eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
249 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
38.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 دادستان کرج خاطرات حاج داوود را ببینید و بشنوید؛ حاج داوود از همکاران شهید آیت‌الله رییسی، در دوران دادستانی کرج است؛ بین سال‌های ۵۹ تا ۶۱. داوود میرغفاری حوزه هنری @artalborz_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 عکس تبلیغاتی از امام روایت استاد حسین ایوبی از امام خمینی رحمت‌الله‌علیه حسن ایوبی حوزه هنری @artalborz_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
13.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 البرزیان در ۱۵ خرداد بخش اول روایت البرزیان در ۱۵ خرداد با میزبانی دکتر حسین عسگری، پژوهشگر و نویسنده البرزی ادامه دارد... حسین عسگری خرداد ۱۴۰۳ | مرکز روایت استان البرز @ravitv ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
17.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 البرزیان در ۱۵ خرداد بخش دوم روایت البرزیان در ۱۵ خرداد با میزبانی دکتر حسین عسگری، پژوهشگر و نویسنده البرزی ادامه دارد... حسین عسگری خرداد ۱۴۰۳ | مرکز روایت استان البرز @ravitv ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 البرزیان در ۱۵ خرداد بخش سوم و تمام روایت البرزیان در ۱۵ خرداد با میزبانی دکتر حسین عسگری، پژوهشگر و نویسنده البرزی پایان. حسین عسگری خرداد ۱۴۰۳ | مرکز روایت استان البرز @ravitv ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برچسب نخورترین اجتماع دنیا بخش اول "اربعین که فقط بخور بخوره. ملت واسه خوراکیای مجانیش می‌رن کربلا..." این جمله را از بعضی‌ها قبل سفر شنیده بودم. اما وقتی داشتیم در گرمای پنجاه درجه در یک کیلومتری بین الحرمین دست و پا می‌زدیم، و از شدت گرما حتی نمی‌توانستیم یک وعده غذایی اصلی‌مان را بخوریم، یادآوری این جمله قابلیت سوختنی در من ایجاد کرد، که مشابهش را در عمرم کمتر تجربه کرده بودم. با خودم گفتم شاید آنقدر از زیبایی و شیرینی‌های این سفر و مسیر گفته‌ایم، که عده‌ای جدی جدی فکر کرده‌اند مردم هتل‌وارانه می‌روند که چند روز بخورند و بخوابند و خوش بگذرانند. این میان دمای بدنم خودش کم بالا بود، این سوالِ اعصاب خرد کن که؛ "چرا عده‌ای دوست دارند تمام حرکت‌های خوب دنیا را برچسب‌دار کنند" هم یک آن مزید بر علت شد، تا من هم مثل آن دجاج که در موکب روبرویی روی سیخ. کشیده بودندش و داشت زیر آتش بریان می‌شد، شروع کنم به سرخ شدن. کم آوردم. عرق از مغزم سر می‌چکید روی کمرم. هرقدر به سر و صورتم آب می‌پاشیدم هم فایده نداشت، بدتر دم می‌کردم. جایی میان کثیفی‌های جدول و قوطی‌های له و لَوَرده‌ی مایِ بارِد، نشستم روی جدول. دست کردم در کیفم و ویفر شیری‌ای که چند موکب قبل برداشته بودم برای وقت مبادایی که ضعف می‌کنیم، بیرون کشیدم. آب شده بود. آنقدر که پلاستیکش را نمی‌شد از خودش جدا کرد. نشد بخورم. بوی زباله می‌آمد. سرم را بلند کردم تمام خیابان پر از زباله بود. آنقدر که به سختی جای خالی‌ای پیدا می‌کردی تا وقتی پایت را می‌گذاری زمین روی گل و کثیفی آسفالت و آشغال‌ها لیز نخوری، خدا خیرداده‌ها: "آخر چرا اعتقادی به جمع کردن آشغال ندارید"... مردی عرب داشت از روبرویم می‌گذشت. دشداشه‌ی شیری رنگش را تا بالای زانو جمع کرده بود و پاهای سیاه پرمویش را انداخته بود بیرون. لجم گرفت. ما داشتیم در آن باران آتش، گرمای روسری و عبا و جوراب را تحمل می‌کردیم آنوقت عده‌ای حاضر نیستند، بلندی یک دشداشه‌ی سبک و خنک را تحمل کنند. همان را هم باید بکشند بالا و حال ما را به هم بزنند. هنوز ذهنم از این حرص و جوش‌ها خلاص نشده بود که پیرمرد عرب دیگری را دیدم که یک پایش قطع شده بود و از ساق کرده بودش در عصایش. و نه تنها با پای دیگرش که برهنه بود داشت روی آسفالت داغ قدم برمی‌داشت، که پلاستیکی دستش گرفته بود و آشغال‌ها را مشت مشت جمع می‌کرد... بادی که به غبغب انداخته بودم سرِ تحمل حجاب در آن هوا، همانجا خالی شد... کف پاهایم زوق زوق می‌کرد و از زور درد سِر شده بود اما هرطور بود بلند شدم و با همراهانم مسیر را ادامه دادم. نزدیک حرم که رسیدیم دیگر خبری از موکب‌ها نبود. همه چیز فروشی بود، حتی مای‌های بارد و یا گرم، تازه آن هم اگر گیرت می‌آمد. چون از یک جایی به بعد دیگر مغازه هم نبود. فقط جمعیت بود و جمعیت. که دیوانه‌وار تلاش م‌یکردند سمت حرم بروند، انگار همه‌ی‌شان چیز مهمی گم کرده بودند و آشفته آمده بودند پی‌اش. ادامه دارد... روایت فاطمه مهرابی ble.ir/f_mehrabii دوشنبه | ۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برچسب‌نخورترین اجتماع دنیا بخش دوم نه خوراکی مجانی‌ای بود، نه جای خوابی گیر می‌آمد. نه ماشینی بود که بشود جایی رفت برای استراحت. و نه حتی به‌راحتی جایی گیر می‌آوردی که مثل خیلی‌ها که دراز کشیده بودند روی سنگ‌های کف خیابان، خودت را پخشِ زمین کنی. گیر کرده بودیم انگار. نه راه پس داشتیم، نه توان داشتیم راهِ پیش را برویم. یک آن یادم افتاد که آمده‌ایم گیر کنیم اصلا. توقف کنیم چند ساعتی؛ در این دنیای عجیبی که دارد می‌دود و هیچ چیز دستمان نمی‌دهد که به آن چنگ بزنیم. آمده بودیم آواره بشویم. تمام که بشویم، باطری‌مان که تا ته خالی بشود، دردهایمان که خوب بیرون بزند یاد او می‌افتیم که درد شیرین است و درمان. انگار حالا دیگر ما می‌مانیم و معشوقی که برایش رنج کشیده‌ایم و حالا وقت ناز کردن است، آن هم پیش کسی که خوب ناز کشیدن را بلد است... وسط همین فکرها و نگاه‌ها و نجواهای درونی، گنبد را دیدم..‌. و یک آن تمام غلط کردم‌هایی که از شدت خستگی و سختی سفر به خودم گفته بودم را پس گرفتم. تمام آن "سال دیگر نمی‌آیم"هایم را. تمام آن "راست می‌گویند؛ اربعین جای زن نیست"ها را. حتی دیگر همان حرف بعضی‌ها که می‌گفتند: "مردم بخاطر خوراکی‌های مجانی‌اش می‌روند" هم ناراحتم نمی‌کرد. حتما آن‌ها هم اگر اینجا بودند، چیز دیگری می‌گفتند، چیز دیگری می‌دیدند. مگر می‌شد پسری را که دستش را بلند کرده سمت گنبد و دارد فریاد می‌زند و به زبان عربی با عباس علیه السلام درد و دل می‌کند ندید. مگر می‌شود زن به ظاهر متمول ایرانی را که گوشه‌ای نشسته و کفشش را درآورده و دارد روی تاول‌های پایش پماد می‌زند ندید؟ مگر می‌شود فکر نکرد به اینکه با هزینه‌ی سفر فقیرترینِ این زائرها در ساده‌ترین شکل ممکن، می‌شد دست کم یکی دو وعده از بهترین غذا را در بهترین رستوران‌ها خورد..‌. ایستادم رو بروی گنبد. دستم را گذاشتم روی سینه‌ام و سلام دادم درست میانِ سرشارترین جمعیتی که جهان به خود دیده. که به مناسبت عشق گرد هم آمده‌اند. درست میانِ برچسب‌نخورترین اجتماعِ دنیا روایت فاطمه مهرابی ble.ir/f_mehrabii دوشنبه | ۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 شاید؛ حوالیِ گیلانغرب نگاهم می‌کرد؛ زیر چشمی. انگار تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. پیرزن عربِ صاحبخانه را می‌گویم. که روی تخت روبرویی نشسته بود و مدام بهمان لبخند می‌زد. از وقتی از جلوی در آمد استقبالمان تا حالا که راهنمایی‌مان کرده بود و در اتاق خانه‌اش نشسته بودیم و کوله‌هایمان را زمین گذاشته بودیم، چشم ازمان برنداشته بود. بلند شد و سجاده‌ای در جهت قبله برایمان پهن کرد. و پرسید: "صلاه؟" گفتیم: "بله". می‌خواستیم نماز بخوانیم و کمی استراحت کنیم و بلند شویم و ادامه‌ی مسیر را برویم. خانه‌ی‌شان در راه سد هندیه بود. جاده‌ای برای پیاده‌روی تا کربلا که اغلب، تنها عرب‌ها از آن می‌رفتند و کمتر غیر عراقی در آن می‌دیدی. اما چون خلوت‌تر بود و موکب‌های فراوانی داشت ما آن مسیر را برای پیاده‌روی انتخاب کرده بودیم. پیرزن همینطور خیره ماند به ما تا نمازمان تمام شد. بعد انگار که می‌خواست چیزی بگوید اما رویش نمی‌شد، هی من و من کرد. در آخر گفت: "آنی ایرانیون کثیر دوست...". ما خندیدیم و گفتیم: "ما هم شماها رو خیلی دوست داریم"، عربی نصفه نیمه‌ای هم قاطیش کردم و گفتم: "انتم کریم". همراهانم پِقی زدند زیر خنده. پیرزن هم با آنها خندید و ادامه داد و هرطور بود با زبانی که نیمی‌ش عربی بود و نیمی فارسی برایمان تعریف کرد که شوهرش در جنگ ایران و عراق مفقود شده. مدام هم با خجالت تکرار می‌کرد: "صدام اجبار"... و از ته دلش صدام را نفرین می‌کرد... پرسیدم کجا مفقود شد؟ گفت: "تقریبا می‌گفتند: گیلانغرب"... بعد بلند شد و کمد را باز کرد و از توی یک قاب عینک عکس سه در چهار شوهرش را نشانمان داد. حقیقت این بود که او داشت عکس یکی از دشمنان رزمنده‌هایمان را نشانمان می‌داد... و ما با دلسوزی و حسرت می‌گفتیم: "آخی! خدارحمتش کنه"... یک لحظه تصویر شوهرش را در لباس ارتش عراق تصور کردم. شبیه عراقی‌های ترسناک فیلم‌ها بود. با خودم فکر کردم شاید هم کلی ایرانی کشته باشد... اصلا به آخرش که نگاه کنی، هم ما به عنوان ایرانی شوهر او راکشته بودیم و هم همسر او به عنوان عراقی هموطنان ما را. من در این فکرها غرق شده بودم آنقدر که دیگر به عکس بچه‌هایش که داشت نشانمان می‌داد و می‌گفت که تنهایی بزرگشان کرده و به سختی مدرسه فرستادتشان توجهی نمی‌کردم... شاید اگر زبان هم را بیشتر می‌فهمیدیم حتما از او می‌پرسیدم که دقیقا چرا شوهرش رفت به جنگ با ایران؟ و یا مثلا اگر صدام مجبورشان می‌کردند عزیزان خودشان را بکشند، هم می‌کشتند؟ اما خیلی نمی‌توانستم با او هم کلام شوم... پس بی‌خیال شدم. تشکر کردیم و کوله‌هامان را برداشتیم که برویم... چند جوراب زنانه آورد و بهمان هدیه داد. و باز صدام را نفرین کرد. دقت کردم؛ هیچ جای حرف‌هایش درباره ی همسرش، نگفت که او شهید شده. دوباره یادم افتاد که فرق ما با آنها همین بود. ما برای دفاع رفته بودیم... ما همان‌هایی بودیم که وقتی جنگ تمام شد و این‌همه شهید دادیم، نه یک متر به خاکمان اضافه کردیم و نه یک متر از آن را به دشمن بخشیدیم... روایت مسیر فاطمه مهرابی ble.ir/f_mehrabii پنج‌شنبه | ۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
یواش یواش فاطمه مهرابی | کرج
📌 یواش یواش آن روز عاشقتان شدم. همان روزی که یادم نمی‌آید به کدام مناسبت، با مربی پرورشی مدرسه بیانیه آماده کردیم و من رفتم پشت تریبونِ مراسم دانش‌آموزی‌مان و خواندمش. همان روز که وقتی به اسمتان رسیدم، سین و صاد اسمتان را جوری محکم گفتم که میکروفون لرزید و بعد فهمیدم زیادی در نقشم فرو رفته‌ام. دست خودم نبود. اصلا خودِ اسمتان اینطور بود؛ سید حسن نصرالله. نمی‌توانستی جور دیگری بخوانی‌اش. باید قاطع و کمی عربی می‌خواندی. همان موقع ته دلم قند آب شد، از بودنتان. چیزی از مقاومت و اهمیتش که سرم نمی‌شد. فقط می‌دانستم شما رهبر شیعیان لبنان‌اید و گوشتان به دهان آقاست. همینقدر کم. همینقدر محدود. بعدها وقتی صدای فیلم سخنرانی‌تان از تلویزیون خانه پخش می‌شد و آنقدر پر اقتدار و زیبا فریاد می‌زدید "لبیک یا حسین یعنی..." هرجای خانه بودم خودم را جلدی می‌رساندم جلوی تلویزیون. جدا از اینکه می‌خواستم بدانم لبیک یا حسین یعنی چه، می‌خواستم غرور آن لحظه را با شما شریک شوم. با همه‌ی آدم‌هایی که با شما فریاد می‌زدند و لبیک می‌گفتند. بله غرور؛ شما همیشه شکلِ ایمان و غرور بودید برای ما. اصلا انگار خدا همه چیز را چیده بود که شما ورای تصور، محبوب و دوست داشتنی و کار درست باشید. انگار حتی خدا برای مهربانی و صلابت صورتتان، و دلنشینی صدایتان وقتِ اضافه گذاشته بود. و براي درستیِ کارها و دقتِ حرف‌هایتان دوره‌ی توجیهیِ ویژه. شما خوشبختی عصر ما بودید. و غرورمان! و از آن شب که ناگهان غرورمان را زدند، شبی نبوده که بعضی از ما این فیلم را ندیده باشیم. همین چند دقیقه‌ی عجیب را. هرشب دیده‌ایم. و هربار با شما گریه کرده‌ایم. هربار که دستتان را در گریه می‌کوبید روی میز، به خودمان می‌آییم. و هرچقدر که شانه‌هایتان می‌لرزد و غرق اشک می‌شوید، دلمان می‌لرزد. همین چند دقیقه، همین چند جمله‌ی شما جهانمان را تغییر می‌دهد. همین که از بی‌ارزشی دنیا می‌گویید، و یک آن فکر می‌کنیم که اگر غیر از این بود، شما هنوز بینمان بودید. همین که از حسین (ع) می‌گویید و بعد... اصلا مگر بعدی هم دارد؟ می‌بینید؟ هنوز هم که دارید ادامه می‌دهید. هنوز دارید شیر فهممان می‌کنید. اصلا حرف، هرچقدر هم که حساب باشد باید شما بگویید، تا آدم درست دوزاری‌اش بیافتد. راست می‌گویید! دنیا بی‌ارزش‌تر از این حرف‌هاست... و شما چقدر خوب بلد بودید یواش یواش و ناگهان از ما آدمی بسازید، که جز مبارزه با اسرائیل و نابودی‌اش چیز دیگری از این دنیا نمی‌خواهد .... فاطمه مهرابی ble.ir/f_mehrabii یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 📌 چرا فلسطین را قاطی فاطمیه می‌کنید؟! بخش اول درست نفهمیدم چرا وسط این همه کار مریض شدم. افتاده بودم توی جا و توان بلندشدن نداشتم. حس می‌کردم ویروس با کفش‌هایش روی تک‌تک سلول‌های بدنم لگد کرده و پایش را سفت کوبیده به گلو و کمرم. چند بار با خودم مرور کردم خدایا، به مسئول برنامه خبر بدهم که نیستم. ولی هی اشک حلقه می‌زد که مسئول برنامه خبر دارد، خودش هم بدنش درد می‌کند. از یک ماه قبل، آماده‌کردن دکور شهادت حضرت زهرا با گروه ما بود. قرار بود شش تا هیئت دانش‌آموزی روز شهادت از تهران و کرج یک‌جا جمع شویم و دور هم عزاداری کنیم.‌ برنامه‌ای که سالی یک‌بار برگزار می‌شود و امید بچه‌ها به همین شکوه و جمع‌شدن کنار بزرگ‌ترهاست.‌ این یک ماه هرچه سایت دکور و کتیبه هیئت بوده را بالا و پایین کرده بودم. کلی طرح و ایده ریخته بود توی ذهنم. هی سبک‌وسنگین کردم که با پول کم بهترین خروجی را داشته باشیم. آخرش رسیدم به یک طرح کلاژ که عاشقش شدم و بدی ماجرا همین‌جاست که وقتی عاشق چیزی باشم دیگر زیبایی هیچ طرحی را نمی‌بینم. کلاژ بر‌خلاف نظر من، به عقیده خادمین گروه فرهنگی بچه‌گانه بود و مناسب شهادت نبود. مجبور شدم پا روی جگرم بگذارم و چون اصل بر کار گروهی‌ست نظر جمع را قبول کنم. جلوتر رفتیم و رسیدیم به اینکه فاطمیه امسال باید "مثل حضرت زهرا پای حق بایستیم". پیشنهاد تم چفیه فلسطینی را دادم و کتیبه‌ی قشنگی را هماهنگ کردم، اما این‌بار هم بچه‌ها، با تعجب به کتیبه نگاه کردند. یکی از بچه‌ها پیام داد؛ "چرا فلسطین را قاطی فاطمیه می‌کنید؟!" اجازه بدهید حداقل فاطمیه برای ما بماند؟! اسم مارپیچ سکوت را شاید شنیده باشید. انسان‌ها گاهی وقت‌ها به مرحله‌ای می‌رسند که نسبت به اتفاق‌های دور و اطراف‌شان حرف دارند، ولی ساکت‌اند. گاهی از ترس و گاهی برای حفظ آبرو. خودم هم بارها افتاده‌ام داخل این مارپیچ پیچ‌درپیچ سکوت. آن روز‌ها که صاحب برنامه سخت از این پهلو به آن پهلو می‌شد، عده‌ای بد کردند؛ ولی اکثریت بد نبودند، فقط ساکت بودند. کربلای دیروز و فلسطین امروز هم ماجرا همین جنایت عده‌ای قلیل و سکوت عده‌ای کثیر بود. نمی‌شد به دختر نوجوانی که عاشق فاطمیه است این همه بنویسم که فاطمیه یعنی ایستادن پای حق و طرف درست تاریخ، امسال ایستادن کنار فلسطین است. ادامه دارد... محدثه قاسم‌پور پنج‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 📌 چرا فلسطین را قاطی فاطمیه می‌کنید؟! بخش دوم سعی کردم کمی نرم که نه سیخ بسوزد و نه کباب ماجرا را مدیریت کنم. کتیبه فلسطینی را گذاشتیم دم ورودی، از عزادارها خواستیم هر کدام یک عکس سه‌درچهار و یک چفیه همراه داشته باشند. یک کتیبه زیبا که مرسوم هرساله‌ی فاطمیه‌هاست را هم گذاشتیم برای پشت سخنران. ۴۰۰ تا هم استیکر نقشه فلسطین و پرچم فلسطین خریدیم برای چسباندن روی گوشی بچه‌ها. با شک که نوجوان امروزی نقشه فلسطین روی گوشی‌اش که عزیزترین دارایی اوست می‌چسباند؟! اول دوست داشتیم برای همه چفیه بخریم، یا خطبه فدک؛ ولی به لطف گرانی و خودجوش بودن مجموعه‌ی دخترانه ما نشد از استیکر گوشی فراتر برویم. دوستم که اشتیاقم به طرح کلاژ را دید پیشنهاد داد که طرح را خواهر نوجوانش نقاشی کند و روی بوم داخل مراسم قرار بدهیم. انگار روی ابرها بودم. مراسم ما هم‌زمان سه تا طرح داشت؛ یک تصویر کلاژ، چفیه فلسطینی و یک کتیبه زیبا. حالا همه چیز آمده بود. جز بدن ویروس گرفته خودم که نای هیچ کاری را نداشت. مامان دوباره دست به تسبیح شد که این جسم توی رختخواب افتاده را خادم حضرت زهرا کند و همیشه صلوات‌های مامان مرده را زنده می‌کند و کرد. صبح که زد، رسیدیم محل برنامه. دوستم همه‌ی کارها را یک‌تنه انجام داد. از سیاه‌پوش کردن حسینیه تا چیدن سن، صندلی سخنران و دکور مراسم. نزدیک ظهر بود که دوست دیگرم که از وسط مراسم ختم عمویش رسیده بود، سرعت کار را چندبرابر کرد. بعد شش ساعت کارکردن حالا وقت این بود که دخترهای نوجوان برسند و ببینیم که واکنش‌شان به این طرح ترکیبی چیست؟! بعضی‌ها عکس سه‌درچهار داشتند، با سوزن سپردم که خودشان بزنند زیر کتیبه‌ی «مثل زهرا پای حق می‌ایستیم» علتش را می‌پرسیدند. گفتم: هر کدام که عکس می‌چسبانید؛ یعنی مثل شعار روی کتیبه اهل افتادن توی مارپیچ سکوت نیستید. دور میزی که برچسب‌های گوشی چیده شده بود، داغِ داغ بود، بچه‌ها با تیپ‌های عجیب‌وغریب روی قاب فانتزی گوشی، برچسب فلسطین می‌زدند. نقاشی کلاژ روی سن هم حسابی توی چشم بود و کتیبه فاطمه‌الزهرا دل هرکس که داخل می‌آمد را لابه‌لای گل‌های مخملش فرومی‌برد. انگار آدم را می‌برد داخل گل‌های لباس مخملی مادر. سخنرانی که شروع شد نشستم پای بحث، استاد از سکوت حرف می‌زد؛ از ایستادن مادر با جسم نیمه‌جان پای حق... از قصه‌ی غریب این مارپیچ سهمگین... و من به این جمعیت نوجوان‌های دیروز و امروز نگاه می‌کردم که شاید بعضی‌هایشان توی کوچه و خیابان شبیه ما نباشند؛ اما ساکت هم نیستند؛ "مثل زهرا پای حق می‌ایستند." محدثه قاسم‌پور پنج‌شنبه | ۱۵ آذر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا