📝جشن کرونایی نیمه شعبان در خانۀ یک طلبه (داستان کوتاه)
🧮۸۰۰ کلمه
📆 ۲۲ فروروین ۱۳۹۹
بسم الله
🔰سخنرانی تلویزیونی آقا که تمام شد، همگی صلوات فرستادیم.
فرشته آمد جلوی من نشست و گفت: «بابا، حالا که امسال نمیتونیم تو روز نیمه شعبان بریم تو جشن شرکت کنیم، بیا خودمون یه جشن برگزار کنیم. شما هم سخنرانی کن!»
محمدرضا خودش را انداخت توی بغلم و گفت: «آره بابا، منم مداحی محمود کریمی رو میخونم».
گفتم: «قبول، فقط اول محمدرضا مداحی کنه».
🔰چند دقیقه بعد فرشته گفت: «پذیرایی آماده است». بعد هم یک صندلی آورد و رویش یک پارچۀ سفید انداخت. محمدرضا رفت روی صندلی نشست و با یک بسم الله شروع کرد: «دل دل نکن ای دل، دست دست نکن ای پا...»
🔰همانطور که داشتیم دست میزدیم، به این فکر میکردم که چه حرفی بزنم تا هم بچهها متوجه بشوند و هم به درد خودم و مادر بچهها بخورد.
مداحی محمدرضا که تمام شد، صلوات فرستادیم. فرشته به عنوان مدیر برنامۀ جشن گفت: «حالا نوبت شماست».
🔰روی صندلی نشستم و شروع کردم:
«بسم الله الرحمن الرحیم. این روزا همهٔ ما منتظر یه مهمون هستیم، یه مهمون عزیز که قراره بعد از سالها دوری به جمع ما برگرده. کیه که ندونه مهمونی برای خودش آدابی داره؟ کسی که منتظر یه مهمون عزیزه، از مدتها قبل خودشو برای اومدن اون آماده می کنه تا وقتی که اومد، همه چیز اون طوری باشه که او دوست داره...»
ـ «مثل اون وقتی که ما منتظر دوقلوها بودیم و داشتیم خودمون رو آماده میکردیم!»
ـ «آره دخترم، یا مثل اون دفعه که مادرجون داشت از کربلا میاومد و داشتیم برای استقبال از خودش و پذیرایی از مهمونا آماده میشدیم.
حالا ما چکار باید بکنیم تا برای اومدن امام زمان آماده باشیم؟
امام باقر علیه السلام تو یکی از احادیثشون، یکی از این کارها رو به ما یاد دادن. ایشون فرمودن در زمان ظهور امام زمان، شیعیان اینقدر با هم مهربون میشن، که اگه یکیشون به پول نیاز داشته باشه، راحت دست میکنه تو جیب دوستش و پولی رو که لازم داره برمیداره؛ دوستشم از این کار ناراحت نمیشه...»
🔰این بار محمدرضا پرید توی حرفم و گفت: «ولی بابا، این کار که دزدیه! یعنی ما شیعیان باید از هم دزدی کنیم تا امام زمان بیاد؟!»
فرشته که داشت با سینی آب پرتقال از آشپزخانه بیرون میآمد، لبش را گزید و با دندان قروچه گفت: «هیسس، مثلاً سخنرانیه ها! آخه کی وسط سخنرانی سؤال میکنه؟»
ـ «عیبی نداره بابا جون، ما کلاً سخنرانی مون فرق میکنه. ببین، منم فقط یک عبا انداختم رو دوشم و به جای منبر رو صندلی نشستم».
فرشته همانطور که خم شده بود تا مادرش آب پرتقال بردارد، رو کرد به من و سری تکان داد و چشمکی زد که یعنی: «فهمیدم، چون محمدرضا بچه است، نمیخواهی ناراحتش کنی!»
فقط دو سال از محمدرضا بزرگتر است، ولی دختر است دیگر.
🔰میخواستم جواب محمدرضا را بدهم که فرشته آرام ـ طوری که مثلاً ما نشنویم ـ به مادرش گفت: «برای شما دو تا آب پرتقال آوردم؛ آخه سهم دوقلوها رو هم شما باید بخوری».
قند توی دلم آب شد، ولی به روی خودم نیاوردم و رو کردم به محمدرضا: «ببین پسرم، منظور امام باقر علیه السلام این نیست که شیعیان باید از هم دزدی کنن تا امام زمان تشریف بیارن. منظورشون اینه که مثلاً من و همسایهها اینقدر باید به هم نزدیک بشیم و همدیگه رو دوست داشته باشیم که اگه یکی از همسایهها به پول نیاز داشت، من حتی نباید اجازه بدم خودش بهم بگه، باید خودم بهش کمک کنم».
🔰محمدرضا آرام شده بود و داشت فکر میکرد. رو کردم به طرف فرشته و ادامه دادم:
«مثلاً دیدید وقتی دستهجمعی می ریم بیرون، موقع خرید که میشه و ما مردا میخواهیم پولش رو حساب کنیم، بیشتر وقتا عمو جواد حساب میکنه؟ همیشه هم میگه جیب من و شما نداره که!»
حاجخانم که تا اینجای سخنرانی را فقط گوش کرده بود، گلویی صاف کرد تا تواضعش را به رخ من بکشد که لطف کرده و با آن همه فضل، پای منبر من نشسته است: «مثلاً تو همین سخنرانی امروز، آقا دستور دادن حالا که ماه مبارک رمضان نزدیکه، هر کس که میتونه به فقرا و کسایی که به خاطر تعطیلی این روزا مشکل مالی پیدا کردن کمک کنه».
🔰محمدرضا با ناراحتی رو به مادرش کرد و گفت: «منم دوست دارم به دستور آقا سید علی عمل کنم».
ـ «خب عمل کن مامان جان، قلکت رو بیار بده بابا، ببره قرارگاه جهادی».
ـ «قلکم که خالیه. مگه یادت نیست؟ قبل عید دادیم قرارگاه برای خرید ماسک. تو این چند وقتم که شما خیلی به من پول نداید تا بندازم توش».
اشتیاق محمدرضا را که برای ایثار دیدم، گفتم: «عیبی نداره بابا جون، شما قلکت رو بیار، هرچقدر توش پول بود، دوبرابرش رو هم من میذارم روش از طرف شما می دم به قرارگاه».
چشمان محمدرضا برق زد. از جا کنده شد و دوید سمت اتاق...
#انتظار_حقیقی
#عصر_ظهور
#رزمایش_همدلی
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
2.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با انتظار به جایی نمیرسیم!
⌛ ۱۴۰ ثانیه
📆 ۲۳ فروردین ۱۳۹۹
بسم الله
🔰هر وقت این دو دقیقه را تماشا میکنم، این معنا در ذهنم تداعی میشود که با انتظار راه به جایی نمیبریم؛ باید به اضطرار برسیم.
باید کارمان به جایی برسد که اماممان را نه فقط با زبان، که با همه وجود بخواهیم و فریاد بزنیم.
باید باورمان شود که اگر به امام نرسیم هلاک میشویم.
🔰فقط کافی است لحظهای دست از بازی و غفلت برداریم و سرمان را بالا بگیریم تا ببینیم که دشمن چگونه به سوی ما میتازد تا کارمان را یکسره کند؛ آن وقت کاری را که یک عمر و در سرخوشیهایمان نتوانستهایم بکنیم، یک شبه به سامان میرسانیم؛
که در روایات وعده داده شده است که اگر زمینه فرج فراهم شود، طومار غیبت یک شبه در هم میپیچد.
💡پی نوشت:
چه سریال خوبی بود این "روزی روزگاری"؛ چقدر آموزههای تربیتی در آن بود.
چقدر جای چنین سریالهایی خالی است.
#حقیقت_انتظار
#اضطرار_به_حجت
#عصر_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592
📝جشن کرونایی نیمه شعبان در خانۀ یک طلبه (داستان کوتاه)
🧮۸۰۰ کلمه
📆 ۲۲ فروروین ۱۳۹۹
بسم الله
🔰سخنرانی تلویزیونی آقا که تمام شد، همگی صلوات فرستادیم.
فرشته آمد جلوی من نشست و گفت: «بابا، حالا که امسال نمیتونیم تو روز نیمه شعبان بریم تو جشن شرکت کنیم، بیا خودمون یه جشن برگزار کنیم. شما هم سخنرانی کن!»
محمدرضا خودش را انداخت توی بغلم و گفت: «آره بابا، منم مداحی محمود کریمی رو میخونم».
گفتم: «قبول، فقط اول محمدرضا مداحی کنه».
🔰چند دقیقه بعد فرشته گفت: «پذیرایی آماده است». بعد هم یک صندلی آورد و رویش یک پارچۀ سفید انداخت. محمدرضا رفت روی صندلی نشست و با یک بسم الله شروع کرد: «دل دل نکن ای دل، دست دست نکن ای پا...»
🔰همانطور که داشتیم دست میزدیم، به این فکر میکردم که چه حرفی بزنم تا هم بچهها متوجه بشوند و هم به درد خودم و مادر بچهها بخورد.
مداحی محمدرضا که تمام شد، صلوات فرستادیم. فرشته به عنوان مدیر برنامۀ جشن گفت: «حالا نوبت شماست».
🔰روی صندلی نشستم و شروع کردم:
«بسم الله الرحمن الرحیم. این روزا همهٔ ما منتظر یه مهمون هستیم، یه مهمون عزیز که قراره بعد از سالها دوری به جمع ما برگرده. کیه که ندونه مهمونی برای خودش آدابی داره؟ کسی که منتظر یه مهمون عزیزه، از مدتها قبل خودشو برای اومدن اون آماده می کنه تا وقتی که اومد، همه چیز اون طوری باشه که او دوست داره...»
ـ «مثل اون وقتی که ما منتظر دوقلوها بودیم و داشتیم خودمون رو آماده میکردیم!»
ـ «آره دخترم، یا مثل اون دفعه که مادرجون داشت از کربلا میاومد و داشتیم برای استقبال از خودش و پذیرایی از مهمونا آماده میشدیم.
حالا ما چکار باید بکنیم تا برای اومدن امام زمان آماده باشیم؟
امام باقر علیه السلام تو یکی از احادیثشون، یکی از این کارها رو به ما یاد دادن. ایشون فرمودن در زمان ظهور امام زمان، شیعیان اینقدر با هم مهربون میشن، که اگه یکیشون به پول نیاز داشته باشه، راحت دست میکنه تو جیب دوستش و پولی رو که لازم داره برمیداره؛ دوستشم از این کار ناراحت نمیشه...»
🔰این بار محمدرضا پرید توی حرفم و گفت: «ولی بابا، این کار که دزدیه! یعنی ما شیعیان باید از هم دزدی کنیم تا امام زمان بیاد؟!»
فرشته که داشت با سینی آب پرتقال از آشپزخانه بیرون میآمد، لبش را گزید و با دندان قروچه گفت: «هیسس، مثلاً سخنرانیه ها! آخه کی وسط سخنرانی سؤال میکنه؟»
ـ «عیبی نداره بابا جون، ما کلاً سخنرانی مون فرق میکنه. ببین، منم فقط یک عبا انداختم رو دوشم و به جای منبر رو صندلی نشستم».
فرشته همانطور که خم شده بود تا مادرش آب پرتقال بردارد، رو کرد به من و سری تکان داد و چشمکی زد که یعنی: «فهمیدم، چون محمدرضا بچه است، نمیخواهی ناراحتش کنی!»
فقط دو سال از محمدرضا بزرگتر است، ولی دختر است دیگر.
🔰میخواستم جواب محمدرضا را بدهم که فرشته آرام ـ طوری که مثلاً ما نشنویم ـ به مادرش گفت: «برای شما دو تا آب پرتقال آوردم؛ آخه سهم دوقلوها رو هم شما باید بخوری».
قند توی دلم آب شد، ولی به روی خودم نیاوردم و رو کردم به محمدرضا: «ببین پسرم، منظور امام باقر علیه السلام این نیست که شیعیان باید از هم دزدی کنن تا امام زمان تشریف بیارن. منظورشون اینه که مثلاً من و همسایهها اینقدر باید به هم نزدیک بشیم و همدیگه رو دوست داشته باشیم که اگه یکی از همسایهها به پول نیاز داشت، من حتی نباید اجازه بدم خودش بهم بگه، باید خودم بهش کمک کنم».
🔰محمدرضا آرام شده بود و داشت فکر میکرد. رو کردم به طرف فرشته و ادامه دادم:
«مثلاً دیدید وقتی دستهجمعی می ریم بیرون، موقع خرید که میشه و ما مردا میخواهیم پولش رو حساب کنیم، بیشتر وقتا عمو جواد حساب میکنه؟ همیشه هم میگه جیب من و شما نداره که!»
حاجخانم که تا اینجای سخنرانی را فقط گوش کرده بود، گلویی صاف کرد تا تواضعش را به رخ من بکشد که لطف کرده و با آن همه فضل، پای منبر من نشسته است: «مثلاً تو همین سخنرانی امروز، آقا دستور دادن حالا که ماه مبارک رمضان نزدیکه، هر کس که میتونه به فقرا و کسایی که به خاطر تعطیلی این روزا مشکل مالی پیدا کردن کمک کنه».
🔰محمدرضا با ناراحتی رو به مادرش کرد و گفت: «منم دوست دارم به دستور آقا سید علی عمل کنم».
ـ «خب عمل کن مامان جان، قلکت رو بیار بده بابا، ببره قرارگاه جهادی».
ـ «قلکم که خالیه. مگه یادت نیست؟ قبل عید دادیم قرارگاه برای خرید ماسک. تو این چند وقتم که شما خیلی به من پول نداید تا بندازم توش».
اشتیاق محمدرضا را که برای ایثار دیدم، گفتم: «عیبی نداره بابا جون، شما قلکت رو بیار، هرچقدر توش پول بود، دوبرابرش رو هم من میذارم روش از طرف شما می دم به قرارگاه».
چشمان محمدرضا برق زد. از جا کنده شد و دوید سمت اتاق...
#انتظار_حقیقی
#عصر_ظهور
#رزمایش_همدلی
#بازنشر
https://eitaa.com/joinchat/1379663915Ce68dbc3592