دوستان این کلیپ فوق العاده اس خیلی مهم و اثر گذاره. سعی کنید در اجتماعاتی که مردم و جوانها هستند با ویدیو پرژکتور روی پرده پخش کنید.☝️
⭕️باز خدا رو شکر خانواده پرجمعیتتری نداره!!
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴اگه هنوزم فکر میکنید یهود فقط با حماس مشکل داره، این ویدئو رو حتماً ببینید.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوار مرگ یادتونه?
چقدر استرس داشت مخصوصا اون لحظه که با موتور میومد بالا تا ازمون پول بگیره
اون لرزش دیوار باعث استرس شدید میشد 😂
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🗓 دهم ربیع الاول سالروز ازدواج پربرکت پیامبرباحضرتخدیجه❤️❤️
🌹رهبرمعظم انقلاب:جناب خدیجه حقیقتاً مظلوم است؛ بهخاطر اینکه شَرف همسرى پیغمبر در مورد ایشان داراى یک ارزش مضاعف است؛ دیگران مشرّف به شَرف همسرى پیغمبر شدند لکن این رنجهایى را که پیغمبر در عمدهى دوران رسالت به آنها مبتلا بودند، ندیدند ۹۵/۲/۲۰
🔸ما در دوران مبارزه و بعد از دوران مبارزه، دوران پیروزی انقلاب، آزمایش کردیم؛ مردانی که همسران همراه داشتند، هم در مبارزه توانستند بمانند، هم بعد از انقلاب توانستند خط درست را ادامه بدهند. البته عکسش هم بود! ۹۰/۱۰/۱۴
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅ "راهـ ــ ــ صالحین "
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ هر روز هم ببینی کمه....
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین21
تا دید چشمهام رو باز کردم تکیهش رو از دیوار برداشت و به طرفم اومد.
- بهتری؟
خشکی گلوم اذیتم میکرد. انگار دیوارههاش به هم چسبیده بود و عجیب میسوخت.
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
مادر کمکم کرد تا کمی نیمخیز بشم و من توی اون چاردیواری دنبال چی بودم که چشمهام دودو میزد؟
محمد بیرون رفت و لحظاتی بعد به همراه پرستار برگشت و اون هم سرُم رو قطع کرد و گفت:
- میتونید ببریدش، فقط هیجان، سر و صدا، اعصابخوردی اصلا براش خوب نیست. مراعات کنید.
رو به محمد ادامه داد:
- به اون آقا که بیرون بود گفتم به شما هم میگم، دعوا و جر و بحثهاتون رو بذارید برای یه جای دیگه نه جلو چشمهای ایشون.
دریافتنش آسون بود که محمد توی بیمارستان با عماد بحثش شده چون توی این چند روز بارها گفته بود، تا نزنم لهش کنم حالم خوب نمیشه.
به خونه بر گشتیم و مادر گفت که بچه رو به گلی سپرده. تموم استخونهام دردناک بود، توی بستر دراز کشیدم و پدر کنارم نشست برای دلجویی و مادرم با محمد رفتند تا محمدرضا رو از خونهی گلی بیارند.
- بابا مریم کو؟
- عماد که از شهر برگشت، اومد بردش. نگرانش نباش بابا، هر چی باشه اون پدرشه.
نفس بلند و صداداری کشیدم و سکوت کردم.
مادر سفرهی شام رو جمع و جور میکرد که صدای کلون در بلند شد و در باز مونده بود چرا که صدای آشنایی توی راهرو پیچید.
- یاالله حاج ابراهیم، اجازه هست؟
حاج بابا بود و بابا سریع از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و بفرمایید زد.
ضربان قلبم هزار برابر شده بود. محمد از گوشهی چشم نگاهم کرد و لاالهالااللّهی گفت و مادر، محمدِ کشیده و غلیظی نثارش کرد و همون تشرِ نه چندان تند کافی بود تا کوتاه بیاد و سر به زیر و سنگین کنار درگاه بایسته و خوشامد بگه به پدرِ کسی که روزگاری دوست گرمابه و گلستانش بود و حالا تنها خواهرش رو به روزگار سیاه نشونده.
حاج بابا داخل میشد و ناخودآگاه نگاهم به پشت سرش کشیده شد و برای لحظهیی سوالی در ناخودآگاه ذهنم پیچید، یعنی عماد هم باهاش اومده؟ و سریع پرسشم رو جواب دادم که، نه! اون عماد نامرد بیاد هم راهش نمیدم اون من رو له کرد، بیچارهم کرد. بغض دوباره توی گلوم سنگ شده بود، سر پا ایستادم و سرم رو پایین انداختم.
_ سلام حاج بابا!
_ سلام، بهتری بابا؟ شرمندهی روی تو و پدر و مادرت شدم.
_این حرف رو نزنید. مگه تقصیر شماست که عماد بیمعرفته و نامردی کرده؟
- وقتی که عماد گفت چی شده دلم طاقت نیورد و گفتم حاج ابراهیم اونقدر معرفت داره که روی من پیرمرد رو زمین نزنه و اجازه بده عروسم رو عیادت کنم.
پدر دستش رو پشت کمر حاجبابا گرفت و جواب داد:
- اختیار داری حاج مصباح خونهی خودته، این چه حرفیه.
حاجبابا تکیه زده به پشتی کنار اتاق نشست و من دنبال راهی بودم برای فرار از اون جو سنگین.
محمدرضا بیدار شده و گریه میکرد. چقدر خدا رو شکر کردم که به این بهونه میتونستم بیرون برم. آروم روی پا ایستادم که مادر گفت:
- بذار بیارمش اینجا مادر.
آروم گفتم:
- نه اونجا راحتترم.
کسی چیزی نگفت و به اتاق خودم رفتم.
نیم ساعتی گذشته بود که صدای حاج بابا رو شنیدم که اجازه ورود میخواست. در رو باز کردم و خودم رو از روبروی درگاه کنار کشیدم و گفتم:
_ بفرمایید تو.
وارد شد و کنار بستر محمد رضا نشست و با غمی که در نگاه پدرونهش موج میزد نگاهم کرد و گفت:
- چی بگم از دست این پسر ناخلف که بلا سرت آورده و طاقت دوریت هم نداره. اونقدر التماسم کرده که بیام پادرمیونی و منِ پدر، گردن کج کردم و اومدم که ازت رخصت بخوام.
- اجازهی من دست شماست حاجبابا ولی مسئله خیلی سنگینه. بحث ما، بحث سادهی زن و شوهری نیست.
- برگرد خونه معصوم. خودم هوای تو و بچههات رو دارم. پشتت رو خالی نمیکنم. هر جوری که تو بگی شرط تعیین میکنم و اجازه نمیدم عماد بیشتر از این سر کشی کنه و تو مظلوم باشی. بیا و زندگیت رو به خاطر این دو تا طفل معصوم هم که شده حفظ کن.
_ حالا دیگه شرط و باید و نباید فایدهیی نداره. کاری که نباید میشد، شده. نمیتونم بیام حاج بابا. سخته پا گذاشتن دوباره توی اون خونه. شما میدونی خیانت یعنی چی؟ شما زن نیستی تا بفهمی من بد جور شکستم، من خُرد و خاکشیرم حاج بابا.
دوباره بغض راه گلوم رو بسته بود و اجازه حرف زدن نمیداد انگار حاج بابا فهمید که حالم خوب نیست. سری از تاسف تکون داد و دیگه ادامه نداد.
نیمخیز شده دست سر زانو گذاشت و یا علی گویان بلند شد.
- من دوباره بر میگردم.
و شرمنده تر از قبل بیرون رفت.
من باز موندم از بدرقهش و انگار که چسبیده بودم به زمین و فکرم حوالی عماد میپرید.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مُشکین22
من زن بیچاره یی بودم که از اعتراف احساس درون قلبم، به خودم هم بیزار بودم. در دنیایی از احساسات ضد و نقیض دچار بودم و در اون بین دست و پا میزدم تا تکلیفم با خودم روشن بشه اما سر آخر هم به نتیجهیی درست و منطقی نمیرسیدم و درمانده بودم از پیدا کردن وضعیت احساسیم.
قادر نبودم به درک اینکه آیا دوستش دارم یا ازش متنفرم.
شاید اگر تا این حد دوستش نداشتم، به این روز نمیافتادم و آسونتر با قضیه مواجه میشدم.
مخملی نگاهش خیلی وقت پیش من رو دچار کرده بود و حتی بعد این اتفاق هم با تموم شکستگی قلب و رنجوری روح، ذرهیی از احساسم کم نشده بود.
روزها در گذر بودند. عماد هرروز به بهونهی آوردن مریم پیداش میشد و من امتناع میگردم از رویارویی باهاش.
حاج بابا هر چند شب به بهونهی دیدن نوهش میومد و فرخنده سادات کار روزانهش شده بود. کنارم مینشست و بعد از کمی حرف و نصیحت بیحاصل بر میگشت. یکی از همون روزها بود که عمو به خونهمون اومد و باز اعصابِ متشنجم، متشنجتر شد وقتی که زنعمو پشت سرش وارد شد.
توی اتاق نشسته بودم و با محمدرضا سرگرم بودم که صدای مامان مجبورم کرد از کمینگاهم خارج بشم.
به اتاق رفتم و با هر دو احوالپرسی کردم و خوشامد گفتم.
توی نگاه زنعمو پر بود از نیشخند.
نیشخندی تلخ مثل زهر.
تمام مدتی که توی اتاق نشسته بودم از خوشبختی پسر وعروسش گفت و من ذرهذره خردتر شدم و اعصابم به هم ریخته تر شد و من میدونستم که این زن هنوز از من کینه داره و حتی چشمغرههای عمو هم بیفایده بود.
اونقدر به هم ریخته بودم که متوجه حرکاتم نبودم و وقتی به خودم اومدم که روبروی عمو ایستاده بودم و میخواستم محمدرضا رو از بغلش بگیرم.
- عمو، خسته شدین، بچه رو بدید ببرم بخوابونم.
عمو پر از تاسف و دلجو نگاهم کرد و محمدرضا رو روی دستهام گذاشت و با ببخشیدی آروم از اتاق بیرون رفتم.
من و یوسف، پسرعموم، نافبر بودیم و با اومدن عماد توی زندگیم این من بودم که با اشک و گریه و زاری از مادر و پدرم خواستم تا این قرار قدیمی رو به هم بزنن.
روز آخری که با یوسف روبرو شدم رو خوب به یاد دارم و چشمهای به اشک نشستهی مردی که مظلومانه بغض کرده بود.
یوسف سیزده سال از من بزرگتر بود و من نمیتونستم به عنوان شریک و همراه تصورش کنم و شاید هم اختلاف سنی بهونه و سرپوشی بود برای پنهان کردن تموم تمایل و علاقهیی که به عماد داشتم.
روزی که به عقد عماد در میومدم یوسف از روستا کوچ کرد و یکسال بعد به اصرار مادرش دخترخالهش رو نامزد کرد. اون به گفتهی مادرش خوشبخته ولی کینهی زنعمو از من اونچنان توی سینهش خونه کرده که حتی با شادکامی پسرش هم برطرف نشده.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹برای این که انسان علاقه و شوق به محاسبه پیداکند، باید برنامههای اینجوری داشته باشد
#پای_درس_استاد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 ما باید دنیا رو آماده کنیم
🔘 اجرای صابر خراسانی در جمکران
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مُشکین23
به اتاق رفتم و حتی برای خداحافظی هم بیرون نرفتم.
عصر همون روز بود که سروکله دایی خرم هم پیدا شد، ولی به اصرار مادر چیزی نگفت و من شنیدم که براش از اومدن زنعمو و به هم ریختن من میگفت.
بعد از کمی صحبت و خط و نشون کشیدنهای آروم و در گوشی با مادر بدون اینکه چیزی به روی من بیاره رفت.
بالاخره حمید و مجید هم به اتفاق سر رسیدند. هر دو به واسطهی کار در کارخونهی فولاد مجبور به زندگی در مبارکه بودند. اون روز تنها اومده بودند و این برام خیلی خشنود کننده بود که نگاههای تاسفبار و ترحم برانگیز زیبا و شهین رو تحمل نمیکردم. هر دو به اتفاق تاکید داشتند که راه حل در طلاقه و معطلی اصلا جایز نیست.
محمد و پدرم اما عقیده داشتند که هر چی خود معصوم بگه و بذارید خودش تصمیم بگیره.
زبونم از حرکت باز ایستاده بود و اکثرا سکوت میکردم. با دنیای بیرون ارتباطم رو قطع کرده و ترس از برخورد مردم باعث شده بود که به هیچ عنوان از خونه خارج نشم و حتی از نزدیکترین دوست و دختر خاله م یعنی گلی هم دوری میکردم. پانزده روز نفسگیر گذشت و آغاز هفتهی سوم بود. مریم رو همراه فرخندهسادات راهی کرده بودم و بعد از تیمار و رسیدگی به محمدرضا گوشهی اتاق نشستم و به افکار تکراریم مجال دادم تا تموم ذهنم رو پر کنند. آهنگ غم انگیزی از رادیو کوچک بابا درحال پخش بود. اونقدر در افکارم غوطه میخوردم که متوجه دنیای بیرون نبودم. با شنیدن صداهایی که از راهرو به گوش میرسید به خود اومدم. عماد خواهش میکرد و اجازه میخواست و مادرم آروم گریه میکرد و پدر که محکم و سرد جوابش رو میداد. شاید در همون چند دقیقه هزاران بار خدا رو شکر گفتم که محمد برای رفتن به باشگاه از شهر برنگشته بود وگرنه حتما اتفاق بدی رخ میداد. همین چند روز پیش بود که فرخنده سادات رنجیده خاطر تعریف میکرد که محمد باهاش گلاویز شده و اون قدر عماد رو بد زده که استخون کتفش در رفته. محمد ورزشکار بود و هیکل ورزیده یی داشت و یک تنه چند نفر رو زمین میزد. البته اخلاق عماد رو هم حفظ بودم و میدونستم که تا احساس گناه نداشته باشه اجازه نمیده کسی مغلوبش کنه.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین24
قسمت #بیستوسه
انگار عماد بالاخره تونست موفق بشه چرا که صدای قدمهاش نزدیک و نزدیکتر میشد.
دستم بی اختیار سمت قلبم رفت، بیقرار میتپید.
به روبرو نگاه کردم، به آینهی کوچک روی طاقچه. پریده رنگ بودم و گودی پای چشمهام به سیاهی میزد کلافه دست سردم رو روی صورتم کشیدم. توان رویارویی باهاش رو نداشتم. باید چهکار میکردم؟ عصبی بودم از اینکه تونسته بود پدر رو راضی کنه. داشت به مادر قول میداد که اگه دیدم حالش بد شد ادامه نمیدم.
فکرم به جایی قد نمیداد.
چاره رو در این دیدم که خودم رو به خواب بزنم. به بستر رفته و لحاف رو روی سرم کشیدم تمام بدنم از اضطراب میلرزید. آروم داخل شد و در رو پشت سرش بست. پشت به او بودم و چشمهام بسته بود ولی سنگینی نگاهش رو حس میکردم.
شاید چند ثانیه یی بی حرکت ایستاده و نگاهم میکرد که البته به نظر من چند ساعت گذشت. آروم نزدیک شد و کنارم نشست. لحاف رو از روی سرم کنار برد. نزدیکم بود و صدای نفسهای منظمش به وضوح به گوشم میرسید. آروم صدام زد و وقتی جواب نشنید خم شد و روی موهام رو که خیلی وقت بود دیگه نمیبافتم، عمیق بو کشید و طولانی بوسید و نوازش کرد. بغض گلوگیری میکرد و چقدر دلم برای نوازشهای اون دستها تنگ شده بود.
من به حضور این مرد در کنارم نیاز داشتم.
ضعیف بودم؟
_معصوم، میدونم که بیداری ولی دلت نمیخواد نگاهم کنی، حق داری اگه حتی عمرا دلت نخواد من رو ببینی.
ضربان قلبم روی هزار بود. حس میکردم از کنار گوشهام، آتش شعله میکشه، ولی باز هم چشم باز نکردم.
- باز کن اون چشمهات رو معصوم، نگاهم کن حتی با نفرت ولی نگاهم کن، دنیام تیره و تاره از ندیدنت.
روح سرکشم پیرو دل رئوفم نمیشد و حاضر نبودم رو برگردونم و چشمهام رو باز کنم. کمی در سکوت نشست و من به این فکر میکردم که الان چی میشه که ناگاه دستش رو روی شونهم گذاشت و سریع برم گردوند سمت خودش.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin