حسین بن منصور حلاج را در ظهر رمضان، گذر به کوی جذامیان افتاد! جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند. حلاج بر سر سفره نشست و چند لقمه بر دهان برد. جذامیان گفتند: دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند. حلاج گفت آنها روزه اند و سپس برخاست.
غروب، هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما. شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که روزه شکستی! حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم ولی دل نشکستیم...
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📢✍👈
هشدار
هشدار
هشدار
🕹هیچوقت Wi-Fi خونتون رو 24 ساعته روشن نذارید !
اگر وایفای خانه شما، و یا دیتای تلفن همراه شما همیشه روشن است، پس حتما این کلیپ رو ببینید
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 مادر قهرمان سال روسیه
🌷پوتین مدال مادر قهرمان سال روسیه را به همسر رئیس جمهور چچن (رمضان قدیرف) به خاطر داشتن ۱۵ فرزند اهدا کرد....
این مادر مسلمان ۹ پسر و ۶ دختر دارداینهم تبلیغات وتشویق فرزندآوری درکشورهمسایه،،
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
درکشورماتنهاچیزیکه مصرف بالاداردوجایگزین نمیشود نیروی انسانیه،،، آنوقت چطورمیخواهیم دردنیاحرف اول رابزنیم هیچکدام ازمسئولین برای آنهاییکه بچه کم دارند،،تره هم خوردنمیکندچه برسه فرزندزیاد،،
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_یکم🎬:
روزها مثل برق و باد می گذشت، فاطمه دور درس و دانشگاه را خط کشیده بود و آرامشی نسبی بر زندگیشان حاکم شده بود و انگار همین کار باعث شده بود فتانه اندکی آرام گیرد و از طرفی روح الله در امتحان استخدامی یک نهاد دولتی پذیرفته شده بود و محل خدمت او شهرستانی بود که فاصله زیادی تا زادگاهش داشت، با انتقال محل زندگی فاطمه و روح الله، انگار تمام اتفاقات بد به ارامش و اتفاقات خوب تبدیل شده بود.
فتانه درگیر زندگی بچه هایش شده بود و طوری رفتار می کرد که روح الله کمترین تماسی با محمود نداشته باشد و به نوعی می خواست رشتهٔ پدر و فرزندی را ببرد و روح الله که مشغله هایش زیاد شده بود، اصلا به کارهای فتانه فکر نمی کرد تا بفهمد هدفش چیست؟ اما فاطمه با فراغ بال همه چیز را زیر نظر داشت و از طرفی خوشحال بود که از فتانه دور شده و خوشحال تر بود که فتانه به دلایلی خواهان این است که بین روح الله و خانواده اش ارتباط زیادی نباشد.
این سالها،یکی از بهترین سالهای زندگی این زوج محسوب میشد، زینب قد می کشید و هر روز شیرین زبان تر از قبل می شد و فاطمه فرزند دومش را به دنیا آورد.
عباس که به دنیا آمد انگار تمام آرامش دنیا را در کامشان ریختند، عباس بچه ای ارام بود که خوب میخورد و خوب می خوابید و مانند زینب که شبها نا ارامی می کرد و از گرفتن سینه مادر امتناع میکرد، نبود، روح الله هم پله های ترقی را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشت و اوازهٔ کار و موفقیتش شهر به شهر می گشت و این بین به گوش فتانه و فرزندانش می رسید.
هر چه محمود به بودن و موفقیت های روح الله بیشتر افتخار می کرد، کینهٔ و حسادت فتانه بیشتر تحریک می شد، خصوصا اینکه سعید پشت سر هم بد بیاری می آورد، دست به هر کاری میزد، اخرش خراب می شد و سرمایه اش از بین میرفت و فتانه مجبور بود به نوعی روی شکست های سعید سرپوش قرار دهد تا مسخره خاص و عام نشود.
تا اینکه به فکر سعید رسید که بنگاه معاملاتی ماشین بزند و ماشین های خارجی را وارد کند و این ما بین سود کلانی نصیبش شود و همین زمان ماجرایی تازه شروع شد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هشتاد_دوم 🎬:
شراره آهی کشید و نگاهش را به پنجره ای که پرده اش کشیده بود دوخت، تا اینجای خاطرات، روایات مادربزرگش بود و اینک به جایی رسیده بود که تکرار قصه های خودش بود.
شراره خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی دیوار شد و غرق در خاطرات چند سال پیش شد، درست یادش می آمد آن روز را:
با دوست پسر جدیدش قرار گذاشته بود، سیامک پسری پولدار که تک پسر خانواده بود و توی یک روز بارانی جلوی پارک شراره را که چتری قرمز با توپ های سفید برسر گرفته بود سوار کرد و شراره متوجه شد اگر قاپ سیامک را بدزد شاید بتواند عمری راحت بخورد و بخوابد و کیف دنیا را کند و مطمئن بود که میتواند، چرا که او دختر جمشید بود، جمشید قمار باز که سر همه را کلاه میذاشت و هیچ کس هم بو نمیبرد، به گفتهٔ پدرش، از بین بچه هایش شبیه ترین فرد به او شراره بود و همیشه روی شراره حساب ویژه ای داشت.
حالا بعد از یک مدت ارتباط با سیامک، قرار بود باهم بروند به نمایشگاه اتومبیل تا سیامک با پسند شراره،یک ماشین شاسی بلند و شیک پسند کند.
شراره زیباترین لباسش را تنش کرد، مانتویی جلوباز و کوتاه و مشکی با یقه کتی و قرمز رنگ و آستین های قرمز، شاید نزدیک یک ساعت از وقتش را جلوی آینه گذرانده بود تا با آرایشی ملیح، دل سیامک نگون بخت را بلرزاند.
سر موعد ماشین سیامک، جلوی همان پارکی که اول آشنایی همدیگر را دیدند، منتظر شراره بود.
شراره با ناز و افاده ای پسرکش سوار ماشین شد و سلام کرد، سیامک خیره در چشمان او لبخندی زد و همانطور که لپ شراره را در دستش میگرفت گفت: سلام خانم خانما، بزنم به تخته چه خوشگل شدی...راستش را بگو پیش کدوم آرایشگر رفتی که همچی حوری ساخته؟!
شراره همانطور که لبخند میزد دست سیامک را آرام از گونه اش جدا کرد و گفت: هیچ ارایشگری، فراموش نکن اولا من کلا زیبا هستم درثانی از هر انگشتم یه هنر میباره و باید یادآوری کنم که انگار خودم عمری توی آرایشگاه هنرنمایی کردم..
سیامک دنده را عوض کرد و گفت: آی قربون خانمی هنرمند خودم و پایش را روی گاز گذاشت و ادامه داد: پیش به سوی مقصد، میخوام یه ماشین بگیرم که خانمم عشق کنه..
شراره لبخندی زد و گفت: حالا قبل ماشین گرفتن، بگوبه پدر و مادرت راجع به من نگفتی؟!
سیامک اخمی کرد و گفت: خودت میدونی بابام خارج از کشوره، مامان هم که بدون اجازه بابا آب نمیخوره، بعدم از نظر اونا من نامزد دارم، اونا رزی را برام لقمه گرفتن، باید کم کم پیش برم، آروم آروم و با نقشه بگم که همون اول راه با خانم خانمی مخالفت نکنند.
شراره آه کوتاهی کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد و در ذهنش به اینهمه وابستگی سیامک به پدرش فحش میداد، سیامک اونی نبود که نشان میداد، اما میشد تیغش زد، پس حالا حالاها باهاش کار داشت.
بعد از یک ربع رانندگی، جلوی نمایشگاه ماشین بزرگی که انگار از دور به آدم چشمک میزد ایستاد.
سیامک پیاده شد و در ماشین را برای شراره باز کرد، شراره با ناز و افاده پیاده شد، کیف قرمز رنگش را روی شانه اش مرتب کرد، سیامک همانطور که میخواست دست شراره را بگیرد متوجه شد شراره به نقطه ای خیره شده،انتهای نگاه او به پشت در شیشه ای نمایشگاه اتومبیل، پسری که پشت میز نشسته بود میرسید.
شراره خیره به آن مرد پلک نمیزد ، ذهنش او را به سالها قبل میبرد،خاطرات در ذهنش جان گرفته بود و زیر لب تکرار کرد: آره خودشه، اینکه...اینکه..اما خیلی خوشگل شده،یعنی اینجا متعلق به....
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در ماه رجب نور خدا میتابد
🌸از روی علی نور خدا میتابد
🌸در خانه ی حق حقیقتی گشت نهان
🌸پرورده ی دست حق، علی می تابد
🌸میلاد با سعادت مولیالموحدین، حضرت امام علی (علیه السّلام ) و روز پدرومرد بر شما عزیزان مبارک باد..
@ranggarang
ورد لب و ذڪر شبِ عشاق علیسٺ
تاصبح قیامٺ ولےالله علیسٺ
من یاعلےو یاعلے گویم همہ عمر
آنڪس ڪه مرا باب نجاٺ اسٺ، علیسٺ
#علی_ولی_الله💫💚🌺
#میلاد_امام_علی(ع)💫🌺
#روز_پدر_مبارک_باد💫🌺
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پای مردی مرام مکتب ماست
اسدالله امام مذهب ماست
@ranggarang
YEKNET.IR - sherkhani - milad imam ali 1400 - banifatemeh.mp3
6.92M
🌺 #میلاد_امام_علی(ع)
💐به نام خداوند جان و جهان
💐به پروردگار زمین و زمان
🎙 #سید_مجید_بنی_فاطمه
@ranggarang