شاهزاده ای در خدمت
قسمت پنجاه و دوم🎬:
آری هر روز که می گذشت ، اعجازها بود که از آسمان می رسید ، تلنگرهایی که خداوند بر بدنهٔ جامعهٔ اسلامی میزد ، تا آنها که نمی دانند، بدانند و آنها که در خواب غفلت هستند، بیدار شوند و آنان که دنبال دنیا فتاده اند ، آخرت را در یابند.
تمام این اعجازها و تلنگرها که مانند پیکانی رو به سوی زمین بود و گویی نوک این پیکان چیزی نبود جز اینکه «آگاه باشید که علی همان حق و حق همان علی ست»...
بدانید که «علی در قرآن جاری ست و قران همه در علی آشکار است» ، بفهمید و ایمان بیاورید که «پس از پیامبر ، ولی و سرپرستی برای شما نیست جز علی»..
فضه ، این دخترک شیرین سخن ، تمام این اشارات خداوند را که در قالب حرکات پیامبر یا آیات قرآن جاری بود می گرفت و به گوش جان می سپرد و انگار این مقدّر خداوند بود که دست تقدیر، او را از قصر پدرش بیرون آورد و به بهشت زندگی علی و زهرا وارد کند ، چرا که او باید خود ، در زمانی دیگر ، تمام آنچه را که دیده و شنیده بود و به آن ایمان آورده بود ، بیرون ریزد و بر همگان آشکار کند تا شاید گمراهی به راه آید ، دنیاطلبی ، عقبی طلب شود و فریفته ای راه مستقیم را بشناسد.
فضه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید ، زیرا حال می دانست که همنشین «بهترین خلق» است و می دانست در خانه ای زندگی می کند که آیهٔ تطهیر بر سر اهل خانه نازل شده ، می دانست محبت مولایی را به دل دارد که خداوند دل در گرو مهر او اولاد او دارد...
می دانست که این محبت آنچنان پاک است که فقط دلهای پاک را تسخیر می کند.
هر روز شیرین تر از دیروز می گذشت و روزها شتابان ،مسیر خود را طی می کرد
این روزها در مدینه خبرهای دیگری برپا بود و اینبار نه مسلمانان ، بلکه مسیحیان اطراف ، علی الخصوص مسیحیان نجران ، به طلب حقیقت پای به این شهر مقدس نهاده بودند و می خواستند معرکه ای برپا کنند تا در آن معرکه ، آخرین پیامبر خدا را به سخره گیرند، اما غافل از این بودند که محمدصلی الله علیه واله حق است...دینی که آورده حق است و خداوندش هم حق است و اسلام نیست مگر همان مسیحیت ، که عیسی مسیح از آسمان آورد ،اما اسلام کامل تر از مسیحیت است ومسیحیت نیست مگر همین اسلام ، الفبای مسلمانیت...
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@ranggarang
شاهزاده ای در خدمت
قسمت پنجاه و سوم🎬:
مکه بزرگترین پایگاه کفار قریش فتح شده بود و می رفت تا اسلام ،سرتاسر شبه جزیره عربستان و حتی سرزمین های اطراف آن را مطیع خود سازد.
مردم نجران هم که مسیحی بودند و در منطقه مرزی حجاز و یمن زندگی می کردند، ماجرای ظهور پیامبر اسلام را شنیده بودند.
در این هنگام بود که پیامبر نمایندگانی به سمت نجران فرستاد و نامه ای برای اسقف، بزرگ کشیشان مسیحی می نویسد ، در قسمتی از این نامه آمده است که :
...من شما را از بندگی بندگان خدا به بندگی خدا فرا می خوانم و نیز از شما دعوت می کنم که از فرمانبری و ولایت بندگان خدا بدر آمده ، ولایت خدا را پذیرا شوید ، اما اگر اسلام را نپذیرفتید، پس باید که جزیه بپردازید و اگر جزیه ندهید با شما اعلان جنگ میکنم.
بزرگان نجران بعد از خواندن نامه پیامبر به شور و مشورت نشستند و مصلحت در آن دیدند که ابتدا با حضرت رسول وارد مذاکره شوند، شاید که با این روش بر او فائق آیند.
از این رو به مدینه آمدند و با آن حضرت دربارهٔ درستی ادعای پیامبریش به بحث و مناظره پرداختند.
ولی از آنجا که محمد صلی الله علیه واله دینش، سخنش ، کلامش دلیلش همه و همه حق است و نشأت گرفته از علم الهی خداوند است پس مذاکرات مسیحیان با پیامبر به شکست انجامید و در پایان ، پیامبر به دستور خداوند، برای آنکه راه هرگونه فرار از حق و راستی را بر آنان ببندد، آنان را به یک نبرد جدید فراخواند.
نبردی که به پیشنهاد باریتعالی بود ، او که آفریدگار علی ست و عاشق این ولیّ آخرین پیامبرش...
گویی خداوند در این سالها که بسیار هم حساس بود ، در هر موضوعی می خواست عشقش را به علی اعلی به رخ تمام جهانیان بکشاند. تا همگان راه از چاه بازشناسند...تا همگان در حصار امن دین قرار گیرند ، تا پس از پیامبرش ولی بلافصل او رهبری کند این عالم خلقت را ...تا شورایی تشکیل نشود ....تا سقیفه ای شکل نگیرد...تا پهلویی نشکند ، محسنی سقط نشود ، فرقی از هم نشکافد..جگری پاره پاره نگردد... و سری بالای نی نرود...ولی داد از دست ابلیسان انسان نما که پا جای پای شیطان می گذارند و...
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹آهنگ محلی دروصف امام زمان(عج)
شعراز از مرحوم علامه حسن زاده آملی..
@ranggarang
عملِ مستحب انسان را به خدا نزدیک
نمی گرداند، اگر به واجب زیان رِسانَد..
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۳۹ ]
حکمت گمشده ی مومن است، حکمت
را فراگیر هر چند از منافقان باشد.. !
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۸۰ ]
ایمان نقطه ای نورانی در قلب پدید
می آورد که هر چه رشد کند، آن نیز
فزونی یابَد...
#نهجالبلاغه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیشترین دعایی رو که آیت الله بهجت سفارش میکرد ؛ جهت حفظ از بلا و گرفتاری...
انقدر این دعا مهمه که امام صادق میفرماید:
پدرم به من سفارش کرد صبح و شب سه مرتبه این دعا رو بخونم از همه بلاها و گرفتاریها در امان میمانم ...
وقتی فرزندتون از خونه بیرون میره با خوندن آیت الکرسی و همچنین این دعا اونها رو در یک حصاری از نور قرار میدید که خداوند حافظ جانومال شما خواهد شد❤️❤️
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛕🏺راز اهرام ثلاثه مصر ‼️
قرآن رازی رو حل کرد که صدها سال دانشمندان و تاریخ شناسان نتونستند حل بکنند ...
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ امیرالمومنین امام علی (ع):
هر کس بدون ارتکاب گناهی عذرخواهی کند، خود را گنهکار قلمداد کرده است.
📚 غررالحکم، حدیث 8894
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا خود تحقیر های ایرانی یکم وطن پرستی از چینی ها یاد بگیرید!!!
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه اسرائیلی خبیث به ایران توهین میکنه ورزشکار قهرمان از لرستان چنان ادبش میکنه که تا قیامت یادش نره👊
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆اشکهای خواننده لبنانی از شوق دیدار رهبرمعظم انقلاب: ایشان پدر ما و پناهگاه ماست؛ بخصوص بعد از شهادت سید
@ranggarang
✨حکایتی آموزنده✨
👈 ﭘﻴﺮﻯ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﻳﻰ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺎﺭﺝ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﻣﻰ ﺭﻓﺖ.
👈 ﺩﺭ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﻰ، ﭘﻴﺮ، ﺻﺒﺢ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﻣﺪ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﻰ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪ ﺍﻱ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺧﻴﺲ ﻭ ﮔﻠﻰ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﺍﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ.
👈 ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺘﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﺧﻴﺲ ﻭ ﮔﻠﻰ ﺷﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﺍﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ. ﺩﻳﺪ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﻯ ﺩﺭ، ﺟﻮﺍﻧﻰ ﭼﺮﺍﻍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﺳﻼﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﺍﻫﻲ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ.
👈 ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻳﺪ ﺟﻮﺍﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﻧﺸﺪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍًﻯ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﻯ؟
👈 ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ، ﺍﻯ ﭘﻴﺮ، ﻣﻦ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ.
✅ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻰ ﺧﺪﺍﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ.
✅ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭﺩﻭﻡ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻰ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ.
✅ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪ ﺑﻴﻔﺘﻰ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻫﻞ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍﺑﺨﺸﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﻤﺮﺍﻫﻰ آﻧﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ.
🍂ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻴﻦ آﻣﺪﻡ ﭼﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﺳﻰ.🍂
ﮔﺮ ﺗﻮ ﺍﻥ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﺎﺷﯽ
ﻓﺎﺭﻍ ﺯ ﺑﺪ ﻭ ﺑﻨﺪﻩ ﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺷﯽ
ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﻫﺖ ﻫﻤﭽﻮ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﺑﺸﻮﺩ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺷﯽ
@ranggarang
#افزایش_ظرفیت_روحی 95
✅ وقتی انسان در هر اتفاقی از همون اول تسلیم امر خدا باشه مهربان تر رفتار خواهد کرد و آروم تر خواهد بود.
👌🏻 کسی که عمیقا میدونه تمام مشکلاتش امتحان هست دیگه #افسرده نمیشه.
کسی که میدونه اگه یه نفر در رقابت با او جلوتر افتاده این یک امتحانه، دیگه حسادت نمیکنه.
دلیلی نداره که حسادت کنه؛ میدونه ...
#تنها_مسیر_آرامش
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_175
نیازی هم به عذر خواهی نیست.
فقط خواهش می کنم خودت رو جای من بزار. خداحافظ. بعد زود در را باز کردم و داخل شدم.
همانجا ایستاده بود. در را رها کردم و وارد آسانسور شدم.
دلم برایش سوخت. ولی نمی دانستم در حال حاضر درست ترین کار چیه.
آرام وارد خانه شدم. در اتاق مادر نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود. سرکی کشیدم و سلام دادم.
به اتاق مشترکمان با اسرا رفتم. لباسهایم را عوض کردم. اسرا خواب بود. صدای پیام گوشیام باعث شد از کیفم خارجش کنم.
آرش نوشته بود:
ــ من هنوز جلوی در خونتونم.
از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار ماشینش ایستاده بود.
برایش نوشتم:
ــ فردا دانشگاه می بینمت باهم حرف می زنیم.
ــ تا نگی از دلت درآمده نمیرم.
ــ باید قول بدی دیگه تکرار نشه.
تایپ کرد:
ــ راحیل دست من نیست که قول بدم، مژگان رو که می شناسی، کلا راحته.
سنگ دل شده بودم. این حسادت چه حس بدیست.
خواستم بگویم باشد، فقط تو برو خانه...ولی نگفتم. با خودم گفتم خودش میرود.
گوشی را روی سایلنت گذاشتم. بلوزی که برای مادر دوخته بودم را برداشتم و به اتاقش رفتم. در حال کتاب خواندن بود و بساط بافتنیاش هم کنارش. نگاهی به بافتنیاش انداختم. یک سارافن صورتی زیبا بود.
ــ واسه مشتریه؟
ــ آره، البته چند تا گل یاسی روش می خوره که از این سادگیش دربیاد.
ــ سادشم قشنگه مامان.
بلوزش را مقابلش گرفتم. از این که خودم برایش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد کاملا به تنش نشسته بودهمین باعث شد ذوق کنم. سایز من و مادرم تقریبا نزدیک هم بود.
مادر جلوی آینه ایستادو نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت.
–دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی می سازه چقدر لذت داره.
ــ آره، مامان خیلی. خداروشکر که خوشتون امده.
ــ مگه میشه، دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد.
کنارم نشست. کتابی را که می خواند را کناری گذاشت. چشم دوختم به کتاب و پرسیدم:
–چی می خونید؟
کتاب را مقابلم گرفت.
– همون کتاب همیشگی، داشتم دنبال درمان عفونتهای چند وقت یه بار ریحانه می گشتم.
با استرس گفتم:
– ریحانه مگه چی شده؟
ــ دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه.
ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم را گرفت. مضطرب پرسیدم:
ــ چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟
ــ نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایینتر امده. فقط تنش گرمه، گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده.
زیر لب گفتم:
ــ فردا باید برم ببینمش، دلمم براش خیلی تنگ شده.
ــ نرو مامان جان، اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس.
تعجب زده پرسیدم:
ــ چرا؟
ــ یه کم دل، دل کردو گفت:
–باباش می گفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه، خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه.
از این که تو این مدت سراغی از آنها نگرفته بودم از خودم بدم امد...
ــ مامان باور کن به یادشون بودم، ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آرام تر گفتم:
–آخه نمی خوام با آرش برم. اونم که همیشه باهامه.
مادر فوری موضوع را عوض کرد و گفت:
– یه وقتی بزار با هم بریم تیکه های کوچیک جهیزیه ات رو بخریم.
ــ حالا کو تا عروسی.
ــ کمکم بگیریم بزاریم کنار من راحت ترم. هر ماه خرد خرد بخریم بهتره، یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضررستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونه ی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه.
از این که مادر همیشه کوتا میآید و سخت نمی گیرد، آرامش می گیرم. کاش می توانستم مثل او باشم.
ــ ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین دارید. کاش منم مثل شما بودم.
لبخندی زدوگفت:
ــ هرکسی جای خودشه، شرایط هر کسم مخصوص خودشه. هیچ کس نمی تونه جای یکی دیگه باشه. توام به سن من برسی اینارو یاد می گیری.
آهی کشیدم.
ــ فکر نکنم، یاد بگیرم.
ــ اگه یاد نگیری روزگار به زور بهت یاد میده، اگه بازم لج بازی کنی هم خودت صدمه می بینی هم اطرافیانت.
بعد لبخندی زد و دنباله ی حرفش را گرفت:
ــ پس مثل بچه ی آدم از اول بدون سرو صدا یاد بگیر.
سرم را روی پایش گذاشتم و دراز کشیدم. او هم که بافتنیاش را برداشته بود تا ببافد کناری گذاشتش و شروع به نوازش کردن موهایم کرد.
صورتم را برگرداندم و چشم هایم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
ــ مامان
ــ جانم.
ــ برام حرف بزنید. از اون حرفهای خوب. نگاهم کردو گفت:
ــ مثل همیشه نیستیا.
نگاهم را گرفتم تا بغضم را نبیند. سکوت کردم. مادر دوباره گفت:
ــ راحیل جان الان فقط یه حرفی به ذهنم میاد که برات بگم...
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_176
ــ اونم این که، به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله، پس ازش به موقع و درست استفاده کن. میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم:
ــ مااامان...
مادر خندید و گفت:
ــ یعنی می خوای بگی به تو کمتر داده؟
ــ آخه کی می تونه بگه عقل من کمه؟
هر دوخندیدیم، مادر خوب بلد بود فضا را عوض کند.
ــ ولی مامان... گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده، اونوقت باید چیکار کنم؟
ــ کجاها؟
ــ اهوم... مثلا تو برخورد با آرش.
مکثی کردو گفت:
ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟
ــ نه! چه ربطی داره؟
ــ ربطش رو به مرور می فهمی، ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر...مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت.
شاکی گفتم:
–مااامان...عصر برده داری تموم شده ها...مگه زن بردس؟
ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی، میشی ملکه، میشی تاج سرش، شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین.
ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن...
ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره...قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.)
ــ آره مامان، ولی خیلی سخته،
ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه.
بعد به دور دست خیره شد.
–گاهی آدم فکر میکنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده، ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست.
فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم. با خودم گفتم حتما رفته.
مادر یک ساعتی برایم حرف زد. گاهی سوالی میپرسیدم و او با صبر و حوصله جواب میداد.
آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای اذان بیدار شدم، زیر سرم بالشت بود و ملافهایی رویم کشیده شده بود.
بلند شدم و وضو گرفتم.
"یعنی آرش رفته"
می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست.
بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم. با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم. هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید:
ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت.
اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد.
ــ اون ماشین آرشه؟
وقتی جواب ندادم ادامه داد:
ــ الان که کله پزیام باز نیستند، اومده دنبالت کجا برید؟
ــ کلافه گفتم:
ــ از دیشب اینجاست.
هینی کشید و گفت:
ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟
از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم گفت:
ــ برو بیارش بالا بخوابه، الان دیگه کمر واسش نمونده.
ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا.
مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد.
چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم.
بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد. خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده.
دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد. با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد.
نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم.
ــ بریم بالا بخواب.
ــ سلام، صبح بخیر.
"الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم"
هول شدم و فوری گفتم:
ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟
ــ الان ازم دلخور نیستی؟
نگاهش کردم، چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود. با دیدنش لبخند پهنی زدم.
ــ چقدر خوشگل شدی.
خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت:
ــ خبر از خودت نداری، هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم.
از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم:
– بیا بریم بالا.
ــ منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟
نگاهش کردم. او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشمهایم زل زد. نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود.
باهمان زخم صدایش گفت:
ــ چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟
ــ شک نکن.
ــ خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی.
همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم:
–من که گفتم برو خونه.
ــ خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه.
بالاخره چشم ازش گرفتم.
ــ من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم.
ــ می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ...
چه لذتے دارد
ڪه همیشه خدایے داشته باشی
به وسعت دستانے ڪه هیچگاه
از سوے آسمان خالے باز نمیگردد
پروردگارا
امشب سلامتے و شادے را
مهمان دایمے دلهاے عزیزان
و دوستانم گردان
وستارههاے آسمانت را
سقف خانه دوستانم كن
تا زندگيشان مانند
ستاره بدرخشد
التماس دعا
شبتون پر از آرامش🌙✨
#شبتون_بخیر
@ranggarang
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)