eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
954 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
باسلام هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم 🌹 *دانشجوی شهید احمد رضا احدی دارنده رتبه نخست کنکور در رشته پزشکی در سال ۱۳۶۴* 🌹تولد ۲۵ آبان ۱۳۴۵ اهواز ساکن ملایر 🌹شهادت ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ شلمچه 🌹سن موقع شهادت ۲۰ سال 🌹امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد 📌 *این شهید گرامی، امام (ره) را از ژرفاي جان دوست مي داشت و چون حضرت امام (ره) جنگ را در رأس امور خوانده بود، حضور در جبهه را بر دنياي عافيت و سلامت، کلاس درس و دانشگاه ترجيح داد* 📌 *تا بدان حد عشق به امام ره داشت که وصيت نامه خود را با کوتاه ترين عبارت و در يک جمله به تحقق خواسته ها و سخنان رهبر ومقتدايش مزين کرد:* 📝 *تمام متن وصیتنامه این شهید عزیز* 📌 *«فقط نگذاريد حرف امام به زمين بماند. همين »* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
بابا به چشمام نگاه کردو گفت:فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری. چیزی نگفتم سکوت کردو منو به خودش چسبوند دلم براشون تنگ میشد حضور محمد خیلی خوب بود ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه دل نازک تر از همیشه شده بودم محمد اسمارو خوندو با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما بابام خواست چیزی بگه ک گفت:بفرمایید بابام کوله امو داد بهمو بغلم کرد یه کارت از جیبش در اوردو داد بهم مامان قبلش بهم پول داده بود ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم به بابا گفتم:همراهم هست. بابا:حالا اینم داشته باش رمزشو میفرستم برات دوباره بغلش کردم مامانو هم بغل کردمو به سختی ازشون جدا شدم داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت:همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش. مامانمم گفت:آقا محمد ما بخاطر حضور شماو ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه. دیگه نشنیدم محمد چی گفت رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود رفتم کنارش نشستم رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود و صندلی بغلش خالی بود با ریحانه مثه بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه ریحانه نشست کنار پنجره با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودمو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام کولمو بالای سرم گذاشتمو نایلونو کنار پام ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم دوباره با دیدنشون بغض کردم انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شدو به حرکت در اومد محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت:همه هستن ان شالله؟ تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم آقایون گفتن:هستن حاجی هستن اومد سمتمون با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداختو بعد به ریحانه گفت:ریحانه جان کوله ام کجاست؟ ریحانه:گذاشتم اون بالا داداش محمد کولشو اورد بیرون نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشتو رفت جلو دوباره چند دقیقه بعد برگشت کولشو گذاشت بالاو نشست سر جاش نمیتونستم لبخندمو کنترل کنم محمد کنارم بودو این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم هی میخواستم برگردمو بهش نگاه کنم ولی میترسیدم آرزو کردم زودتر خوابش ببره حاج آقا ایستادو گفت :واسه سلامتی خودتون آقا امام زمان یه صلوات بفرسین همه صلوات فرستادن چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرستیم بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت همه باهم آیت الکرسیو خوندیم البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد. یخورده با ریحانه حرف زدیمو خندیدیم که خوابمون گرفت ریحانه گفت:بیا جاهامونو عوض کنیم. فاطمه:نه نه نمیخاد تو بشین سر جات. ریحانه:خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی... یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش بغضم گرفته بود‌ اون حتی نمیخواست من کنارش باشم هندزفریمو در اوردمو گذاشتم تو گوشم از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل نوک انگشتای پام میسوخت از سرما به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود. فاطمه:ریحانه جان. میشه بری کنار ی دقه کولمو بردارم؟ ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم ازش تشکر کردمو کولمو گرفتم ک گفت:هر چ میخای برداری بردار بزارمش بالا. سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا‌ پاهامو گذاشتم رو صندلیو تو بغلم جمعش کردم‌ نمیدونم... از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم... وجودم یخ زده بود حس میکردم میلرزم از سرما میخواستم به خودم مسلط باشم‌ چشامو بستمو سعی کردم بخوابم.‌... دیگه از سرما سردرد گرفته بودم به دور و برم نگاه کردم اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود دلم نمیخاست دیگه به محمد نگاه کنم ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب تو دستش یه مفاتیح بودو مشغول خوندش بود‌ از نگاهم روشو برگردوند سمتم میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم بیخیال شدمو سرمو چرخوندم‌ دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم به مامان نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اومد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •••✾❀🍃🌺🍃❀✾•┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید 🌍eitaa.com/rahSalehin
خودمو کنترل کردم که نگران نشه فاطمه:سلام مامان مامان:سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟ فاطمه:نگران شدین؟ مامان:به ساعت نگاه کردی؟ فاطمه:ببخشید مامان؟ مامان:جانم فاطمه:من خیلی سردمه مامان:سوییشرتتو پوشیدی؟ فاطمه:اره مامان:بازم سردته؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد. فاطمه:اره مامان خیلی سردمهههه نمیتونم بخوابم‌ مامان:گریه میکنی فاطمه؟بچه شدی؟از ریحانه یه چیزی بگیر این همه ادم هست اونجا گریه میکنی دیوونه؟؟ سعی کردم آروم شم ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم دلم نمیومد بیدارش کنم نمیدونستم دلیل گریه هامو... ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست... سرما بهونه بود... چادرمو کشیدم رو سرمو سعی کردم بهش فکر نکنم‌ صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد دقت کردم صدای محمد بود دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد چشامو باز کردمو جز تاریکی چیزی ندیدم‌ به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم... گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردمو بهش نگاه کردم ساعت ۳ بود خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد‌ سرمو از زیر چادر در اوردم‌ یه چیزی روم بود دادمش کنارو بهش خیره شدم پالتو بود... چشامو مالوندمو بیشتر دقت کردم‌ یه پالتوی مردونه بود عه... پالتوی محمد بود همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم همونی که لاش قرآن گذاشتم چسبوندمش به بینیمو بوش کردم‌ بوی عطر خودش بود ولی!ولی کی اینورو من کشیده بود؟ امکان نداره!یعنی میشه؟وای خدایا از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم‌ از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقبو نگاه کردم محمد بیدار بود با گوشیش ور میرفت یعنی محمد ؟!مگه میشه اصلا!!! امکانش هست؟به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد! اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد... فکرا رو از سرم بیرون کردم‌ شاید پالتوی آدم دیگه ای بود اخه اونم امکان نداره خب کار کی میتونست باشه؟یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟من دارم خواب میبینم؟پالتو رو کشیم رو صورتم بوی عطرش به بینیم رسید! این حس اوجِ آرامشو همزمان اوجِ هیجآن بود... چه متناقض نمایِ آرامبخشی... چه تضادِ قشنگی... گرماو عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره.‌.. محمد: بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن‌ ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدمو گفتم که تازه خوابش برده‌ جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردمو باهم ی دل سیر خندیدیم دلم براش سوخت اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده چادرشو رو سرش کشیده بودو هیچی ازش پیدا نبود‌ دلم سوخت به حالش ریحانه محو فاطمه بودو بهش میخندید داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت:ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟چه عیبی داشت؟ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا با چشمای گرد شده نگاش کردم خیلی لباس تنم بود‌ به محض ورود به اتوبوس پالتومو در اوردم‌ میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش... محمد:بیا اینو بنداز روش من که میخام بزارمش رو صندلی حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه‌. پشت چششو نازک کردو پالتو رو ازم گرفتو کشید رو فاطمه... نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم. تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد‌ دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه اصن میدونه مالِ منه؟خب... این از کجا بدونه‌ اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده‌ قیافش خنده دار بود برام دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم‌ حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته دیگه نتونستم خودم کنترل کنم میخواستم یهو بترکم از خنده نمیدونم رفتارش عجیب بود یا... ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم سرمو بردم پایینو دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم... یه خورده که گذشت خوابش برد‌... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امنیت در سایه اقتدار به وجود می آید نه در التماس! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به این خاطره ناب در مورد سردار حمید باکری از زبان همسرش گوش کنید. واقعا شنیدنی است. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔴 فاعتبروا یا اولی الباب..... ای صاحبان عقل عبرت بگیرید ✅ آمریکا رفیق نیمه راه اوکراین بود.و اکراین را زمین زد برلنسکی رییس جمهور اوکراین: امریکا به ما قول حمایت داده بود ✅ولی به قولش عمل نکرد این حرف را 👇 مصدق هم. گفته بود صدام هم گفت حسنی مبارک هم گفت یاسر عرفات هم قبل مرگش گفت محمد مرسی بدبخت هم گفت محمد رضا پهلوی وقذافی هم گفتند. اشرف غنی بیچاره هم گفت عمر البشیر سودان هم گفت ولی همه اشان دیر فهمیدند. که عاقبت مزدوری برای امریکا ذلت و سقوط است قطعا، همین حرف را حسن روحانی و خاتمی و اصلاح طلبان و حامیان امریکا هم خواهند گفت ولی کاش عبرت بگیرند امام خامنه ای: هرکس به امریکا اعتماد کند سقوط می کند 🔴 کشورها و جریانهایی که با جمهوری اسلامی همراه شدند و مقابل امریکا ایستادند و کلام نورانی امام خامنه ای را گوش دادند در سخت ترین شرایط حتی در حال سقوط بودند اما شکست نخوردند. 1️⃣ ونزوئلا تا سقوط چند قدم فاصله داشت 2️⃣ سوریه و بشار اسد کارش تمام بود. 3️⃣ حزب الله در جنگ ۳۳ روزه اسراییل را شکست داد 4️⃣ حماس و مبارزان غزه‌ در محاصره کامل بودند اما مقابل اسراییل پیروز شدند. 5️⃣ انصارالله یمن ۸ ساله جبهه غربی عبری و عربی را ذلیل کرده 6️⃣ حشد الشعبی عراق با اطاعت از امام خامنه ای از سلطه امریکا و داعش جلوگیری کرد 7️⃣ جمهوری اسلامی مقتدرانه ایستاده هر روز قوی تر میشود 🔴 دنیا فهمیده 👇 همراهی با امریکا یعنی سقوط همراهی با جمهوری اسلامی یعنی پیروزی تنها راه سعادت اطاعت از ولایت فقیه، است 🅾️ وما اکثرالعبر اقل الاعتبار عبرت ها زیاد ولی عبرت گیرنده ها کم هستند. 🌷🌷🌷
15.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️خواهش میکنم این کلیپ را ببینید. *واقعا شنیدنی است.در آفریقا قبیله ای هست که هیچکس را نمی شناسند و هیچ کشوری آنها را به عنوان مردم خود قبول ندارد ولی آنها از کل جهان فقط یک نفر را می شناسند. و به امید آمدن او روز شماری میکنند.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
12.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*تمام حرف و حدیثها در مورد طرح صیانت را به زبان ساده و روان در این کلیپ بشنوید.لطفا بادقت گوش کنید حتما ارزش ۵ دقیقه وقت گذاشتن را دارد*. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🔴 گشتی مختصر در خیابانهای تل‌آویو و تصاویری که رسانه‌ای نمی‌شوند!* *فیلمی که شما هیچوقت آنرا در گوشی یا توی گروه یک اصلاحطلب نخواهید دید.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا