📌 #حاج_قاسم
خبر بزرگ برای قلب کوچک
پنهانکاری فایدهای نداشت. بالاخره میفهمید. نمیدانستم چه اثری بر روحش خواهد گذاشت، اما چارهای نبود.
طفلی پسرک وقتی سهساله بود تمام محرم و صفر را ورد برداشته بود که: «مگه امام حسین از دشمناش بهتر نبود، قویتر نبود، پس چرا آخرش کشته شد؟» با چند نفر مشورت کردم و جوابهایی قابل درک برای سن او یافتم. سادهترینشان را انتخاب کردم و برایش توضیح دادم. دو روز بعد دوباره سؤال را تکرار کرد. جواب قبلی را گفتم و توضیح جدیدی هم دادم. فردایش سؤال را تکرار کرد. همه گفتنیهای موجود در ذهنم را گذاشتم کف دستش. تا پایان ماه صفر در خانه ما هر روز همین آش بود و همین کاسه.
چند وقت بعد، بهظاهر همه چیز را فراموش کرد. فقط یک روز گفت: «من دوست دارم شهید بشم ولی دلم هم میخواد پیش شما و بابا بمونم».
حالا همان پسرک ۶ساله شده و قرار بود خبر شهادت سردار سلیمانی را بشنود. چطور باور کند که او کشته شده. ماجرای او با سردار از شبی شروع شد که با جمعی از دوستان، کنار مسجد حجت در خیابان امام رضا جشن گرفتیم. همان روزها که داعش در سوریه شکست خورده بود. آن شب پشت میز شربت و شیرینی پرچم دست گرفت و با خوشحالی خواند: «قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلاً کشته نمیشود» و از روز بعد همین جمله شد ورد زبانش. با دوتکهٔ چوبی از اسباببازیهایش بلندگویی درست کرد. آن را در یک دست میگرفت و در دست دیگر پرچم ایران. روی اُپن آشپزخانه راه میرفت و بلندبلند میخواند: «قاسم سلیمانی کشته نمیشود، اصلاً اصلاً کشته نمیشود»
حالا نمیدانستم وقتی خبر را بشنود چه غوغایی در جانش به پا خواهد شد.
باور این اتفاق برایش سخت بود. آنقدر که سکوت کرد و هیچچیز نگفت. سؤال نپرسید. فقط من میفهمیدم این حال یعنی چه. چون فقط من بودم که بعد از زبان باز کردنش روزی دو سه ساعت از عمرم صرف جوابدادن به سؤالهای او میشد. میتوانست درباره هر چیز هزاران سؤال داشته باشد. اما حالا سکوت را انتخاب کرده بود، تا ۱۵ دی که سردار به مشهد آمد.
از پدرش پرسید: «میشه منم با شما بیام تشییع؟» و جواب مثبت شنید. حاضر شد. چفیه سبزِ قواره کوچکش را روی شانه انداخت و دست در دست بابا از خانه بیرون رفت.
وقتی برگشت درباره جمعیت زیاد و شلوغی چندان حرفی نزد. پدرش تعریف کرد که اگر او را بغل نمیگرفت زیر دستوپا له شده بود. این را هم گفت که موقع برگشت جابهجا لنگهکفشهای رها شده دیدهاند.
عجیب بود که پسرک کمتر میگفت.
گذر زمان داغ را سرد میکند. کمکم آن حال پرسشگریاش برگشت. باز درباره همه چیز پرسید و روزی که معلمش در گروه کلاسی با چند پوستر درباره حاجقاسم برایشان حرف زد تمام عکسها را به من نشان داد و خواست جزئیات بیشتری برایش بگویم. بعدها آرامآرام درباره مدافعینی پرسید که کنار سردار میجنگیدند. مستندی از زندگی شهید عطایی دید و به قول امروزیها فنِ او شد. عکس شهید را کنار تصویر سردار روی کمدش چسباند و چندین بار از زرنگبازیهای او برای دوستانش تعریف کرد.
جستجوگریاش چیزهای بیشتر و بیشتری به او آموخت. قدس را شناخت، و درباره فلسطین بیشتر دانست. اسمهای جدیدی شنید، اسماعیل هنیه، یحیی سنوار، سید حسن نصرالله و آرامآرام گستره فعالیتهای سردار جلوی چشمانش شفافتر شد. مقاومت برایش معنا پیدا کرد و همین چند روز قبل پرسید: «آدم بخواد موشک بسازه باید تو چه چیزهایی قوی باشه». بعد از آن ریاضی را جدیتر گرفته و کتاب کاری را که در آخرین ردیف کمدش بود، آورده دم دست.
هیچوقت از او نخواستم بگوید با شنیدن خبر شهادت چه اتفاقی در وجودش شکل گرفت. اما حالا من هم بهاندازه همان قلب کوچکی که با یقین میگفت «قاسم سلیمانی کشته نمیشود» به حقیقت این جمله ایمان دارم. چون حضور و ظهور سردار را در نزدیکترین فاصله ممکن با خودم حس میکنم. در وجود پاره تنم.
فهیمه فرشتیان
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #کشف_حجاب
🎧 #آوای_راوینا
🎵 ۲ تومان جریمهٔ باحجاب بودن!
به مناسبت ۱۷ دی، سالروز کشف حجاب رضاخانی و روز زن در دوران پهلوی
روایتی از کتاب «به خون کشیده شد خیابان».
این کتاب، خاطرات مردم خراسان از مقاومت در برابر کشف حجاب رضاخانی است که به قلم مهناز کوشکی و تحقیق مهدی عشقیرضوانی، قربان ترخان، اسماعیل شرفی و رضا پاکسیما، در سال ۱۴۰۱ توسط انتشارات راهیار به چاپ رسیده است.
با صدای: مطهره خرم
ملکه اسماعیلزاده
دوشنبه | ۱۷ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #آتش_لسآنجلس
کجایند خودتحقیرها؟
بسم الله النور
لسآنجلس است که بعد از یک آتشسوزی بزرگ، به شهر سوخته تبدیل شده است. شهری از کشور آمریکا، همانجا که رهبران و سیاستمدارانش، آتشها در منطقه ما به پا کردند،
عراق
افغانستان
غزه
سوریه
لبنان
یمن
اراده میکرد و ارتشش را در منطقه ما جولان میداد و آتش میانداخت؛
و خداوند آتشی انداخت در لسآنجلس که لقب شهر فرشتگان به آن داده بودند و جامعه آرمانی خود را در آن میدیدند؛ آتشی مهارنشدنی. آنها حسابِ ارتش خداوند را نکرده بودند؛ خورشید و باد و گرما و آه مظلوم...
و مکرو و مکرالله والله خیرالماکرین
حالا کجایند آن خودتحقیرهایی که تا آتش جنگلهای زاگرس را دیدند، ارتش و سپاه و امداد را به باد انتقاد و تمسخر گرفتند و از هلیکوپتر آبپاش حرف زدند؟ کجایند تا ببینند قبله آمالشان در مهارکردن آتش عاجز و درمانده شده و خاکستر بر سر لسآنجلس رویاییشان نشسته است؟
الهام فرحبخش
شنبه | ۲۲ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان؛ تربیت نویسنده جریانساز
@jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #پدر
پدر، در جریان زندگی؛
روز پدر، روزی جاری در زندگی
راهنمایی که بودم، در مدرسه ایثار، تقدیرهای شاگرد اولها را میگذاشتند ۱۲ اردیبهشت و در همان روز معلم، از دانشآموزهای برتر علمی و پرورشی و... تقدیر میکردند.
معلم پرورشی خوشذوقی داشتیم. چون روز قبل از روز معلم، روز کارگر هست، از پدران کارگری که دخترهایشان تقدیر میشدند هم دعوت میکرد و از این پدران کارگر تقدیر میشد.
پدرم که کارگر بنا بودند، هر سه سال دعوت شدند و قبل از اینکه من جایزه بگیرم، به پدرم هدیه دادند.
چقدر کیف میکردم. پدرم هنوز هم از آن تقدیر یاد میکنند.
بزرگداشت پدر بود، بسیار جاری، روحدار، غیرمناسکی و غیرمناسبتی. بزرگداشت پدر بود، دقیقاً در لحظهای که دخترش ممکن بود حس کند به موفقیتی رسیده؛ دقیقاً همان لحظه باید ریشههای موفقیت را نشانش میدادند بدون اینکه سخنرانی کنند.
همان لحظه، موقعیتی فراهم بود که میتوانست دست پدر، ریشههای موفقیتش را ببوسد.
همان لحظه بود که میکروفن دست پدر کارگر داده میشد تا برای معلمها و دانشآموزها سخنرانی کند.
بزرگداشت کار و کارگری بود و کارگر. در مدرسهای که زیر پونز نقشهی مشهد بود و چه بسا آرزوی بعضی در تحرک اجتماعی، این بود که مثل پدر و مادرش نشود و از قضا این آرزو را به توصیهٔ پدر و مادرش در ذهن شکل داده بود.
و این نگرانکننده بود برای نظام ارزشهای تربیتی و باید اصلاح و دقیق میشد.
خدا حفظ کند پدر عزیزم را.
خدا حفظ کند آقا را که پدر عزیز همهمان هستند.
خدا رحمت کند همه پدران آسمانی را و سر سفره امیرالمؤمنین علیهالسلام مهمانشان کند.
رقیه فاضل
@rq_fazel
دوشنبه | ۲۴ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
شبِ اولِ میهمانی
برخی از بچهها خوابیدهاند و برخی دیگر به حرفهای خودشان مشغولند. من هم فرصت گیر آوردم تا کمی بنویسم و تا قبل از معتکف شدن کارهایم را تحویل دهم. آخر خرید و فروش و انجام کار باعث اختلال در اعتکاف میشود. برایم، به خاطر مشغولیتهای بسیاری که این مدت داشتم؛ فرصت تنها بودن، بهترین اتفاقی است که میتواند رخ دهد! از دیروز به علت وجود گرد و غبار، بدنم در حالت آماده باش قرار گرفته و خستگیام دو چندان شده. در کنار تمامی این مسائل مسئولیتِ برخی از بچهها در اعتکاف همراهِ من است و انتخابهایِ سخت قرار هست مرا با تجربیاتِ متفاوتی هممسیر کند. استرس و نگرانی دیگرم از بابت اینکه اطلاع نداشتم، همراهِ خودم سحری بیاورم و باید فردا را بدون سحری شروع کنم. نمیدانم چه اتفاقاتی در انتظارم است و قرار است چگونه پیش رود؛ فقط میدانم که آنچه در توانم هست انجام میدهم و باقی را به صاحبِ اصلی این اتفاق میسپارم. برای خودم دعا میکنم؛ سه روزِ بدونِ بیرونِ خودم را، میدانم که کمی سخت است اما تلاشم را می کنم تا آرامش را به خودم بازگردانم!
پ.ن: یادگاری شبِ اول اعتکاف ۱۴۰۳
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
چهارشنبه | ۲۶ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
شبِ دوم مهمانی خدا
همان دخترانی که تا چند لحظه پیش، صدای خنده و شادیشان مسجد را کَر کرده بود، حالا با اشکهایشان برکت دهنده اینجا شدهاند. حاج آقایِ مداحِ محل با استعانت از امام حسین علیهالسلام از عشق و خون کربلا میگوید. میرود دَم درِ خانهٔ مادر و با سوز و گداز روضه میخواند. از آنجایی دردِ قلبم شعلهور میشود که فرزندش در رحم مادر میگوید: «انا غریب، انا عطشان!!!» و بار دیگر کربوبلا مجسم میشود در ذهن بچهها.
«از حرم تا قتلگاه زینب(س) صدای میزد حسین(ع)
دست و پا میزد حسین(ع)، زینب(س) صدا میزد حسین(ع)!»
سنهای معتکفین متفاوت است، از کودکی که تازه وارد مرحله خردسالی گشته تا جوانی که سال سوم و چهارم دانشگاه است، اما همه همراهِ آقای روضهخوان گریاناند و زمزمه میکنند. من در میان غبطه و اشک از اعماق وجودم میگویم: «مولایَ مولای...»
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
چهارشنبه | ۲۶ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #اعتکاف
شبِ آخر میهمانیِ خدا
ضربانِ قلبم تندتر از قبل میزد. تاپ، تاپ، تاپ! وجودم احساس کرده بود، اعتکاف سالِ ۱۴۰۳ در آخرین لحظاتِ خود به سر میبرد. وسطِ صحبت در جمعِ دوستانم بودیم که آقای مداح وارد شد. چادر را سرم کردم و منتخبِ مفاتیح را برداشتم. هنوز روضه آغاز نشده بود که اشکهایم روان شد. اصلا نیازی نمیدیدم که مقدمهای برای امشب باشد. جسم و روحم هماهنگ با همدیگر بودند. برایم سؤال بود که چرا مناجات شعبانیه را در نیمه رجب میخواندند برایمان؟ سعی کردم به معنایش دقت کنم. گویا خدا لحظه به لحظه تکتک حرفهایم را میشنید و درجا پاسخ میداد.
«بشنو دعایم را هنگامی که میخوانم تو را!»
همان لحظه که وجودم از شدت غم و اندوه فرو میریخت، مناجات حرف دلِ مرا میزد: «خدایا چگونه برگردم از نزدِ تو با ناامیدی؟» و پایان دعا اینگونه ندا میداد: «خدایِ من! مرا ملحق کن به نور عزت درخشانَت! تا باشم برای تو عارفانه و از غیر تو منحرف، از تو بترسم و برحذر باشم، ای صاحب جلال و اکرام!»
روایتِ روضهٔمان مثالزدنی نبود.
اختصاصی پایِ درب ابوفاضل رفتیم.
یاابوفاضل دخیلک!
داستانِ سقا و عطش، داستانِ عشق دوبرادر و هوای بین دو حرم بر مشامم میرسید. غیرت و وفا و ادب عباس(ع) دلم را پیوند میزد به این خاندان. در شبِ وفات دختْ علی(ع) سری به عشق دوخواهر و برادر زده و با بچهها اشک میریختیم.
«لطفِ حسین(ع) ما را تنها نمیگذارد؛ گرخلق واگذارد، او وا نمیگذارد!»
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
پنجشنبه | ۲۷ دی ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #فلسطین
درد در کنار شادی
داستانِ این روزهای فلسطین، قصه درد در کنار خنده و شادی است. مردمانی که دیروز در دست صهیونیست بودهاند حالا در کنار خانوادههایشان نفس تازه میکنند. برخیهایشان نمیدانستند، یکی یا چند عزیزشان شهید شده و برگشت آنها مصادف شده با فهمِشان در مورد واقعیت رفت و آمدهای این روزگار. (انا للله و انا الیه راجعون)
چه دردِ سنگینی است این درد و چه حجم عظیمی از غمها را وارد میکند. وقتی ندانی عزیزت رفته و تو در کنارش نبودی. اما ملت فلسطین، به چشمانِ خود چه دردها که دیده و چه رنجهایی را تحمل کرده. برایش افتخار آفرین است که خانوادهاش در زمرهٔ شهدا باشد اما غمش از این است که چرا این رژیم غاصب باید آنها را محبوس کند و طعم خوش زندگی را از آنها دریغ کند؟ این سؤالی است که نمیشود با عقل پاسخ داد بلکه قلبها باید بتپد. اندیشهها به کار بیفتد و حماسهها بیافریند!
مائده اصغری
eitaa.com/gomnamradio
دوشنبه | ۱ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #همسر_شهید_برونسی
مراسم همسر شهید برونسی
سپاهیها را که دیدم آرام شدم. خیالم راحت شد که هنوز مراسم ادامه دارد. خیلی دویده بودم تا برسم. برنامه مهدیه را سریع تمام کرده بودند. حالا در حرم جمعیت تشییعکنندگان آماده خواندن نماز میّت برای خانم معصومه سبکخیز بودند. صحن کوثر را جمعیت بسیاری پر کرده بود. من هم به آنها متصل شدم و نیت کردم.
نماز که تمام شد از خانم مسنّی که کنارم ایستاده بود پرسیدم: «شما حاج خانم رو از نزدیک میشناختید؟» بله را که گفت شروع کرد به صحبت: «اگر این زنهای با همّت نبودن چنین سردارانی نداشتیم». برادرش همرزم و همسایه شهید برونسی در محله طلّاب بود و به همین واسطه با خانم سبکخیز ارتباط داشت.
از سادهزیستی ایشان تعریف کرد و اینکه روی پای خودشان بودهاند. چشم در چشمم نگاه کرد و توضیح داد: «زندگی الانو نگاه نکن که این همه رفاه هست، اون موقعها اینجوری نبود!» از کپسولهای گازی گفت که زنها باید در نبود همسر، خودشان میبردند تا سرکوچه و کپسول پُر تحویل میگرفتند و یا خریدن نفت و کارهای بسیار دیگری که مثل یک مرد انجام میدادند. به تشیع جنازه باشکوه همسرِ شهید برونسی اشاره کرد: «بیدلیل نیست که اینطور مراسمِ پرشکوهی برپا شده. رشادتهای زنونه ایشون تاثیر گذار بوده»
پرسیدم: «شد هیچوقت از همسرشون برای شما خاطره تعریف کنند» جواب داد که شهدا همه زندگیشان خاطره است. دوست داشت بیشتر درباره خود خانم سبکخیز بگوید: «وقتی شوهرش شهید شده بود اصلاً بیتابی نمیکرد، حتی خودش بقیه رو آروم میکرد، میگفت اگر گریه کنیم دشمن شاد میشیم.»
حاج خانم خوش صحبت بود و خواستم آخر گفتگو حرفی که لازم میداند بگوید. از دغدغهاش درباره حجاب گفت و فرزندآوری. توضیح داد: «عمر دست خدایه. مرگم دست خدایه! روزیام دست خدایه!»
جمله آخرش تلنگری بود برای همه ما.
مائده اصغری
پنجشنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #لبنان
زن مبارز
اوایل نوجوانی، اولین کتابِ عاشقانه زندگیام را خواندم؛ افسانهٔ گل و نوروز. گل دختر قیصر روم بود اما هیچش به شاهزادههای حریرپوش و آستینپفی که سرخابسفیداب کرده، روی تخت مرمرین مینشینند تا صف خواستگاران و چاکران از جلوی چشمان مُکتَحل و دلرباشان عبور کند، نمیمانست. گل، لباس رزم میپوشید؛ مردانه و مُسَلح. صدا کلفت میکرد و باد به غبغب میانداخت و زهِ کمان را بیشتر و بهتر از شوالیههای پدرش میکشید و تیرها را تیزتر به هدف میکوباند. نقاب به صورت میبست و شهر به شهر میرفت تا جنگاوران و پهلوانانشان را بیآبرو کند. کسی هم خبردار نمیشد که از زن باخته است. نوروز هم توی یکی از این مبارزات به او دل داد. گل و نوروز را خواندم و این الگو در ذهنم شکل گرفت که زنِ مبارز، زره میپوشد. زنانگیاش را پنهان میکند بعد به میدان میرود. تا به امروز هم، شیفتهٔ این بودهام که مردانه بپوشم و مردانه سوار اسب شوم و مردانه تیر بیاندازم و در رویاهایم دائماً این شیوه را پیاده کردهام.
امروز اما زنی از راه رسید و الگوی ذهنیام را بهم زد. راهی را رفت خلافِ رویاهای من. راهی که به واقع نزدیک بود و اصلاً خودِ واقعیت بود.
چادر، نمادِ زن مسلمان است و مبارزه، رسالتِ هر مسلمان. امروز زنی را دیدم که زنبودنش را پنهان نکرد و با تمامِ زن بودنش به میدانِ رسالت آمد. پارادوکس عجیبی بود.
نسیم، چادرش را به بازی گرفته بود و آشفته میرقصاند و لابهلای سبزهها گم میشد. و او تماماً استوار، مقابل تانکِ یکی از مجهزترین ارتشهای دنیا، ایستاده بود -تانکی که بعید است توفان هم ذرهای بلرزاندش-. زن، جلودارتر از هر مردی، چشمدوخته به تیرباری که پیشانیاش را هدف گرفته بود، فریاد میزد و با انگشت خط و نشان میکشید. با انگشتانی که به ورز دادن خمیر نان و بافتن گیسوی دخترکان آشناتر است تا اسلحه. زن سر تا پا مبارز بود. مبارزی که زن بودنش را پنهان نمیکرد. بلکه آن را علم میکرد و میکوبید توی سر مرد بزدلی که پشت آهن پارههای تانک پنهان شده بود و جرئت بروز مردانگیاش را نداشت. زنِ مبارز، لباس رزمش چادر بود و سلاحش، کلمات.
نجمه سادات اصغرینکاح
یکشنبه | ۷ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان؛ تربیت نویسنده جریانساز
@jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #همسر_شهید_برونسی
همراه نزدیک
داخل صحن چرخ میزدم تا با کسی دیگر از آشنایان خانم سبکخیز صحبت کنم. پیکر ایشان را میبردند به سمت خروجی صحن کوثر، دنبال جمعیت رفتم. حاجخانمی را همراه با دختری دیدم. از سرخی چشمانشان مشخص بود، که به خانواده برونسی خیلی نزدیک هستند. ابتدا حاجخانم گفت که حرف زیادی برای گفتن ندارد و همسرش بهتر میتواند درباره شهید بگوید. اما وقتی توضیح دادم که میخواهم از از خود خانم سبکخیز بگویند با تردید قبول کرد.
حاجآقایِشان سردار معروفی بودند و همرزم شهید برونسی. دوستانِ قدیمی و نزدیک که از قبل انقلاب با همدیگر آشنا بودند.
خواستم از نحوه زندگی همسر شهید تعریف کنند. در اولین جمله اشاره به سادهزیستی این خانواده کردند و توضیح دادند: «وقتی سپاه براشون فرش فرستاد قبول نکردن»
حتی زمانیکه ماشین لباسشویی سهمیه خانوادههای پاسداران را به خانه آنها برده بودند شهید برونسی گفتهاند: «تا وقتی من زنده هستم استفاده نکنید».
حاجخانم میگفت با اینکه خانم سبکخیز هشت فرزند داشتند بازهم همه سختیهای زندگی را به جان میخریدند و با همسرشان همراه بودند.
اشاره کردند به ایستادگی شهید و اینکه خودشان با وجود مجروحیت جبهه را رها نمیکردند. حاجخانم میگفت: «شوهرم پاش قطع شده بود اما شهید برونسی معتقد بود با همون وضعیت هم میشه رفت و شوهرم هم همین کار رو کرد.»
حاجخانم در برنامههای مختلف این خانواده همراه بودند، از عروسی دخترها و پسرها گرفته تا روضهها و غمها.
و حالا با چشمهای تر آمده بود تا دوست نزدیکش را برای رفتن به دنیای ابدی بدرقه کند.
مائده اصغری
پنجشنبه | ۴ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
مشهدنامه؛ روایت بچه محلهای امام رضا علیهالسلام
@mashhadname
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #دهه_فجر
برایش از واجباتِ دهه فجر است
هر سال به این روزها که میرسیم، در یک موقعیت خاص که همه کارهایش را سامان داده باشد و بتواند یک دل سیر با خاله جانش حرف بزند، گوشی را برمیدارد و شماره را میگیرد.
مادرم را میگویم.
یک بار که لحظه این تماس مخصوص فرا رسید، من هم آنجا بودم و گفتگوهایشان را میشنیدم.
همهاش یادآوری خاطرات بود. برخی خندهدار و بامزه، چندتایی با طعم تلخ ترس و اضطراب و یکیشان را من خیلی دوست دارم. ماجرای روزی که مادربزرگم از صبح زود چند تکه نان در کیفش میگذارد و بچه به بغل همراه دخترها راهی خیابانها میشود.
در کنار جمعیت زیادی از مردم، مسیری طولانی را تا ظهر راه میروند و راه میروند و مدام شعار میدهند.
در انتهای تظاهرات هر کس که چهارچرخی دارد مردم را رایگان سوار میکند و به سمت خانههایشان میبرد.
یک بار هم این خاطره را از زبان خودِ مادربزرگم شنیدم. میگفت تا رسیدهاند خانه ساعت ۲ و نیم عصر بوده.
اگر هزار بار هم این ماجرا را برایم تعریف کنند با شوق میشنوم. با همه جزئیات تکراریاش. و هر بار بیشتر از قبل روح زندگی و حرکت را در آن میبینم.
دهه فجر برای من با این خوششنیدنها آغاز میشود و با ذوق بچههایم برای پرچم به دست گرفتن و راهپیمایی رفتن به اوج میرسد.
پیشنهاد میکنم شما هم این روزها به طریقی گوش جانتان را به خاطرات بزرگترهایتان از آن روزها بسپرید. تجربه دلچسبی خواهد بود. امتحان کنید.
فهیمه فرشتیان
دوشنبه | ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #مشهد
جریان؛ تربیت نویسنده جریانساز
@jaryaniha
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها