eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 روایت رهبر انقلاب از ماجرای شهادت حضرت قاسم بن الحسن(علیه‌السلام) ☝ هر روز یک ماجرا از کربلا در بیانات رهبر انقلاب 🏴 💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینقدر باصفا در حد توان میشه برای امام حسین(ع) کار کرد 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روحت شاد سید محرومان... راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ : خواستگاری می گویند دل به دل راه دارد. راقم این سطور حتی حدیثی نیز در این باب شنیده است اما اینکه آن حدیث چقدر صحت دارد یا در مورد چه کسانی صدق میکند برای بنده معلوم نیست. البته قصد ما نیز بررسی ضعف و قوت سندی حدیث نیست تنها غرض اینست که بگوییم این قانون در مورد هرکس صدق نمیکرد، در مورد راحله و سیاوش داشت خودش را به رخ میکشید. راحله نمیدانست چرا با وجود اینکه آن حلقه توانسته بود ثابت کند که استاد پارسا همسری دارد بازهم فکرش درگیر رفتارهای جناب دکتر شده بود. از این فکر و احساسات خیالی متنفر بود. فکر کردن به مردی همسر دار چه معنا داشت? یعنی او اینقدر بی اخلاق و بی پروا شده بود? گاهی دوست داشت گریه کند. گاهی از جناب پارسا متنفر میشد که با حرکاتش اورا وارد بازی کرده بود که از آن بیزار بود. به خودش نهیب میزد و سعی میکرد خودش را به بی خیالی بزند. اما هربار تا می آمد ذهنش اندکی آرام بگیرد، بازی روزگار او را چشم در چشم استاد گرانقدر میکرد و باز روز از نو، روزی از نو... راحله در شرایطی نبود که به استاد علاقه پیدا کرده باشد. او تنها فکرش درگیر شده بود. البته، نمیتوانست خودش را گول بزند: این رفتارهای استاد، جز از سر علاقه نمیتوانست باشد و ربط دادن آن به انسان دوستی صرفا مسکنی بود که بعد از چند ساعت اثرش را از دست میداد و دوباره راحله بود و هجوم افکار ضد و نقیض! اخر چرا باید پارسا او را دوست داشته باشد? آن هم با اظهار نظر های تندش راجع به مذهبی ها! اگر دوستش نداشت پس چه مرگش بود? این تناقض ها گیجش میکرد. فکر اینکه مردی که همسری دارد بخاطر او اینقدر فداکاری میکند و خیلی سوالات دیگر آزارش میداد. هرچند جناب استاد اگر همسر هم نداشتند بازهم نه علاقه اش معقول بود و نه فکر کردن به او در شان راحله...کاش میتوانست مثل عرفا، یا حداقل مرتاض ها فکرش را کنترل کند. ظهر بود، کلاسش تمام شده بود... به سمت در خروجی سالن کلاس ها میرفت که دید استاد پارسا از همان در وارد شد. دوست داشت برگردد و از در آن طرفی خارج شود اما دیگر دیر شده بود. ترجیح داد خودش را به ندیدن بزند برای همین سرش را پایین انداخت و مشغول ور رفتن با گوشی اش شد.... نگاه های سنگین پارسا را حس می کرد. احساس کرد تمام تنش خیس شده است. گرمش شده بود. آن هم وسط سرمای زمستان و هوای سرد آن سالن بی در و پیکر... از کنار هم که رد شدند، ناخواسته نگاهی زیر چشمی به سمت استاد انداخت و از قضا، نگاهش به سمت دست استاد رفت..آن انگشت کذایی! - خدای من! دستش خالیه! بله، اثری از حلقه نبود. این بار حس کرد بدنش یخ کرده. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و سعی کرد خودش را قانع کند: -حلقه که دلیل نمیشه... خیلیا حلقه رو در میارن ... لحظه ای ایستاد، کسی صدایش میزد. خودش را به نشنیدن زد. پا تند کرد و از در سالن بیرون زد. به زحمت خودش را به صندلی ها رساند.. بیزار بود. از این حس و حالش بیزار بود. از این ضعف و درگیری ذهنی...اصلا به او چه که فلانی می آید یا میرود?اصلا به او چه که کسی حلقه اش را می پوشد یا نمیپوشد...چرا اینطور شده بود? این همه توجه به آدمی که هیج ربطی به او و اعتقاداتش نداشت. حداقل ظاهرش گواه این اختلاف بود. چشم هایش پر شد از اشک: " این نبود آنچه ما می گفتیم"* قطره اشکی پایین افتاد. صدای پایی می آمد که نزدیکش می شد. نمیخواست کسی گریه اش را ببیند... اشکش را پاک کرد... -خانم شکیبا.. پ.ن: *بخشی از دیالوگ روز واقعه ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ صدا اشنا بود. دوست نداشت بشنود. سیاوش که از این بی حرکتی متعجب و تا حدودی نگران شده بود دوباره صدا زد... بلند شد و با اکراه برگشت. همانطور که سرش پایین بود سلام کرد. سیاوش نفسی کشید: -سلام... چند بار صداتون کردم راحله چشمانش را به هم فشار داد. نمیخواست دروغ بگوید برای همین بی توحه به این حرف گفت: -ببخشید... کاری داشتید? سیاوش لب هایش کش آمد و نیشش تا بناگوش باز شد. یکدفعه چیزی یادش آمد و قبل از اینکه راحله سر بلند کند دستش را بالا آورد و دکمه بالایی پیراهنش را بست. یک آن احساس کرد الان است که خفه شود. با خودش فکر کرد این حزب اللهی ها چطوری با این دکمه های بسته نفس میکشند? نفس عمیقی کشید و گفت: -میخواستم باهاتون صحبت کنم. راستش نمیدونم چطور بگم. یعنی تا حالا از این حرفها نزدم برای همین اصلا نمیدونم چطوریه و چی باید بگم. یعنی اصلا تا حالا تو همچین موقعیتی نبودم ... داشت شر و ور میبافت. خودش هم میدانست. کف دست هایش عرق کرده بود. زبانش می جنبید و چرت و پرت افاضات میکرد. آخر به دختر مردم چه که تو تا به حال در همچین موقعیتی نبودی? اصل مطلب را بگو.. میخواست بعد از کلی منبر رفتن اصل مطلب را بگوید که راحله سر بالا کرد: -میشه کارتون رو بگید?من کلاس دارم چشمانش سرخ بود و چهره اش گر گرفته. قیافه اش داد میزد که گریه کرده است. سیاوش زبانش بند آمد: -شما حالتون خوبه? -بله، شما امرتون رو بفرمایید سیاوش دوباره به لکنت افتاد. -من...راستش ... یعنی ... راحله بی حوصله گفت: -ببخشید..من باید برم -شما گریه کردید? اتفاقی افتاده? راحله نگاهی به پارسا انداخت. احساس کرد دارد منفجر می شود. دوست داشت داد بزند. حالت درمانده اش تبدیل به نوعی خشم شد. حس گربه ای را داشت که در گوشه ای گیر افتاده و دشمنش هم از او قویتر است. کاری جز خنج کشیدن نمیتوانست بکند. براق شد. چشم های قرمزش را به سیاوش دوخت. کمی اخم هایش را در هم کرد. سعی کرد خودش را کنترل کند برای همین در حالیکه سعی میکرد صدایش بالا نرود گفت: -بله، گریه کردم..از دست شما... از زندگی من چی میخواین? چرا نمیذارید به حال خودم باشم? فکر نمیکنید با این کارهاتون ذهن آدم رو درگیر میکنید? چرا باید شما اینقدر حواستون به من باشه? نگید از سر خیر خواهی بوده که باور نمیکنم. این همه آدم تو این شهر که به کمک نیاز دارن، خیلی بیشتر از من ... من و شما چه سنخیتی با هم داریم? واقعا چه معنی داره یه آدم متاهل اینقد مواظب دانشجوی خودش باشه... نذارید تصور خوبی رو که راجع به شخصیتتون داشتم خدشه دار بشه... سیاوش که تا الان بهت زده به دختر روبرویش خیره شده بود و معنی این عصبانیت را نمیفهمید یک لحظه احساس کرد پیچ کاموا باز شده. لبخندی روی لبش نشست و کم کم تبدیل به قهقه شد. طوری قهقه میزد که چند نفری که آن اطراف بودند با تعجب نگاهشان کردند و لبخند روی لبشان نشست. این بار نوبت راحله بود که از تعجب هنگ کند و برای سومین بار با خودش فکر کند: دیوانه روانی! این دیگه چه حرکتیه? و بعد با ناراحتی پرسید: -چیز خنده داری گفتم? سیاوش سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد: -تقریبا! اگر برای شما هم یه همسر خیالی میتراشیدن و بعد بخاطر اون متهم میشدین خنده تون میگرفت راحله با تعجب گفت: -خیالی? سیاوش سر تکان داد: -بله... من ازدواج نکردم... نه تنها ازدواج نکردم حتی هیچ وقت بهش فکر هم نکرده بودم. یعنی هیچ وقت کسی رو دوست نداشتم البته به جز الان که ... حرفش را ناتمام گذاشت. نمی دانست بگوید یا نه. شرم میکرد از این دختر محجوب روبرویش که اینقدر آشفته بود و شاید این حرف آشفته ترش میکرد. حس رقیقی در قلبش نسبت به این دختر داشت و دوست نداشت ناراحتش کند. اما آخر چه? بالاخره باید می گفت. عزم جزم کرد که حرفش را بزند که راحله زودتر به حرف آمد: -به هر حال، فرقی نمیکنه.. حتی اگر اینجوری باشه بازم دلیلی نداره این کارها. ممنون میشم همین جا تمومش کنین و دیگه کاری با من نداشته باشین این را گفت، رویش را گرفت و چرخید تا برود. سیاوش دید اگر نگوید شاید هیج وقت دیگر نتواند برای همین گفت: -حتی اگه به شما علاقه داشته باشم? ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Sokhanrani_Shab_6_Moharam 1403-04-21 [mahdisalahshour.mp3
24.24M
⬆️استاد سیدحسین مؤمنی ⬆️ دقیقه ی ۳۳ تا ۳۷ نحوه ی تدفین و تلقین شهید رئیسی توسط حجت الاسلام سیدحسین مؤمنی هیات فاطمیون _ ۲۱ تیرماه ۱۴۰۳ راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهدی طحانیان اسیر ۱۳ساله ایرانی که بدلیل بی حجابی خبرنگار هندی از گفتگو با او سر باز میزند. سرانجام آن خبرنگار مجبور به سر کردن روسری ش میشود. هم اکنون او ۵۵ سال سن دارد. او را بردیم در میان مردم..... عکس العمل مردم را ببینید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استدلال های بی نظیر استاد قرائتی👌👌👌 در ترویج این کلیپ کوشش کنید رهبری فرمودند وضعیت جمعیت نگران کننده و وحشتناک است و من گاهی شبها از نگرانی آن بیدار میشوم من برای کسی که در ترویج فرزند آوری کوشش کند دعا میکنم. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ آقای عباس موزون عزیز در مورد واژه تَنَقَّبت در زیارت عاشورا تفسیری فوق‌العاده دردناک بیان فرمودن که حتما باید بشنوید ⚫️ البته برخی هم گفته اند: منظور از تنقبت نقابی بود که برخی آدمها بصورت زده بودند. چون تعداد زیادی از آن چند هزار نفری که به امام حسین علیه السلام نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بودند؛ اکنون در سپاه یزید و در مقابل امام بودند. امام گاهی آنها را به اسم صدا می زد ونامه هایشان را نشان میداد. و آنها نقاب زده بودند که امام انها را نشناسد. قربان غریبی ات آقاجان😭 ✍محمود قاسمی https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃⚫️🍃⚫️🍃⚫️ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی اکبر خود ذوالفقار است.... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از ﷽✍... اشارت*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 یزید، ابداع کننده‌ی عزاداریِ به دور از سیاست، برای امام حسین علیه السلام بود‌‌. 🎤 استاد رحیم‌پور ازغدی ❗️ در خود کربلا از اولین افرادی که برای شهادت امام حسین (علیه السلام) اشک ریختند، عمر سعد بود. عمر سعد برای امام حسین (علیه السلام) زار زار گریه کرد. ‼️ یزید اولین مجلس عزاداری رسمی برای امام حسین (علیه السلام) را خودش گرفته است‌. ⭕️ نوع موضع گیری های حضرت زینب (سلام الله علیها) و امام سجاد (علیه السلام) و سایر اسرا باعث شد که داخل خود کاخ حاکمیت یزید، شکاف افتاد. یعنی خود آن فرمانده ها و حتی بعضی از اعضای خانواده یزید، برای امام حسین (علیه السلام) به گریه افتادند و شرمنده شدند. یزید دید قافیه را باخته و بعد از آن دیگر اسارت کاروان اهل بیت تمام شد و یزید گفت، شما میهمان مایید! 🛑 بعد از آن، یزید در چندین مسجد، مجلس عزای امام حسین (علیه السلام) را برگزار کرد. 🚫 ولی اعلام کرد که «قرآن توزیع کنید و فقط قرآن بخوانید» و بنا بر حکم یزید کسی در این مراسم نباید بحث سیاسی کند. ⚠️ دین بدون سیاست حکم یزید است. یعنی دستور داد برای امام حسین (علیه السلام) عزاداری کنید ولی نگویید چه کسی امام حسین (علیه السلام) را شهید کرد و برای چه ایشان را شهید کرد.
هدایت شده از ﷽✍... اشارت*
📸 «زمین سوخته»¹ نمایی از «اسب زین شده»² 🔸به نظر می‌رسد تیم دکتر پزشکیان که کم کم در حال تحویل گرفتن دولت هستند و با واقعیات کشور بیش از پیش آشنا شده‌ و سنگینی کار را لمس کرده اند... 🔸ولذا محتمل است _حالا که متوجه کار سخت پیش روی خود شده اند؛ _برای توجیه عملکرد خود بجای انتشار واقعیات، بدنبال سیاه‌نمایی باشند؛ تا درصورتی که نتوانند انتظارات عمومی را برآورده کنند، بگویند تحویل گرفتیم و کاری از دست مان بر نمی‌آید! پ.ن: ۱) «زمین سوخته» تیتر صفحه اول روزنامه سازندگی در تاریخ ۱۴۰۳/۰۴/۲۳ است. ۲) «اسب زین شده» تیتر صفحه اول روزنامه کیهان در تاریخ ۱۴۰۳/۰۴/۱۹ است. خداوندا؛ به همه مسلمین ، خصوصاً به مسئولین ، انصاف و تقوای گفتاری و رفتاری عنایت فرما 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانان بنی هاشم بیایید.... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ راحله سر جایش خشک شد. شوکه شده بود. شاید تا بحال رفتار های مشکوک این جناب را به پای علاقه گذاشته بود اما شنیدن این جمله، اینقدر رک و بی پروا بیشتر آزارش داد تا اینکه دلنشین باشد. نه که دوست داشتن بد بود یا راحله بدش می آمد اما احساس کرد این نحوه بیان اورا با دخترهایی که دوست نداشت به آنها شباهتی داشته باشد یکی کرده است. احساس کرد حریم ش خدشه دار شده است. شاید برای خیلی ها این حرف قند در دلشان آب میکرد اما راحله دوست نداشت مانند آنها باشد. چادری که سرش گذاشته بود این تفاوت را نشان میداد. اصلا ابراز محبت وقتی پیچ و خم داشته باشد جذاب است. او اهل این مدل ابراز احساسات، آن هم از یک نامحرم، نبود. حتی اگر سیاوش به او علاقه هم داشت نباید اینگونه بی پرده ابراز میکرد. چرا مردها اینقدر بی فکرند? تمام این فکر ها در کسری از ثانیه از ذهنش گذشت. خوشش نیامد. این مدل رفتار های مد روز به ذائقه اش نمی ساخت. برای همین، راحت تصمیم گرفت. بدون اینکه برگردد گفت: -اما من و شما هیچ شباهتی به هم نداریم. نه در ظاهر و نه در اعتقاد. یه حس زودگذره، بهش بها ندید، خداحافظ!! و رفت. رفت و سیاوش را با لبخندی خشکیده بر لبانش تنها گذاشت. جناب استاد توقع هر برخوردی را داشت الا این یکی. همیشه فکر میکرد با موقعیتی که او دارد از هر کس خواستگاری کند طرف همانجا از ذوق دست هایش را به هم میکوبد و بله را میگوید. لااقل خیلی از دختر هایی که اطراف او بودند اینگونه بودند. از طرفی این مدل جواب دادن اصلا شبیه نه مصلحتی که برای ناز کردن باشد نبود. خیلی قاطع و بی رحمانه بیان شده بود. همه معادلاتش به هم ریخت. چه خیال خامی!! کم کم اخم هایش در هم رفت. با قدم هایی سنگین به راه افتاد. چه افتضاحی! جواب نه! احساس کرد همه غرورش له شده! اصلا همه اش تقصیر سید بود. این چه پیشنهادی بود? او عاشق بود و حواس پرت، چرا سید فکر نکرده بود که این دختر به جوانی قرتی مسلک جواب مثبت نخواهد داد? اصلا شاید صادق میخواسته تلافی کند. او میدانست. خودش مذهبی بود و این تیپ جماعت را میشناخت. بله همه اش تقصیر سید بود. در ماشین را محکم بست و زیر لب غر غر کرد: -میکشمت صادق و یکراست رفت به سمت بیمارستانی که صادق شیفت داشت. بیچاره سید! بدون جرم مجازات شده بود. خب، تصور اینکه سیاوش با چه حالی سر سید خراب شده بود و چقدر غر غر کرده بود و صادق ساکت نشسته بود تا غر زدن های سیاوش تمام شود تا بتواند توضیح دهد سخت نیست. وقتی نق های سیاوش تمام شد، سید همانطور که گوشی اش را از روی میز برمیداشت و به گردن می انداخت، چشم در چشم سیاوش تنها یک جمله گفت: -من گفتم برو خواستگاری، نگفتم برو چشم تو چشم دختره بگو دوستت دارم، گفتم? به طرف در رفت و ادامه داد: -میرم یه سر به مریضا بزنم... و بعد همانطور که از در بیرون میرفت گفت: -اون دکمه بالای یقه ت رو هم باز کن که اکسیژن برسه به مغزت ... قرار نیست خودت رو گول بزنی... اگه از یه زنجیر نمیتونی بگذری پس بیخیالش شو و در حالیکه که از این خود شیرینی سیاوش برای جلب توجه خانم شکیبا خنده اش گرفته بود سری تکان داد و بیرون رفت. رفت و سیاوش هم درمانده تر از قبل فکر کرد حق با صادق است!! ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ : دعوت غیر منتظره چند روزی گذشت. راحله حس کرد حالا که قطعات پازل کنار هم چیده شده و سوال هایش جواب داده شد و ابهامات برطرف، آرامش بیشتری پیدا کرده است. خصوصا با جواب منفی که به جناب پارسا داده بود دیگر همه چیز را تمام شده می دانست و فکر کرد قرار است بالاخره بعد از چندین ماه تلاطم و دردسر با خیال راحت از زندگی اش لذت ببرد. مخصوصا که عید نزدیک بود و برای مراسم عقد خواهرش اینقدر کار داشتند و سرشان شلوغ بود که دیگر وقت نمیکرد به استاد نگون بختی که آب سرد روی آتش عشقش ریخته بود فکر کند. با خودش فکر میکرد تعطیلات و دوری، آقای پارسا را هم از تب و تاب خواهد انداخت. هرچه باشد از قدیم گفته اند " از دل برود هر آنکه از دیده برفت" اما گویا قرار نبود کسی از دیده برود و جریان آب، در جهتی که راحله پیش بینی کرده بود حرکت نکرد... صبح روز دوشنبه قبل از عیدبود. روز غافلگیری راحله. همان طور که دور کرسی داشتند صبحانه شان را میخوردند پدر رو به مادر کرد و پرسید: - خانم جان? به نظرت آقای پارسا رو هم دعوت کنیم برای مراسم? گوش های راحله زنگ زدند: پارسا?کدوم پارسا? مادر کمی شیر برای شیما ریخت و جواب داد: -نمیدونم! ما مدیون ایشون هستیم و فرصت هم نشد درست حسابی ازشون تشکر کنیم. ولی هرچی باشه استاد راحله ست. به نظرم بهتره نظر راحله رو هم بپرسیم. استاد راحله! اشتباه نشنیده بود. پدر و مادرش داشتند در مورد آقای دکتر صحبت میکردند. آخر چرا این ماجرا تمام نمیشد? مادر رو کرد به راحله و پرسید: -نظر تو چیه دخترم? به نظرت اشکالی نداره دعوتشون کنیم? راحله که نزدیک بود قطره آبی که در گلویش پریده بود خفه اش کند سرفه ای کرد و گفت: -اشکال که نه ... ولی خب بابا که ازشون تشکر کردند. راحله جریان پیش آمده را به خانواده نگفته بود. برای همین پدر و مادرش نمیدانستند او چه تقلایی میکند در این میان. جواب مثبت او دیدارش با پارسا را در پی داشت. دیداری که از آن فراری بود. برای جواب منفی هم باید دلیلی منطقی میداشت. نمیخواست به خانواده اش چیزی بگوید و نگرانشان کند. تازه همه چیز آرام شده بود. با خودش فکر کرد او که جواب منفی را به پارسا داده است پس حتی اگر دعوت شود مشکلی پیش نخواهد آمد برای همین مخالفتی نکرد. اصلا شاید به خاطر همان جواب منفی، جناب استاد بهشان برخورده باشد و از آمدن امتناع کند. خدا کند اینطور شود. آن روز، جناب پارسا، دمغ از اتفاقات پیش آمده تصمیم گرفت تنی به اب بزند تا شاید کمی سرحال شود. همینطور که پکر رانندگی میکرد گوشی اش زنگ خورد. شماره ناشناس بود. با بی میلی جواب داد: -بله? ولی وقتی صدای پشت گوشی خودش را معرفی کرد جا خورد. برای لحظه ای فکر کرد نکند راحله جریان را به پدرش گفته باشد و پدر برای حسابرسی زنگ زده باشد. هر چه باشد پدر راحله بود. همانقدر مذهبی. آخ که حتما زنگ زده بود لیچار بارش کند که این چه رفتاری ست پسره الدنگ... وقتی سید با این ابراز علاقه مخالفت کرده بود، خب تکلیف پدر خانم شکیبا هم معلوم بود دیگر. او هم نمونه میان سال سید بود. شک نداشت اگر کسی چنین برخوردی با دختر سید کرده باشد سید با یک بز کش* حسابش را کف دستش خواهد گذاشت... پس بی ربط نبود که اقای شکیبا هم او را به باد انتقاد بگیرد. حالا شاید بخاطر لطف قبلی سیاوش کار به کتک نرسد اما دیگر چند تا فحش و تکه و کنایه روی شاخش بود. برای چند ثانیه گر گرفت. اما وقتی لحن پدر و علت زنگ زدن را فهمید با اینکه هنوز کمی گیج بود خیالش راحت شد. ماشین را به کنار خیابان برد و نگه داشت. برای حرف زدن با پدر راحله می بایست حواسش را جمع میکرد. وقتی فهمید پدر صرفا برای تشکر خواسته است او را به مراسم عقد دخترش دعوت کند گل از گلش شکفت و نیشش تا بناگوش باز شد. رخت شویی که تا چند دقیقه پیش در دلش بشور و بساب راه انداخته بود جایش را به رقاصی داده بود که بشکن میزد و قند آب میکرد. البته سیاوش مجبور بود کمی زیر قابلمه قند آب را کم کند تا سر نرود و لویش ندهد برای همین سعی کرد تعارفات معمول را به جا بیاورد که نه، خیلی ممنون، مزاحم نمیشم و از این قسم جملات الکی ...در همین حین یکدفعه با خودش فکر کرد: عقد دختر? کدام دختر?راحله? پ.ن: *بزکِش یک فن در کشتی که اجرای آن تخصص رسول خادم در دوران قهرمانی بود. برای اجرای این فن باید کشتی گیر با یک دست، گردن حریف را در اختیار بگیرد و با دست دیگر مچ را مهار کند ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
نماهنگ خداحافظ علی اکبر.mp3
4.5M
ای خدا با چه دلی زینب صدا میزد حسین دست و پا میزد علی زینب صدا میزد حسین 🎙 #️⃣ #️⃣ #️⃣ #️⃣ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلا اومدن برا شهید شدن..... راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالروز شهادت آقا مصطفی (بچه زرنگ، به قول حاج قاسم) تسلیت باد راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
17.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روضه حضرت عباس علیه السلام حجت الاسلام ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🟢 این روضه فوق العاده هست. اشکتان جاری شد. بنده حقیر را هم دعا کنید. https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃⚫️🍃⚫️🍃⚫️
۱۸ ساعت بدون وقفه در دمای ۷۰درجه با رطوبت ۹۰درصد عملیات پیچیده مهندسی انجام دادند تا نیروگاه از مدار خارج و برق خوزستان قطع نشه. ایران به وجود جوانان متخصص و فداکارش افتخار می‌کنه. https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃⚫️🍃⚫️🍃⚫️
* 💞﷽💞 ‍ به یکباره زیر قابلمه خاموش شد و کسی سطل آب سرد را روی سرش خالی کرد. امروز چه ملغمه ای شده بود حال و احوال اقای دکتر... کف صابون و نوچی قند و خیسی آب! نسنجیده از دهانش در رفت که: -منظورتون از دخترتون راحله خانم هستن? یعنی ایشون...?چطور به من چیزی نگفتن? اما یکدفعه فهمید چه سوتی وحشتناکی داده است، سعی کرد جمع و جورش کند: -منظورم اینه با اون اتفاقات کاش بیشتر صبر میکردید. یعنی میخوام بگم دوباره مث اون دفعه ... و پدر آن سوی خط، لبخندی آرام زد. او هم مرد بود و میشناخت جنس خودش را. از همان بار اول که سیاوش را دیده بود و آن جریان پیش آمده بود بوهایی برده بود. سیاوش را نمیشناخت اما میدانست هیچ وقت احساس انسان دوستی و خیرخواهی صرف منجر به انجام چنین "ماموریت های غیر ممکنی" نمیشود. هرچند ظاهر سیاوش متفاوت بود اما حس پدر اشتباه نمیکرد. این بچه اصیل بود. "خمیره اش مشکل نداشت، فقط خوب لگد نخورده بود" شاید می شد با کمی ورز دادن شکل مناسب را به آن بخشید. و پدر اندیشیده بود شاید همین محبتی که باعث شده بود سیاوش به آب و آتش بزند برای راحله، بتواند سرآغازی باشد برای تغییر. اصلا دل بستن یک آدم آن مدلی، به دختری این مدلی، نشان میداد چیزی در ذات این پسر هست که ارزشمند است. که اصیل است، که اصل است! که شبیه است به آنچه در ذات دخترش است. اما راه پر خطری بود و باید محتاطانه طی میشد. باید این جوان را بیشتر میدید و الان فرصتی پیش آمده بود. برای همین نخواست چیزی به روی خودش بیاورد و پسر را شرمنده کند پس خودش را به کوچه چپ زد که شتر دیدی ندیدی. با همان لبخند معنا دار ادامه حرف سیاوش را گرفت: - بله، متوجه منظورتون شدم... نخیر، اوشون که فعلا تصمیم گرفته ور دل خودمون بمونه. منظورم دختر دومم بود. خب سیاوش توانست نفس راحتی بکشد که البته این نفس از گوش های تیز پدرمخفی نماند و لبخند معنا دار دیگری روی لبهایش آمد و او را بیشتر به یقین رساند. سیاوش که برای بار دوم فهمید خراب کرده طبق عادتش تمام بدنش را منقبض کرد و عصبانی از دست خودش منتظر ماند تا واکنش پدر را ببیند و وقتی پدر با بی خیالی حرفش را ادامه داد راحت شد. وقتی تماس قطع شد سیاوش با خودش فکر کرد وقتی راحله قضیه را به خانواده اش نگفته، یعنی خیلی هم اوضاع خراب نیست. اصلا شاید بتواند به طریقی دلش را به دست بیاورد. احساس میکرد الان است که از خوشحالی، از پوستش بیرون بزند! و اگر آن روز در استخر یک ساعت و نیم کرال و پروانه نمیرفت خطر چنین اتفاقی وجود داشت!! پ.ن: ماموریت غیر ممکن( mission impossible) فیلمی از برایان دی پالما که داستانش در مورد یک مامور نفوذی ست حکایتی از بهلول: آب و گل تو را نیکو سرشته‌اند، اما لگد کم خورده است! (تربیت نشده‌ای) ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ : مراسم عقد روز موعود نزدیک میشد. دو روز قبل از عید، راحله استرس عجیبی گرفته بود. اصلا باورش نمیشد جناب دکتر دعوت را قبول کرده باشند. پسره سیریش! با آن بی محلی و جواب منفی بازهم ول کن نبود. احساس میکرد مراسم کوفتش می شود. هرچند مردها و زن ها جدا بودند اما خب ... ترجیح داد به جای فکر کردن به آنچه ممکن بود پیش بیاید خودش را به خیالی بزند. خودش را دلداری میداد که: می آید، شام و شیرینی میخورد، خوش و بشی می کند با پدر و می رود. اصلا قرار نیست من ببینمش! نهایت سلام علیکی و احوال پرسی... و با این حرفها خودش را آرام میکرد تا بتواند به خریدها و حواشی مراسم برسد. هرچه باشد خواهر عروس بود.... آن دو روز هم گذشت. در آرایشگاه همان طور که داشت جلوی آینه چادرش را سر میکرد با خودش گفت: -تا حالاش که خوش گذشته واقعا هم خوش گذشته بود. دو تا خواهری ارایشگاه را گذاشته بودند روی سرشان. مادر هم که زودتر رفته بود، برای همین کسی نبود که چشم غره شان برود و راحت بودند. همین طور که داشت چادرش را درست میکرد شاگرد آرایشگر با تعجب پرسید: -چادر میذارید? مدل موهاتون خراب میشه ها راحله لبخندی زد و گفت: -مدل زندگیت خراب نشه آبجی بخاطر آرایشی که داشت پوشیه اش را زد. اینطوری دیگر راحت بود برای سوار شدن به آژانس و رسیدن به مجلس زنانه. زنانی که آنجا بودند تعجب کردند. داماد آمد، عروس تورش را کامل پایین انداخت و رفت. تاکسی تلفنی هم منتظر راحله بود. وقتی از در آرایشگاه بیرون میرفت می شنید پچ پچ هایشان را. مهم نبود. بگذار هرچه می خواهند بگویند. آنها چه میدانستند لذت اطاعت را? وقتی کسی لذتی را نچشیده باشد، هرچقدر هم بخواهی توضیح بیاوری فایده ندارد. چه میدانستند از آن حس رضایتی که معشوق بر قلبت می افکند? نه بخاطر پوشاندن چهار تار مو، بخاطر احترام واطاعت حرفش. پوشاندن مو و صورت بهانه است، او میخواهد بداند تو چقدر مطیعی? چقدر می خواهی اش تا همانقدر، بلکم بیشتر بخواهدت و سرشارت کند از خودش. و راحله در آن لحظه کوتاه چگونه همه آن لذت سرشار را توصیف کند برای آن جمع متعجب? گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد?قسمت چند روزه ای پس راحله تنها دعا کرد تا آنها نیز ابن لذت سرشار را بچشند تا بدانند دیوانه کسی ست که خود را از این لذت محروم ساخته نه آنکه غرق در شادی و نعمت حضور است... دم در تالار پیاده شد. می خواست داخل برود که صدای احوالپرسی را شنید. پدرش بود که دم در قسمت مردانه ایستاده بود و داشت با میهمان های تازه رسیده خوش و بش میکرد. یکدفعه صدای پدر بلند تر شد. انگار داشت با میهمانی که تازه از راه رسیده بود سلام علیک میکرد. شناختن صدای میهمان جدید خیلی سخت نبود. برای لحظه ای احساس کرد پاهایش به زمین چسبیده. کمی سرش را چرخاند تا نیم نگاهی به آن طرف بیندازد تا مطمئن شود. بله، خودش بود، استاد مزاحم! خوشبختانه با پوشیه ای که زده بود قابل شناسایی نبود. نفس راحتی کشید و خواست برود که پدر صدایش زد: -راحله خانم?بابا? گوش هایش کیپ شد. پشتش شروع کرد به گز گز. آخر پدر جان این چه وقت صدا زدن بود? میشد خودش را به نشنیدن بزند اما بی ادبی بود و شرم میکرد از این بی ادبی حتی اگر پدر نفهمد. با اکراه برگشت. پدر به سمتش آمد... خوشبختانه آنقدر دور بود که بتواند خودش را به ندیدن استاد بزند. البته میتوانست راحت سیاوش را ببیند که با آن سبد گل در دستش، دم در ایستاده بود و هاج و واج اطراف را نگاه میکند. وقتی حاج اقا دخترش را صدا زده بود، سیاوش خوشحال اطراف را نگاه کرده بود تا شاید بتواند راحله را بیابد اما با دیدن کسی که اقای شکیبا به سمتش میرفت مات ماند.... پ.ن: مولانا ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 شهید رئیسی اینگونه برای ابوالفضل روضه می خواند... https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃⚫️🍃⚫️🍃⚫️ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به شددددت توصیه میکنم این ویدئو رو ببینید... دعایی که هفت امام معصوم تضمین کردند که با خواندن آن دعایتان مستجاب میشود🥺♥️ زمان‌ انجام‌ این‌ عمل‌ تنها‌ در روز‌ عاشورا و تاسوعات 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin