هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
👆شاهد از غیب رسید
🔹ذوق زدگی صهیونیستها از افت شاخص بورس ایران و افزایش نرخ ارز
بن سبطی: رژیم #ایران شاید بتواند با کلمات #اسرائیل را تهدید کند، اما اقتصاد این کشور است که میخواهد به آن اجازه دهد تا تهدیدات را محقق کند. بورس ایران امروز 5 درصد بیشتر سقوط کرد و نرخ دلار آمریکا برای اولین بار به بالای 700 هزار ریال رسید.
💠 باور اینکه در آستانه انتقام سخت ایران از اسرائیل این حجم از تحولات اتفاقی باشد؛ با عقل سالم سازگار نیست
#لطفا_عضو_کانال.
#حرف_حساب_شوید.
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
#جنگ_ترکیبی
حمله میکنیم بورس قرمز میشه
بهمون حمله شد، بورس سبز شد. بعد که معلوم شد خوب دفاع میکنیم بورس دوباره قرمز میشه
میخوایم مجدد حمله کنیم بازم بورس قرمز میشه
کلا بورس چه قاعده و قانونی داره که سر بزنگاه فقط قرمز میشه؟؟؟
دیگه چجوری ثابت کنن دستان آلوده و خائن نفوذی و سرباز صهیونیست در داخل کشور مشغول کارند؟؟؟
با عرض معذرت از مردم مومن و غیرتمند عزیز و محترم ایران باید بگم؛
کاملا معلومه خائنین داخلی و سرسپردگان به اسرائیل و آمریکا در داخل کشور با گروگانگیری معیشت مردم و این فشارهای اقتصادی در موقعیت حساس ایران میخوان با این دست بی حرمتی ها مردم ایران رو شرطی کنن😡
یعنی این حروم لقمه ها با این رفتارهای سخیف میخوان ثابت کنن اگه میخواید نون وآبتون به راه باشه
باید بزارید بهتون تجاوز بشه
نفس هم نکشید به روی خودتونم نیارید
تا اربابان صهیونیستی در امان باشن و توله های دلاربازان هم در کشورهای اروپایی در آرامش و رفاه به عیاشی و چاپیدن منابع ایران و به سوژه بودن برای سرویسهای امنیتی دشمنان ایران ادامه بدن
😡😡😡😡
به خاطر این بی حرمتی نفوذیهای داخلی شان هم باید تل آویو و حیفا با خاک یکسان شود و همه ی نقاط و شریان های اقتصادی رژیم صهیونیستی نابود و فلج شوند.
#لطفا_عضو_کانال.
#حرف_حساب_شوید.
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
هدایت شده از 🌸 دو کلمه حرف حساب 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ منافقین داخلی.
🔹آقای عبدالحمید مولوی مگر فلسطینی ها سنی نیستند؟ مگر شما هم سنی نیستید؟ شما چند تا سخنرانی در دفاع از مردم فلسطین در مقابل جنایتکاران صهیونیستی کرده اید؟
🔹دکتر رفیعی.
#لطفا_عضو_کانال.
#حرف_حساب_شوید.
#جامعه_نیازمند_آگاهیست.
https://eitaa.com/harffe_hesab
🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
* 💞﷽💞
#مُشکین86
چارهیی نبود و قبول کردم تا به این سفر یک روزه برم. احساس اضطراب شدیدی داشتم و کمی لرزش دل.
خشاب قرصهام رو برداشتم و نصف قرص رو بیرون کشیدم و با آب فرو دادم. شاید که اونقدر هیجان داشتم که فکر میکردم دوباره دچار اون حمله بشم.
شب که عماد برای دیدن بچهها اومد خوشحالی و هیجان زیادی توی نگاه و صورتش موج میزد. بیتفاوتتر از همیشه نگاهش کردم و ظرف میوه رو براش گذاشتم.
مستقیم نگاهم کرد و
دست روی بازوم گذاشت و گفت:
- خیلی خانمی معصوم، اونقدر که حد نداره. سه ساله با همهی نامرادیهام کنار اومدم و حرفهام رو تلنبار دلم کردم تا فقط برای تو بگم.
بازوم رو از توی دستش کنار کشیدم و عماد رو با بچهها تنها گذاشتم.
علامت سوالی که سه سال سعی در محوش از ذهنم داشتم بزرگ و بزرگتر میشد و من چرا سه سال مقاومت کردم در برابر حرفهاش؟ تموم این سه سال من حس میکردم پس زده شدم و غرورم اجازه نمیداد تا پای حرفهای کسی بنشینم که لهم کرده بود. کل اون سه سال حرفهامون از کلمات روزمره بین دوتا غریبه تجاوز نکرده بود و نه که عماد غرق خوشی باشه و نخواد، این من بودم که نخواستم.
شاید دایی خرم راست میگفت اون اوایل که عماد من رو لوس کرده.
عماد فراتر از یه مرد سنتی روستایی میفهمید و محبتهاش خاص بود و یکی دوباری که دایی به خونهمون اومده و رفتارش رو میدید به عماد تشر میزد که زن گرفتی یا عروسک؟ داری بد بارش میاری عماد. و عماد آروم و مطمئن نگاهم میکرد و میگفت، معصوم همه چی تمومه، من همهجوره خواهونشم.
بعد از شام با فرخنده سادات و حاج بابا خداحافظی کردم و به خونهی پدرم رفتم.
تموم شب رو بیدار بودم و روزهای سخت زندگیم رو یک به یک مرور میکردم. دلم شکسته بود و نمیدونم چرا نمیشد و نمیتونستم به تموم خوبیهای عماد فکر کنم.
بزرگنمایی کرده یا بدبین بودم اگر تموم خوبیهاو عشق عماد رو تاثیر گرفته از اون حادثهی تلخ فراموش کرده بودم؟
انصافا، عماد توی اون سه سال و چند ماهِ اول زندگی برای من از هیچ کاری فرو گذار نکرده بود. ولی اون اتفاق تموم صفحهی ذهنم رو سیاه کرد و دچار فراموشی شدم انگار.
با صدای اذون صبح توی بسترم نیمخیز شدم و آروم به حیاط رفتم تا وضو بگیرم.
به اتاق برنگشتم تا بچهها بدخواب نشن و همراه پدر توی ایوون نماز صبحم رو خوندم.
سلام نماز رو دادم که چند ضربه به در خورد و عماد آروم صدام زد.
سریع آماده شدم و با گفتن خداحافظ آرومی از خونه بیرون رفتم.
عماد سر ذوق بود و این از حرکاتش مشهود بود. روی صندلی کنارش نشستم و آروم و سنگین سلام دادم.
متبسم نگاهم کرد و گفت:
- میدونی چقدر هیجان دارم؟ حس میکنم برگشتم به چند سال پیش و همون روز دوم عقدمون که از پدر و مادرت دزدیمت و رفتیم اصفهانگردی.
با دوق به طرفم برگشت و ادامه داد:
- یادته چقدر داد وبیداد کردی نگران میشن و من بهت نگفتم با محمد هماهنگم؟
بلند خندید و از صدای خندههاش حال خوبی داشتم.
سکوت کردم و چشمهام رو بستم و اون هم دیگه چیزی نگفت و
نمیدونمغوطهور در افکار کی خوابم برد!
آفتاب صبحگاهی کم جون و ملایم روی صورتم پهن شده بود، شب قبل فکرم درگیر بود و اصلا خوابم نبرده بود و این چرت نصفه نیمه عجیب چسبید.
خودم رو روی صندلی جابجا کردم و از بین چشمهای نیمه باز و نیمه بستهم نگاهی به عماد انداختم. خندید و گفت:
_ خوب خوابیدیها معصوم! دو ساعته دارم رانندگی میکنم و شما در خواب نازی. من رو بگو که میخواستم با کی درددل کنم.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین87
آهی کشید و زمزمهوار ادامه داد:
_ دلم حتی برای چشمهای بسته ت هم تنگ شده بود. دلم نیومد بیدارت کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ اصلا نفهمیدم چه جوری خوابم برد. چای بریزم برات؟
_ بریز عزیز دل، اون قدح مستانه را!
_ نه بابا ذوق شعر و شاعریت برگشته.
دلخور نگاهم کرد و نگاهش رو به روبرو دوخت.
یاد تموم دونفرههامون افتادم.
چه شبهایی رو که با دیوان حافظ میگذروندیم و اونقدر پشت سر هم دیوان رو باز و بسته میکردیم تا اون فالی که دلمون میخواست و باب طبعمون بود پیدا بشه. از یادآوری اون روزها لبخند روی لبهام اومده بود.
نگاهم کرد و مهربون گفت:
_ اصلا فکرش رو هم نمیکردم که راضی بشی باهام بیای. سه سال تموم حاج بابا رو التماس کردم تا باهات حرف بزنه و رضایت بدی به حرفهام گوش بدی و راضی نشد و گفت تو خطا کردی و باید که زجر بکشی.
بعضی اوقات شک میکنم که اون بابای منه یا تو.
_ حاج بابا مَرده! طرف مظلوم رو ول نمیکنه ظالم رو بگیره فرقی هم نداره که اون آدم از گوشت و پوست خودش باشه یا نباشه.
_ بزن، این دل دیگه خیلی وقته عادت داره به این طعنههای پر از بغض تو.
انگار دوست داشت هر جوری شده به حرفم بیاره که باز گفت:
_ مطمئن نبودم قبول میکنی وگرنه کارها رو روبراه میکردم و سه چهار روزه میرفتیم پابوس آقا.
_ که اون وقت مرجان به خون من و بچههام راضی نشه.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5852438337222087895.mp3
8.77M
سلام بر دوستان
👆امروز یک اتفاقی برام افتاد که خوبه با شما به اشتراک بزارم
(طبق شماره روی عکسها)
1.این شماره با من تماس گرفت و سخنگوی اتوماتیک گفت با شماره گیری عدد 1 بنده را دعوت به یک جلسه با حضور آیت الله میرباقری دعوت کرد.
⚠️2.به برنامه شو کالر رفتم تا از صحت شماره اطمینان یابم که نتیجه را میبیند، نوشته "مزاحم کلاه بردار"!! البته با تروکالر هم سرچ کردم 1245 اسپم گزارش شده بود!
📩3.پیامک لینک کانال و جلسه در ایتا برایم ارسال شد.
4.بله عضو این کانال مزاحم کلاهبرداری 😂(البته از دید نتانیابو و رفقاش) شدم
#تحلیل
هجمه ای که روی این سید خدا از ایام انتخابات صورت گرفته، واقعا ده ها برابر از قبل شده!!!
توپخانه دشمن دارد این سنگر را میزند، این همه زحمت از طرف بیگانگان چه پیامی برای ما دارد!؟
✍️مدیر کانال راهـ صالحین
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
اینم نو+جوانه های گل روستای #زیناباد با شعار مرگ بر#امریکا ومرگ بر
#اسرائیل
آتش 🔥🔥زدن پرچم آمریکا🔥🔥
🔸گرامیداشتیادشهدا خصوصا
شهید دانش آموز شهید حسین فهمیده
🔸اهدایجوایز
🔸پذیراییاز#نوآموزان گل🌸
#خراسانرضوی
#پیشدبستانیومهدشکوفههایبهشت
#ناحیهبجستان_زیناباد
مراسم۱۳ابانماه۱۴۰۳
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امربهمعروف و نهی از منکر قطعاً اثر دارد، مخصوصا تذکر لسانی
میگی نه! اعترافات دشمن رو ببین!
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
ما بیشترین ضربه را ازاین دوقشر شیعیان در خاورمیانه خورده ایم ،
روحانیون و زنان مذهبی...
(مشاور رسانه ای نتانیاهو)
#حجاب
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
23.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یک ایران مدیون توست
🔹سیزدهمین سالگرد شهادت پدر موشکی ایران سردار عالیقدر شهید حاجحسن طهرانیمقدم روز پنجشنبه ۱۷ آبان در تالار ایوان شمس برگزار میشود
اقتدار امروز مدیون امثال توست، مرد
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین88
نفسم رو سخت و سنگین بیرون دادم و گفتم:
_ کاریست که شده، روغنیه که ریخته و نمیشه جمعش کرد عماد.
_ میخوام تو این فاصله همهی حرفهایی که این چند سال رو دلم مونده و سنگینی میکنه رو برات بگم معصوم. من نخواستم که به تموم عشقم خیانت کنم و کل سعیم رو میکردم که خم به ابروی تو نیاد ولی افتادم تو مرداب نامردی و نامرادی. وقتی که حاجبابا موافقت کرد تا با تو حرف بزنه به دل گرفتم که اگه قبول کردی بیارمت پابوس خانم و کنار ضریح خودش از تو حلالیت بگیرم.
_ تو باز سرم شیره مالیدی عماد. من رو تو عمل انجام شده قرار دادی و از نفوذ حاج بابا استفاده کردی.
_ از دستم ناراحت نباش معصی که دیگه پرم از ناراحتی و غم تو. کی تضمین میکنه که تا کِی زنده است؟ من به این اقرار و اعتراف نیاز دارم، من به دیدن آرامش توی اون چشمهای قشنگت بعد اینهمه وقت نیاز دارم. من قرار ندارم چون تو بیقراری. من درد دارم چون نگاه تو دردمنده.
ملتمستر از همیشه ادامه داد:
- بذار تا بگم و شاید برسی به اون آرامشی که دلم میخواد.
- آرامشم چنان رفت که تا دنیا دنیایی کنه برنمیگرده عماد! خودت میدونی که آرامشم کی بود و چی بود.
خیلی وقته دست شستم ازش.
- بذار بگم اون چیزایی رو که داره هر روز تحلیلم میبره.
_ قبوله، بگو عماد بگو تا سبک شی اما اگه توضیحت قانعم نکرد چی؟ اگه دلیلهات رو موجه ندیدم چه کنم؟
_ اون وقت دیگه تا آخر عمرم بهت اصرار نمیکنم که ببخشیم و کنارت باشم، خوبه؟
سکوت کردم و نفسش رو صدادار بیرون داد و من میدیدم دستی رو که روی فرمون ماشین قفل شده بود و از شدت فشار رگهاش برجسته شده بود.
_ معصی، شاید اون چیزایی که میگم خوشایندت نباشه و یه جاهایی اذیت شی. هر جا دیدی حالت خوب نیست بگو بزنم کنار یه کم بری بیرون هوا بخوری حالت بهتر شه. این رو همین اول بگم که من با مرجان و مادرش همون اول شرط کردم که یه روزی اگه معصوم اومد پی حقیقت، باید سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کنید.
و من فکر کردم که شهادت مرجان و مادرش به چه کار من میاد وقتی بخوام پای حرفهات بشینم و قبولت داشته باشم.
نفس بلندی کشیدم و توی دلم بسماللهی گفتم و صاف نشستم. عماد به روبرو نگاه میکرد و انگار داشت لابلای افکارش دنبال شروع میگشت.
_ فریبا تو دام عاشقی که نه هوس رضا افتاده بود و حرف حاجبابا رو گوش نگرفت و عروس اون خونه شد. حاج بابا سرسنگین بود باهاش و از طرفی هم دلواپسش بود.
به توصیهی عزیز و حاجبابا یه روز من، یه روز علی میرفتیم دیدنش که احساس تنهایی نکنه.
اون خونواده غریبه بودن و حاجبابا میترسید که به فریبا سخت بگذره.
چارهیی نبود و رفت و اومدم تو اون خونه زیاد بود.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مُشکین89
اون وقتها مرجان یه دختر چهارده پونزده ساله بود و توی نظر من یه دختر بچهی لوس، که هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت و هیچ چشم نظارتگری هم روش نبود. معصوم، من آدم چشم و گوش بسته و ندیدهیی نبودم. خودت هم خوب میدونی که تا چه حد ناموسپرستم. خدای بالای سر شاهده که نگاهم به مرجان برادرونه بود اما مرجان روی انفعال نوجوونی هر حرکت من رو هزار تفسیر کرده بود و دائم خودش رو میکاشت تو چشمهای من.
انسی میدید که دخترش برای من که زن داشتم و بچه، چشم و ابرو میاد اما بهش میخندید. یه روز عزیز یه سفره نون داد و گفت ببر برای فریبا. اونروز از صبح سرمون خیلی شلوغ بود.
زنگ زدم خونهی انسی، بگم اگه رضا هست بیاد اونها رو ببره. مرجان گوشی رو برداشت و گفت، رضا نیست گفتم، پس باشه ظهر میارمش. اون اصلا به فریبا از تماس من نگفته بود.
دم دمای ظهر بود که حجره رو تعطیل کردیم و تا من برسم اونجا اذون رو هم گفته بودن. عجلهیی زنگ زدم و در باز شد. بیهوا در رو چهارطاق کردم و رفتم تو.
وسط حیاط رسیده نرسیده از پشت سر یکی سلام کرد برگشتم دیدم مرجان با موهای افشون ایستاده، بر و بر نگاهم میکنه. وامونده و جاخورده نگاه ازش گرفتم و عصبانی و جدی بهش گفتم که این چه وضعیه مرجان خانم؟ من و شما به هم نامحرمیم باید خودت رو از من بپوشونی. حتی اگه رضام پشت در بود و شما میخواستی در رو براش باز کنی لازم بود یه چی بندازی سرت. رو ازش گردوندم و گفتم که برو فریبا رو صدا کن عجله دارم باید برم. باز چرخید و اومد ایستاد روبروم و لوندی کرد و با عشوه گفت، فریبا با مامان رفتن خونهی عمومیرزا، ظهرهم میمونن. من هم موندم به خاطر تو و شروع کرد به اراجیف بافتن.
شیطونه و وسوسههاش و من هم معصوم نبودم. مغزم قفل کرده بود لاالهالااللهی گفتم و تنها کاری که به ذهنم رسید رو انجام دادم. سفره رو گذاشتم سر پله و زدم بیرون.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ زود قضاوت نکنیم.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
15.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ پویانمایی مستند با آمار واقعی، در پاسخ به اینکه چرا ایران برای جبهه مقاومت هزینه می کند؟
❌ببینید و بفرستید❌
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ مصداق واقعی دشمنی اردوغان با نتانیاهو. بهتر از این نمی شد این جنگ زرگری رو تصور کرد.😂
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
💠 ابوزهری:
گالانت میگفت حماس را از بین می برم. ولی گالانت رفت و حماس باقی است.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بدون شرح.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
📷 ترامپ در جمع هوادارانش در فلوریدا اعلام پیروزی کرد. @Farsna
دوباره این خُل و مترسک و وحشی رئیس جمهور روانی های غربی شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید ابومهدی المهندس: آمریکا بدست ترامپ انشاالله خراب میشود...
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
تفاوت #هریس با #ترامپ !
🔻قابل توجه آن هایی که به انتخابات #آمریکا چشم دوختند!!
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
15.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸سیّده زینب ...
🟢 نماهنگ زیبای رضای پیروی بمناسبت ولادت با سعادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار...
🍃🍃🍃🌸🌸🌸🍃🍃🍃
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین90
چند روزی فکرم مشغولش بود و مونده بودم چه کنم تا از این مخمصه دربیام هرچی فکر کردم دیدم من که نه نگاهی نه حرفی، نه حرکتی کردم که این دختر بذاره پای دوستداشتن. به جز روابط معمول دو تا نامحرم. به علی گفتم تو هم که میری سر بزنی به فریبا، انسی و مرجان میان بالا؟ یا توی حیاط؟ گفت نه والا من وقتی میرم هیچکس انگار تو اون خونه نیست. فهمیدم که این مادر و دختر نقشه دارن ولی باورم نمیشد اینطور پام رو بذارن وسط معرکه به اون بزرگی.
رفتارش کم و بیش ادامه داشت تا سر آخر، دل رو زدم به دریا و رفتم پیش باباش.
یه کم نشستم هی نگاه دور و برم کردم، هی با خودم دو دوتا چهارتا کردم دیدم نه بابا! اینجا اونجایی نیست که باید شکایت ببرم و بیفایدهست.
تو اون خونه هیچکس اون بینوا رو آدم هم حساب نمیکرد. انداخته بودنش تو اتاق گوشهی حیاط و زن و بچه بیخیالش شده بودن. رضام اگه نصیحتهای حاج بابا نبود لنگه بقیهشون بود و وارسیش نمیکرد.
اومدم بیرون و رفتم سراغ انسی. گفتم، دخترت اینجور و اونجور. گفت، بچهس محلش نکن بیخیالت میشه. گیر کرده بودم معصی، بد جورم گیر کرده بودم. از اون روز صد پرده بدتر شده بود. دیدم از پس اون برنمیام که از پس خودم برمیام. علی رو جای خودم میفرستادم سرکشی فریبا و دوری میکردم.
من جوون بودم و هر آن امکان داشت وسوسه بشم، ولی به جان خودت که از کل دنیا برام عزیزتره اونقدر چشم و دلم سیر عشق تو بود که به چشمم نیاد.
زیاد نمیرفتم مگه اینکه عزیز رو میبردم دیدن فریبا یا با هم میرفتیم. ولی مگه ول کن بودن مادر و دختری؟ عزم آبروم رو کرده بودن.
خیلی وقتها منباب رفتوآمد همراه فریبا میاومدن و مهمون خونه و سفرهی حاجبابا میشدن و ما هم تو همون خونه زندگی میکردیم.
تو هم اونقدر دلپاک و سادهدل بودی که وعدهشون میگرفتی و هر چقدر ایما و اشاره و چشمغره میرفتم بهت بی فایده بود. تازه شماتت میکردی من رو که عماد تو که خسیس نبودی؟ نمیدونستی دلم از کجا پره!
نه میشد که به تو بگم دوری کن که دنبال چراش بودی و نه تو قانع میشدی که پاشون رو باز نکنی تو زندگیمون.
نمیگم از نامه هایی که مینوشت و مینداخت توی ماشین که ناراحت نشی. نمیگم از وقتهایی که با انسی دوره میفتاد میومد در حجره و چقدر که حرص میزدم. باور کن عذاب میکشیدم.
منی که از مرد جماعت رودست نخوردم داشتم از دسیسهی دوتا زن کم میوردم.
معترض گفتم:
_ چرا همون روزها بهم نگفتی؟ چرا گذاشتی این گره اینقدر کور بشه که کار بده دستمون عماد.
_ یه بار خواستم بهت بگم ولی هر چی فکر کردم دیدم جز اینکه تو رو هم به هم بریزم نتیجهیی نمیده. اون عزمش رو جزم کرده بود من رو از راه به در کنه و مادرش هم پشتش بود و بیدی هم نبود که از این بادها بلرزه ته تهش تو میخواستی چیکار کنی؟ به مادرش بگی؟ یا صداش رو بلند کنی و بگی آبروتون رو میریزم؟ انسی براش مهم نبود که بچههاش بیراهه برن. فقط کورکورانه ازشون حمایت میکرد. اون سر قضیهی رضا و فریبا هم خط و نشون کشید برای حاجبابا که دخترتون رو میدزدیم و ننگ میذاریم رو پیشونیتون.
سکوت کردم. درست میگفت و من کاری از دستم برنمیاومد.
_ یه روز فریبا زنگ زد حجره گفت، هر وقت میخوای بری، بیا دنبالم من رو هم ببر. اونروز مریم سرما خورده بود و قرار بود ببریمش درمونگاه. علی هم باید تا عصر میموند حجره. بافندهها فرش اورده بودن و باید چکهاشون رو میداد.
رفتم دنبالش که با هم بیایم. از همون حیاط صدا زدم.
سر بیرون کرد از پنجره و گفت که، زود اومدی گفتم، پس من میرم عجله دارم، با علی هماهنگ باش. گفت، نه دو دقیقه صبر کنی اومدم. سر پله نشستم منتظر. تو حال خودم بودم که نمیدونم از کدوم گوری پیداش شد و باز شروع کرد لوندی کنه و ادا بیاد. هر چی استغفار، هرچی لا اله الا الله، فایده نداشت که نداشت. سر آخر هم اومد صاف نشست کنارم. پا شدم و انسی رو صدا کردم که اون مادری که حیف اسم مادر، رو کرد بهم که، خوب بابا! بچم دوستت داره، شب تا صبح به خاطرت گریه میکنه. حالا تو هم نمیخواد واسه ما پسر پیغمبر شی. گفتم، بابا خجالت بکشین، من زن دارم بچه دارم تو گوششون نرفت که نرفت.
یه وقت توانم تموم شد، شیطون رفت تو پوستم که، بابا دختره خودش میخواد، تقصیر تو که نیست بذار دلش خوش باشه. باز سریع فکرم رو پس زدم.
وجدانم قبول نمیکرد و خیلی میترسیدم که پام بلغزه. من یه آدم عادی بودم و امکانش بود.
از تصور اینکه لغزیده باشه نفس کم آورده بودم و احساس بدی داشتم. حرفش رو قطع کرد و غمگین و کلافه گفت:
_ خوبی معصوم؟ میخوای دیگه تعریف نکنم؟ بزنم کنار؟
نفس تازه کردم و بغضم رو به سختی فرو دادم و گفتم:
_ خوبم.
پیاپی خودش رو لعنت کرد و بعد هم اونا رو لعنت کرد و گفت:
_ سه ساله دارم بال بال میزنم، هی این حرفها رو توی ذهنم کج و راست میکنم که بتونم برات تعریفشون کنم...
✍🏻 #مژگان_گ
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین91
- تو نخواستی روزهای سختت رو با من شریک باشی و این خیلی من رو اذیت میکنه.
- من فقط نمیخواستم آسایش فکر تو رو ازت بگیرم ولی نمیدونستم که ماجرا به جایی میرسه که دیگه اصلا آسایشی نمیمونه.
خدا میدونه که من بغض حاجبابا رو ندیده بودم جز روزی که فریبا جلوش ایستاد و خواست که به عقد رضا دربیاد. بارها گفت من میترسم از عاقبت این وصلت و دائم نگران فریبا بود غافل از اینکه قربانی این حادثه تو بودی نه فریبا.
نفسش رو غلیظ و صدادار بیرون داد و ادامه داد:
_ باز هم میگم معصوم، من مردی بودم که زن خونهم رو به خاطر پاکی و نجابتش انتخاب کرده بودم. بارها بهت گفته بودم که قبل از اینکه تو پا بذاری تو زندگیم شاید یه جاهایی لغزیده بودم و اشتباه ازم سر زده بود اما بعد ازدواج به حرمت عشق پاکمون پام رو بیراه نگذاشتم. پیش چشمم هیچ زنی نمیومد چون تو برام ارزش بالایی داشتی. هیچکس برای من تو نشده و نمیشه. از حق نمیگذرم که تو هم برام همه جوره زنیتت رو تموم کردی.
اما مرجان هم دستبردار نبود که نبود.
دو سال زمان کمی نیست برای از راه به در کردن یک مرد جوون و من خیلی خودداری کردم که خبط نکنم.
گفتم که بیخیالش شم خودش دست برمیداره. این هیچی نگفتنم روز به روز اوضاع رو بدتر کرد که بهتر نکرد. اون سکوتم رو گذاشته بود پای راه اومدنم. چند ماهی گذشت و دیدم نه، بدجور داره دست و پاگیرم میشه. هر روز وقیحتر میشد و پاش رو بیشتر خفت حلقومم میکرد. نمیگم اشتباه نکردم که حتما اشتباه کردم روزی که با خودم گفتم بچهست و یه کم میگذره بیخیالم میشه. اون روزی که نشستم چشم تو چشم حاج بابا و اومدم بگم و نگفتم و شد زمینهساز اون اتفاق تلخ.
فریبا بیخبر بود یعنی اونقدر ذهنش هم مشغول بود که چشمش زیاد جایی رو نمیدید. آخه رضا اونی نبود که فکرش رو میکرد. رضا خیلی سر به هواست و دائم باید حواسش رو میداد بهش که نادونی نکنه.
از طرفی رضا فکر میکرد چون دکتر گریگوریان آشنای آقاجونه فریبش داده و به دروغ گفته مشکل از توئه که عقیمی و هر روز و شب فریبا رو عذاب میداد و نبود روزی که اختلاف نکنن و خیلی اوقات به جر و بحث و کتک میرسید.
یه بار دور از چشم فریبا، رضا رو طلبیدم حجره و مطلع جریانش کردم که گفت، من نمیتونم کاری بکنم و مادرو خواهر بزرگم پشتش رو دارن و کسی گوش به حرف من نمیگیره. از بیتفاوتیش خونم جوش اومده بود.
تهدیدش کردم که بگو مادرت و خواهرت پا از زندگیم بکشن بیرون وگرنه رسوای شهرشون میکنم، تو چشمم نگاه کرد و پررو گفت که، اگه آبروی خونوادهم رو ببری، من هم فریبا رو میفرستم تنگ دل حاج مصباح. تا اگه اونروز ماجرای عشق و عاشقی دخترش رو با یه پسر غریبه پوشوند و نذاشت دوست و دشمن بفهمن که اهل خونهش اونم دختر کوچیکهش، حرف زده رو حرفش، حالا حرف بیرون کردنش از خونهی شوهرش بشه نقل مجلسشون. اونروز توی حجره کشیدم زیر گوشش و گفتم لعنت به توی بیغیرت لعنت به اون فریبا که گفتم خر حرفهات نشه و دل حاجبابا رو شکوند که زن توی احمق بشه.
اون روز رضا نیشخندی زد و گفت، حالیت میکنم دست رو من بلند کردن یعنی چی.
چند وقتی فکرم مشغول بود و گفتم میره از سر فریبا حرصش رو خالی میکنه اما چند روز گذشت و خبری نشد گفتم بیخیال ماجرا شده.
خلاصه از رضا هم امید بریدم و درموندهتر از همیشه، نمیدونستم چه کنم.
درها همه به روم بسته که هیچی چفت چفت بود معصوم.
اواخر اونقدر وقیح شده بودن که یک روز مادر و دختری اومده بودن دم حجره و انسی رو کرده بود به علی که این داداش نامردت دخترم رو گذاشته سر کار. خوب اگه نمیخواست عقدش کنه همون اول حرفی میزد که این دلسرد شه. نه اینکه سکوت کنه و صداش درنیاد.
وقتی که برگشتم باید به علی جواب پس میدادم که مرد حسابی تو از روی معصوم خجالت نمیکشی چی میگه این؟ چقدر حرف زدم تا علی رو قانع کنم که بفهمه تقصیر من نیست و نبوده. من که کاری نکردم که اگه یه نگاه اصافه هم بهش کرده بودم میگفتم فلان جا و فلان روز اشتباه از من بوده.
فکرهامون رو با علی یکی کردیم و گفت، اگه فریبا خبردار بشه، چون توی اون خونهست شاید کاری از دستش بربیاد. گفتم که رضا خط و نشون کشیده. گفت بگیم به حاج بابا گفتم، معصی بارداره، میترسم حرف پهن بشه و اذیت بشه باید یه کم صبر کنیم. بعدها هزار بار خودم رو لعنت کردم که کاش همون روز رفته بودم پیش حاج بابا.
خلاصه زدم زیر همه چی و رفتم تو حیاط خونهی انسی و داد و بیداد کردم که تو به چه حقی دخترت رو برمیداری دوره میافتید میاید دم حجره؟ بابا، من زن دارم بچه دارم امروز و فردایی، بچه دیگهم هم به دنیا میاد. از سر و صداهامون فریبا دوید پایین...
_ عماد باور کنم که فریبا این میون هیچکاره بود؟ قبول کنم که نخواست من رو بشکنه؟ سخته برام، خیلی سخته و باور نکردنی!
_ فریبا با تو مشکل داره از اول تا همین الان قبول، ولی راضی نبود به حیرونی من...
✍ #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ مزار شهدای کرمان.
یادت بخیر ای مرد بزرگ.🍃🌸
ماندگاری حرم زینب مدیون تو و یاران توست.
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨آغاز یک تغییر
آغاز یک شورش؟!
🔴 سربازان رژیم صهیونیستی با یونیفرم نظامی در تظاهرات علیه نتانیاهو شرکت کردند.
خدایا شر ظالمین را به خودشان برگردان
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin