eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
938 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خبرگزاری فارس
📷 ترامپ در جمع هوادارانش در فلوریدا اعلام پیروزی کرد. @Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید ابومهدی المهندس: آمریکا بدست ترامپ انشاالله خراب می‌شود... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
تفاوت با ! 🔻قابل توجه آن هایی که به انتخابات چشم دوختند!! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸سیّده زینب ... 🟢 نماهنگ زیبای رضای پیروی بمناسبت ولادت با سعادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار... 🍃🍃🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 چند روزی فکرم مشغولش بود و مونده بودم چه کنم تا از این مخمصه دربیام هرچی فکر کردم دیدم من که نه نگاهی نه حرفی، نه حرکتی کردم که این دختر بذاره پای دوست‌داشتن. به جز روابط معمول دو تا نامحرم. به علی گفتم تو هم که میری سر بزنی به فریبا، انسی و مرجان میان بالا؟ یا توی حیاط؟ گفت نه والا من وقتی میرم هیچکس انگار تو اون خونه نیست. فهمیدم که این مادر و دختر نقشه دارن ولی باورم نمیشد اینطور پام رو بذارن وسط معرکه به اون بزرگی. رفتارش کم و بیش ادامه داشت تا سر آخر، دل‌ رو زدم به دریا و رفتم پیش باباش. یه کم نشستم هی نگاه دور و برم کردم، هی با خودم دو دوتا چهارتا کردم دیدم نه بابا! اینجا اونجایی نیست که باید شکایت ببرم و بی‌فایده‌ست. تو اون خونه هیچکس اون بینوا رو آدم هم حساب نمی‌کرد. انداخته بودنش تو اتاق گوشه‌ی حیاط و زن و بچه بیخیالش شده بودن. رضام اگه نصیحتهای حاج بابا نبود لنگه بقیه‌شون بود و وارسیش نمی‌کرد. اومدم بیرون و رفتم سراغ انسی. گفتم، دخترت اینجور و اونجور. گفت، بچه‌س محلش نکن بی‌خیالت می‌شه. گیر کرده بودم معصی، بد جورم گیر کرده بودم. از اون روز صد پرده بدتر شده بود. دیدم از پس اون برنمیام که از پس خودم برمیام. علی رو جای خودم می‌فرستادم سرکشی فریبا و دوری می‌کردم. من جوون بودم و هر آن امکان داشت وسوسه بشم، ولی به جان خودت که از کل دنیا برام عزیزتره اونقدر چشم و دلم سیر عشق تو بود که به چشمم نیاد. زیاد نمی‌رفتم مگه اینکه عزیز رو می‌بردم دیدن فریبا یا با هم می‌رفتیم. ولی مگه ول کن بودن مادر و دختری؟ عزم آبروم رو کرده بودن. خیلی وقتها من‌باب رفت‌وآمد همراه فریبا می‌اومدن و مهمون خونه‌ و سفره‌ی حاج‌بابا میشدن و ما هم تو همون خونه زندگی می‌کردیم. تو هم اونقدر دل‌پاک و ساده‌دل بودی که وعده‌شون می‌گرفتی و هر چقدر ایما و اشاره و چشم‌غره می‌رفتم بهت بی فایده بود. تازه شماتت می‌کردی من رو که عماد تو که خسیس نبودی؟ نمیدونستی دلم از کجا پره! نه می‌شد که به تو بگم دوری کن که دنبال چراش بودی و نه تو قانع می‌شدی که پاشون رو باز نکنی تو زندگیمون. نمی‌گم از نامه هایی که می‌نوشت و می‌نداخت توی ماشین که ناراحت نشی. نمی‌گم از وقتهایی که با انسی دوره میفتاد میومد در حجره و چقدر که حرص می‌زدم. باور کن عذاب می‌کشیدم. منی که از مرد جماعت رودست نخوردم داشتم از دسیسه‌ی دوتا زن کم میوردم. معترض گفتم: _ چرا همون روزها بهم نگفتی؟ چرا گذاشتی این گره اینقدر کور بشه که کار بده دستمون عماد. _ یه بار خواستم بهت بگم ولی هر چی فکر کردم دیدم جز اینکه تو رو هم به هم بریزم نتیجه‌یی نمی‌ده. اون عزمش رو جزم کرده بود من رو از راه به در کنه و مادرش هم پشتش بود و بیدی هم نبود که از این بادها بلرزه ته تهش تو می‌خواستی چیکار کنی؟ به مادرش بگی؟ یا صداش رو بلند کنی و بگی آبروتون رو می‌ریزم؟ انسی براش مهم ‌نبود که بچه‌هاش بیراهه برن. فقط کورکورانه ازشون حمایت می‌کرد. اون سر قضیه‌ی رضا و فریبا هم خط و نشون کشید برای حاج‌بابا که دخترتون رو می‌دزدیم و ننگ می‌ذاریم رو پیشونیتون. سکوت کردم. درست می‌گفت و من کاری از دستم برنمی‌اومد. _ یه روز فریبا زنگ زد حجره گفت، هر وقت می‌خوای بری، بیا دنبالم من رو هم ببر. اونروز مریم سرما خورده بود و قرار بود ببریمش درمونگاه. علی هم باید تا عصر می‌موند حجره. بافنده‌ها فرش اورده بودن و باید چکهاشون رو میداد. رفتم دنبالش که با هم بیایم. از همون حیاط صدا زدم. سر بیرون کرد از پنجره و گفت که، زود اومدی گفتم، پس من می‌رم عجله دارم، با علی هماهنگ باش. گفت، نه دو دقیقه صبر کنی اومدم. سر پله‌ نشستم منتظر. تو حال خودم بودم که نمی‌دونم از کدوم گوری پیداش شد و باز شروع کرد لوندی کنه و ادا بیاد. هر چی استغفار، هرچی لا اله الا الله، فایده نداشت که نداشت. سر آخر هم اومد صاف نشست کنارم. پا شدم و انسی رو صدا کردم که اون مادری که حیف اسم مادر، رو کرد بهم که، خوب بابا! بچم دوستت داره، شب تا صبح به خاطرت گریه می‌کنه. حالا تو هم نمی‌خواد واسه ما پسر پیغمبر شی. گفتم، بابا خجالت بکشین، من زن دارم بچه دارم تو گوششون نرفت که نرفت. یه وقت توانم تموم شد، شیطون رفت تو پوستم که، بابا دختره خودش می‌خواد، تقصیر تو که نیست بذار دلش خوش باشه. باز سریع فکرم رو پس زدم. وجدانم قبول نمی‌کرد و خیلی می‌ترسیدم که پام بلغزه. من یه آدم عادی بودم و امکانش بود. از تصور اینکه لغزیده باشه نفس کم آورده بودم و احساس بدی داشتم. حرفش رو قطع کرد و غمگین و کلافه گفت: _ خوبی معصوم؟ می‌خوای دیگه تعریف نکنم؟ بزنم ‌کنار؟ نفس تازه کردم و بغضم رو به سختی فرو دادم و گفتم: _ خوبم. پیاپی خودش رو لعنت کرد و بعد هم اونا رو لعنت کرد و گفت: _ سه ساله دارم بال بال می‌زنم، هی این حرفها رو توی ذهنم کج و راست می‌کنم که بتونم برات تعریفشون کنم... ✍🏻
💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 - تو نخواستی روزهای سختت رو با من شریک باشی و این خیلی من رو اذیت می‌کنه. - من فقط نمی‌خواستم آسایش فکر تو رو ازت بگیرم ولی نمی‌دونستم که ماجرا به جایی میرسه که دیگه اصلا آسایشی نمی‌مونه. خدا می‌دونه که من بغض حاج‌بابا رو ندیده بودم جز روزی که فریبا جلوش ایستاد و خواست که به عقد رضا دربیاد. بارها گفت من می‌ترسم از عاقبت این وصلت و دائم نگران فریبا بود غافل از اینکه قربانی این حادثه تو بودی نه فریبا. نفسش رو غلیظ و صدادار بیرون داد و ادامه داد: _ باز هم می‌گم معصوم، من مردی بودم که زن خونه‌م رو به خاطر پاکی و نجابتش انتخاب کرده بودم. بارها بهت گفته بودم که قبل از اینکه تو پا بذاری تو زندگیم شاید یه جاهایی لغزیده بودم و اشتباه ازم سر زده بود اما بعد ازدواج به حرمت عشق پاکمون پام رو بیراه نگذاشتم. پیش چشمم هیچ زنی نمیومد چون تو برام ارزش بالایی داشتی. هیچ‌کس برای من تو نشده و نمی‌شه. از حق نمی‌گذرم که تو هم برام همه جوره زنیتت رو تموم کردی. اما مرجان هم دست‌بردار نبود که نبود. دو سال زمان کمی نیست برای از راه به در کردن یک مرد جوون و من خیلی خودداری کردم که خبط نکنم. گفتم که بی‌خیالش شم خودش دست برمی‌داره. این هیچی نگفتنم روز به روز اوضاع رو بدتر کرد که بهتر نکرد. اون سکوتم رو گذاشته بود پای راه اومدنم. چند ماهی گذشت و دیدم نه، بدجور داره دست و پاگیرم می‌شه. هر روز وقیح‌تر می‌شد و پاش رو بیشتر خفت حلقومم می‌کرد. نمی‌گم اشتباه نکردم که حتما اشتباه کردم روزی که با خودم گفتم بچه‌ست و یه کم می‌گذره بیخیالم می‌شه. اون روزی که نشستم چشم تو چشم حاج بابا و اومدم بگم و نگفتم و شد زمینه‌ساز اون اتفاق تلخ. فریبا بی‌خبر بود یعنی اونقدر ذهنش هم مشغول بود که چشمش زیاد جایی رو نمی‌دید. آخه رضا اونی نبود که فکرش رو می‌کرد. رضا خیلی سر به هواست و دائم باید حواسش رو میداد بهش که نادونی نکنه. از طرفی رضا فکر می‌کرد چون دکتر گریگوریان آشنای آقاجونه فریبش داده و به دروغ گفته مشکل از توئه که عقیمی و هر روز و شب فریبا رو عذاب می‌داد و نبود روزی که اختلاف نکنن و خیلی اوقات به جر و بحث و کتک می‌رسید. یه بار دور از چشم فریبا، رضا رو طلبیدم حجره و مطلع جریانش کردم که گفت، من نمی‌تونم کاری بکنم و مادرو خواهر بزرگم پشتش رو دارن و کسی گوش به حرف من نمی‌گیره. از بی‌تفاوتیش خونم جوش اومده بود. تهدیدش کردم که بگو مادرت و خواهرت پا از زندگیم بکشن بیرون وگرنه رسوای شهرشون می‌کنم، تو چشمم نگاه کرد و پررو گفت که، اگه آبروی خونواده‌م رو ببری، من هم فریبا رو می‌فرستم تنگ دل حاج مصباح. تا اگه اونروز ماجرای عشق و عاشقی دخترش رو با یه پسر غریبه پوشوند و نذاشت دوست و دشمن بفهمن که اهل خونه‌ش اونم دختر کوچیکه‌‌ش، حرف زده رو حرفش، حالا حرف بیرون کردنش از خونه‌ی شوهرش بشه نقل مجلسشون. اونروز توی حجره کشیدم زیر گوشش و گفتم لعنت به توی بی‌غیرت لعنت به اون فریبا که گفتم خر حرفهات نشه و دل حاج‌بابا رو شکوند که زن توی احمق بشه. اون روز رضا نیشخندی زد و گفت، حالیت می‌کنم دست رو من بلند کردن یعنی چی. چند وقتی فکرم مشغول بود و گفتم میره از سر فریبا حرصش رو خالی میکنه اما چند روز گذشت و خبری نشد گفتم بیخیال ماجرا شده‌. خلاصه از رضا هم امید بریدم و درمونده‌تر از همیشه، نمی‌دونستم چه کنم. درها همه به روم بسته که هیچی چفت چفت بود معصوم. اواخر اونقدر وقیح شده بودن که یک روز مادر و دختری اومده بودن دم حجره و انسی رو کرده بود به علی که این داداش نامردت دخترم رو گذاشته سر کار. خوب اگه نمی‌خواست عقدش کنه همون اول حرفی میزد که این دلسرد شه. نه اینکه سکوت کنه و صداش درنیاد. وقتی که برگشتم باید به علی جواب پس می‌دادم که مرد حسابی تو از روی معصوم خجالت نمی‌کشی چی می‌گه این‌؟ چقدر حرف زدم تا علی رو قانع کنم که بفهمه تقصیر من نیست و نبوده. من که کاری نکردم که اگه یه نگاه اصافه هم بهش کرده بودم می‌گفتم فلان جا و فلان روز اشتباه از من بوده. فکرهامون رو با علی یکی کردیم و گفت، اگه فریبا خبردار بشه، چون توی اون خونه‌ست شاید کاری از دستش بربیاد. گفتم که رضا خط و نشون کشیده. گفت بگیم به حاج بابا گفتم، معصی بارداره، می‌ترسم حرف پهن بشه و اذیت بشه باید یه کم صبر کنیم. بعدها هزار بار خودم رو لعنت کردم که کاش همون روز رفته بودم پیش حاج بابا. خلاصه زدم زیر همه چی و رفتم تو حیاط خونه‌ی ‌انسی و داد و بیداد کردم که تو به چه حقی دخترت رو برمی‌داری دوره می‌افتید میاید دم حجره؟ بابا، من زن دارم بچه دارم امروز و فردایی، بچه دیگه‌م هم به دنیا میاد. از سر و صداهامون فریبا دوید پایین... _ عماد باور کنم که فریبا این میون هیچ‌کاره بود؟ قبول کنم که نخواست من رو بشکنه؟ سخته برام، خیلی سخته و باور نکردنی! _ فریبا با تو مشکل داره از اول تا همین الان قبول، ولی راضی نبود به حیرونی من...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مزار شهدای کرمان. یادت بخیر ای مرد بزرگ.🍃🌸 ماندگاری حرم زینب مدیون تو و یاران توست. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨آغاز یک تغییر آغاز یک شورش؟! 🔴 سربازان رژیم صهیونیستی با یونیفرم نظامی در تظاهرات علیه نتانیاهو شرکت کردند. خدایا شر ظالمین را به خودشان برگردان 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin