eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت زنجان بخش هفتم یک روز بزرگ خواهم شد و قد خواهم کشید و همچون همکارانت راهت را ادامه خواهم داد شهید قدیمی بزرگوار... ادامه دارد... فریده عبدی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت زنجان بخش هشتم کنار در عصا به دست نشسته بود، رفت امد ها را نگاه میکرد گاهی با گوشه روسریش اشکهایش را پاک می کرد. تعارف کرد ابی بخوریم می گفت: امروز مهمان عزیزی داریم. پا ندارم نتونستم سربالایی را برم نشستم اینجا مهما نهای مهمون عزیزمون تشنه شدن دری باز باشه اخه همه رفتن پیشواز... ادامه دارد... فریده عبدی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | روستای درسجین ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت زنجان بخش نهم یک رو عکس حاج‌قاسم بود و روی دیگر صیاد. می‌گفت سالهاست این عکس را دارم، هر روز به هردو نگاه می‌کنم و برایشان قرآن می‌خوانم. نمی‌دانم چرا ولی عشق ویژه‌ای به اینها دارم. حالا باید عکس آقای رئیسی و شهید قدیمی را هم نگهدارم... ادامه دارد... فریده عبدی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت زنجان بخش نهم توی ظل آفتاب داغ ایستاده و برای عزیزِ شهرش اسفند دود می‌کند... می‌گفت: «تنها کاری که برای مهمان ابا عبدالله می‌توانم بکنم؛ آخه ماه محرم هم جلو دسته عزاداری امام حسین اسفند دود می‌کنم.» ادامه دارد... فریده عبدی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بوی دهه شصت می‌آید صدای‌ تلاوت قرآن، کل دانشگاه زنجان‌ را برداشته بود. عبدالباسط ‌می‌خواند «يس،َوالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ،اِنَّكَ لَمِن‌ الْمُرْسَلِينَ، عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ» و علی الصراط المستقیم‌ را طوری یک نفس می‌کشد که جماعتی پشت‌سرش فریاد می‌کشند، «الله». سبزترین دانشگاه ایران در بی‌روح ترین حالت خودش قرار داشت. انگار که روی تمام آسمان گرد مرده پاشیده بودند. بی‌حوصله سرکلاس نشسته بودم. هرچه استاد بیشتر حرف می‌زد، کمتر متوجه می‌شدم. گوشی توی دستم لرزید و صفحه‌اش روشن شد، پیامک آمده بود که بعد از نماز ظهر در مسجد دانشگاه مراسم سوگواری برگزار می‌شود. نصفه و نیمه از کلاس بیرون زدم، خیابان دانشگاه به سمت مسجد پر بود و به سمت خوابگاه‌ها خالی‌ خالی. دختری که از جثه ریز و نابلد بودنش می‌توانستی بفهمی، ورودی امسال است، عکس سیاه و سفید رییس جمهور را توی بغلش گرفته و سینی خرما به دست، دانشجویان ‌را به سمت مسجد راهنمایی می‌کند. صدای رعد بلندی می‌آید و آسمان کیپ ابر، لحظه‌ای روشن می‌شود. بوی دهه شصت پیچیده در مشام‌ها؛ بوی انفجار، بوی خون باران‌خورده‌، بوی تن آتش‌سوخته، صدای سقوط، صدای انفجار، صدای پیام تسلیت امام از رادیو. من جوان دهه هفتادم و دهه هشتاد، دهه شصت را عمری شنیده‌ام و لای کتاب‌ها ورقش زده‌ام. حالا این ماه‌ها از اول فاجعه غزه و ریختن خون دختربچه‌ها تا انفجار سفارت دمشق و سقوط بالگرد رئیس‌جمهور، شمّه‌ای از دهه شصت را زیسته‌ام، ترور را. بدون رئیس‌جمهور ماندن را. عزاهای عمومی پشت‌به‌پشت را. بچه‌ها مشکی‌ها را آماده‌ کرده‌اند. بچه‌ها پنجه در پنجه گرگ‌ها انداخته‌اند. بچه‌ها می‌نویسند. می‌خوانند. منتشر می‌کنند. حرف‌می‌زنند. تجمع‌ها را هماهنگ می‌کنند. انسانیت‌های خاک‌گرفته و غبار نشسته توده‌ها را می‌تکانند. آقای انقلاب گفته بود که نسل امروز را بهتر از نسل آن‌روز دهه شصت می‌بینم. حالا همه جوان‌های آخرالزمانی این نسل، مثل دهه شصت، پای‌کار آمده‌اند. در پس غالب این تبیین‌ها و پویش‌ها و فعالیت‌ها و تجمع‌های سازنده این روزها، دستان گمنام جوانان این نسل مشغول است. قامت بیات‌ها و حمید احدی‌ها و فهمیه سیاری‌ها درحال پخته‌شدن‌اند. بچه‌ها حالا آرمان‌هاشان را زیسته‌اند و پستی بلندی‌های این راه را آموخته‌اند. زینب شاهی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اتوبوس قزوین-زنجان حسابی قزوین را گز کرده بودیم. از حمام قجر و کاخ چهل ستون بگیر تا موزه‌ها و بازار و سعد السلطنه. حالا هم با چند جعبه شیرینی سنتی توی دست و کوله و دوربین، منتظر اتوبوس ایستاده بودیم. هرچند ثانیه پر شالم را توی هوا تکانی می‌دادم که خنک شوم. نشستیم توی اتوبوس و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که چشم‌هایش گرم شد و با صدای خانمی که صندلی عقب ما بود بیدار شدم. - وای بیچاره شدیم... خواب و بیدار بودم. ساعتم را نگاهی انداختم دم غروب بود. سرم را چرخاندم سمتش: «چیزی شده؟حالتون خوبه؟» آب توی دستم را پس داد، اشک از گونه‌هایش سر خورد روی چانه‌اش - بالگرد... بالگرد... چیزی نفهمیدم، گوشی را گرفت سمتم. خبر را که خواندم، سرم گیج رفت. معلق شدم میان زمین و آسمان. مسیر قزوین به زنجان برایم کشدار شد. پیرمرد ریش‌داری که کلاه نمدی روی سرش بود و عینک ته استکانی روی صورت لاغر و استخوانی‌‌اش بزرگ به نظر می‌آمد. روی تک صندلی بغلمان آرام نشسته بود. با صدایی ضعیف و شمرده گفت: «صلوات محمدی پسند بفرست برای سلامتی آقای رئیسی و همراهانش، الهی که مریض نشی... صلوات بعدی رو بفرست برای امام رضا (ع)، غریب الغربا...» صدای صلوات‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد. راننده پایش را گذاشت روی ترمز و شاگردش گفت: «خانم ها، آقایان همگی به سلامت...» پیاده شدیم، کوله‌بارم انگار هزار تن وزن داشت، شانه‌هایم تیر می‌کشید. رسیدم خانه، دل و دماغ تعریف کردن هیچ خاطره‌ای نداشتم، حتی کوله‌ام را باز نکردم. هیچ عکسی از سفر انتشار ندادم. مادر مثل همیشه به دادمان رسید: «با غصه خوردن چیزی درست نمی‌شه، بیایید دعای توسل بخونیم». مادر راست می‌گفت، سبک شدم. اشکم مثل نم باران روی «يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ»ها را پررنگ‌تر می‌کرد. صبح که چشم باز کردم، از توی اتاق دویدم سمت پذیرایی. بوی روغن، آرد و زعفران همه‌جا پیچیده بود. مادر داشت مایع توی ماهیتابه را مدام هم می‌زد، باورم نمی‌شد. رفتم جلوی تلویزیون، خیره شدم به عکس‌ها ... اشک‌هایم بی اختیار سُرید روی گونه‌هایم. مرد روزهای سخت، شهادتت مبارک. پری‌ناز رحیمی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت زنجان بخش دهم و تمام این جغرافیای عزیز، این محل، این مکان گرامی... از چارچوب این در، مردم زنجان بارها و بارها، نسل به نسل رد شده و به غم عزیزی نشسته‌اند. پیکر مطهری را تحویل گرفته، تشیع کرده‌اند و به آغوش گرم و گشوده خاک زنجان بخشیده‌اند. از شهدای عملیات خیبر، که لباس‌ها و پوتین‌ها و عکس‌هایشان در خانه بود، ولی پیکرشان از دفاع وطن برنگشته بود، تا سرگرد شهید «بهروز قدیمی» همه منتظر بودند، از پیرزنی عصا به دست تا دانشجویانی که صبح زود، از سمت خوابگاه راهی شده بودند به امید دیدار عزیزی. از دختری در آغوش مادر تا پسری نشسته بر روی شانه‌های پدر. رزم‌آوران ارتش که شروع به نواختن مارش کردند، صدای یاحسین بلند شد. مردم آغوش گشودند و شهید درون ماشین جای گرفت. بغضی که تا گلو نه! تا پشت چشم‌ها بالا آمده بود، بالاخره بارید. انتظارها بالاخره به سر رسید و حاج مهدی خواند: «بیز اهل ولا شهد بلا شربتیمزدی» پایان. معصومه دین‌محمدی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 امام رضایی شدن چطور است؟ تازه به خانه رسیده بودم. هنوز شعر مولودی امام رضا روی زبانم بود و زمزمه می‌کردم؛ «آمدم ای شاه پناهم بده...» صحبت‌های سخنران توی ذهنم می‌چرخید: «آدم چطور می‌تواند امام رضایی بشود؟» کیفم از شکلات‌ها سنگینی می‌کرد. ولو شدم روی مبل و کنترل تلویزیون را به دست گرفتم. پوست شکلات را باز کردم. نبات را توی دهانم انداختم. تلویزیون که روشن شد، صحفه‌ی اخبار با پس زمینه جنگل مه‌گرفته‌ بالا آمد. وقت اخبار نبود. گیج شدم. زیرنویس‌ها که از نگاهم گذشت، شیرینی نبات زیر زبانم زهر شد. خبر تازه بود و غمناک. بالگرد رئیس‌جمهور و هیأت همراه بخاطر وضعیت هوای نامساعد گم شده بود. تندتند صفحه مجازی را چک کردم. هر عکس و خبری که می‌دیدم وضعیت را سخت‌تر می‌کرد. روی عکس خادم امام رضا ایستادم، حس کردم بغض گلویم را گرفته. همیشه وقت‌های حساس دوست دارم روی مثبت، ماجرا را فکر کنم و اصلاً احتمال بد ندهم. گفتم: «حتما تا یک ساعت دیگر همه چیز آرام می‌شود، بالگرد و مسافرانش سالم پیدا می‌شوند‌». لحظاتی که میدانی مرگ حوالی زندگی می‌چرخد، دقیقاً مثل غروب آفتاب می‌ماند با رنگ‌های کبود که رفته‌رفته نور زندگی قاطی سیاهی می‌شود. صدای اذان بلند شد. تلویزیون اعلام کرد دعای توسل جمعی برگزار می‌شود. بلند شدم و وضو گرفتم. طول شب خبرها را چک می‌کردم. گرگ و میش صبح بود که خوابم برد. از خواب که پریدم تلویزیون حامل خبر بد بود. امام رئوف خادمی رئیس‌جمهور هشتم را قبول کرد. خیره شده بودم به نوار مشکی قاب تلویزیون. کسی داشت خاطره خودش با شهید جمهور را تعریف می‌کرد‌. پسر جوان می‌گفت: «در زمان قضاوت آقای رئیسی در ندامتگاه بوده و کسی را نداشته که کارهای آزادی‌اش را انجام بدهد‌. روزی‌که آقای رئیسی مثل همیشه برای بازدید می‌رفته، پسر ناباورانه اجازه صحبت می‌گیرد و می‌گوید: شما را امام رضا فرستاده تا کار ما را راه بیندازید، چون من فقط به امام رضا رو انداختم». آقای رئیسی جواب می‌دهد: «من خادم دلشکسته‌های امام رضا هستم». از آن روز به بعد با دستور آقای رئیسی قاضی برای رسیدگی به پرونده بی‌کس‌ها شخصاً به ندامتگاه می‌رفته است. اشک داغ و سوزان از گونه‌هایم پایین ریخت. با خودم فکر کردم امام رضایی شدن دقیقاً باید این شکلی باشد. در مسلک غریب‌الغربایی باشی و خادم‌الرضا شوی. آن‌وقت است که شب میلاد امام رئوف به دیدار حق می‌روی‌». لیلا دوستی‌فرد دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یادگاری از سوم خرداد ۱۴۰۳ سال‌هاست در فضای مجازی فعال هستم. همانجا که بسیاری از مردم کشورم اوقات زیادی را در آن سیر می‌کنند. پس از شنیدن شهادت رئیس‌جمهور عزیزمان و همراهان ایشان، جهت عرض ارادت به آنان وارد فضای توییتر شدم. بچه‌های انقلابی تایم‌لاین را با تصاویر آقای رئیسی و آقای امیرعبداللهیان و سایر شهدای خدمت آذین کرده بودند. در این رد شدن‌ها، صدای هیاهو شنیده می‌شد. زوزه‌های گرگ‌ها در فضا پیچیده بود. صدای هلهله می‌شنیدم. صدای سم اسب می‌شنیدم. دشمنان نظام با پشتیبانی فضای توییتر به تمسخر و شادی مشغول بودند. دلم گرفت و این توییت را نوشتم: «خدایا از آن صبرهایی بده که به امام حسین و یارانش هنگام هلهله دشمن در کربلا دادی». بعدش نوشتم: الهی رضا بقضائک در بدرقه شهید بهروز قدیمی در زنجان، این دل‌نوشته را روی کاغذی نوشتم. منتظر فرصت بودم. زنان زینبی توجه‌ام را جلب کرده بودند، این خانم‌گل را با حجاب کامل دیدم، رفتم کنار مادرش و گفتم: «اجازه هست از دخترتان یک عکس بگیرم؟» مادر موافقت کرد. بعد از من، او هم از دختر دلبندش عکسی با دست‌نوشته‌‌ی بنده انداخت. حال از روز سوم خرداد این عکس و متن برای من به یادگار مانده است. راه شهدا ادامه دارد... منیره زینالی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 از کعبه تا لبنان پنجشنبه اولین روز ماه آذر فرا رسید. قرار بود دومین پویش ایران همدل و احسان طلای خانم‌های زنجانی به جبهه مقاومت برگزار شود. ساعت ۱۴ خودم را به مصلی رساندم. در صحن اصلی مصلی چند میز برای جمع‌آوری طلا گذاشته بودند. طلاها را تحویل می‌گرفتند و رسید می‌دادند. حضور خانم‌ها به قدری زیاد بود که صف تشکیل شده بود. با اینکه برنامه تا نماز بود اما نزدیک اذان خانم‌های زیادی مراجعه می‌کردند و در صف می‌ایستادند. کنار یکی از خانم‌ها رفتم و احوالپرسی کردم. از قبل او را می‌شناختم. از پیشکسوت‌ها و فعالان فرهنگی شهر بود. پرسیدم: - حاج خانم قراره چه چیزی اهدا کنید؟ درون چشمانش برق و ذوقِ خاصی بود. مشتش را از زیر چادر بیرون آورد. انگار که چیزی پنهان کرده باشد، آن را باز کرد و نشانم داد. گفت: هدیهٔ ناقابل... گردنبندش طرحِ کعبه بود. ذوق کردم و گفتم: - اِ... حاج خانم فکر کنم این هدیهٔ مکه است درسته!؟ - بله، مادرم ۲۵سال قبل، از اولین سفرِ حج عمره‌اش برام هدیه آورد. زنجیر هم همراهش بود. معلوم بود همان لحظه از گردنش باز کرده تا هدیه دهد. صحبتش را ادامه داد: - دوست داشتم ارزشمندترین چیزی که برام قابلِ ارزش است به جبهه مقاومت هدیه بدم. مهم‌ترین چیزی که از جهت معنوی توی زندگیم بوده این هدیه است و آن را تقدیم مردم لبنان می‌کنم. الناز قره‌خانی پنج‌شنبه | ۱ آذر ۱۴۰۳ | حسینیه هنر زنجان @hoseinieh_honar_zanjan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 حسبنا الله و نعم الوکیل نوزادی آرام در آغوش پدر بر اثر سرما آسمانی شده است. نحیف و مظلوم و زیبا. چهره نشان از سوءتغذیه دارد. بدن که گرسنه باشد، تاب سرما را نمی‌آورد. گرسنگی یکی از سخت‌ترین حالات انسان است، اما نوزاد تازه‌متولدشده زبانی برای بازگویی آن ندارد. پدر او را به خاک سپرد و چند روز گذشته لباسش را به خبرنگاران نشان می‌داد. «حسبنا الله و نعم الوکیل» این روزها برایم به‌شدت سنگین می‌آید باید از همهٔ وابستگی‌ها برای خدا گذشت. هر آنچه خدا اعطا کرده است در طول مسیر الهی بهره می‌بریم؛ اما نباید دل بست، از دل‌بستگی‌ها آزمون گرفته می‌شود و روح بزرگ می‌خواهد تا بتوان تحمل کرد. مردم مقتدر و مظلوم غزه اوج ایمان و تسلیم در برابر حق را به جهانیان نشان دادند و من به این فکر می‌کنم این ایمان از کجا نشأت گرفته و به ایمانشان غبطه می‌خورم. منیره زینالی پنج‌شنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها
📌 خودستایی کار دستم داد دلم مناجات و خلوت با خدا می‌خواست. دوست نداشتم کسی ببیند. می‌خواستم توجه خدا فقط به من باشد. در مسجد بچه‌‌ها مشغول بازی بودند و سروصدا زیاد بود. نمی‌توانستم آن ارتباط معنوی را که دلم می‌خواست داشته باشم. یاد اتاق بالایی افتادم که صبح دوستم آنجا خوابیده بود و از سکوتش تعریف می‌کرد. یواشکی جمع را ترک کردم و رفتم آنجا. ساکت بود. دقیقاً جایی بود که می‌خواستم. نه ریا می‌شود و نه کسی می‌بیند. شروع کردم به خواندن نماز شب. برای کسانی که دلم را شکسته بودند طلب استغفار کردم. توی دلم گفتم: «خدایا ببین من حتی دارم برای اونا هم دعا میکنم. دلت میاد حاجتمو ندی؟» نماز شب را تمام کردم. با اینکه خسته بودم شش رکعت نماز مستحبی را شروع کردم. از اینکه خدا انتخابم کرده بود این طوری برایش نماز بخوانم، مغرور شدم. کمر درد داشتم و بقیه نماز را نشسته خواندم. از اینکه دور از چشم دیگران با خدا خلوت کرده و توشه‌ای برای خودم ذخیره می‌کردم خوشحال بودم. صدای پای کسی را شنیدم که از پله‌ها بالا می‌آمد. همان دوستم بود. ولی خبر نداشت که من در اتاق هستم. آمده بود دوباره بخوابد. در را باز کرد و وارد شد. وقتی مرا دید تعجب کرد و با خنده گفت: - وای دختر تو چرا اینجوری نشستی؟ پشت به قبله نماز می‌خوندی؟! با خندهٔ دوستم خند‌ه‌ام گرفت. حسابی خندیدیم. اما توی دلم از اینکه مغرور شدم، ناراحت بودم. رباب محمدی پنج‌شنبه | ۲۷ دی ۱۴۰۳ | حسینیه هنر زنجان @hoseinieh_honar_zanjan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانه‌ها