📌#رئیسجمهور_مردم
چهار سبد شیرینی
به امام رضا زنگ میزنم.
ساعت از ۴ صبح گذشته بود، و من همچنان بیدار بودم. دستم به جایی بند نبود.
خانه پر شده بود از سکوتِ ترسناک. تنها صدایی که به گوشم میرسید صدای گاه و بی گاهِ تیکتاک ساعت بود.
انگار عقربهی ساعت هم نگران بود و حوصلهی چرخیدن دور عقربه کوچیکه را نداشت.
نمیدانم شایدم من برداشتم این شده بود.
تسبیح به دست روی مبل سه نفره نشسته بودم. گاه ذکر صلوات میگرفتم. گاه صفحهی گوشیام را باز میکردم. وارد شبکهی ایتا میشدم. مستقیم میرفتم سرِ وقتِ کانال حسین دارابی؛ انگار که حسین دارابی از آقای رئیسی خبر دارد. گاه اشکم درمیآمد.
نگران رئیس جمهورمان بودم.
اما بیشتر دلم پیش خانوادهاش بود. همهاش میگفتم: «وای بچههاش. وای همسرش. وای مادرش اگه در قید حیات باشه چی؟ داغ عزیز خیلی سوز داره».
رئیس جمهور باشی. پدر یک ملت باشی یكطرف. خانوادهات چشم به در باشند یکطرف.
با چشمهای بی جانم یک نگاه به پنجره کردم.
روشنی هوا مثل همیشه نبود. با خودم گفتم: «بذار یه زنگ به امام رضا بزنم. مطمئنم آقا با صدای حرمش قانعم میکنه، آخه هر وقت دلم میگیره یه زنگ به روضهی منورهی امام رضا میزنم. یا گره منو باز میکنه، یا یه نشونه میذاره برام که به این علت نمیشه».
اما هرچه به روضه منوره زنگ زدم، اشغال بود.
نشد به امام رضا التماس بکنم. نشد بهش بگویم: «آقا جون تو را به جان جوادت! به خدا اگه همشون سالم بیان من درصد شیرینی تولد امام رضا را بیشتر میکنم. سبد شیرینیمو به جای دوتا ۴ تا میکنم».
اما گوشی امام رضا اشغال بود. انگار آقا هم میخواست بگوید: «دختر جان! این حاجتت را جور دیگه روا کردم. انگار آقا میخواست بگه این رمز قبلاً استفاده شده شما دیگه نزن».
دروغ چرا؟ میدانم داغ عزیز سخت است. ولی من شیرینی تولد حضرت رضا را همان ۴ تا میگذارم.
چون شهدا خودشان راهشان راه شهادت بود.
میدانم من کمینه لیاقت ندارم. اما از شهدا میخواهم برای من هم دعا کنند، هرچند گنهکار، ولی شهیده بشوم.
.
سمیه شریفیخواه
پنجشنبه | ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ | #قزوین #الوند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
افطاری در کنار رئیسجمهور
نوشتههای یک روشندل
یاد یک خاطره افتادم. حیفم میآید نگویم.
اردیبهشت ۱۴۰۱ بود و من آن وقتها یکی از کارگرهای شرکت فیروز بودم.
خیلیها میدانند که شرکت فیروز هم مدیرش معلول است و هم پرسنل معلول هستند. از من نابینا گرفته تا آن کسی که ویلچری هست؛ مثل میوههای روی چرخ تبافی در همیم، کج و راست، ریز و درشت، بزرگ و کوچک، کال و رسیده، همه در همیم.
روزهای آخر ماه رمضان بود. و من برای شبهای احیا رفته بودم حرم امام رضا. شب بیست و یکم هنوز توی راه بودیم و نرسیدم و تنها به احیای شب بیست و سوم حرم رسیدم. فردای آن روز هم برگشتم. حدود یک روز توی راه بودم، تا اینکه بالاخره دمدمهای سحر رسیده بودم خانه.
فردا قرار بود رئیسجمهور بیاید شرکتمان و به کارگرهای معلول سر بزند.
خیلیها را تعطیل کردند. سرشیفت که آدم شوخی بود، از وسط سالن داد زد: «سمیه چون تازه نفسی و از مشهدم برگشتی، برو تو لیست اضافهکار اجباری. اون لبخند ژکندتم از رو لبت جمع کن».
خندهام گرفت. آخر من اصلاً لبخند نزدم. البته از این توفیق اجباری بدم نیامد. دوست داشتم ببینم رئیسجمهور با معلولها رفتارش چجوری است. رئیسجمهور زیاد دیده بودم، اما توی مصلا و مشغول داد و بیداد.
فردا از راه رسید. مادرم یک نامهی طویل گذاشت توی کیفم که به رئیسجمهور بدهم.
راستش را بخواهید من زیاد با نامه کنار نمیآیم. نامه را ندادم. خیلی هم گرفتار بودم، ولی بیخیالش شدم. توی این وضع بد مالی همهاش مسکن ملی ۴۰ تومن میخواست، با ماهی ۷ تومان. چطور باید ۴۰ میدادم؟ گفته بودند هر ۴، ۵ ماه ۴۰ تومان. ولی مسکن ملی قزوین هر ماه پول میخواست.
آن روز سید آمد و علیرغم مشکلاتم نامه را ندادم. سید وارد شرکت شد. ما کلی معلول بودیم و مشغول تولید. برایش جالب بود که معلولها صاحب شغل هستند. نزدیک افطار بود.
توی دلم گفتم: «الان براش میز جدا چیدن».
نزدیک اذان انتخاب کردند چند نفر با آقای رئیسی نماز بخوانند. من هم جزئشان بودم.
نماز اول وقت را خواندیم و بعدش هم افطار. هرچیزی که جلوی دست من کارگر بود، جلوی ایشان هم بود؛ از سوپ جو سرد بگیر تا قیمهنثار قزوین.
هرچند آن سال من را بیدلیل اخراج کردند و الان من بیکارم، با کلی سابقه کار، و دارم نانم را از دل مجازی درمیآورم. اما فقط خواستم بگویم تنها رئیسجمهوری بود که من باهاش سر یک سفره نشستم.
سمیه شریفیخواه
جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | #قزوین #الوند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌#رئیسجمهور_مردم
افطاری در کنار رئیسجمهور
نوشتههای یک روشندل
یاد یک خاطره افتادم. حیفم میآید نگویم.
اردیبهشت ۱۴۰۱ بود و من آن وقتها یکی از کارگرهای شرکت فیروز بودم.
خیلیها میدانند که شرکت فیروز هم مدیرش معلول است و هم پرسنل معلول هستند. از من نابینا گرفته تا آن کسی که ویلچری هست؛ مثل میوههای روی چرخ تبافی در همیم، کج و راست، ریز و درشت، بزرگ و کوچک، کال و رسیده، همه در همیم.
روزهای آخر ماه رمضان بود. و من برای شبهای احیا رفته بودم حرم امام رضا. شب بیست و یکم هنوز توی راه بودیم و نرسیدم و تنها به احیای شب بیست و سوم حرم رسیدم. فردای آن روز هم برگشتم. حدود یک روز توی راه بودم، تا اینکه بالاخره دمدمهای سحر رسیده بودم خانه.
فردا قرار بود رئیسجمهور بیاید شرکتمان و به کارگرهای معلول سر بزند.
خیلیها را تعطیل کردند. سرشیفت که آدم شوخی بود، از وسط سالن داد زد: «سمیه چون تازه نفسی و از مشهدم برگشتی، برو تو لیست اضافهکار اجباری. اون لبخند ژکندتم از رو لبت جمع کن».
خندهام گرفت. آخر من اصلاً لبخند نزدم. البته از این توفیق اجباری بدم نیامد. دوست داشتم ببینم رئیسجمهور با معلولها رفتارش چجوری است. رئیسجمهور زیاد دیده بودم، اما توی مصلا و مشغول داد و بیداد.
فردا از راه رسید. مادرم یک نامهی طویل گذاشت توی کیفم که به رئیسجمهور بدهم.
راستش را بخواهید من زیاد با نامه کنار نمیآیم. نامه را ندادم. خیلی هم گرفتار بودم، ولی بیخیالش شدم. توی این وضع بد مالی همهاش مسکن ملی ۴۰ تومن میخواست، با ماهی ۷ تومان. چطور باید ۴۰ میدادم؟ گفته بودند هر ۴، ۵ ماه ۴۰ تومان. ولی مسکن ملی قزوین هر ماه پول میخواست.
آن روز سید آمد و علیرغم مشکلاتم نامه را ندادم. سید وارد شرکت شد. ما کلی معلول بودیم و مشغول تولید. برایش جالب بود که معلولها صاحب شغل هستند. نزدیک افطار بود.
توی دلم گفتم: «الان براش میز جدا چیدن».
نزدیک اذان انتخاب کردند چند نفر با آقای رئیسی نماز بخوانند. من هم جزئشان بودم.
نماز اول وقت را خواندیم و بعدش هم افطار. هرچیزی که جلوی دست من کارگر بود، جلوی ایشان هم بود؛ از سوپ جو سرد بگیر تا قیمهنثار قزوین.
هرچند آن سال من را بیدلیل اخراج کردند و الان من بیکارم، با کلی سابقه کار، و دارم نانم را از دل مجازی درمیآورم. اما فقط خواستم بگویم تنها رئیسجمهوری بود که من باهاش سر یک سفره نشستم.
سمیه شریفیخواه
جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | #قزوین #الوند
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
از بین طلاهام عاشق دوتاشان بودم...
این هم داستان طلاهای من که عاقبت بهخیر شدند!
چند روز قبل که حضرت آقا فرمودند بر تمامی مسلمانان فرض است که به لبنان کمک کنند، با همسرم خیلی فکر کردیم که ما چه کاری میتوانیم انجام بدهیم. وقتی دیدیم جنبش اهدای طلا برای لبنان شکل گرفته، با هم تصمیم گرفتیم حلقههایمان را اهدا کنیم.
با مادرم مشورت کردم، ایشان هم یه ربع سکه داشتند که تقدیم کردند. از بین طلاهایم عاشق دوتاشان بودم، پلاکی که اولین هدیه زندگیام بود و انگشتر نامزدیام. آنها را هم اضافه کردم. همسرم گفت سختت نیست؟
گفتم: «اگه اینا توی خونه بمونن و سرقت بره دلم میسوزه و در بهترین حالت به وراثم میرسه چون خیلی دوستشون دارم و نمیفروشمشون. از طرفی حدیث داریم که معصوم (ع) به فردی که خیلی مال اندوزی میکرد فرمودند وراث تو دو دسته هستند، یا دوست خدا هستند که خدا به دوستان خودش کمک میکنه یا دشمن خدا که اگر اینطور باشن، وای بر تو که به دشمن خدا کمک میکنی.
دوست دارم اینا عاقبت بخیر بشن و از طرفی بچههامون یاد بگیرن از چیزی که دوست دارند انفاق کنند.»
خدا کمک کرد، امروز با بچههایم و پدرم به دفتر امام جمعه شهرمان رفتیم و با عشق به امر ولیامر مسلمین امامخامنهای، تقدیم به ساحت مولایم صاحب العصر والزمان (عج) کردیم.
الهه سلیمانی
سهشنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | #قزوین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
خواهرانهای با طعم لبنان
وصفش را قبلا خیلی شنیده بودم، از اینکه توی کار خیر است و خیریه دارد. هر جا نیاز به کمک باشد سریع خودش رو میرساند و مامان ۴تا بچه است. خیلی دوست داشتم ببینمش، ولی قسمت نشده بود.
تا اینکه توی گروه خیریهاشان عضو شدم و توی ویدئوی مربوط به پخت شیرینی اولین بار دیدمش. چقدر دلم میخواست من هم کنارشان بودم و شیرینی میپختم. ولی خب نشده بود.
ویدئو زیرنویس عربی داشت، با خودم فکر کردم خوبه توی شبکههای اجتماعی پخشش کنم شاید به دست مردم لبنان برسه و ببینن خانمهای ایرانی چقدر به فکر اونها هستند، طوری که خونهاشون رو کردن پایگاه امداد به عزیزان لبنانی.
خبر باز کردن بازارچه خیریه را که داد دیگر عزمم را جزم کردم که بروم همکاری کنم، ولی با دوتا بچه کوچک مگر میشد توی فضای باز و هوای سرد از صبح تا شب ایستاد و چیزی فروخت؟
بعد از ارسال خبر پخت شیرینی و باز کردن بازارچه به راوینا، جرقه مصاحبه باهاش به ذهنم زد. مامان و بابایم را بسیج کردم که بیایند، من و بچهها را ببرند پیشش. مامانم، پسرم و بابام، دخترم را نگه داشت تا بتوانم ببینمش.
به محض دیدنش حس کردم سالهاست میشناسمش. انگار یک دوست قدیمی بود، نه حتی نزدیکتر، مثل یک خواهر. فاطمه عظیمیمقدم را میگویم. مسئول خیریه خدیجه یاوران شهر قزوین. مامان ۴تا بچه. که از صبح تا ۹ شب توی همون فضای باز، به عشق کمک به رزمندههای مقاومت در حال تلاش بود و خستگی نمیشناخت. شروع کردیم به صحبت، از این گفت که بعد از حکم رهبری دلش میخواسته یک کاری انجام بدهد، و اولین چیزی که به ذهنش میآید بافت کلاه از کامواهایی بوده که توی خانهها مانده. فکرش این بوده که با یک فراخوان کامواها را جمع کند و بدهد به خانمهای جهادگر، تا ۳سایز کلاه ببافند.
این فکر را با اعضای جبهه فرهنگی مطرح میکند، آنها پیشنهاد بازارچه میدهند. به این فکر میکند خب توی بازارچه هم میشود چیزی فروخت، پس از بین چیزهایی که بلدم بروم سراغ پخت شیرینی نونچایی با دستور مادر. همان نونچاییهایی که قشنگ بوی اصالت قزوین را میدهد. شروع میکند، توی خانه بچههای جهادی را صدا میکند و شیرینی میپزند. برای فروش به بازارچه میآورد. روزهای اول مشتری نبوده و متاسفانه بعضی حرفها اذیتش میکند. یک روز جمعه صبح مینشیند و با امام زمان درد و دل میکند و توسل. همان روز توی نماز جمعه اعلام میکنند که بازارچه افتتاح شده و جمعیت زیادی برای خرید میآید.
بعد از رونق بازارچه به فکر پخت آش و شیرینی توی بازارچه میافتد. بعد از این اتفاق مردم از فردایش استقبال زیادی از این طرح میکنند و بانی میشوند. این میشود که باز به این فکر میکند، خب این بازارچه که راه خودش رو پیدا کرد، پس من باید چه کاری انجام بدم؟
تصمیم میگیرد با یک مربی خیاطی صحبت کند و یک تعداد خانم را آموزش بدهند تا بعد از یادگیری، با پارچههایی که توی خانهها مانده بتوانند برای مردم لبنان لباس بدوزند. این هم راضیاش نمیکند.
با نخهای تریکوبافی که یک خیر برایش میفرستد، تصمیم میگیرد یک تعداد خانم را آموزش بدهد و حاصل کار آنها را هم توی بازارچه به فروش برساند.
از طرف دیگر با یکی از آشناهایش توی عراق صحبت میکند، او بهش میگوید یک تعداد آواره لبنانی هستند که دارند به ایران میآیند. سریعا با بقیه خیرین برای یکی از خانوادهها خانه اجاره میکند و وسایل زندگی مهیا میکند...
و این داستان ادامه دارد تا روزی که انشاءالله جبهه مقاومت پیروز شود و ندای "الا یا اهل العالم انا بقیه الله" به گوش همه آزادگان جهان برسد.
به امید آن روز و به امید قوت هر چه بیشتر دستان بانوان خیر کشورم ایران...
الهه سلیمانی
چهارشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #قزوین
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا