📌 #رئیسجمهور_مردم
حَزینین
نشسته بود روی جدول و به موکب نگاه میکرد. نزدیک شدم و سلام کردم. صحبت که کرد مرا برد به اربعین و جاده نجف_کربلا؛ امّا ما در موکب شهدای خدمت بودیم و جادۀ سبزوار_مشهد. اهل کربلا بود و با جمعی حدود سی نفره، حدود یک ماه قبل، از مرز، مَشیاً راه افتاده بودند سمت مشهد الرضا(ع). بعضیهاشان از حشدالشعبی بودند.
خبر شهادت را در شهر داورزن شنیده بودند و گفت: «صِرنا حَزینین کُلَّ الحُزن و اَگَمنا بِالعَزا وَ البُکاء و الحِداد»: خیلی محزون و ناراحت شدیم و گریستیم و مجلس عزا گرفتیم. گفت که عتبات عراق برای این مصیبت مشکیپوش شدهاند. گفت که یکشنبه میرسند به حرم امام رضا ع و اوّلین زائران پیادۀ عراقی بر مزار شهید رئیسی خواهند بود.
هادی سیاوشکیا
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار پارک بهمن، موکب شهدای خدمت
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
از شهیدِ غیرت تا شهیدِ جمهور
تا مصاحبهام تمام شد، جلو آمد و پرسید: «خانوم! کدوم شهید رو اوردن اینجا؟» حدس زدم، حرفهایم را شنیده باشد. بدون سوال و جواب اضافی گفتم: «با این خانوم داشتم در مورد شهید غیرت، حرف میزدم.» چشمانش برق زد و خندهای در قاب مشکی چادر و روسریاش ظاهر شد. یک قدم جلوتر آمد و با صدایی آهسته گفت: «اینجاست؟» سری به نشانهی تایید، تکان دادم.
مثل بچهها که کشف بزرگی کردهاند، ذوق کرد و به مامانش گفت: «مزار شهید الداغی اینجاست.»
سریع کفشهایش را به پا زد و رفت سمت مزار. صحبتهایش با شهید، چند دقیقهای طول کشید. بعدش پرسیدم: «اهل کدوم شهرین؟»
_ ساوه اما الان از تشییع شهدای مشهد میایم. انگاری خدا خودش داره برامون برنامهها رو میچینه. اصلا باورم نمیشه مقصد بعد از شهید جمهور، شهید غیرت باشه.»
مهناز کوشکی
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار آستان شهدای سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
آفتابسوخته
با چند تا از بچههای مسجد، کنار جاده کمربندی، زیر آفتاب ایستاده بودیم و ماشینها را سمت موکبها هدایت میکردیم. آنقدر غرق کار شده بودیم که خستگی و گرما را نمیفهمیدیم. وقتی برگشتم خانه ساعت نزدیک سه بعداز ظهر بود. خواهرم تا چشمش افتاد به من گفت: «امیرحسین! چرا صورتت همرنگ موهات شده؟!» مادرم با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «بدجور سوختی پسرم!» رفتم طرف آینه و نگاهی به صورتم انداختم. با خودم گفتم: «اگه به قرمز شدن پوست میگن سوختگی پس شهید جمهور و همراهاش چی شدن؟! این کمترین کاری بود که از دستم بر میاومد!»
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار آستان شهدای سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
هلیکوپترِ قصهگو
این هلیکوپتر را چند سال پیش برای پسر بزرگم که دوست داشت خلبان باشد خریدم. چند وقت بعد یک قسمتش خراب شد و رفت توی دکور بوفه. گاهی وسط قصۀ شب بچهها، میآوردیمش بیرون و میشد یار کمکی من توی قصه.
حالا چند روزیست که از بوفه آمده روی فرش و توی دست و پای بچهها و پایه ثابت کلی داستان و بازی. اسمش را گذاشتیم ذوالجناح، مثل اسبی که صاحبش رفیق نیمه راه بود. این روزها داستانِ سوارههای هلیکوپتر، داستان تنها ماندنشان و خانوادههای منتظرشان را میگوییم و صدای تیپ تیپ تیپ پرههایش توی خانه میپیچد!
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
زائرِ نَصّاب
چهارشنبه است. بعد از نماز ظهر و عصر آمده مسجد جامع برای ثبتنام در کاروان اتوبوسی برای مراسم تشییع و تدفین شهید آیت الله رئیسی. امّا چند دقیقه دیر رسیده و ظرفیت پُر شده. حالا ایستاده است به امید افزایش ظرفیت.
حدود سی سالش است و نصّاب کولر گازی. یکشنبه که خبر را میشنود تا ساعت چهار صبح خواب به چشمش نیامده است و پیگیر اخبار بوده. وقتی دوباره حدود ساعت هشت بیدار میشود خبر شهادت را اعلام کردهاند. «حالم شبیه حالِ جمعهصبحِ خبرِ شهادت حاج قاسم بود.»
گفت که کارش را هم این ایّام که عزای عمومی اعلام شده، تعطیل کرده است. باز هم صبر میکند تا شاید اتوبوسی برای رفتنش جور شود.
هادی سیاوشکیا
چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | #سبزوار مسجد جامع
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
قصۀ عکسِ تو
ورودی آستان شهدا ایستاده بودیم. برای معرفی موکب شهدای خدمت ویدئو ضبط میکردیم. یک کامیون نارنجی رنگ در فاصله چند متریمان ایستاد. مردی هیکلی با شلوار کردی و سیبیلهایی که نصف صورتش را پر کرده بود نزدیک شد و گفت: «شما عکس آقای رئیسی رو به ماشینها میدین؟» دهنم خشک شده بود. تا آمدم جواب بدهم یکی از بچهها که تابلوی ایست فلاشر زن دستش بود گفت: «نه! ما اینجا مسافرارو به موکب شهدای خدمت راهنمایی میکنیم.»
مرد راننده دوباره رو به من گفت: «نمیشه بری از موکبتون برام یه عکس از آقای رئیس جمهور بیاری؟» یکی از بچهها موتور داشت. ازش خواستم چندتایی پوستر از موکب برایش بیاورد. کار ضبط ویدئو کمی طول کشید. بعد از اینکه کارم تمام شد، دیدم هنوز منتظر ایستاده. از پشت ماشینش در آمد و گفت: «من همینجا هستم تا عکسشو برام بیارین ها! یادتون نره!»
سید رضوی
پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار آستان شهدای سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
نقاشیِ نجات
پسرم نه ساله است. اخبار را که دنبال میکردیم، با ما گوش میکرد و منتظر خبری بود از گمشدهها، از سنسورهای حرارت سنج، از پهبادهای پیشرفتۀ ردیاب، از سردی هوا و مه، از کوهستان و گرگ و حیوانات وحشی. خسته شد و خوابش برد. صبح وقتی بیدار شد و خبر را دید، بغض کرد و به اتاقش پناه برد. بیرمقتر از آن بودم که همان موقع، نازش را بخرم و دلداریاش بدهم. یک ساعتی نگذشت که با دفتر نقاشیاش آمد کنارم. دفتر را گذاشت جلویم. گفتم: «اینا چیه مامان جان؟» گفت: «هلیکوپتر آقای رئیس جمهوره! اصلا هم وقتی دچار سانحه شده، مسافرهاش در دم نمردن! وقتی آتیش گرفته همه اومدن بیرون ازش، بعد ترکیده! سربازای محافظ آقای رئیس جمهور هم قوی و شجاع بودن. مواظبشون بودن تا حیوونای وحشی بهشون حمله نکنن!» بازهم بغض کرد. من اما نتوانستم به بغض بسنده کنم. عجب دلی دارند این پسرها!
بهاره خیرآبادی
دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
کفشهای عاقبتبخیر
دل توی دلش نبود. برای تشییع راهی مشهد شد. وقتی برگشت، کفشهای تکهپارهاش را جلوی در دیدم و تعجب کردم. گفت: «جمعیت انقد زیاد بود که کم مونده بود خودمون هم تکه پاره بشیم!» توی دلم تحسینش کردم و گفتم: «پس خوشبهحال این کفشها! عاقبت بخیر شدن!»
فائزه دهنبی
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
خادمِ کوچکِ اصفهانی
خستگی از چهرهشان میبارید. کنار مزار شهدا نشسته بودند و به موکب شهدای خدمت نگاه میکردند. کنار خانومی که میخورد مادربزرگ خانواده باشد، نشستم:
- سلام حاج خانوم.شربت میخورین بیارم براتون؟
- سلام دخترم! الان خوردیم!
دلم نمیآمد بدون چهار کلمه حرف و درد دل بگذارم و بروم. نزدیک تر شدم و خوش آمد گفتم.
اهل اصفهان بودند. خبر شهادت را که شنیده بودند بالافاصله راه افتاده بودند سمت مشهد. فردای تشییع هم دوباره برمیگردند سمت اصفهان.
در حال گپوگفت با حاجخانوم بودم که پسرش رسید و رو به من گفت: «خانوم منم مث شهید رئیسی خادم افتخاری آقام و هر ۴۰ روز میام پابوس آقا!» گفتم: «خوش به سعادتتون.» اشاره کردم به پسر هشت، نه سالهای که کنارش بود: «الهی پسرتونم مثل خودتون خادم آقا شه!» گفت: «پسرمم خادم افتخاری امام رضاست! دیشب توی حرم بلندگو دست گرفته و شعر خونده!» گفتم: «چه خوب کاش موکب ما رو هم مثل حرم امام رضا بدونید و اجازه بدین کمی هم اینجا بخونه.»
دوید سمت ماشینش تا لباس خادمی پسرک را بیاورد. چند دقیقه بعد خادمِ کوچکِ اصفهانی روبرویم ایستاد و منتظر بود میکروفون را بدهم دستش!
فائزه دهنبی
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار آستان شهدای سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
واقعا طلبه
تیر ماه سال ۹۵ بود. به عنوان ناظر برتر مسئولان انتخاب شده بودم. دعوتم کردند با جمعی به ملاقات آیتالله رئیسی بروم. آن زمان در تولیت آستان قدس رضوی بودند.
رفتم مشهد. بعد زیارت، وارد تالار آیینه شدم در طبقه دوم حرم. مهمانان روی زمین نشسته بودند. من هم نشستم. چند دقیقهای رد شد که آیتالله رئیسی آمد و رو به روی بنده نشست روی زمین. ازشان دعوت شد بروند برای سخنرانی. پشت تریبون که ایستادند، گفتند:
- بنده حقیر یک طلبه هستم نه از جهت تواضع، بلکه واقعاً طلبه هستم و خدا را شاکرم که توفیق خدمت در کنار بارگاه امام رضا علیه آلاف و تحیت والثنا را پیدا کردهام.
سید مصطفی شبیری
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_مردم
پسرکِ جورابفروش
رفته بودم شهرداری برای رتق و فتق کردن امورات قراردادمان. روی صندلی نشسته بودم که پسرکی جعبه بهدست وارد اتاق شد. سلام نکرده گفت: «جوراب نمیخواین؟!» اهالی اتاق نگاهی به همانداختیم و گفتیم: «جفتی چند؟!» چند ثانیه چشمانش را به نشانۀ تفکر نیمه باز کرد و سریع گفت: «سی و پنج؛ ولی بشرطی که همهتون بخرید».
چند جفتی جوراب گرفتیم تا هم یه جورابی نو کرده باشیم و هم پسرک جوراب فروش به قول خودش “دَشتی” کرده باشد. کارتخوان نداشت به همین خاطر گوشی بدست گرفتم تا برایش هزینه را کارت به کارت کنم، پسرک شروع کرد به خواندن شماره کارتش و خیلی آهسته و بیحال اعداد را پس سر هم به زبان میآورد. زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم «ازت جوراب خریدیم دیگه؛ چرا اینقدر بیخیال و ناراحتطوری؟!» با همان لحن خستهاش گفت: «بخاطر حاج آقای رئیسی ناراحتم»؛ جعبه جورابهایش را از روی میز برداشت و ادامه داد: «حیفشد، نمیدونم چرا وقتی فهمیدم شهید شده خیلی گریه کردم.» ناخودآگاه حرف را از دهانش گرفتم و گفتم: «واریز شد.» پیامک که میاد برات؟!
دوباره با همان میمیک خستهطورش گفت: «نه پیامک نمیاد، ولی قبولت دارم.» خداحافظی کرد و به اتاق روبهروییمان رفت تا شاید دوباره دَشتی بکند و باز دوباره یادِ شهید جمهور را هم برای عدهای دیگر یادآور شود.
سید رضوی
دوشنبه | ۷ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #رئیسجمهور_ایران
نشان خادمی
پسر جوان توی صف، منتظر گرفتن نشان خادمی حضرت رضا بود. جلو رفتم و پرسیدم: «از تشییع میاید؟» گفت: «برای ولادت امام رضا از تهران رفتیم مشهد. توی هتل داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم که توی زیر نویس، خبر سقوط بالگرد رو دیدیم. با این خبر، خانواده سفر رو طولانیتر کردند.» به اسم روی نشان خدمت نگاه کردم و گفتم: «نشان را به اسم کی گرفتید؟»
گفت: «مادرم، خیلی از این نشانها خوشش اومد. بهم گفت تا براش به یادگاری از تشییع شهدای خدمت بگیرم.»
مهناز کوشکی
جمعه | ۴ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار آستان شهدای سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا