eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دشمن هر روز از چه رنگی می ترسد؟ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
13.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منطق ما بچه‌های انقلابی این کلیپ است •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد دل شیعه با امام زمان علیه السلام. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
باسلام هر روز را بایاد شهدا آغاز کنیم 🌹 *دانشجوی شهید احمد رضا احدی دارنده رتبه نخست کنکور در رشته پزشکی در سال ۱۳۶۴* 🌹تولد ۲۵ آبان ۱۳۴۵ اهواز ساکن ملایر 🌹شهادت ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ شلمچه 🌹سن موقع شهادت ۲۰ سال 🌹امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد 📌 *این شهید گرامی، امام (ره) را از ژرفاي جان دوست مي داشت و چون حضرت امام (ره) جنگ را در رأس امور خوانده بود، حضور در جبهه را بر دنياي عافيت و سلامت، کلاس درس و دانشگاه ترجيح داد* 📌 *تا بدان حد عشق به امام ره داشت که وصيت نامه خود را با کوتاه ترين عبارت و در يک جمله به تحقق خواسته ها و سخنان رهبر ومقتدايش مزين کرد:* 📝 *تمام متن وصیتنامه این شهید عزیز* 📌 *«فقط نگذاريد حرف امام به زمين بماند. همين »* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
بابا به چشمام نگاه کردو گفت:فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری. چیزی نگفتم سکوت کردو منو به خودش چسبوند دلم براشون تنگ میشد حضور محمد خیلی خوب بود ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه دل نازک تر از همیشه شده بودم محمد اسمارو خوندو با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما بابام خواست چیزی بگه ک گفت:بفرمایید بابام کوله امو داد بهمو بغلم کرد یه کارت از جیبش در اوردو داد بهم مامان قبلش بهم پول داده بود ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم به بابا گفتم:همراهم هست. بابا:حالا اینم داشته باش رمزشو میفرستم برات دوباره بغلش کردم مامانو هم بغل کردمو به سختی ازشون جدا شدم داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت:همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش. مامانمم گفت:آقا محمد ما بخاطر حضور شماو ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه. دیگه نشنیدم محمد چی گفت رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود رفتم کنارش نشستم رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود و صندلی بغلش خالی بود با ریحانه مثه بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه ریحانه نشست کنار پنجره با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودمو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام کولمو بالای سرم گذاشتمو نایلونو کنار پام ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم دوباره با دیدنشون بغض کردم انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شدو به حرکت در اومد محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت:همه هستن ان شالله؟ تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم آقایون گفتن:هستن حاجی هستن اومد سمتمون با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداختو بعد به ریحانه گفت:ریحانه جان کوله ام کجاست؟ ریحانه:گذاشتم اون بالا داداش محمد کولشو اورد بیرون نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشتو رفت جلو دوباره چند دقیقه بعد برگشت کولشو گذاشت بالاو نشست سر جاش نمیتونستم لبخندمو کنترل کنم محمد کنارم بودو این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم هی میخواستم برگردمو بهش نگاه کنم ولی میترسیدم آرزو کردم زودتر خوابش ببره حاج آقا ایستادو گفت :واسه سلامتی خودتون آقا امام زمان یه صلوات بفرسین همه صلوات فرستادن چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرستیم بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت همه باهم آیت الکرسیو خوندیم البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد. یخورده با ریحانه حرف زدیمو خندیدیم که خوابمون گرفت ریحانه گفت:بیا جاهامونو عوض کنیم. فاطمه:نه نه نمیخاد تو بشین سر جات. ریحانه:خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی... یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش بغضم گرفته بود‌ اون حتی نمیخواست من کنارش باشم هندزفریمو در اوردمو گذاشتم تو گوشم از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل نوک انگشتای پام میسوخت از سرما به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود. فاطمه:ریحانه جان. میشه بری کنار ی دقه کولمو بردارم؟ ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم ازش تشکر کردمو کولمو گرفتم ک گفت:هر چ میخای برداری بردار بزارمش بالا. سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا‌ پاهامو گذاشتم رو صندلیو تو بغلم جمعش کردم‌ نمیدونم... از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم... وجودم یخ زده بود حس میکردم میلرزم از سرما میخواستم به خودم مسلط باشم‌ چشامو بستمو سعی کردم بخوابم.‌... دیگه از سرما سردرد گرفته بودم به دور و برم نگاه کردم اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود دلم نمیخاست دیگه به محمد نگاه کنم ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب تو دستش یه مفاتیح بودو مشغول خوندش بود‌ از نگاهم روشو برگردوند سمتم میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم بیخیال شدمو سرمو چرخوندم‌ دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم به مامان نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اومد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •••✾❀🍃🌺🍃❀✾•┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید 🌍eitaa.com/rahSalehin
خودمو کنترل کردم که نگران نشه فاطمه:سلام مامان مامان:سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟ فاطمه:نگران شدین؟ مامان:به ساعت نگاه کردی؟ فاطمه:ببخشید مامان؟ مامان:جانم فاطمه:من خیلی سردمه مامان:سوییشرتتو پوشیدی؟ فاطمه:اره مامان:بازم سردته؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد. فاطمه:اره مامان خیلی سردمهههه نمیتونم بخوابم‌ مامان:گریه میکنی فاطمه؟بچه شدی؟از ریحانه یه چیزی بگیر این همه ادم هست اونجا گریه میکنی دیوونه؟؟ سعی کردم آروم شم ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم دلم نمیومد بیدارش کنم نمیدونستم دلیل گریه هامو... ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست... سرما بهونه بود... چادرمو کشیدم رو سرمو سعی کردم بهش فکر نکنم‌ صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد دقت کردم صدای محمد بود دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد چشامو باز کردمو جز تاریکی چیزی ندیدم‌ به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم... گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردمو بهش نگاه کردم ساعت ۳ بود خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد‌ سرمو از زیر چادر در اوردم‌ یه چیزی روم بود دادمش کنارو بهش خیره شدم پالتو بود... چشامو مالوندمو بیشتر دقت کردم‌ یه پالتوی مردونه بود عه... پالتوی محمد بود همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم همونی که لاش قرآن گذاشتم چسبوندمش به بینیمو بوش کردم‌ بوی عطر خودش بود ولی!ولی کی اینورو من کشیده بود؟ امکان نداره!یعنی میشه؟وای خدایا از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم‌ از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقبو نگاه کردم محمد بیدار بود با گوشیش ور میرفت یعنی محمد ؟!مگه میشه اصلا!!! امکانش هست؟به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد! اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد... فکرا رو از سرم بیرون کردم‌ شاید پالتوی آدم دیگه ای بود اخه اونم امکان نداره خب کار کی میتونست باشه؟یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟من دارم خواب میبینم؟پالتو رو کشیم رو صورتم بوی عطرش به بینیم رسید! این حس اوجِ آرامشو همزمان اوجِ هیجآن بود... چه متناقض نمایِ آرامبخشی... چه تضادِ قشنگی... گرماو عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره.‌.. محمد: بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن‌ ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدمو گفتم که تازه خوابش برده‌ جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردمو باهم ی دل سیر خندیدیم دلم براش سوخت اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده چادرشو رو سرش کشیده بودو هیچی ازش پیدا نبود‌ دلم سوخت به حالش ریحانه محو فاطمه بودو بهش میخندید داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت:ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟چه عیبی داشت؟ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا با چشمای گرد شده نگاش کردم خیلی لباس تنم بود‌ به محض ورود به اتوبوس پالتومو در اوردم‌ میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش... محمد:بیا اینو بنداز روش من که میخام بزارمش رو صندلی حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه‌. پشت چششو نازک کردو پالتو رو ازم گرفتو کشید رو فاطمه... نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم. تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد‌ دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه اصن میدونه مالِ منه؟خب... این از کجا بدونه‌ اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده‌ قیافش خنده دار بود برام دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم‌ حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته دیگه نتونستم خودم کنترل کنم میخواستم یهو بترکم از خنده نمیدونم رفتارش عجیب بود یا... ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم سرمو بردم پایینو دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم... یه خورده که گذشت خوابش برد‌... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
16.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امنیت در سایه اقتدار به وجود می آید نه در التماس! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به این خاطره ناب در مورد سردار حمید باکری از زبان همسرش گوش کنید. واقعا شنیدنی است. راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🔴 فاعتبروا یا اولی الباب..... ای صاحبان عقل عبرت بگیرید ✅ آمریکا رفیق نیمه راه اوکراین بود.و اکراین را زمین زد برلنسکی رییس جمهور اوکراین: امریکا به ما قول حمایت داده بود ✅ولی به قولش عمل نکرد این حرف را 👇 مصدق هم. گفته بود صدام هم گفت حسنی مبارک هم گفت یاسر عرفات هم قبل مرگش گفت محمد مرسی بدبخت هم گفت محمد رضا پهلوی وقذافی هم گفتند. اشرف غنی بیچاره هم گفت عمر البشیر سودان هم گفت ولی همه اشان دیر فهمیدند. که عاقبت مزدوری برای امریکا ذلت و سقوط است قطعا، همین حرف را حسن روحانی و خاتمی و اصلاح طلبان و حامیان امریکا هم خواهند گفت ولی کاش عبرت بگیرند امام خامنه ای: هرکس به امریکا اعتماد کند سقوط می کند 🔴 کشورها و جریانهایی که با جمهوری اسلامی همراه شدند و مقابل امریکا ایستادند و کلام نورانی امام خامنه ای را گوش دادند در سخت ترین شرایط حتی در حال سقوط بودند اما شکست نخوردند. 1️⃣ ونزوئلا تا سقوط چند قدم فاصله داشت 2️⃣ سوریه و بشار اسد کارش تمام بود. 3️⃣ حزب الله در جنگ ۳۳ روزه اسراییل را شکست داد 4️⃣ حماس و مبارزان غزه‌ در محاصره کامل بودند اما مقابل اسراییل پیروز شدند. 5️⃣ انصارالله یمن ۸ ساله جبهه غربی عبری و عربی را ذلیل کرده 6️⃣ حشد الشعبی عراق با اطاعت از امام خامنه ای از سلطه امریکا و داعش جلوگیری کرد 7️⃣ جمهوری اسلامی مقتدرانه ایستاده هر روز قوی تر میشود 🔴 دنیا فهمیده 👇 همراهی با امریکا یعنی سقوط همراهی با جمهوری اسلامی یعنی پیروزی تنها راه سعادت اطاعت از ولایت فقیه، است 🅾️ وما اکثرالعبر اقل الاعتبار عبرت ها زیاد ولی عبرت گیرنده ها کم هستند. 🌷🌷🌷
15.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️خواهش میکنم این کلیپ را ببینید. *واقعا شنیدنی است.در آفریقا قبیله ای هست که هیچکس را نمی شناسند و هیچ کشوری آنها را به عنوان مردم خود قبول ندارد ولی آنها از کل جهان فقط یک نفر را می شناسند. و به امید آمدن او روز شماری میکنند.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*تمام حرف و حدیثها در مورد طرح صیانت را به زبان ساده و روان در این کلیپ بشنوید.لطفا بادقت گوش کنید حتما ارزش ۵ دقیقه وقت گذاشتن را دارد*. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🔴 گشتی مختصر در خیابانهای تل‌آویو و تصاویری که رسانه‌ای نمی‌شوند!* *فیلمی که شما هیچوقت آنرا در گوشی یا توی گروه یک اصلاحطلب نخواهید دید.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 وارد ماه شعبان شدیم 🎥 مناجات بی‌نظیر ❓سؤال رهبر انقلاب از امام درباره دعایی که بیشتر دوست دارند... با تشکر از صالحین تهران بخاطر ارسال این پست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 *اسعد الله ایامکم بحلول شهر شعبان و میلاد امام الحسین علیه السلام* 🌺 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
روزت مبارک دلاور، خار تو گلوی آمریکا، از بین برنده ی داعش و داعشیان، چوب لای چرخ مفسدین بازم بگم خفت کن اشرار داخلی و خارجی،چشم بیدار رهبری و... میلاد سراسر نور شفیع محشر، سیدالشهداء علیه السلام بر سبز پوشان ولایت و یاوران پیر جماران مبارک🌺 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌱🌱🌱 *🍁 ‏اروپا و آمریکا سینمای روسیه را از بیخ و بن تحریم و حضور آن را در همه فستیوال‌های جهانی مثل کن که چند ماه دیگر برگزار می‌شود ممنوع کرده اند.* *🍁 ‏و حالا یک سوال مهم: چرا علیرغم چهل سال تنش سنگین ایران با آمریکا، تحریم‌های فلج‌کننده و حتی درگیری نظامی ایران و آمریکا، هیچگاه غرب سینمای ایران را تحریم نکرده و جلوی حضور سینماگران ایرانی در جشنواره‌های خارجی را نگرفته است؟!* *🍁واقعا" پاسخ به این سئوال مهم جایزه داره.* *🍁 جواب: یک فرمانده هیچگاه سربازان خودش را تحریم نمی‌کند.* *🍁‏چرا باید غرب سینماگرانی را تحریم کند که سالها با سیاه‌نمایی روی پرده سینما سهم بزرگی در تخریب وجهه فرهنگی جمهوری اسلامی داشته‌اند.؟؟؟* ••✾•🌿❤️🌿•✾••┈ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مردم، عامل اصلی استقلال *☝️ یک عبرت قضیه اوکراین از نظر رهبر انقلاب* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
*👍لطفا" نظر رئیس جمهوری آمریکا در ٧٠ سال پیش؛ در مورد ایران را بخوانید تا راز مخالفت آمریکا با توان موشکی ایران و ایجاد رابطه با روسیه را بهتر دریابید.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🔻🎥 در وزارت مردم چه می گذرد؟* *🔹۲۰۰ اقدام جدی در ۱۸۰ روز* *🔹از زیست بوم ملی اشتغال و بیمه زوج‌های نابارور تا صدور ۳ روزه مجوز آموزشگاه‌های آزاد* *🔹دکتر عبدالملکی:* *نمایشگاه دستاوردهای ۶ ماهه وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی، برای مردم و مسئولین امیدآفرین است.*🇮🇷🇮🇷🇮🇷 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*دوستان برای پی بردن به واقعیت آمریکا و جادوی دلار و شیوه قدرت یابی و استثمار کشورها توسط آمریکا؛ این کلیپ علمی و بصیرتی را حتما" ببینید. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*اگر این کودک یمنی که از گرسنگی علف می خورد، اوکراینی بود؛ فیلمش الآن اولین خبرگزاریهای دنیا را با آب و تاب پر کرده بود. اما چون انسانها از دیگاه غرب شماره یک و دو دارند. علف خواری این کودک از گرسنگی جائی دیده نمی شود.*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥توضیحات حاج رضا هلالی درمورد دکور حاشیه ساز هیئت با پرچم : سالهاست در یمن زن و بچه و مرد میکشند و صدای کسی درنمی‌آید.. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اذان صبح رو چند دقیقه ای میشد که دادن.‌.. قرار شد دم یه مسجد نگه دارن‌ هوای بیرون سرد بود ‌اتوبوس چند بار جلو و عقب کردو بعدش نگه داشت ریحانه رو بیدار کردمو گفتم دوستشم بیدار کنه نگام افتاد به پالتوم نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده‌ کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردمو خودمم از اتوبوس پایین‌ رفتم از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن. نگام خورد به محسن یه لبخند بهش زدمو گفتم:حاج اقا التماس دعا!! اونم خوابالود یه لبخند زدو نشست رو به قبله از سرما به خودم میلرزیدم ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود رفتم سمت دسشویی... بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس‌ چهار ستون بدنم از سرما میلرزید! این دختره هم با پالتوی من رفت ای خدا... چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن دیگه یخورده عادی تر شده بودم‌ ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم‌ ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم دیگه بعد نماز کسی نخوابید فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچشو در اورده بودو با ریحانه تقسیم کرد نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده‌ بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد بیخالش شدمو سرمو به گوشی گرم کردم...! فاطمه: ریحانه خوابیده بود حوصله ام سر رفته بودو خوابمم نمیبرد یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم میخواستم برم برش دارم ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بودو ساعد دستشو رو چشماش گذاشته بود برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت هر وقت دیدمش بیدار بود به سختی از جام بلند شدمو دستمو به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم کولمو آوردم پایینو کتابمو از توش بزداشتمو دوباره گذاشتمش بالا نگاهی نشستم سرجام‌ پالتو رو از تنم در آوردمو انداختم روی ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد سرمو تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم خیلی خوشم اومد اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدنو نور خورشید افتاد به چشمام ساعتمو نگاه کردم ۹ شده بود نگام افتاد به محمد چشماش بسته بود چ عجب بلاخره خوابید نگه داشتن واسه صبحانه قرار نبود بریم پایین ریحانه بازوی محمدو تکون دادو گفت:داداش پاشو صدات میکنن محمد گیج به ریحانه نگاه کرد رو چشماش دست کشیدو بلند شد رفت جلو همونطور ک میرفت تسبیحشو دور مچش پیچید چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد وقتی به ما رسید کارتونو سمت ما گرفت ریحانه دوتا نایلون برداشتویکیو انداخت تو بغلم. دوتا خرما ویه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود. محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد به جلوییا که پخش کرد رسید به منو ریحانه انگار صورتشو اب زده بود چون موهای رو پیشونیش خیس بود ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشتو به محمد گفت:داداش اگه تونسی اب جوش بگیر برامون. محمد چیزی نگفتو به پشت سری هامونم ابمیوه داد کارتون خالیو دستش گرفت رفت پیش راننده برگشت وسط اتوبوس و گفت:آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیاریم. محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن محمدم یکی گرفتو اومد پیش ریحانه فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردنو اوردن داد دست ریحانه و گفت:مراقب باش نریزه روتون ریحانه گفت لیوانمو در بیارم محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی برنداشته بود ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستشو واسش لقمه میگرفت سختش شده بود پالتوی محمدو داد بهشو محمد گذاشتش بالا متوجه نگاهش شدم ولی توجه ای نکردمو دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم ریحانه گفت:چی میخونی؟ فاطمه:دختر شینا ریحانه:عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه فاطمه:اوهوم داشت نگام میکرد که گفتم:تو پالتو روم انداختی؟ خندیدو گفت:اره داشتی یخ میزدی محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود گرفتم انداختم روت. یه پوزخند زدم که باعث شد با تعحب نگاهم کنه به یه لبخند سرد تبدیلش کردمو نگاهمو رو کتاب چرخوندم... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم. ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست چون دیگه سوالی نپرسیدو گذاشت تو حال خودم باشم میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم کتابم تموم شد یه لبخند غمگین زدم دلم به حال ریحانه سوخت کلافه به درو دیوار اتوبوس نگاه میکرد با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد گفتم:چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم؟چرا نیومدن؟ ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردمو تمام حواسم رو دادم به ریحانه انقدر حرف زدیمو خندیدم که تشنمون شد بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره محمد هم به حرفش گوش کردو بطری رو در اوردو داد دست ریحانه و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن ساعت دو و نیم شده بود واسه ناهارو نماز نگه داشتن البته محمد همون زمان که اذان شدو قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن رفته بود پایینو نمازشو خونده بود سوییشرتمو تنم کردم چادرمو روی سرم مرتب کردمو همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین محمد پشت سرمون اومدو با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم شمیم خیلی دختر خون گرمی بودو خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش گفتم:چه خوب بستی روسریتو لبخند زدو گفت:لبنانی بستم خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم وضوش رو گرف گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبشو گفت:نگاه! اینجوری باید ببیندی. با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدمو گفتم:اهان فهمیدم. چادرش رو گرفتو سرش کردو پایینشو جمع کرد تا به زمین نخوره واسه من رو هم نگه داشت ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی؟ خندیدیمو گفتم:من غلط بکنممم وضو گرفتیمو بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم شمیم گفت:بچه های ما اونجان هرکی با خانوادش نشسته بود رفتیمو روبه روی محمدو محسن نشستیم نگام افتاد به جوجه کباب روی میز تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره خود خودم شده بودم به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن آخرشم ریحانه طاقت نیاوردو زد رو بازومو گفت:وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون. غذام رو زودتر از همه خوردمو به ریحانه گفتم میرم بیرون هوا بخورم رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدمو گذاشتم تو اتوبوس اون اطراف یه دوری زدمو از هوای خنک لذت بردم برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن محمد دستش تو جیبش بودو داشت اطرافشو نگاه میکرد نگاهش که به من افتادسرش رو انداخت پایین رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت:فاطمه کجا رفتی؟ فاطمه:هیچی رفتم یه دوری بزنم ریحانه:اوف ترسیدم چند بار زنگ زدم جواب ندادی. فاطمه:عه لابد متوجه نشدم. نشستم سر جام محمد هم نشست یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن بیشتر خوش میگذشت. ریحانه گفت:اره لابد جا نبود جلو نشستن دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم:نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟ متوجه نگاه محمد شدم نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورمو باید یه جوری تلافی کنم ریحانه یه خورده مکث کردو به محمد نگاه کرد انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره واقعیتش این بود که بودو نبود شمیم کنارم خیلی هم فرقی نمیکرد فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم خودمو آزار بدمو وادار شم به فکر نکردن در موردش ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت به ریحانه گفت:من و بغل دستیم جامون خیلی راحته!ناراحتی ای نداریم که هر کی مورد داره بسم الله! بغضم گرفت واقعا الان سبک شدم؟اخه این چه کاری بود؟به خودم گفتم:خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟خاک بر سر عقده ای! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
9.mp3
13.2M
📗کتاب صوتی قسمت 9⃣ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزم عزیزم عزیزم حسین •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin