✍ #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ مزار شهدای کرمان.
یادت بخیر ای مرد بزرگ.🍃🌸
ماندگاری حرم زینب مدیون تو و یاران توست.
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨آغاز یک تغییر
آغاز یک شورش؟!
🔴 سربازان رژیم صهیونیستی با یونیفرم نظامی در تظاهرات علیه نتانیاهو شرکت کردند.
خدایا شر ظالمین را به خودشان برگردان
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
❌دغدغه دولت شهید رئیسی :
▪️پیوستن به شانگهای
▪️پیوستن به بریکس
▪️حل مشکل آب سیستان و بلوچستان
▪️حل مشکل کارخانه های از کار افتاده
▪️حل مشکل برق و راه آهن کشور
▪️دادن سبد غذایی به خانوارهای کم برخوردار .
▪️و برقرای ارتباطات سیاسی و اقتصادی و امنیتی با کشورهای همسایه مانند سعودیها
▪️و پرداخت یارانه نان به مردم
▪️و طرح مسکن ملی
▪️و جمع آوری دستگاهای پز و وصل به پرونده های مالیاتی
▪️و سامانه ای کردن مجوزهای کسب و کار و برداشتن امضاهای طلایی
▪️و حضور بین مردم مناطق فقیر و مشاهده مشکلات مردم و رفع آنها
و ....
❌دغدغه دولت اصلاحطلبان :
▪️ریجستری و آزادکردن واردات آیفون
▪️بازگشت دانشجویان اخراجی(با جرائم امنیتی و سیاسی)
▪️دادن پست های دولتی مهم به محکومین امنیتی و اشتغال آنها در بدنه دولت و انتقام و دهن کجی به انقلاب و رهبری و خیانت به خون شهدا
▪️رفع فیلترینگ سکوههای بیگانه که همه کشورها نسبت به آن قانون و ممنوعیت دارند.
▪️گدایی بیفایده اجرای FATF از دشمن جهت رفع تحریم.
▪️دنبال کردن سیاست التماس به آمریکا و اعتماد به دشمنی که بارهها از او بدعهدی دیدیم و جنایت.
و...
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سردار شهید حسن طهرانی مقدم:
اگر ما نسبت به شهدا غریب باشیم اونور هم حتما غریبیم.
#شهدا
#وعده_صادق
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین92
- یه قرار قدیمی بین عزیز وبرادرش بود که من دختر دایی رو عقد کنم و فریبا به عقد پسردایی دربیاد. من به تو علاقمند شدم و نمیشد که با دل عزیز راه بیام و از تو چشم بپوشم اینه که قرار رو پس زدم و اونها هم به تلافی فریبا رو پس زدن. این تو روحیهی فریبا خیلی تاثیر بد گذاشت اون هم تو روستا که سر به سر حرف میپیچه.
_ تقصیر من چی بود؟ چرا با دیدن عذابم اروم نشد؟ چرا بعد ماجرای تو باز هم همه چی رو از چشم من دید؟ اصلا مگه با فاطمه خواهر نیستن چرا یکی تا این حد یار دل و اون یکی بار دل؟
_ نمیدونم معصوم این رو نمیدونم چرا فریبا با تو تا این حد خصمه.
_ چی بگم از زخمهایی که به دلم زد عماد و به خاطر تو دم نزدم.
_ من شرمندهی تو معصی، از الان تا صبح ثریا.
_ شرمندگی دردی رو دوا نمیکنه. بعدش چی شد؟
_ اونروز فریبا که اومد پایین و متوجه ماجرا شد، شوکه شده بود و ناباور به من و مرجان نگاه میکرد و دائم میزد توی صورتش و لب میگزید و زیر لب بد و بیراه میگفت. مرجان رو کرد بهش که چیه؟ گناه کردم که خاطر داداشت رو میخوام؟ اصلا باعثش خود تو بودی که دم به دقیقه پیش من ازش تعریف میکردی، یادته هر وقت مثال مرد خوب بود عماد از زبونت نمیفتاد؟ فریبا داد زد
احمق بفهم اون زن داره. تار موی زنش رو نمیده برای امثال تو. انسی عصبانی شده طرف فریبا یورش برد که زبونت رو کوتاه کن دخترهی دهاتی، خیلی هم دلش بخواد. مرجان از حرف مادرش شیر شد و شروع کرد با فریبا مرافعه کنه که اون هم نامردی نکرد و یکی زد زیر گوشش و گفت که، خفه شو، من تو رو از بالای دوطبقه پرت میکنم اما نمیگذارم آبروی خونوادهم رو دستمایهی بازیهات کنی.. انسی اومد طرفش که بگه چرا به دخترم بی احترامی کردی و تا رفتم که فریبا رو بکشم کنار، دست گذاشت تو سینهش و هولش داد. انسی هم تلو تلو خورد، پشت سرش پله های زیرزمین بود و افتاد اون پایین.
دیگه نگم از بعدش و کتکی که فریبا از رضا خورد. انسی دستش شکسته بود و خوب، انگار داشتم نفس راحت میکشیدم. خوشحال بودم که این اتفاق باعث شد تا بیخیالم بشن و رو روال عادی افتاده بودم تا اینکه فصل برداشت انار رسید و اول صبح داشتم میزدم از خونه بیرون که حاج بابا دو تا صندوق، انارهای باغ رو آماده کرده بود که ببر خونهی انسی که رضا برای صاحبکارش خواسته و پیغوم داده حتما امروز برسونیم دستش.
چند وقتی میشد که دیگه شونه خالی کرده بودم از رفتن به اون خونه و با فریبا هماهنگ بودیم و گاهی خودش تلفن میکرد به حجره و احوالش رو میپرسیدم.
تو دلم گفتم یا خدا چی بگم حالا؟ گفتم، حاجبابا بمونه عصری میام با عزیز با هم میبریم گفت، نه عزیز که کمی ناخوشه و در ضمن رضا گفته زودتر ببری براش.
دیشب میخواستم بدم خودش ببره آماده نبود و رضا عجله داشت.
پام رو گذاشتم از خونه بیرون، دیدم محمد عصبانی میاد طرفم و گفت، چه غلطی میکنی عماد که برام خبر آوردن مژدگونی میخوان؟ جا خورده گفتم، چه خبری؟ چی شده؟ که عصبانی گفت، تو کل آبادی پیچیده که میخواستی دختره رو قربونی هوسهات کنی مامانش مانع شده کتکش زدی و دستش رو شکوندی. از کوره در رفتم و گفتم غلط کرده اونی که گفته، تو هم غلط کردی که هنوز بعد این همه وقت من رو نمیشناسی و از دهن هر عوضی حرف دربیاد باور میکنی. محمد بهتزده مونده بود و من ماشین رو روشن کردم و عصبانی راه افتادم. من و محمد روزهای نوجوونی و جوونی رو با هم گدرونده بودیم و اون منو کامل حفظ بود می.دونست پام نمیلغزه دور و بر خونه و خونواده. عصبی بودم و اون روز انگار از صبح نحس بود.
با خودم گفتم یا خدا شروع شد، دارن مادر و دختری انتقام میگیرن. خط و نشونش رو کشیده بود و تیشه برداشته بود تا بزنه به ریشهی آبروی حاجبابا با اونهمه بدخواه و دشمن.
با خودم گفتم تا حرف بیشتر از این پخش نشده باید حاج بابا رو خبر کنم و تصمیم داشتم همون شب که از شهر برگشتم مطلعش کنم.
گفتم میرم حجره میگم علی انارها رو ببره ولی نیومده و حتی در حجره رو هم باز نکرده بود. بیخیال انارها شدم و گفتم رضا اگه میخواد خودش بیاد ببره.
ظهر شده بود و دلواپس علی بودم که تلفن زنگ خورد. علی گفت، از صبح اول وقت اومدم دادگاه برای چک بیمحل یکی از مشتریها و کارم طول میکشه باید یه سر با معتمد ( شخصی مورد اعتماد همه در بازار) برم پیشش، دیگه حجره نمیام.
تلفن رو تازه قطع کرده بودم که دوباره زنگ خورد و رضا بود و گفت منتظر انارهاست و گفتم خودت بیا ببرشون من کارم شلوغه...
سرش رو به طرفم گردوند و با نگاهی گذارا گفت:
- باورت میشه میترسیدم از مواجهه با اون خونه و اهالیش؟
چیزی نگفتم و ادامه داد:
- رضا گفت هنوز سر کارم و وقت نمیشه و تو رو خدا بیارشون، خودم دارم میام خونه و تحویل میگیرم.
ساعت یک و دو بعد از ظهر بود که رفتم طرف خونهی فریبا، که کاش جفت قلم پاهام شکسته بود و نرفته بودم!
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین93
ناگهانی حرفش رو قطع کرد و رو بهم گفت:
_ از اینجا به بعدش خیلی سنگینه، اونقدر سنگین که نفس کم میارم برای لحظهیی به یاد آوردنش چه برسه به گفتنش... معصوم تو حرفهام رو باور میکنی، نه؟
_ من از تو، تو زندگیمون دروغ نشنیدم الّا روزی که گفتی میرم حجرهی دایی سید کاظم. همون دروغ اول بود و همون هم زندگیم رو به هم ریخت.
چیزی نگفت و من هم بیحرف چشم به جاده دوختم. چند دقیقهیی گذشت، سکوت کرده و انگار اون هم قدرتش تحلیل رفته بود و بیصدا رانندگیش رو میکرد. لقمهای براش گرفتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
_ بخور، معدهت خالی بمونه اذیت میشی.
انگار همین توجه کوچیک شارژش کرد و دوباره امیدوار شد.
مهربون نگاهم کرد و شروع کرد اون لقمه رو خوردن.
_ برای خودت هم لقمه بگیر.
_ نه... میلم نیست. بقیهش رو بگو اون روز چه اتفاقی افتاد که نتیجهش شد امروز؟
لقمهش رو فرو داد و گفت:
_ اونها با هم هماهنگ بودن، رضا به دروغ به فریبا گفته بود علی اون انارها رو میاره و مامان تحویل میگیره و اون هم خیالش راحت شده بود که من نمیرم، با خیال راحت همراهش رفته بود ییلاق.
دقّ آفتاب ظهر بود، از ماشین پیاده شدم و زنگ رو که زدم دیدم از حیاط صدای کیه گفتن انسی اومد و در رو چهار طاق کرد.
سنگین گفتم، رضا و فریبا کجان. وقیح توی چشمهام نگاه کرد و خودش رو بیخبر نشون داد و گفت، تا الان اینجا بودن،چیکارشون داری؟ عصبی شدم و باز چیزی نگفتم و سمت ماشین رفتم و یکی از جعبه های انار رو برداشتم که با دیدنش از چارچوب کنار رفت. بردم گذاشتم کنار حیاط. مشکوک میزد و ساکت و بیحرف بروبر نگام میکرد. گفتم فریبا رو صدا بزنید ببینمش باید برم. بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت، منتظر بود دید خبری نشد با رضا رفتن ییلاق. تو هم حالا که زحمت کشیدی، این دو تا جعبه رو ببر بذار زیرزمین آفتاب نخوره، تا فردا که رضا ببره تحویل بده کسی خونه نیست و تنهام و با این کاری که خواهر برادری سرم آوردین کاری ازم برنمیاد و شدم خر چلاق و به دست شکستهش اشاره کرد.
اومدم بگم زن ناحسابی مگه من نوکر بابای توام، باز حرفم رو خوردم و گفتم از انصاف به دوره، جعبه رو بردم پایین. یه لحظه هم فکر نکردم این سکوت عجیبه و چرا امروز مرجان در رو باز نکرد یا اصلا کجا هست.
رفتم بالا جعبهی بعدی رو برداشتم ببرم دیدم انسی رفته پشت در خونه داره توی کوچه رو دید میزنه اینقدر احمق بودم که گفتم لابد دیده در ماشین بازه رفته مراقب باشه. جعبه رو برداشتم و شنیدم صدای پاش رو از پشت سرم و رفتم طرف زیر زمین که به تموم مقدسات قسم چنان مادر و دختری گیرم انداختن که هزار بار گفتم خدا! جونم رو میگرفتی من زنده نمیرسیدم اون پایین که همهی بدبختیهام از اونجا شروع شد.
نگاهش کردم، از هیجان تموم صورتش سرخ شده و خیس عرق بود. رگ کنار گردنش کاملا برحسته شده و دستش چنان مشت شده بود روی فرمون که هر آن امکان داشت صدای شکستن استخونهاش رو بشنوم. نمیشد تصور کرد چه اتفاقی افتاده و حالم از حالش دگرگون بود.
خواستم بهش بگم اگه گول خوردی، اگه خبط کردی، اگه تو اون زیر زمین پات خطا رفت، نگو. تو رو قرآن نگو که دیوونه میشم، اما سعی بیحاصل بود. باز بغض گلوگیر شده بود و صدام بالا نمیومد. دلم داشت از حلقم بالا میزد. یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم و دندونهام شروع کرد به هم بخوره دستم رو گرفتم لبهی بالای داشبورد و با دست دیگهم گره روسریم رو شل کردم و گلوم رو چنگ انداختم.
با صدایی که به زور بالا میومد گفتم:
_ وای...سا عماد، ت... تو رو به خدا ق...قسم، وایسا.
سریع روش رو گردوند طرفم و من فقط چشمهاش رو دیدم که پر از اشک بود.
دستپاچه گفت:
_ یا قمر بنی هاشم، چی شدی معصوم؟ تو رو خدا تحمل کن، الان میزنم کنار.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
💠 بیائید افتخار امام
زمانمان باشیم.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقانه های دوقلو شهید
مدافع حرم محمد پورهنگ
بخدا این لحظه قیمت نداره...😔
🌷شهید #محمد_پورهنگ🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین94
پیاده شدم و با دست بهش اشاره کردم که همراهم نشه و همونجا بمونه. نیاز شدیدی به تنهایی داشتم. دندونهام پیاپی به هم میخورد و دستهام رو برای کمتر لرزیدن، محکم روی سینه قلاب کردم.
راه میرفتم و اشکهام رو با صدای هقهقی سوزناک همراهی میکردم.
گریههام بلند و بیپروا بود. عماد به سپر جلوی ماشینش تکیه زده بود و نگاهم میکرد. رسیدم به تپههای کوچیک و شنی حریم جاده.
احساس ضعف عجیبی داشتم،
انگار به اندازهی تموم این سه سال انرژی صرف کرده بودم. حس میکردم پاهام دو تا ستون پنبهایی و ناتوانه و هر آن امکان تا شدنش بود.
پشت به جاده، روی همون تپههاشورهای شنی نشستم. دلم میخواست فریاد بزنم تا تموم عقدههای توی دل مونده رو تخلیه کنم و بیرون ریختم تموم اون حجم دلگرفتگی رو.
دقایقی بعد آروم شده بودم و شاید هم حنجره دیگه نایی برای فریاد نداشت!
کمی که گذشت صدای پاهاش رو شنیدم که به طرف من میومد، منِ غمبادگرفتهیِ لبریز از بیچارگی.
کنارم نشست و دست دور شونهم حلقه کرد و من در خود جمع شدم و روی سرم رو ملایم بوسید و دید که معذبم، آروم حلقهی دستش رو برداشت و غمگین نگاهم کرد.
_ من سه ساله دارم توی این آتیشی که هیزمش سهلانگاری و جوونی خودمه میسوزم و میسازم. تو خنکای این تن و این دل بودی، ولی تو هم رو ازم گردوندی. نور چشمم بودی و طردم کردی. حتی اینقدر برات ارزش نداشتم که حرفهام رو گوش کنی. اونقدر بال بال زدم که پر و بالم شکست.
اونروزی که هیچکس، حتی حاج بابا، حتی فریبا، حتی محمد که رفیق بود و برادر، حرفهام رو باور نداشت و توی دام این مادر و دختر اسیر شدم، اون چیزی که بهم قوت قلب میداد و باعث میشد توی اون برزخ دیوونه نشم فقط یک چیز بود، دائم میگفتم معصوم عمادش رو میشناسه، معصوم میدونه که من دست از پا خطا نمیکنم، اون عشق من رو باور کرده و میدونه چقدر خاطرش برام عزیزه. تو حتی اجازه ندادی من برات توصیح بدم نمیگم حق نداشتی که حتما با اون اوضاع و اون حرفهای پیچیده توی روستا واکنشت در برابرم خیلی بزرگمنشانه بود ولی هزار بار اگه شکستم از اون اتفاق، صد هزاربار شکستم از شکی که تو به من بردی. من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
_ عماد تو اشتباه بزرگی کردی، قبول کن که شاید پاهات لغزید و به کارهای مرجان دامن زدی. من نمیدونم مرجان تا کجا خاطرت رو خواست و الان چقدر دوستت داره ولی این رو خوب میدونم که یه جایی دست و دلت لرزید و اون رو ترغیب کردی که دست بر نداشت و بیخیالت نشد.
_ من هم آدم بودم و پر از غریزه، قبول دارم اما قسم میخورم جلوی روی مرجان هیچ وقت از خودم ضعف نشون ندادم. توی حجره تنها که میشدم، یا خیلی که پاپیچم میشد، وسوسه میشدم و میگفتم چند وقتی باهاش راه میام و آتو میگیرم ازش و با همون آتو از جلوی راهم برش میدارم. ولی باز یاد چشمهای معصومت که میافتادم استغفار میکردم و میگفتم لعنت بر شیطون.
هیچ وقت با خودت نگفتی، عماد اگر آدم این کار بود چرا توی شهر خودمون چرا توی این محیط بسته؟ مگه کم رفت و آمد شهرهای دیگه رو داشت؟ مگه توی اون شهرها کم آشنا داشت؟
من اگه ادمش بودم، میرفتم اونجاها دنبال هوس بازیم، به نظرت این قابل قبولتر نیست تا اینکه بخوام از میون این همه فرصت صاف برم سر اونی که صداش از همه بیشتر بلنده؟
من هیچ احساسی به مرجان ندارم و فقط محرم منه.
باز تلخ شده بودم و به هیچ نوعی کامم شیرین نمیشد.
_ احساسی بهش نداشتی و بچهی تو، توی شکمش بود و اگر سالم بود الان تولد یکسالگیش رو هم گرفته بودی؟
نفسی تازه کرد و گفت:
_ بذار ادامهش رو بگم معصوم، بذار حرفم رو تموم کنم، اونوقت من میشینم تو قضاوتم کن، قبول؟
سر تکون دادم به معنی باشه.
ادامه داد:
_ تو حال خودم بودم و صندوق انار به دست رفتم بذارم کنار اون یکی که حس کردم کسی پشت سرم ایستاده. سریع برگشتم طرف در دیدم مرجانه و در هم از پشت بسته شد. همون آنی که در چفت شد مرجان شروع کرد داد و بیداد و فحش از اونطرف هم صدای جیغ و گریهی انسی رو میشنیدم که رفته بود ایهاالناسگویان سر ظهر تابستون توی کوچه و همسایهها رو به کمک میطلبید که دزد ناموس اومده تو خونهم و میخواد بچهم رو لکه دارش کنه. مغزم قفل کرده بود داشتم دیوونه میشدم اصلا نمیدونستم راه فرار از اون مخمصه چیه. دست بردم بالا و زدم توی صورت مرجان که لااقل اون ساکت بشه و دویدم طرف در که بیرون بزنم ولی دیدم از پشت قفله.
دنیا توی چشمم سیاه شد و مستاصل برگشتم طرف مرجان.
از بینی و دهنش خون میومد اما میخندید از اون خنده های اعصاب خورد کن، از همونها که یعنی من بردم. یعنی من تو رو از پا انداختم. توی حیاط سر و صدا و همهمه بود و میفهمیدم صدای زن و مردهایی رو که اونجا جمع بودن و هر کسی چیزی میگفت. هزار بار آرزو کردم بمیرم و اون لحظه همونجا تموم بشه.
مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم...
✍🏻 #مژگان_گ
* 💞﷽💞
#مشکین95
- کل این ماجرا و شلوع شدن توی حیاط و جمع شدن همسایههاشون، شاید ده دقیقه نکشید. انسی معرکه گرفته بود و صورت میخراشید که مرد ناحسابی خواسته دخترم رو بیآبرو کنه و وعدهی عقد بهش داده، بچهسادهی من هم گولش رو خورده.
به مرجان نگاه کردم و نمیدونم چقدر برزخی بودم و تا چه حد عصبانی که با دیدنم سکوت کرده و گوشهیی کز کرده بود. انگار منتظر کسی بود و من اون دقایق فاتحهی خودم رو خونده بودم.
رو بهش با کل حرص اون دوسال گفتم، چرا؟ آخه چرا با من و خودت اینطور کردی؟ چرا؟
فقط ترسیده نگاهم میکرد و من گفتم شاید بتونم با حرف قانعش کنم تا به نفع من شهادت بده. آرومتر ادامه دادم، پاشو دختر برو مادرت رو قانع کن تا من برم، زنم پا به ماهه اگه بشنوه از حرفهای دهن مردم، تاب نمیاره اذیت میشه. همونطور زل زده بود توی چشمهام و نفس نفس میزد. دیدم بیفایدهست و داد زدم حرف بزن دِ حرف بزن لعنتی، چی از جون من و زندگیم میخوای؟ مگه چند بار گفتم بیخیال شو؟ چقدر تشر زدم؟ چقدر التماس کردم؟ تو دلت به حال خودت نسوخت، دلت به حال زن و بچهی من نمیسوزه؟ جواب داد، من چه کار به زن تو دارم آخه، من... من با اون مشکلی ندارم.
گفتم، احمق بفهم من و تو وصلهی هم نیستیم بیا و بیخیال من شو برو بگو انسی در رو باز کنه من برم من آبرو دارم.
انگار تو حال خودش نبود زد زیر گریه و گفت، تو پول داری از خونواده اصل و نسب داری قیافه داری برام بسه.
گفتم، بخدا هر چی بخوای بهت پول میدم، بیا برو و بگو مادرت بیخیال شه.
چیزی نگفت و
اختیار از کف دادم و از جاپریدم و گفتم، تو فکر میکنی با این کارها من کوتاه میام؟ کورخوندین هم تو هم اون برادر نامردت، هم اون مادر عفریتهت.
تو داری اسم خودت رو لکهدار میکنی نه من رو.
ولی مرجان لام تا کام حرفی نزد.
تو همین حال و احوال بودم که حس کردم کسی به سمت زیرزمین میاد و انسی داره میگه، بیا میرزا در رو قفل کردم که نتونه فرار کنه و بعدم یه حاشا بندازه پشت بندش و دخترم رو بیچاره کنه. انسی برادر شوهرش رو خبر کرده بود و مرجان هم انگار منتظر همون بود که سریع اشکهاش رو پاک کرد و سرپا ایستاد.
کلید تا برسه توی سوراخ و بچرخه و قفل باز بشه سر جمع چقدر طول میکشه؟ کمتر از سی ثانیه. ولی برای من شد سی سال...
نمیدونستم عماد رو باور کنم یا نه؟ عجیب بود خیلی عجیب بود یعنی میشه یه مادر تا اون حد همراه خواستهی دخترش بشه؟ تا این حد کثیف؟ به خاطر پول و مال دنیا؟ از درکش عاجز بودم و توی افکارم غوطه میخوردم و لب زدنهای عماد رو میدیدم و بس. از یه جایی فهمید که تو حال خودم نیستم که آروم بازوم رو فشار داد و گفت:
_ هستی معصوم؟
_ ها؟... آره، آره.
_خلاصه، عموی مرجان عصبی و رگ غیرتباد کرده اومد تو. مرجان هم که خوب بلد بود نقشش رو، با دیدنش پرید طرفش و بازوش رو گرفت و شروع کرد زنجموره کنه. اون هم یه نگاهی به صورت و بینی خونآلودش کرد و اخمآلود فرستادش بیرون.
اومد سمتم، خون خونم رو میخورد. گفتم، میرزا من بیتقصیرم، گول اینا رو نخور همهش تلهست. خشمگین نگاهم کرد و گفت، خفه شو مرتیکهی هوس باز و دست بالا برد و چنان کشید توی صورتم که صداش تا توی گوشم نفیر کشید.
برگشتم طرفش و یقهی لباسش رو گرفتم و دست توی سینهش هلش دادم طرف دیوار و گفتم، احترامت رو دارم چون بزرگتری و من بزرگشدهی دست حاجمصباحم. جوابت رو نمیدم چون میدونم تو هم فریب اون زن عوضی رو خوردی. حرفم رو قطع کرد و داد زد، خفه شو اسم ناموس من رو به زبون نیار. گفتم تو اگه ناموسپرست بودی زودتر از اینها میومدی و برادرزادهت رو خِفت میکردی. اون داره با زندگی من و غیرت تو بازی میکنه بفهم مرد! با پوزخند بهم گفت، اونها برات نقشه ریختن و تو، تو کنجترین جای خونهی برادرمی؟ هر چی گفتم قبول نکرد و توضیح و توجیه بیفایده بود. گفت بریم بالا حاج مصباح رو خبر کنم بیاد ببینه عمری لاف جوونمردی زده و حالا پسرش ناموس دزدی میکنه. خلاصه مردم متفرق شدن و دل تو دلم نبود تا حاجبابا بیاد.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🔹دو کلمه حرف حساب.
روحت شاد رئیسی که توی تابستان هم نذاشتی برق قطع بشه
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 انیمیشن مراحل سخت و طاقت فرسای ساخت موشک در ایران توسط سردار شهید حسن تهرانی مقدم معروف به پدر موشکی ایران.
خیلی مهم و بصیرتی.
🔹 پیشنهاد پخش در جلسات؛ همایشها؛ کانونهای فرهنگی مساجد و پایگاههای مقاومت.
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین96
طولی نکشید که فریبا و شوهرش سر رسیدن. اختیار از کف دادم و به سمت رضا یورش بردم و گفتم، تو مرتیکهی بیناموس، همدست اون مادر لاابالیت شدی؟ میخوای آبروی کی رو ببری؟ چی بهت میرسه که حاضر شدی خواهرت رو حراج بذاری؟ دست بالا بردم که بکوبونم تو سر و صورتش که میرزا سررسید و مچم رو گرفت و رضا هم خیلی حقبهجانب گفت که تو اومدی دامن خواهرم رو لکهدار کنی، من بیناموسم؟ فریبا هم اشک میریخت و می گفت این چه کاری بود؟ هر چی میگفتم خواهر من، تو که در جریانی میدونی ماجرا چی بوده. هی میزد تو صورت خودش و میگفت، پس تو تو زیرزمین چیکار داشتی آخه و گیرم که انسی و مرجان ناحسابی، میرزا داره چی میگه؟ نقشه دقیق بود و من شاهدی نداشتم.
حاج بابا که از راه رسید انگار کل وجودم آتیش بود از شرمندگی کاری که نکرده بودم و از فکر حرفهایی که باید بشنوه و آدمی که تا این حد روی آبروش حساس بود. حاج بابا داخل شد و من دیدم کمر خم شده و شونههای افتادهی مردی رو که یک عمر سینه سپر کرده و بزرگ روستا بود و من شده بودم همون لکهی ننگی که عمری ازش میترسید و دوری میکرد.
نگاهم کرد و من گفتم سلام حاجبابا، عمری پام گیر تلهی کدخدا و عهد و عیالش نیفتاد و حالا از دوتا زن رودست خوردم. سنگین نگاهم کرد و طعنهدار گفت، چون رفتی دنبال خواست دلت. خیلی برام سنگین بود این حرف و ملتمسانه دستش رو گرفتم و گفتم، خدا شاهده که دست از پا خطا نکردم. جوابم رو نداد و خواست به طرف بقیه بره.
به علی گفتم، داداش تو یه چیزی بگو، علی گفت حاجی عماد درست میگه تا دیروز از این خونه و آدمهاش فراری بود.
حاج بابا پوزخند زد و گفت، فراری بود درست، اونمال دیروز بود امروز تو دنجترین جای این خونه قصد ناموس این خونواده رو داشته. اونم کی؟ پسر من! سرش رو به تاسف تکون داد و دستش رو از توی دستم کشید و رفت سمت بقیه.
انسی دو برداشته بود و سر و صدا که دخترم رو برده زیرزمین و اصلا این تو زیرزمین خونهی من چیکار داشته؟ رفتم طرفشون و هر چی قسم و آیه که بابا من رو فرستاد رد نخود سیاه، انگار نه انگار. حاج بابا که رو پاکیم قسم میخورد، باور نکرد که نکرد. حاج بابا گفت بگذرید اگه اتفاقی نیفتاده. جوونی کرده زن و بچه داره.
خون خونم رو میخورد وقتی اینطور میگفت جوونی کرده، که کاش کرده بودم و اونقدر زجر نمیکشیدم از کار نکرده. اونام گفتن که نه، چه معلوم که بلایی سرش نیومده، حالا این دفعه صدا بلند شده از کجا بدونیم دفعه دیگهیی نبوده؟ خلاصه دستی دستی شدم گناهکار، شدم زناکار و رفت پی کارش!
از کوره دررفتم و رفتم طرف انسی و داد زدم داری گور خودت رو میکنی انسی و دست بالا بردم که علی و بقیه جلودارم شدن و فریبا با التماس گفت برو بالا تا ببینیم چی میشه.
فرستادنم اتاق فریبا که هر چی آتیش بود از توی گور این فریبا بلند میشد با این عشق و عاشقی کور و کرش.
توی اتاق نشسته بودم و از روی حاج بابا به خاطر کار نکرده و تهمتهاشون خجالتم میشد و عذاب وجدان داشت دیوونهم میکرد.
مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم، اونهام اون پایین تو اتاق انسی داشتن با حاج بابا کلنجار میرفتن. یه وقت علی اومد بالا و گفت که، من حاج بابا رو میبرم خونه گفتم، چی شد علی به جان خود حاج بابا من بی تقصیرم ها. گفت، چی بگم اون انسی و دختر دربه درش همچین حرف زدن که حاج بابای بیچاره سکته نزنه خیلیه. سر آخر هم قبول کرد و گفت، به شرطی که حرفی از کار امروز عماد نباشه مهرش رو به عهدهی خودم میگیرم.
دیوونه شده بودم گفتم، چی میگی علی این چه حرفیه تو من رو نمیشناسی من زن و بچه دارم. زنم پابه ماههاگه این حرف به گوشش برسه نابود میشه. یه جوری گفت، چه میدونم که حس کردم حتی اون هم بهم شک برده. گفت، یه جای کار رو اشتباه حساب کردی عماد،من هر چی بگم کسی حرفم رو باور نداره میگن برادرشه میخواد از معرکه بیرونش بکشه.
حاج بابا از اعتبارش میترسه عماد. از کدخدا و خونوادهش میترسه. اینهام که آدمهای پست و بی همهچیز. دوره بیفتن تو آبادی و بازار، آبروی چندین سالهش به فناست. موندن جایز نبود رفتم پایین رو به حاج بابا گفتم، به ولای علی بیتقصیرم به خدای بالای سر بی تقصیرم. گفت، یا احمقی یا خوت رو به حماقت زدی. این همه آدم شاهدن تو میگی بیتقصیری. برو عماد که دارم سعی میکنم نفرینت نکنم. برو که خجل شدم از روی زن و بچهت.
این حرف حاجبابا تموم امیدهام رو ناامید کرد.
اونها رفتن و من موندم میون قوم یاجوج و ماجوج.حاجی قرار کرده بود،زن پا به ماه داره، بذارید اون بارش رو بذاره زمین بعد عقد کنید. یادته اون روزی رو که گفته بودم ماشین خرابه؟ من خراب بودم و ماشین عیبی نداشت معصوم!
رفتم بست نشستم تو امامزاده و زار زدم و گریه کردم.شب تا صبح اونجا موندم حالم خیلی بد بود و نارو خورده بودم.بدجور خفت شده بودم.وقتی اومدم خونه دیدم عزیز هم از حرص و جوش تبداره و حالش بد شده
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین97
تو زایمان کردی و داشت موعد قرار نزدیک میشد و من شده بودم همون گوسفند قربونی که از گله جدا میکنن و میبرن مسلخ. خیلی به هم ریخته بودم. خواب که بودی، میومدم بالای سر تو و بچه ها مینشستم و نگاهتون میکردم. قلبم تیر میکشید. اصلا روی نگاه کردن بهت رو نداشتم. عزیز و حاجبابا گریهزاری میکردن و فاطمه رو ازم برگردونده بود. علی عصبی بود و میدیدم که ما بین پذیدش حرف من یا انسی مردد مونده و سرسنگینیش اذیتم میکرد. تنها کسی که کمی مراعاتم رو میکرد فریبا بود و شاید دچار تردید شده بود و ترحمم میکرد.
مهلت داشت سر میومد و کاری از دستم بر نمیومد. یه روز که میدونستم فریبا خونهی حاج باباست و رضا هم رفته پی سر به هوایی خودش، رفتم خونهشون و از خدا نترسیدم و هردوشون رو به باد کتک گرفتم. مرجان گریه میکرد و انسی داد و بیداد. دیوونه شده بودم، مدام فریاد میکشیدم، میکشمتون همونطور که من رو جلوی چشم پدرم کشتید. اونقدر زدم و فحش دادم که خودم خسته شدم. یه وقت به خودم اومدم دیدم هر دو بیحال یه گوشه افتادن و التماس میکنن که دیگه بسه. نشستم گفتم، نقشه کشیدین آبروم رو ببرین؟ کار خودتون رو کردین و گفتین بی خیالمون شد؟ رو به مرجان گفتم که عقدت نمیکنم، بذار حرفت سر زبونها باشه من زن و بچهمو خونهکَن بر میدارم میبرم از این جا. تو بمون و بپوس، ببینم دیگه میخوای چه جوری زرنگی کنی.
حالش دست خودش نبود معصوم. یه دم گریه بودو یه دم خنده. خواستم از در بزنم بیرون که دیدم داره بین گریه میگه من دوستت دارم تو با این کارهات داغونم کردی. دوساله دارم همه جوره باهات راه مییام. من سه تا خواستگار جواب کردم به خاطر تو.
گفتم مگه کور بودی که زن و بچه داشتم. گفت تو من رو ببر تو زندگیت اصلا هر کاری تو بگی اون از کجا میخواد بفهمه که تو با منی، همینجا برام خونه بگیر هفتهیی یه بار نه ماهی یه بار بهم سر بزن برام کافیه. پوزخندی زدم و بهش گفتم، تو دیوونهیی. همین که گفتم من و تو دوتا خط موازیم. به درد هم نمیخوریم تو بمون و با نقشهی مادرت بسوز منم ترک وطن میکنم.
نمیتونستم اونجا بمونم، زدم از اون خونه بیرون.
از اون روز یک هفته طول کشید و انواع تهدیدها باز شروع شد. گفتن، حرفت رو پخش میکنیم تو کل هفت پارچه آبادی و حاج مصباح رو بیآبرو میکنیم! گفتم از آبروی حاجی چیزی کم نمیشه دخترتون میره زیر سوال.
گفتن برای زنت پاپوش میذاریم. گفتم زن من اونقدر جنم و جُربزه داره که پاش لنگ دام شما نشه. بشه هم من شوهرشم نمیذارم بدنامش کنید.
وقتی دیدن تهدیدهاشون بیفایدهس، سر آخر پیغوم دادن و زندگی فریبا و رضا رو گرو گرفتن. گفتن بیطلاق میفرستیمش خونه حاجمصباح و همهجا بدنامی پاش میذاریم. فریبا گریه زاری میکرد و حاج بابا و عزیز مستاصل و درمونده نمیدونستن پا روی کودوم بوم بذارن. نمیدونستن خوشبختی کدوم یکی از بچه هاشون رو به خاطر اون یکی فدا کنن. کلاه رو قاضی کردم گذاشتم سر زانو. دیدم چاره یی نیست حاج بابا یه عمر فاصله بین دو تا قدمش هم حساب شده بوده که آتو نده دست نامرد جماعت. من فدا میشم و رد سر خودم زن و بچهی بینوام، تا بیشتر از این کسی آسیب نبینه. فریبا ناراحت بود و عداب وجدان داشت اما کاری ازش برنمیاومد. بالاخره رفتم توی خونهشون و گفتم قبوله فقط به یه شرط، اینکه صیغهی موقت میخونیم . توی چمچاره بودن که سر آخر مرجان خودش صداش رو بلند کرد که قبوله. صیغهی محرمیت رو توی خونهی انسی خوندن و کار تموم. اما نه قم رفتم و نه هیچ جای دیگه. داغون و درمونده، تک و تنها زدم رفتم ییلاق تا اونجا بنشینم تا راهحلی برای سیاهروزگاریم پیدا کنم و نمیدونستم حرف رو اینطور پخش میکنن و باز هم من واموندم و انسی برنده بود. حرفم به نامردی در حق یه دختر بیپناه، پخش روستا شد. من رو تو چشم همه که هیچ تو چشم تو هم بد کرد.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
27.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رویای صادق، روایتی از پدر موشکی ایران
🔹امروز سالگرد شهادت شهید حسن تهرانی مقدم، پدر فناوری موشکی ایران است؛ مردی که در دشوارترین روزهای جنگ تحمیلی، با عزم و ایمان خود بنیان امنیت و اقتدار ایران را بنا نهاد.
🔹مستند کوتاه رویای صادق، روایت مرکز حفظ و نشر آثار فرماندهی موشکی سپاه از سال ها مجاهدت این شهید دانشمند است.
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
36.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 آموزش فقه خوراکیها
💠 اعضای حرام گوسفند را بهصورت تصویری و زنده ببینیم. به یکدیگر آگاهی بدهیم. اعضای حرام گوشت گوسفند، بیشتر از آن چیزی است که غالب افراد می دانند.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
برای خرید موشک به روسیه رفتیم، یک موشک چشممو گرفت
موشکی با برد ۳٠٠کیلومتر و خطای ۲۵متری موقع اصابت به هدف
موشک رو خواستم، ژنرال روس موافقت نکرد
گفت: فروشی نیست
اصرار کردم، رد کرد
گفت: من میشناسمت، اگه ما این موشک و به ایران بفروشیم میری از روش میسازی، قول دادم این کارو نمیکنم
ولی قبول نکرد، ناراحت شدم
گفتم: ما این موشک روخودمون میسازیم
ژنرال روس خندید
برگشتم ایران، هرچه روی این طرح کار کردیم جواب نگرفتیم
پناه بردم به مشهد به آغوش امام رضا علیه السلام..
سه روز میرفتم حرم توسل میکردم
بعد روی کارم فکر میکردم، روز سوم عنایتی از آقا شد، جرقه ای توی ذهنم خورد
برگشتم محل استقرارمون، تو دفترنقاشی دخترم طرحی که به ذهنم اومده بود و کشیدم
برگشتم تهران، برگشتیم سرکار
طرح رو پیاده کردم، شد, بهتر از موشک روسی و دقیق تر از اون شد
اسمشو گذاشتیم فاتح، فاتح ۱۱٠
اولین سری از موشک های نقطه زن ایرانی با خطای زیر ۱٠ متر
امام رضا گره موشکی مارو تو دفترنقاشی یه دختربچه حل کرد
سالها بعد و درجریان جنگ اوکراین، روسیه خواستار خرید موشک های فاتح۱۱٠ از ایران شد..
🔹خاطره از : شهید سردار تهرانی مقدم
پدر موشکی ایران.
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ممکن است خدا بیحجابها را بیامرزد اما بدحجابها را نیامرزد...!
سخنرانی استاد قرائتی
💠💠💠
#پای_درس_استاد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب جملهای 👌👌
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین98
من راهی ییلاق شدم و تنها کسی که باخبر بود از ییلاق رفتنم، علی بود و ازش خواسته بودم به کسی چیزی نگه. فریبا وقتی از مسافرت ناگهانیم مطلع میشه، نگران میره و با انسی و مرجان مشاجره میکنه که تقصیر شماست. معلوم نیست،عماد کجا رفته. عزیز و حاج بابا دارن دق میکنن.
انسی هم طبق معمول با اون افکار مریضگونه و جنس خرابش، برادرش رو میفرسته محل کار محمد و میگه کلاهت رو ببر بالاتر که شوهرخواهر و دوست و رفیقت، دختر بکر و باکرهی خواهرم رو فریب داده و خواهرت رو تو اون اوضاع رها کرده. حالا هم رفتن ماه عسل. نبودِ من هم فرصتی شد براش تا توی اون چند روز خوب آبها رو گلآلود کنه و بر علیه من همه رو بشورونه. علی که خبر داشت من کجام،روزی که محمد اومده بود خونه، به حاجبابا و عزیز خبرداده بود اما چون که نتونسته بود ماجرای زن گرفتن رو برات توضیح بده بهت نگفت تا خودم برات بگم.
-اگر هممیگفت چیزی از داغی و سوز دلم کم نمیکرد عماد، کاری که نمیبایست شده بود.
- من اشتباه کردم و این اشتباه و کمکاریم، بهترین روزهای زندگیم رو ازم گرفت. خیلی سخت گذشت و مطمئنا به تو بارها سختتر گذشت.
خلاصه از ییلاق برگشتم و چه اوضاعی بود اون روزها.
چهل روز تموم سراغ مرجان و خونوادهش نرفتم و تماسهاشون رو جواب نمیدادم.
دوسه باری انسی اومد خونهی حاجبابا یا در حجره و بهش گفتم تا زنم رو راضی نکنم برگرده خونه، هیچ تکلیفی برای دخترت تعیین نمیکنم. تا اون شب که رضایت دادی و انگار خدا عمر دوبارهیی بهم داد.
پوزخند تلخی زدم و گفتم:
- برای همین ممنوندارم بودی و مرجان رو هم آوردی بالای سرم تا هرشب از صدای پاهات روی اون پلهها بمیرم و زنده بشم؟ خونهت رو جدا میکردی اونقدر اذیت نمیشدم تا این که آوردیش توی همون خونه.
- وقتی که تو برگشتی انسی پیغام داد که حالا بیا و یه تکلیفی به کار بذار. رفتم و مرجان گفت، توی همین شهر برام خونه بگیر و خودت هم هفتهیی یه بار بیایی کافیه. گفتم زهی خیال باطل. امکانش نیست. حاجبابا گفت یه خونه اجاره میکنم برای فریبا و رضا برن اونجا مرجان هم بمونه همینجا. رضا گفت، نمیشه بابام مراقبت میخواد نمیتونم از اینجا دور باشم. مرجان اگرچه با کلک و زوری محرمم شده بود اما بالاخره اونموقع توی دید مردم آبادی ناموسم حساب میشد و با اون اخلاق و بیبند و باری توی برخوردش با نامحرم نمیشد که به حال خودش رهاش کرد، که اگر رها میشد باز تیشه میشد به آبروی همه.
از طرفی انسی دندون تیز کرده بود برای مال و منال حاجی و تو گوش مرجان خونده بود که بهش بگو برات خونه تو شهر بگیره به این بهونه که معصوم اذیت نشه. حاج بابا هم که بو برده بود گفت امکان نداره! خونهی بهارنشین اون سر روستا هست یه دستی سر و گوشش بکشه ببره اونجا. انسی داد و بیداد کرد و برادرشوهرش رو وسط انداخت که نه نمیتونیم دخترمون رو تک و تنها بفرستیم توی روستا.
هم راهش دوره هم انسی با این اوضاع شوهرش، نمیتونه تنها رهاش کنه و بره سرکشی مرجان.
اون شب به نتیجهیی نرسیدیم و من مونده بودم چه کنم از طرفی تو منعم کرده بودی و گفتی پا نذارم به خونهت از اون طرف نمیشد خونهی شهر بگیرم. چرا که از تو و بچهها دور میموندم میدونستم سخت بهت میگذره اما مرجان رو اوردم اونجا تا هم خیالم بابت بیراه نرفتن اون راحت باشه هم به تو نزدیکتر باشم. خودخواه بودم و حتما که اشتباه کردم ولی تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود. میدونستم که باز هم تو میشکنی و من باز هم تو رو فدای مصالح خونوادهم کردم و اون روزها باخودم میگفتم معصوم رو برای همیشه ازدست دادم. دلخوش بودم به همون دیدارهای چنددقیقهیی و گاهی پا گذاشتن پشت قدمهات توی روستا. اون شبی که دیدم داری شمع روشن میکنی انگار تموم دنیا رو بهم دادن و خدا روشکر کردم. فهمیدم که اون حسی که توی دلت از من داری، نفرت نیست دلخوریه! اما هر چقدر تلاش کردم تا بهت نزدیک بشم تو دوری کردی و رو ازم گردوندی.
نفسش رو صدادار ها کرد و به افق خیره شد.
من اما گنگ و مبهوت مونده بودم و نمیدونستم چی بگم از زندگی که عاشقانه شروع شد و اسیر گردباد نامردی، رسید به قعر سیاهچالهی شک و سیاهبختی.
سعی کردم تا تنها پرسش آزار دهنده، توی ذهنم رو بذارم برای یه وقت دیگه. مرد من به این آرامش نیاز داشت. درست بود که دلگیر بودم اما دوستش داشتم و از دیدن عذابش بیقرار میشدم.
حرفی برای گفتن نبود. اصلا نمیتونستم حرفی بزنم. نیاز بود زمان بگذره تا بتونم تموم اون اتفاقات رو هضم کنم. سرپا شد و پیدرپی ریههاش رو پر و خالی کرد و عمیق نفس کشید. نگاهم کرد، سنگین هم نگاهم کرد، سر بلند کردم و اون سبز آبی مهربون رو به جون خریدم. دستش رو سمتم دراز کرد و دست قلاب کردم بین دستش و بلند شدم.
داشتم خاک پشت لباسم رو میگرفتم که گفت:
_ بپرس معصوم، بپرس نذار عذابت بده اون سوالی که دارم از توی چشمهات میخونمش.
✿?کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین99
خودم رو به نادونی زدم و گفتم:
_چه سوالی؟ چیزی ندارم واسه گفتن.
سرسختانه و سمج گفت:
_ بگو معصوم بگو، من گفتم و سبک شدم تو هم بگو.
نگاهش کردم و با بغض گفتم:
_ عماد... من نمیگم تو دروغ گفتی و تموم اینها یه سری توجیه بیخوده، که قبولت دارم و ایمان دارم که راستش رو گفتی، ولی... ولی تو گفتی هیچ احساسی بهش نداشتی.
تموم کردم حرفم رو! خجالتم میشد از رابطه شوهرم با یه زن دیگه بپرسم. حیا میکردم حتی از روی شوهر خودم. بغض داشتم و خیلی خودم رو کنترل کردم تا دوباره گریهمنگیره. از شدت بغض چونهممیلرزید. پشت کردم بهش و نفسهای پیاپی و عمیق کشیدم. حس کردم دستی رو که دور بازوهام حلقه شد و گفت:
_ منظورت چیه معصوم؟ بگو اون حرفی که توی دلته و داره میسوزونتت و هُرمش کشیده تا توی چشمهات.
دلخور و بی تاب رو کردم بهش و گفتم:
_ عماد، اون... اون از تو... حامله بود. تو چه جوری میگی احساسی نداشتی بهش، مگه میشه؟
دوباره دل بهونهگیر شده بود و چشمهام خیال بارش داشت. اشک سرازیر شد. کلافه بودم میخواستم نپرسم، میخواستم بیخیالش بشم ولی مگه میشد؟ شاید من زن حسودی بودم که شوهرم رو فقط برای خودم خواسته بودم و بس.
_ من مرجان رو عقد کرده بودم و بدون کوچکترین رابطهیی داشتم باهاش زیر یه سقف زندگی میکردم معصوم. بهش گفته بودم که حالا که با زندگی من اینطور تا کردی و آبروم رو پیش خونوادهم بردی من هم نامرد میشم و مثل یه حیوون باهات برخورد میکنم. ما توی یه خونه بودیم با کوچکترین برخوردی و اون نمیتونست تحمل کنه بیاعتنایی من رو. هر شب دعوا و جنگ اعصاب بود. از طرفی هر چی میخواستم به تو نزدیک بشم امکانش نبود. من مریض و مرتاض نبودم یه مرد جوون بودم که زنش هم طردش کرده بود. شش ماه گذشت و هیچ اتفاق امیدوار کنندهیی بینمون نیفتاد، تو حتی از روبرو شدن با من هم اکراه داشتی، از طرفی فشار انسی دوباره زیاد شده بود و میدیدم که مرجان رو اورده به سحر و جادو و چند باری طلسم نوشتههاش رو هم پیدا کردم. شرایطم سخت بود. و تو به هیچ عنوان خیال کنار اومدن نداشتی. یه وقت دیدم انگار تلاشم بیفایدهس. من تو رو از دست داده بودم و امیدی نبود. شش ماه وقت کمی نبود و من بیگناه وارد اون معرکه شده بودم و تو امونم ندادی که لااقل برات حرف بزنم.
چارهیی نبود اون رو پذیرفتم، ولی باهاش شرط کردم که اگه یه روزی معصوم بهم برگشت باید تموم ماجرا رو براش تعریف کنی و بعد از اون انتظار نداشته باشی پا بذارم توی حریمت. مرجان اما اونقدر از بریدنت مطمئن بود و به خودش ایمان داشت که میتونه من رو جذب خودش کنه که خودش رو پیروز میدون میدید و یکه تازی میکرد و میگفت، اون بر نمیگرده اگه برگشت، باشه.
قدمی به جلو برداشت و حالا درست روبروم ایستاده بود و دو دستش رو روی بازوهام گذاشت و مستقیم نگاهم کرد.
- من برای اثبات راستی حرفهام هر کاری تو بگی میکنم، حتی اگر خواستی میبرمت یه گوشهیی که من باشم و تو و انسی و مرجان.
عماد دروغ نمیگفت و منِ عاشق باور کردم تموم حرفهاش رو. دلم براش میسوخت ما هر دو قربانی شده بودیم. هر دو شکسته بودیم. باز بغض بود و اشک نبود. دوباره داشت گلوگیر میشد. پی به حالم برد که بازوم رو توی دست فشرد و در آغوشم گرفت و روی سرم رو بوسید. آروم شدم و نفس گرفتم از همون آغوش گرمی که سه سال دور بودم ازش. چقدر دلم برای گرمای بین بازوهاش تنگ شده بود، برای اون ضرباهنگ زیر قفسهی سینهش که تند و پیاپی میزد. درد این جفا تا عمق دلم رو شکاف داده بود ولی نمیدونم چرا دلم بخشیدن میخواست، دلم فداشدن میخواست، دلم گذشت میخواست. شاید اون روز و اونجا عاجز بودم از زود بخشیدن اما باور داشتم که بالاخره قدرت این عشق غالب میشه.
سوار شدیم و راه افتادیم. توی سرم غوغا بود و نیاز داشتم به سکوت. عماد خواست چیزی بگه که دست بالا بردم و آروم گفتم:
_ بسه عماد بسه! بذار یه کم نفس تازه کنیم، هم تو، هم من.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم بستم. شاید چیزی از دلگیریم کم نشده بود اما احساس سبکی عجیبی داشتم.
روبروی گنبد حرم خانم بودیم. با عشق سلام دادم و پیاده شدم. اومد کنارم و کنارش راهی شدم. راهی یه تیکه از بهشت خدا.
مثل همیشه عماد بود که زیارت رو بلندبلند خوند و من پشت سرش خط گرفتم و زمزمه کردم. کنار ضریح ایستاده بودم و با هر نفس، آرامش مهمون وجودم میکردم. نمازش رو خونده بود که کنارم اومد و دستم رو گرفت بین دستش و بالا برد و قفل پنجرههای ضریح کرد و گفت:
_بگو معصوم، پیش خانم بگو حلالم کردی.
برای دلخوشی عماد آروم گفتم:
_ حلالت کردم عماد.
دست از زیر دستش کشیدم و یه گوشه ایستادم و اونقدر گریه کردم تا آروم شدم. بخشیدن دل بزرگ میخواست و من هنوز اونقدرها دل دریا نکرده بودم انگار. من اون روز و اون لحظه از اون بزرگوار فقط دریادلی طلب کردم.