eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 مدرسه‌ی روستا می‌خواستیم برای شهادت رییس‌جمهور توی مدرسه مراسمی داشته باشیم. روز قبلش به خاطر مشغله‌ها نشد وسایل را آماده کنم. برای قاب گرفتن عکس رییس‌جمهور دست به دامن جعبه شکلاتی شدم که مهمان دیشب‌مان آورده بود. برای درست کردن حلوا هم از خود بچه‌ها کمک گرفتم. وقتی رسیدم مدرسه بچه‌ها با دیدن لباس‌های مشکی تسلیت گفتند. توی مراسم چشمم بهشان بود. وقتی صحبت درباره آیت‌الله رئیسی بود چشم‌هایشان خیس خیس بود. پنج‌شنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | روستای اناوری، آموزشگاه شهید رضا صمدی حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 وقت معلمی بود! دل مان غم داشت. توی شوک شهادت رئیس جمهور و همراهانش بودیم. آرام و قرار نداشتیم. مدارس تعطیل بود ولی باید کاری می‌کردیم. معلم بودم و حالا بهترین زمانی بود که باید معلمی می‌کردم! تک تک این شهدا، به گردن ما حق داشتند و باید برایشان معرفتی به خرج می‌دادم. زمان کم بود و حتی یک ثانیه هم زیاد بود که هدر برود. ظهر بود که گوشی را برداشتم و تقریبا آخر شب آن را گذاشتم. تمام این مدت مشغول دعوت دانش‌آموزان مدرسه و خانواده‌هایشان بودم. با این که روز تعطیل بود اما به لطف خدا و همکاری خانواده‌های عزیز، خیلی زود بساط یک قرار دانش‌آموزی فراهم شد. موعد قرارمان رسید و دانش آموزان یکی یکی رسیدند. معلوم بود آن‌ها هم حس و حال همیشگی را ندارند و دل‌شان خیلی زود برای رئیس جمهورشان تنگ شده! وقتی همه رسیدند، گرد هم نشستیم و بسم الله گفتیم. یک کلیپ از خدمات رییس جمهور شهیدمان نمایش دادم، کلیپی که آخرش ختم می‌شد به تصاویر تشییع شهدا؛ اما این کافی نبود و باید برایشان به زبان خودشان حرف می‌زدم و از خدمت می‌گفتم و از کار برای خدا. از عزیز شدن پیش خدا و در نهایت از قهرمان شدن‌. حالا وقتش بود بچه‌ها یک کار گروهی انجام دهند. پوسترهای انتخاباتی که از زمان ریاست جمهوری مانده بود را بین بچه‌ها پخش کردیم و بچه‌ها به کمک هم و با دستان کوچک‌شان مهر شهادت را زدند پای همۀ پوسترها. بعد از آماده شدن پوسترها، هر کدام از دانش آموزان یک سفیر شدند توی محله خودشان و قرار شد بروند و پوسترها را توی محلۀ خودشان نصب کنند تا هر خواننده‌ای بفهمد می‌شود رئیس جمهور بود و شهید شد. دغدغه و تلاش و کارآمدی است که می‌تواند رضایت خدا را به دنبال داشته باشد. افسانه جانفزا جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | دبستان پسرانه امام حسین علیه‌السلام حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برای زائرهایت جمعه صبح بود. با شوهرم و بچه‌ها رفتیم فروشگاه. تعدادی کیک خریدیم و به هوای موکب‌هایی که برای استراحت مسافرها برپا شده بود رفتیم بوستان بهمن. وقتی رسیدیم خبری از موکب نبود. هر چه توی جاده رفتیم بازهم جایی پیدا نکردیم. دلم گرفت. همین کار از دست‌مان برمی‌آمد تا خدمتی بکنیم به کسانی که برای تشییع شهدای خدمت رفته بودند مشهد. توی دلم گفتم: «رئیسی عزیز! خیلی دلم می‌خواست ما هم توی این کار خیر که برای شماست شریک باشیم ولی انگار لیاقت نداریم اندازه چند تا کیک هم کمکی کنیم.» همسرم که ناراحتی‌ام را دید گفت: «اشکالی نداره. بریم مصلی خیرات کنیم!» راه افتادیم سمت مصلی. همین‌که رسیدیم چشمم افتاد به تابلویی که نوشته بود: «موکب!» از خوشحالی روی پایم بند نمی‌شدم. خانم سعادتی جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | آستان شهدای سبزوار حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 راوی فلسطین تازه از دارالسلام نجف حرکت کرده بودیم؛ کوچه پس کوچه‌ها را رد می‌کردیم به امید رسیدن به عمود. در مسیر موکب‌هایی که پرچم فلسطین را کنار پرچم عراق گذاشته بودند دیدم و عکس گرفتم؛ طوری که حتی از خانواده قشنگ عقب می‌افتادم. حتی در مسیر کلی پرچم فلسطین بود که شده بودند علم گروه، پرچم ایران، حماس و فلسطین. مابین جمعیت دو خانم را دیدم که پرچم فلسطین روی کوله‌هایشان بود. و یک پوستر نائب‌الزیاره شهداییم که عکس حاج قاسم و ابوالمهدی المهندس داشت. پست کوله‌ی یکیشان چند نوشته بود. از کوله‌ها عکس گرفتم. یک دفعه دیدم چندتا دختر بچه عراقی به سمت‌شان دویدند. از دور نظاره‌گر بودم و واکنش بچه‌ها برایم جالب بود. داشتند با هم سلفی می‌گرفتند، سمت‌شان رفتم و ماجرا را پرسیدم. گفتند: «این بچه‌ها که پرچم فلسطین رو روی کوله‌هامون دیدند، برای همدردی ما رو بغل کردند و می‌گفتند فلسطین روی چشم ماست و اسرائیل کف پای ما.» دخترها هنوز هم همان‌جا بودند و بامحبت دو خانم را بغل کرده بودند و با لبخند به زبان عربی با ما صحبت می‌کردند. لبخند زبان مشترک بین من و آن‌ها شده بود. بعد دیدم یکی از خانم‌ها می‌گوید: «بچه‌ها می‌گن یک عکس سلفی با شما بگیریم» و این شد که منم هم شریک آن لحظه‌ی ناب شدم. شکسته پاره بعضی از کلمات و صحبت‌ها را متوجه می‌شدم و بعد موقع خداحافظی بهشان گفتم: «فی امان الله» مسیرم با خانم‌ها ادامه دادم، فامیل یکی از آن‌ها حسینی بود. برایم توضیح داد: «ما روایت‌گر فلسطینیم، لمینت پشت کوله‌ام را دیدید؟ نقشه‌ی از نیل تا فراته و اینکه چه ماجرایی اتفاق افتاده و اسرائیل داره تحریفش می‌کنه. ما هرجا می‌ریم راوی فلسطین می‌شیم و این موضوع رو توضیح می‌دیم. توی مسیر و تا اینجایی که اومدیم، هرکس پرچم فلسطین رو دیده واکنش مثبت نشون داده. به خصوص بچه‌های عراقی میان سمتمون و ابراز همدردی می‌کنن. حتی فکر می‌کنن ما فلسطینی هستیم و ما رو در آغوش می‌گیرن. و ما هم بعدش یک هدیه کوچیک بهشون می‌دیم. از کرمان آمده بودند؛ مثل حاج قاسم مخلص و خودمانی. موقع رفتن بهم گفت: «خانم خرم شما از این نائب ‌الشهیدها به کوله‌تون نمی‌زنید؟» گفتم: «با کمال میل.» و بعد تصاویر شهدا را نشانم داد، من تصویر حاج قاسم و ابوالمهدی المهندس و خواهرم شهید رئیسی را انتخاب کرد. تصویر را برگرداند و گفت: «پشتش هم تصویر شهید اسماعیل هنیه است.» با خوشحالی قبول کردیم و چشمم به گوشه‌ی تصویر افتاد که پرچم فلسطین داشت. با این کار سعی کردیم ما هم روایتگر فلسطین باشیم. روایت مسیر مطهره خرم چهارشنبه | ۱۴ شهریور ۱۴۰۳ | روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 عمو! ما رو نمی‌فرستن پشتِ ماسک، محاسن سفیدش مشخص بود. شلوار لی رنگ پریده و پیراهن سُرمه‌ای داشت. سر چهارراه آتش‌نشانی ظرف اسپند را می‌چرخاند و دود می‌کرد. رسید به من. مبلغی دادم. گفت: زنده باشی، سلامت باشی. سلامت باشی. دست کرد توی نایلون و اسپند ریخت توی ظرف. گفتم: «برای سلامتی سیدحسن نصرالله دعا کن» گفت: «سلامت باشه. سلامت باشه. کی هست؟» گفتم: «دبیرکل حزب الله لبنان. سید حسن نصرالله» گفت: «ها! همون که ریشش سفید بود و عینک داشت. نصرالله. ها! چی شده؟» گفتم: «اسرائیلی‌ها می‌گن ترورش کردن. دعا کن سالم باشه.» دست پیرمرد از حرکت ایستاد. رفت آن‌طرف. بی‌حرکت ایستاد. چراغ سبز شد، من راه افتادم. صدا زد: «عمو! نمی‌فرستن با اسرائیل بجنگیم؟» محمد حکم‌آبادی @nis_penhon شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خیّر بنزین حاج خانومی تماس گرفت و نفس نفس می‌زد. کمی که نفسش بالا آمد گفت: «شما فردا می‌رین تهران برای نماز جمعه؟» با صدایی آکنده از خجالت گفتم: «بله مادر جان ولی فعلا جا برا خانم‌ها نداریم.» گفت: «اونش مهم نیست مادر، فقط بگو می‌رین یا نه؟» اینبار تعجب کردم و گفتم: «بله ان‌شاءالله» گفت: «منم یه مقدار پول دارم می‌خوام کمک کنم برا اونایی که دارن می‌رن؛ حداقل پول بنزین‌شون می‌شه که...!» روح‌الله محفوظی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 📌 دوباره جوانه می‌زنیم میزها را یکی‌یکی نگاه کردم تا رسیدم به میزی که لوازم‌هایش ریزه میزه بود. چشم‌هایم دنبال فروشنده‌اش گشت که دیدم پشت میز نشسته؛ یک دختر ده دوازده ساله. بعضی از شیشه‌ها، خاک داشت و چندتایی هم از شیشه‌ها گلدان شده بود. دستم را گذاشتم روی گلدان‌ها و گفتم: «چرا رو شیشه‌ها، این عکس‌ها رو زدی؟» از روی صندلی بلند شد و گفت: «آخه خاله می‌خواستم به همه بگم هرچقدرم خوب‌های ما رو بکشن، ما دوباره جوانه می‌زنیم مثل همین گل‌ها.» مهناز کوشکی پنج‌شنبه | ۱۹ مهر ۱۴۰۳ | بازارچه نصر واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار @hhonarkh ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 جهاد «خانوادگی» توی روضه بعضی از خانم‌ها آشپزی کرده بودند و دستپخت‌شان را آورده بودند برای فروش. البته این بار می‌خواستند سود فروش را بدهند برای جبهه مقاومت. من هم از بین هنرنمایی‌های‌شان یک ظرف سالاد الویه خریدم. «همان‌جا توی ذهنم جرقه یک کمکِ دیگر هم زده شد» اما حتماً باید با همسرم هم در میان می‌گذاشتم. راه افتادم سمت خانه. سفره شام را پهن کردم و ریحانه و پروانه و همسرم را صدا زدم. تردید داشتم چطور حرفم را بزنم. تقریبا شکی نداشتم همسرم مخالفت نمی‌کند اما حسی درونم می‌گفت اگر جلوی بچه‌ها مخالفت کند چطور قضیه را جمع‌ کنم؟! بعد از شام ریحانه رفت سراغ مشق‌هایش. همسرم هم پای تلویزیون نشست. فرصت را مناسب دیدم و با صدای بلند طوری که بچه‌ها هم بشنوند گفتم: «علی آقا من می‌خوام حلقه‌مو برای کمک به لبنان بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟» دلم می‌خواست با این حلقه، دلم را وصل کنم به مادران لبنان و غزه و هر جایی که آرزو می‌کردم توی این روزها قوی باشند و نشکنند. هنوز همسرم جواب نداده بود ریحانه سرش را از روی دفترش برداشت و گفت: «مامان مامان گردنبند منو بده. همون گردنبند کفشدوزکیم. میشه؟» رفتم توی فکر. از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم. همسرم تاییدش را نشان داد اما رو به ریحانه گفتم: «خیلی خوبه پیشنهادت دختر گلم. اما گردنبند شما چون روش کفشدوزک رنگی داره ممکنه موقع فروش خیلی از پولش کم بشه. چون می‌خوایم بیشتر کمک کنیم بهتره حلقه مامان رو بدیم باشه؟» قبول کرد و رفت توی اتاق. بعد از چند دقیقه برگشت. یک اسکناس ده هزار تومانی جلویم گرفت و گفت: «پس اینم سهم من!» نگاهش کردم. آن حلقه طلا همه دارایی من نبود اما آن ده هزار تومان توی آن لحظه همه دارایی ریحانه بود که قرار بود فردا توی مدرسه با آن خوراکی بخرد. مصاحبه و تنظیم: سمانه آتیه‌دوست پنج‌شنبه | ۲۶ مهر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 قدم­‌های کوچک صدیقه با شروع انقلاب، با فرمان امام خمینی «ره» وارد بسیج می­‌شود. یکی از فرمان­‌های امام، محقق شدن ارتش بیست میلیونی است. فرمان را می­‌شنود و اندازه سهم خودش قدم برمی­دارد. یک نفر تا ارتش بیست میلیونی، مثل یک قطره در برابر دریاست. اما فرمان را گوش می­‌دهد و جا خالی نمی­‌کند. هفته­‌ای دو سه بار با مینی­‌بوس از گوداسیا به شهر می­‌آید و خودش را به بسیج می­‌رساند. در مسیر با کنایه­‌های اهالی دمخور هست اما فقط با خنده جواب می­‌دهد: «خب تو هم بیا بسیج تا به تو هم قند و روغن بدن.» کار صدیقه، قدم کوچکی است و اصلا هم به چشم نمی­‌آید اما تمام مدت سعی دارد فرمان امام را به گوش همه برساند. هر روزی که از بسیج می­‌آید، سریع خودش را به جمع­‌های زنانه می­‌رساند و از روزی که بر او گذشته، صحبت می­‌کند. هر آموزش نظامی که دیده و یا سخنران هر چه گفته را بیان می­کند تا مشوقی شود برای باقی اهالی. بالاخره این گفتن­‌ها نتیجه می­‌دهد و چند نفر از اهالی را به بسیج سبزوار می­‌برد و با خودش همراه و همسو می­کند. رفته رفته بسیج را به روستا می­‌آورد و کل آبادی، بسیجی می­‌شوند. حالا بعد از چهل و اندی سال، دوباره ولی فقیه دستوری شبیه ارتش بیست میلیونی داده است؛ «بر همه‌ی مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند». صدیقه باشیم و قدم‌های کوچک‌مان را برداریم. قطعا خدا بزرگ می‌بیند. مهناز کوشکی شنبه | ۱۹ آبان ۱۴۰۳ | واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار @hhonarkh ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 پیرزن، سه النگو، «یک تردمیل»! ساعت ده صبح بود؛ آسمان صاف و آبی و هوا هم کمی سرد. در «حسینیه هنر» بودم و مثل همیشه داشتم کارهایم را انجام می‌دادم. توی حال خودم بودم که دیدم «پیرزن شصت ساله‌ای» وارد حیاط حسینیه شد. چادر گل گلیِ سفیدی سرش بود. بلند گفت: - همین‌جا کمک جمع می‌کنن برای فلسطین و لبنان؟ گفتم: «آره». - طلا هم قبول می‌کنید؟ سر تکان دادم که «بله حاج خانوم». و تعارف کردم بیاید داخل حسینیه. - پس سه تا «النگوی طلام» رو میارم. یه «لحاف ساتن» هم هست مال «جهازم» بوده. دست نخورده‌ست تقریبا. یه سری پارچ و لیوان و بشقاب بلوری هم میارم. «کتاب» هم خیلی دارم اگه می‌خوایین. گفتم: «قدم‌تون روی چشم حاج خانوم». - راستی، یه «تردمیل» هم دارم! اون رو هم قبول می‌کنید؟! لبخندی زدم. پیش خودم گفتم همه چیز کمک شده بود اِلّا تردمیل. گفتم: «بله حاج خانوم. در خدمت‌تون هستیم». روح‌الله رنجبر سه‌شنبه | ۶ آذر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 کوک‌های مقاومت دغدغه‌ی انجام یک کار برای جبهه مقاومت افتاده بود توی سرم اما نمی‌دانستم باید چه‌ کنم. پیامی در گروه دیدم که نوشته بود: «پویش کوک‌های مقاومت؛ اگر می‌توانید برای مردم لبنان لباس بدوزید، جهت دریافت پارچه‌های اهدایی، پیام بدهید». خیلی وقت بود خیاطی نکرده بودم. اما پیام دادم و رفتم تا پارچه‌ها را بگیرم. موقع تحویل پارچه‌ها گفتم: «من سه تا بچه کوچیک دارم. خیاطی رو کنار گذاشته بودم؛ اما این تنها کاریه که از دستم برمیاد. امیدوارم با یه بچه‌ی سه ساله و یه هفت ماهه بتونم خیاطی کنم». پارچه‌ها را در تولیدیِ شلوار برادرم برش زدم. به خانه رفتم و بساط خیاطی را پهن کردم. به دخترم که تازه ۹ ساله شده، گفتم: «مامان تو بچه‌ها رو نگه می‌داری تا من خیاطی کنم؟» مشتاقانه گفت: «بله مامان. من مواظب‌شونم». بچه‌ها حسابی دخترم را اذیت کردند. بالاخره کار دوختن شلوار‌ها تمام شد. به خانمی که پارچه‌ها را از او تحویل گرفته بودم پیام دادم و ماجرا را تعریف کردم. گفت: «روایتش رو بنویس تا همراه لباس‌هایی که بسته بندی می‌شن؛ برای مردم لبنان فرستاده بشه». روایت خانم نودهی به قلم: مریم لاهوتی‌راد پنج‌شنبه | ۸ آذر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | [شنوتو | اینستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 🎧 🎵 ۲ تومان جریمهٔ باحجاب بودن! به مناسبت ۱۷ دی، سالروز کشف حجاب رضاخانی و روز زن در دوران پهلوی روایتی از کتاب «به خون کشیده شد خیابان». این کتاب، خاطرات مردم خراسان از مقاومت در برابر کشف حجاب رضاخانی است که به قلم مهناز کوشکی و تحقیق مهدی عشقی‌رضوانی، قربان ترخان، اسماعیل شرفی و رضا پاکسیما، در سال ۱۴۰۱ توسط انتشارات راهیار به چاپ رسیده است. با صدای: مطهره خرم ملکه اسماعیل‌زاده دوشنبه | ۱۷ دی ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها