مادران باردار، غلط است!»‌. *انتشار این ویدئو برای دیگران صدقه جاریه است عزیزان لطفا کوتاهی نفرمایید. دوستان ،حتما با زیر نویس نشر داده شود •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😄مداحی اعزام ب اوکراین هم رسید 😂😂 با تشکر از خانم خالق پناه بخاطر ارسال این پست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ▫️وقتی از مؤلفه‌های اقتدار می‌گوییم ▪️مردم از گرانی، تورم و اختلاس گلایه می‌کنند؛ جواب چیست؟ @Pakbaz_ir •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
💕 با تعجب نگاش کردمو گفتم:نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم اومده! ریحانه:محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی... متوجه شدم منظورمو نفهمیده حرفشو قطع کردمو گفتم:ریحانه جان من از یه خانوم خوشم اومده! یهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید محمد:وا چیکار میکنی؟ همونطور که میخندید گفت:هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم بریم دیر میشه! قیافه جدی به خودم گرفتمو گفتم:ولی من شوخی نکردم! ریحانه خندشو خورد چند لحظه نگام کردتا مطمئن شه حرفم جدی بود. ریحانه:ازکی خوشت اومده؟ سرمو انداختم پایین:فاطمه وقتی چیزی نگفت سرمو بالا گرفتم با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد. ریحانه:فاطمه؟فاطمه خودمون؟ محمد:آره یخورده مکث کردو بعد یهو اومد بغلم. ریحانه:وای خدای من باورم نمیشه وایی خدا داداشم بلاخره سر به راه شد خدارو شکر. محمد:هیس ریحانه همه رو خبر دار کردی آبروم رفت. ریحانه:محمد؟ محمد:جانم؟ ریحانه:مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب دوست من حرف میزنیا؟ چیزی نگفتمو نگاش کردم میخواست بلند شه محمد:بشین حرفم تموم نشد. نشستو ادامه دادم:یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه!ریحانه تورو خدا سوتی نده یه بحثی درست کن بعد بگو! ریحانه:باشه بلند شدیمو رفتیم سمت اتوبوس الان حال بهتری داشتمو ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم نشستم رو صندلیو سرمو به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرشو رو صورتش کشیده بودو سرشو به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدمو قرآنم رو باز کردم. فاطمه: به اردوگاه برگشتیم روتختم دراز کشیدم همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن فقط من تو اتاق بودم تمام عکس های محمدو از تو گوشیم پاک کردم. سعی کردم هرچیزیو که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده محمد خیلی خوب بود خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثلِ محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندمو گریه کردم من از حرفی که زده بود میترسیدم! از تصور ازدواجش نفسم میگرفت! از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت...! دیگه باید یه اتفاقی میافتاد اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم! صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم با بهت بهم نگاه میکردو ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم چشمام به زور باز میشد بچه ها برای صبحانه رفتن من همراهشون نرفتم عوضش نشستمو لباسامو عوض کردم‌ روسریمو لبنانی بستم با مامان صحبت کردمو اطلاعاتِ روز رو دادم که بچه ها اومدن قرار شد بریم تو اتوبوس چادرمو سرم کردمو از اردوگاه بیرون رفتم پشت سرمم شمیمو ریحانه میومدن دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم‌ بعد من بقیه هم اومدن دردِ بدیو تو معدم حس میکردم‌ تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم چند بار ریحانه صدام کردو جوابی بهش ندادم یخورده که گذشت رسیدیمو اتوبوس نگه داشت از ماشین پیاده شدم دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت بشن طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه یخورده از مسیرو که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین" کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم اطرافو نگاه میکردمو ناخوداگاه اشکام جاری میشد یخورده که گذشت پاشدمو سمت بچه های گروه رفتم همشون دور یه تابوت جمع شده بودن ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت‌ پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه...‌! دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته‌ که ریحانه بازوم رو هول داد و گفت:برو توهم یه چیزی بنویس دیگه فاطمه:چی بنویسم؟ ریحانه:حاجتتو فاطمه:حاجت؟ چندثانیه نگاش کردمو بعد رفتم سمت تابوت یه گوشه ی خالی پیدا کردمو با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده" زیرشم امضا کردمو نوشتم "فآطمه موحد" از جام پاشدمو رفتم سمت ریحانه که گفت:چقد لفتش میدی بیا دیگه!!سال تحویل باید شلمچه باشیم. بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم توی راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن‌ دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزیو نداشتم‌ بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد منم از نبودش استفاده کردمو سعی کردم خودمو لابه لای جمعیت پنهون کنم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون‌ تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد... اولین بار بود که میشندیم بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن.. (دل میزنم به دریا پا میزارم تو جاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده.... به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت ولی این دفعه دلیلشو میدونستم‌‌... من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا... از خدا... از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم.‌.. اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود...! حالم خیلی خوب بود‌ خیلی بهتر از خیلی یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک اکثرا قرآن دستشون بود‌ انگار منتظر چیزی بودن مفاتیح گوشیم رو باز کردمو مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالاو دیدم همه پاشدن منم از جام بلند شدمو ایستادم یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومدو ایستاد رو به رومون یه لبخند قشنگی رو لبش بود دقت که کردم دیدم جانبازه یکی از چشماش درست و حسابی نبود با بقیه دوباره نشستیم رو خاک کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال چشمم رو از روش برداشتمو دوباره مشغول دعا شدم‌ که یکی شروع کرد به حرف زدن... سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه همه روبه روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردمو با دقت به حرفاش گوش میدادم اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت!!!مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم. "چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟یکی؟دوتا؟هزارتا؟ده هزارتا؟بیست هزارتا؟سی هزارتا؟من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما... من حرف از بچه ها و جوونای رعناو بلند قدو قامت میزنما... بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟ گف میرم مادر... (امشب کربلا میخوانَدَم...) امروز کی تو رو خونده؟کسی تو رو خونده؟کسی تو رو دعوت کرده؟ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟اینجا نه رزقه نه قسمته!بچه هااا فقط دعوته!!!!بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..." واقعا به دل بود؟واقعا دعوتم کرده بودن؟منه بی لیاقت؟ یه آه از ته دل کشیدمو دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش قشنگ میگفت... انگار از جونش حرف میزد... از وجودش... حرفاش قلقلکم میداد به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد راس میگفت به دعوته!وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!!؟دوباره ادامه داد: "یدالله فوق ایدیهم... یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت! بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!!! تو بیا بریم!!! حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده... تو کی ازشون خوشت اومد؟ اصلا الکی هم خوشت اومد.... الکی یا با دلت... الکی الکی شدی مثل شب عملیات! چقدر مث غواصا شدی! چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون...!" کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم...! یه خورده حرف زد‌ به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل‌ همه پاشدیمو ایستادیم رو به قبله! "امروز مهمونیه اینجا... مهمونیه!! اینجا شلمچس... بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟ اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا‌... کوچه تنگه اینجاست... امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟ دیدی؟ امروز میخای بگی یا مقلب القلوب امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟ احسن الحال وقتی میشه که امام زمان بیاداا آقا نگات کنه ها!! همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه" یه چند دیقه سکوت پابرجا شد حالم عوض شده بود برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن‌ واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود!یه آهی کشیدمو با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالاو دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم:خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال خدایا من همه چیو سپردم دست خودت من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه "یا مقلب القلوبِ والابصار" "یا محول الحول والاحوال" "یا مدبر الیل و النهار" "حول حآلنا الی احسنِ الحآل" چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد. از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
🍎🍎🍎 ✨﷽✨ *✅دارویی به‌نام محبت* ✍لقمان حکیم چه زیبا گفت: من ۳۰۰ سال با داروهای مختلف، مردم را مداوا کردم؛ و در این مدت طولانی به این نتیجه رسیدم که هیچ دارویی بهتر از «محبت» نیست! کسی از او پرسید: و اگر این دارو هم اثر نکرد چه؟ لقمان حکیم لبخندی زد و گفت: مقدار دارو را افزایش بده!  جواب سلام را با سلام بده، جواب تشکر را با تواضع، جواب کینه را با گذشت، جواب بی‌مهری را با محبت، جواب دروغ را با راستی، جواب دشمنی را با دوستی، جواب خشم را با صبوری، جواب سرد را با گرمی، جواب نامردی را با مردانگی، جواب پشتکار را با تشویق، جواب بی‌ادب را با سکوت، جواب نگاه مهربان را با لبخند، جواب لبخند را با خنده، جواب دل مرده را با امید، جواب منتظر را با نوید، و جواب گناه را با بخشش. هیچ‌وقت، هیچ‌چیز و هیچ‌کس را بی‌جواب نگذار و مطمئن باش هر جوابی بدهی، یک روزی، یک جوری، یک جایی به تو بازمی‌گردد. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
❣خوشبختی یعنی ☀️واقف بودن به اینکه هر چه داریم ❣از رحمت خداست... ☀️و هرچه نداریم از حکمت خدا ❣احساس خوشبختی یعنی همین... شبتون_پر_ازلبخندخدا😊🌹🌤 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌷۸ ویژگی نماز ایده آل ازنظرقرآن: 🌷۱.اول وقت انجام شود حافظو علی الصلوات والصلوة الوسطی..۲۳۸بقره 🌷۲.به جماعت باشد. وارکعو مع الراکعین.....................۴۳ بقره ..🌷۳.باخشوع یعنی فروتنی باشد فی صلاتهم خاشعون......................۲مومنون 🌷۴.بانشاط انجام شود. قرآن میگه منافق در نمازکسل است وإذا قامو الی الصلوة قامو کسالی.......۱۴۲ نساء 🌷۵.محافظت ازنماز که بعدش خرابش نکنیم علی صلواتهم یحافظون......................مومنون 🌷۶.حضورقلب درنماز اقم الصلوة لذکری.................................۱۴طه 🌷۷. نمازراباتعقیبات تمام کند فاذا فرغت فانصب.......................۷ انشراح 🌷بهترین تعقیبات، تسبیحات حضرت زهراء،قل هوالله احد،آیة الکرسی،صلوات،سجده شکر و.... 🌷۸.درمسجدانجام شود. واقیمو وجوهکم عند کل مسجد.....‌‌.....۲۹ اعراف •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا اگر تعداد فرزندان زیاد شود، تربیتشان سخت‌تر نمی‌شود؟ یک دنیا مطلب دارد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*لطفا و حتما" به این کلیپ با دقت نگاه کنید تا بدانید فرهنگ لیبرال دمکراسی چه جانورانی را برای حفظ منافع خود تربیت می کنند. جانورانی که در کشور ما هم کم نیستند.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا...... از طرف روسیاه ترین دوستت.... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح جمعه و باز یک سوال کی از سفر آیی... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از ﷽✍... اشارت*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝☀️این سوال مهم از همه ماست... 🙂لطفاً اینجور توصیه ها و نکات مهم و درس آموز رو که می شنویم قبل از اینکه به دیگران پاس بدیم؛ اول به خودمان بگیریم بعدش... 🇮🇷الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج. 🏝"☀️" اِشارَت" 📚https://eitaa.com/esharat14
یه نفس عمیق کشیدم‌ کفشمو تو دستام گرفتمو راه افتادم تو صحرایِ شلمچه... بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون تلفنو قطع کردم ساعت ۶غروب بود تازه نماز خونده بودیمو سمت اردوگاه حرکت کردیم. ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود از اتوبوس پیاده شدیم فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم‌ دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن دلم خیلی گرفته بود دلکندن ازینجا سخت بود. به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم وسایل و تو اتوبوس گذاشتیمو به سمت شمال حرکت کردیم تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود هندزفری تو گوشمو نگام به بیرون پنجره بود. ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه اینکه نتونی چیزی بگیو از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جزو بدترین حسای ممکن بود گوشیم زنگ خورد اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست جواب دادم فاطمه:سلام خوبی مامان؟ مامان:سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری؟کجایین؟ فاطمه:خداروشکر بد نیستم سه چهارساعته حرکت کردیم فک کنم فردا غروب ساری باشیم. مامان:اها به سلامتی بیاین انشالله راستی فاطمه برات خبر دارم. فاطمه:چیشده؟ مامان:برات خاستگار اومده چون فرداشب نبودی گذاشتیم پس فردا فاطمه:چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟ مامان:باید بگی خاستگار کیه خوشگلم نه چیه پسر بزرگه ی آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم. فاطمه:مامان شوخی میکنی دیگه؟ مامان:برو بچه من با تو چه شوخی دارم؟ دستمو روچشمام گذاشتمو تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم. فاطمه:مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه؟مگه... مامان:فاطمه انقدر مگه مگه نکن کاریه که شده نمیشد راشون ندیم که حالا بزار بیان فاطمه:مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن مامان:خب من برم بابات کارم داره خداحافظ عزیزم نگاه با تعجبمو به تماسی که قطع شده بود دوختم بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت یعنی قرار بود ته قصه ام به اینجا برسه؟چه سرانجام غمناکی ولی از خدا گلایه ای ندارم خودم همچیو بهش سپردم باید تا آخرش پای عهدم وایستم . ریحانه متوجه اشکام شد دستشو گذاشت تو دستمو نگران گفت:چیشده؟ بهش لبخند زدمو گفتم:حتی وقتی دلخوری چیزی از مهربونیت کم نمیشه اونم لبخند زدو گفت:باز چیشده آبغوره گرفتی؟ بهش گفتم تعجبو از چشماش میخوندم حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه سکوتشو شکستو گفت:فاطمه تو از ازدواج کردن بدت میاد؟ فاطمه:نه چرا بدم بیاد؟ ریحانه:اگه بدت نمیاد چرا تا واست خاستگار پیدا میشه واکنشت اینطوریه؟ سوال سختی پرسیده بود در جوابش چی باید میگفتم؟ فقط تونستم بگم:خب به طور کلی از ازدواج بدم نمیاد .ولی به خیلی چیزا بستگی داره یجورایی دوست دارم قلب و مغزم باهم یکیو بپذیرن جواب سوالشو نگرفته بودو منتظر بود ادامه بدم که بحث و عوض کردم و گفتم:دعا کن این اتفاق نیافته بتونم یه ایرادی ازش بگیرم. ریحانه یه سوال سخت تر پرسید:فاطمه توچجوری مصطفی رو راضی کردی بیخیالت شه؟مگه نگفتی عاشقت بود؟چجوری ساده گذشت؟ اصلا تو چرا ردش کردی؟ نمیدونستم چی بهش بگم داشتم نگاهش میکردم از سکوتم کلافه شد سرشو چرخوندو گفت:ببخش که پرسیدم اگه به من ربط داشت خیلی وقت پیش میگفتی. دستمو گذاشتم رو دستشو لپشو بوسیدم :ریحانه جون جواب سوالات خیلی سخته حس میکنم به فرصت بیشتری نیاز دارم ریحانه بدون اینکه تغییری تو حالت چهره اش بده گفت:باشه! کاش میتونستم همچیزو بگم از هرچی که تو قلب بی قرارم بود بگمو خودمو خلاص کنم حیف که نمیشد غرق فکر و خیال بودم که پلکام سنگین شد. محمد: مدت زیادی و پیش راننده ایستاده بودم پاهام درد گرفته بودن آروم دستمو به صندلیا گرفتمو سرجام نشستم پالتومو زیر سرم گذاشتمو چشمامو بستم یه چیزی یادم اومد!برگشتم سمت ریحانه که سرش تو گوشیش بود. محمد:ریحانه برگشت سمتمو گفت:بله؟ یه نگاه به فاطمه انداختم وقتی مطمئن شدم خوابه دوباره به ریحانه نگاه کردمو گفتم:چیشد؟ازش پرسیدی؟ ریحانه با یه لحن بی حوصله گفت:محمد جان من خیلی فکر کردم راجب چیزی که گفتی ببین داداش من فاطمه دختر خوبیه ولی با تو خیلی فرق داره درسته الان تغییر کرده ولی این تغییر ممکنه سطحی باشه و بعد مدتی دلشو بزنه تو نباید تصمیم به این مهمیو انقدر با عجله بگیری دخترهای دیگه ایم هستن که بیشتر به تو شبیه باشن رو آدمای دیگه فکر کن! محمد:ریحانه چی میگی؟ ریحانه:محمد گوش کن به من برای فاطمه خاستگار اومده خیلی هم از نظر خانواده هاو فرهنگشون شبیه ان ‌بزار با اون ازدواج کنه و خوشبخت بشه تو فوق العاده ای دختر خوب برای تو زیاده... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
محمد:نمیفهمم تو چت شده؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم. ریحانه:منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه نمیشه! اصلا ممکن نیست گیرم فاطمه قبول کنه باباش چی؟اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای... باخشم پریدم بین حرفشو گفتم:لطفا ادامه نده فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی؟چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد؟تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت. ریحانه:از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی؟مگه من دشمنتم؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته شما نمیتونین همو تحمل کنین فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی... دوباره حرفشو قطع کردمو گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتتو درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتمو مدت ها روش فکر کردم اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره فقط سعی نکن نظرمو تغییر بدی چون فایده ای هم نداره‌! ریحانه یه پوزخند زدو سرشو برگردوند به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود توجهم روش کم شده بود بعد فوت بابا باید بیشتر حواسمو بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود صداش زدم:ریحانه جان جوابمو نداد دوباره گفتم:خواهرزشتم محمد:ناز نازوی داداش؟ محمد:جوابمو ندی میام قلقلکت میدما چپ چپ نگام کرد محمد:چیه؟فکر کردی شوخی میکنم؟ ریحانه:نه والا از تو بعیدم نیست چشم غره ای که داد باعث شد بخندم محمد:خواهری حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه خدا بدمون رو نمیخواد نگران نباش باشه؟ یخورده نگام کردو گفت:باشه فاطمه: ظهر شده بود.بهمون گفتن وسایلمون رو جمع کنیم چون ۱۰ دقیقه دیگه میرسیم ساری به مادرم خبر داده بودمو قرار شد بیاد دنبالم رفتار ریحانه مثلِ همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش کولمو تو بغلم گرفته بودم! اتوبوس ایستادو همسفرا هم و بغل کردن همه وسایل ها رو برداشتیمو پیاده شدیم ریحانه رو بغل کردمو ازش معذرت خواستم یه لبخند ساختگی زدو بغلم کرد دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن سرمو چرخوندمو چشمم به مادرم خورد که از دور میومد وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم رفتم بغلش کلی بوسم کردو رفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد اونوهم بغل کردو بوسیدو کلی ازش تشکر کرد بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد. مامانم با دیدنش به سمتش رفت!منم از فرصت استفاده کردمو دنبالش رفتم یخورده باهم احوال پرسی کردن محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد کلی تشکر کرد و گفت:ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد. تودلم گفتم مگه من بچه ام؟مامان چرا اینطوری میگه؟ نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت محمد نگاهش به زمین بود آروم گفت:حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین یاعلی بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون رو برداشت و سمت ماشین داداشش رفت حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم این چه کاری بود؟برا اینکه بیشتر خودمو ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم. دل تنگ بودمو حوصله کسی و نداشتم تورخت خوابم جابه جا شدمو به حرفای مادرم فکرکردم به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارمو قضیه خیلی جدیه خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد از کار مامانم خندم میگرفت ‌به هر زوری که بود میخواست دخترشو به مراد دلش برسونه چشمامو بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم. محمد: تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم بیشتر وقتا تهران بودم دوهفته یه بار میومدم شمال ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
💠 🌷شهید محمد ابراهیم همت هر وقت می‌خواست برای جوانان یادگاری بنویسد، حدیث زیبای ذیل را می‌نوشت: 🍁مَن کانَ لله کانَ اللّه لَه هرکس برای خدا باشد [و برای او قدم بردارد]، خدای تعالی هم برای اوست[ و همراه اوست ]
11658125_191 (1).mp3
4.9M
🌺پیشاپیش میلاد گل لیلا مبارک🌺 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
ماشین رو تو حیاط پارک کردمو رفتم تو خونه خیال میکردم کسی نیست رفتم تو اتاقم داشتم پیراهنمو باز میکردم که در اتاق با شدت باز شدو صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد. با ترس گفت:محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!چرا نگفتی میخوای بیایی؟ محمد:علیک سلاممم زهرم ترکید دخترر تو خونه چیکار میکنی؟مگه نگفتم تنها نمون؟ ریحانه:سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم. یهو اومد بغلمو گفت:دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی الان که باید بیشتر از همیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی! بغلش کردمو گفتم:باید جهیزیه تو رو کامل کنم تا کی میخوای نامزد بمونی؟ چند لحظه مکث کردو گفت:تو چی؟ محمد:من چی؟ ریحانه:وقتی که ازدواج کردم و رفتم تو میخوای چیکار کنی؟خیلی تنها میشی! محمد:نگران من نباش شما. ریحانه:گشنت نیست؟ محمد:نه خستم فقط ریحانه:خب پس بخواب محمد:باشه از اتاق بیرون رفت لباسامو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد. صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد حدس زدم صدای فرشته باشه از جام بلند شدم در اتاق رو باز کردمو چند بار روش ضربه زدم یالله گفتم که ریحانه گفت:چند لحظه صبر کن چند ثانیه بعد گفت:بیا داداش رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم با ذوق رفتمو کناره فرشته نشستم بزرگ شده بود توبغلم گرفتمشو مشغول بازی کردن باهاش شدم انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم دستای کوچولوشو گرفتم تو دستمو با ذوق نگاشون میکردم ریحانه رفت تو آشپزخونه دلمو زدم به دریاو به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم خیلی خوشحال شد و گفت:شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه. وقتی موضوع و به ریحانه گفت ریحانه واکنشای قبلیو نشون داد ولی با اصرار زن داداش گوشیو سمتش گرفت و رو به من گفت:امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی خود دانی! بلند شد و رفت تو اتاقش با فاصله نشستم کنار زنداداش شماره تلفنو گرفت منتظر موندیم جواب بدن نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم‌ به خدا توکل کردمو تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد. محمد:عهههه چرا قطع کردیییی؟؟ با شیطنت بهم نگاه کردو گفت:خب حالا بچه پررو انقد هول نباش. دیدی ک جواب ندادن. محمد:ای بابا... خب دوباره بگیرین. از جام پا شدمو طول و عرض اتاق رو راه رفتم یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت‌ انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم:گرم صحبت کن. که یه پشت چشم نازک کردو روشو برگردوند بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت:بله؟بفرمایید؟؟ دقت کردم دیدم فاطمس از لحنش خندم گرفت زنداداش گفت:سلام منزل جنابِ موحد؟ فاطمه:سلام بله ولی خودشون نیستن. زنداداش:با خودشون کار ندارم شما دخترشونی؟فاطمه جان؟ فاطمه:بله!! زنداداش:عه سلام عزیزم خوبی؟زنداداش ریحانم (گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد) فاطمه:عهههه اها سلام خوب هستین؟خسته نباشید ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخام. زنداداش:خواهش میکنم عزیزم. فاطمه:چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟نه بابا ریحانه خوبه سلام میرسونه. فاطمه:پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟ زنداداش:هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟ فاطمه:ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم دل خودم هم براتون تنگ شده بود. زنداداش:ماهم همینطور میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟ فاطمه:بله حتما... شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم. زنداداش:قربون دستت!به مامان سلام برسون فعلا خدانگهدار. فاطمه:خداحافظ. تلفنو قطع کردو به من نگاه کرد! زنداداش:اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم. خندیدمو رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود داشت گریه میکرد دستمو گذاشتم زیر چونش و صورتشو هم تراز با صورت خودم گرفتم محمد:نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟ ریحانه:ولم کن محمد:میگم بگو ریحانه:نمیخوام محمد:لوس نشو دیگه ریحانه:تو رو چه به ازدواج توجنبه نداری به من بی توجه میشی! زدم زیر خنده محمد:فدای اشکات شم من غلط کنم به شما توجه نکنم تو دعا کن درست شه! یهو زد رو صورتشو گفت:وای غذام سوخت. اینو گفتو از جاش پاشد منم جاش نشستمو پاهامو دراز کردم. فاطمه: از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم ولی خب حق داشتم از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکُشه آخه الان وقت زنگ زدن بود؟عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت؟ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
محمد: چند روزی گذشته بود دیگه باید برمیگشتم تهران رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه نمیدونستم کی برمیگردم میخواستم قبل رفتن تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام فرشته رو تو بغلم گرفتمو کنارداداش علی نشستم نگاهم به زنداداش بود که منتظر گوشیو دم‌گوشش گرفته بود. یهو گفت:سلام حالتون چطوره؟ زنداداش:من نرگسم زن داداش ریحانه جون زنداداش:قربونتون برم خوبن همه بد موقع مزاحمتون شدم؟ زنداداش:عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم. زنداداش:راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم. زنداداش:میخواستم بگم اگه صلاح میدونید هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم. (با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودمو گرفت میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه سکوت کردمو با دقت گوشمو تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت) زنداداش:میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم. (هیجانم بیشتر شده بود ایستادم که داداش علی خندیدو گفت:پسر جون بیا بشین اینجا غش میکنی) زنداداش:آها چشم پس من منتظر خبر میمونم. زنداداش:مرسی قربون شما خداحافظ. تا تماسشو قطع کرد گفتم:چیشد؟چی گفت؟قبول کرد؟کی باید بریم؟ داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت:هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم قرار شد خودش خبر بده. ناراحت گفتم:من که دارم میرم زنداداش:خو برو زنگ که زد بهت خبر میدم برگشتی میریم خاستگاری. محمد:من که نمیدونم چندروز دیگه میام شاید دو هفته طول بکشه زنداداش:خو دو هفته طول بکشه چیزی نمیشه که نگران نباش قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن. محمد:آخه دو هفته خیلیه! با تعجب نگام کرد و گفت:نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکیو قبول کنیو بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی مجنون شدی رفت برادر من خب سعی کن زودتر بیای. سرگرم بازی با فرشته شدمو از خدا خواستم زودتر همچیزو درست کنه. فاطمه: درسام کلافه ام کرده بود سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد دراز کشیدمو جواب دادم:سلام جان؟ مامان:سلام فاطمه لباساتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون فاطمه:کجا بریم؟ مامان:بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه فاطمه:قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم. مامان:حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام آماده باش فاطمه:عهه ماما... تماسو قطع کرده بود خسته بودمو حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسامو پوشیدم با صدای بوق ماشینش چادرمو سرم کردمو رفتم بیرون نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن:خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون؟ مامان:فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت:برو دوتا بستنی بگیر بیا. چپ چپ نگاش کردمو گفتم:پول ندارم‌ کارتشو بهم داد رفتمو چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم ماشین و روشن کردو حرکت کردیم. مامان:ماشالله کم اشتها هم هستین بی توجه به حرفش چیپسو باز کردم که گفت:بیچاره آقا محمد مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟ مامان:داداش ریحانه فاطمه:چرا بیچاره؟چیشده مامان؟ خندید و گفت:هیچی جواب سوالمو نگرفته بودم بیشتر ازقبل ناراحت شدمو گفتم:ممنون مامان ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی بریم خونه اگه میشه! چشم غره دادو چند ثانیه بعد گف:امروز زنداداش ریحانه زنگ زد فاطمه:عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم چیکارت داشت؟چی گفت؟ یه نگاه بهم انداخت و خندید با تعجب نگاهش کردمو گفتم:مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت؟ مامان:ازت خاستگاری کردن. زبونم قفل شد کم‌مونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم؟دیگه چه بهونه ای بیارم؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد خدایا حکمتت رو شکر این اخر قصه من به کجا میرسه؟صورتمو با دستام پوشوندمو کلافه گفتم:چی گفتی بهش؟ مامان:گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم. فاطمه:حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی؟مامانم توروخدا ردش کن من نمیتونم واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسیو به عنوان خاستگارم قبول کنم. مامان:عه چه حیف خب باشه بهشون میگم نیان ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان! فاطمه:بهتر مادر من بهتر من از خدامه که ازدواج نکنم. مامان:نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ فاطمه:نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده... ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
💢️خبر آمد خبری در راه هست، رژیم صهیونیستی خوب می‌داند معنی این نگاه و آن مشت گره کرده چیست . •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🍁🍁🍁 *فرانسه را بهتر بشناسیم.* 🍁🍁🍁 « *تاریخ_سیاه_فرانسه* » 🔸 فرانسه در زمان اشغال کشور چاد در سال 1917 م 400 دانشمند مسلمان را جمع كرد و سر آنها را با ساطورها قطع کرد. 🔸 وقتی فرانسه در سال 1852 وارد شهر غوطه الجزایر شد ، دو سوم جمعیت آن را با سوزاندن از بین برد و آن هم در یک شب. 🔸 فرانسه بین سال های 1960 و 1966 میلادی 17 آزمایش هسته ای در الجزایر انجام داد که منجر به کشته شدن تعداد غیر مشخصی بین 27 هزار تا 100 هزار نفر شد و تأثیرات آن هنوز هم ادامه دارد. 🔸 وقتی فرانسه در سال 1962 الجزایر را ترک کرد بیش از 11 میلیون مین پشت سر خود کاشته بود یعنی بیش از نفوس الجزائر در آن زمان. 🔸 فرانسه الجزایر را به مدت 132 سال اشغال کرد و در 7 سال اول پس از ورود یک میلیون مسلمان را و در 7 سال آخر یک و نیم میلیون مسلمان را قبل از خروج اش نابود کرد. 🔸 ژاک گورکی ، مورخ فرانسوی ، تخمین زد که مجموع مسلمانانی که در الجزائر از جانب فرانسه از زمان ورودش در سال 1830 تا زمان خروج اش در سال 1962 میلادی کشته شدند 10 میلیون مسلمان بوده است! 🔸 فرانسه تونس را 75 سال ، الجزایر را 132 سال ، مراکش 44 را سال و موریتانی را 60 سال اشغال کرد. 🔸 هنگامی که فرانسه در کارزار معروف خود وارد مصر شد سربازانش با اسبهایشان وارد مساجد شدند و به زن های آزاد در مقابل خانواده های شان تجاوز می کردند و در مساجد شراب می نوشیدند و تعدادی از مساجد را برای اسب های خود به اصطبل تبدیل کردند. 🔸 سرانجام ، آنها می گویند اسلام دین تروریسم است و پیامبر ما پیامبر وحشت اند.[1] ✍ *و امروز متاسفانه همین فرانسه نماد دمکراسی تعریف می شود !!!!!* 👈قدرت فریب رسانه است که کشورهای اروپایی را به غلط به عنوان کشورهای متمدن تبلیغ می کند. 👈 *قدرت فریب رسانه باعث گردیده که کشوری که در دوران سیاه استعمار ، جنایاتی مرتکب شدند که بیان آن هم چندش آور است امروز نماد دمکراسی معرفی می گردد.* و این روزها مجددا نقاب این فرهنگ فاشیستی و نژاد پرستی و خوی وحشی در ماجرای جنگ روسیه و اوکراین کمی کنار رفته و ماهیت زشت دوگانه رفتار آنان آشکار گردیده است واین خوی وحشی غرب است چه در کردار و چه در گفتار و چه در دیروز و چه در امروز *و ننگ این ماجرا غرب پرستانی هستند که آنها را تطهیر و بزک می کنند و جنایات آنها را در لایه های نازک تاریخ پنهان می کنند* 1-منبع :کتاب تمدن غربی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔴 سبک زندگی کریمانه یکی از دوستان تعریف کرد: دیروز رفتم یه سوپر مارکت باکلاس تخم‌مرغ بخرم. گفت:نداریم روبرویی داره. پرسیدم: چرا خودتون نمیارید؟ گفت: بعضی چیزهارو نیاوردیم تا صاحب مغازه روبرویی که یه پیرمرد مسن هست، بتونه با آرامش کاسبی کنه. 💠 یک فرمول قشنگ برای سبک زندگی یاد گرفتم: نوع پوشش، خوراک و چیدمان منزل و ما باید به گونه‌ای باشد که عامل ایجاد توقعات و تصمیمات غلط در زندگی اطرافیان ما نشود و سبک زندگیمان روحیه قناعت را در زندگی دیگران نابود نکند.😔 💠 چقدر شیرین است که گاه کریمانه از حق خود بگذریم تا صفات خوب در دیگران رونق بگیرد. 💠در خریدهای آخرسال و تنوع های سال جدید به یاد سبک زندگی کریمانه باشیم 👌 با چون خورشید بدرخشید ‎‎┄┄┅┅┅❅☀️❅┅┅┅┄┄ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
یادت نرود بانو!  هربار که از خانه پا به بیرون میگذاری  گوشه ی چادرت را در دست بگیر و  آرام زیر لب بگو؛  "هذه امانتک یا فاطمة الزهراء"  بانو تو فرشته ترین خلقت خدایی  گاهی آنقدر پاکے که پلیدی چشمان ناپاک را نمی شناسی...  اما آن که تو را آفرید  از همه نسبت به تو مهربانتر و داناتر است  مراقب ارث مادری ات باش بانو!  بانو این همه جوان از جوانی شان گذشتند و جان دادند برای تو...  و از تو خواسته اند که فقط در سنگرت بمانی  همین و بس! باتشکر از خانم خالق پناه بخاطر ارسال این پست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله " بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی تولید ایران صدا با صدای ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
Part13_انسان 250 ساله.mp3
15.71M
📗کتاب صوتی قسمت 3⃣1⃣ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا تاسف‌بار.... *نتیجه ۲۰ سال حضور کدخدا در افغانستان. اصلاحطلبان جواب بدهند چرا اینقدر از آمریکا تعریف و تمجید می کنند. آیا این نتیجه را نمی بینند که اصرار به رابطه و مسلط کردن دوباره آمریکا بر سرنوشت ملت ایران را دارند.کور مادر زاد هم این را می فهمد. چطور اینها نمی فهمند؟؟؟* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
14.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 *پاسخ قانع کننده دکتر قاضی زاده هاشمی به حاشیه سازی های سفر عراق* 🔹️ در ماموریت معاون رئیس جمهور و رئیس بنیادشهید و امور ایثارگران به کشور عراق برای انجام تفاهم نامه همکاری با *خانواده های شهدای عراقی* ، از سوی برخی معاندین حاشیه های مطرح شد که به سرعت به شکل دیگری در شبکه های اجتماعی منعکس شد. ◇ این حرکت موجب شد که بخشی از جامعه ایثارگری به علت عدم آگاهی از اصل ماجرا و کوتاهی در اطلاع رسانی درست، واکنش های متفاوتی به این موضوع داشته باشند. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرمانده عزیزمان گفته بود: یکی بزنید ده تا می خورید. 🚨🚨🚨 *گفته بودیم که میزنیم.* هنوز مورد تایید ارگان های مورد تایید نظام قرار نگرفته است. *خبر فوری* 🚨🚨🚨 *شنیده‌شدن صدای انفجارهای مهیب در «اربیل و سلیمانیه»* 🔹 برخی منابع عراقی از شنیده‌شدن صدای انفجارهای مهیب در شهر «اربیل و سلیمانیه » در منطقه کردستان عراق خبر می‌دهند. 🔹 کانال «صابرین‌نیوز» گزارش داد که ده‌ها انفجار شهر اربیل را لرزانده است. 🔹 صابرین‌نیوز گزارش داد: «ده‌ها راکت به مجتمع زیرین در استان اربیل، یکی از پایگاه‌ها و خوابگاه‌های نظامی آمریکا برخورد کرد». 🔹 این رسانه عراقی همچنین افزود: «۱۲ موشک به پایگاه‌های آمریکایی در اربیل اصابت کردند». آژیر خطر در سفارت آمریکا در بغداد 🔹پس از اصابت ١۴ موشک در پایگاه آمریکا در اربیب، «صابرین‌نیوز» اعلام کرد آژیر خطر در منطقه سبز داخل سفارت آمریکا به صدا درآمد ** ** ** ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin