eitaa logo
راوی```
893 دنبال‌کننده
65 عکس
20 ویدیو
3 فایل
﷽ مدرسه مهارت‌آموزی راوی #داستان_نویسی #رسانه جنگ جنگ روایت‌هاست و برنده؛ راوی‌ها! قصه خودتو خلق کن♡ خوش اومدی همکلاسی🌱 @shin_alef __________ 📒سفارش‌ کتابها و دوره‌ها>>> @ravi_adm 💎کانال رمان نویسنده https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
مشاهده در ایتا
دانلود
🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩 رنج تدریجی🩺 در اتاق باز شد. دختری که کمتر از بیست سال نشان می‌داد همراه مادرش از اتاق خارج شد. منشی نگاهی به صورت تکیده و اصلاح نکرده مرد انداخت. - «بفرمایید! دیگه نوبت شماست.» از روی صندلی بلند شد و نگاهی به مادر و دختر انداخت. چند لحظه نگاهش را روی دختر نگه داشت و نفس عمیقی کشید. پلاستیک پر از خرید را برداشت و به سمت اتاق حرکت کرد. منشی دستی به چشمانش کشید و لبخند زد. - «راستی، بابت شیر کاکائو هم متشکرم.» مرد لبخند محوی زد. - «خواهش میکنم، دخترم.» چند ضربه کوتاه به در زد و در را باز کرد. دکتر پشت میز قهوه‌ای رنگش نشسته بود. سرش کمی خم بود و چیزی را می‌نوشت. - «سلام آقای دکتر!» دکتر بدون آنکه سرش را بالا بیاورد، لبخندی زد. - «سلام جناب، خوش اومدید.» با دستش به مبل‌های قهوه‌ای اشاره کرد. - «بفرمایید.» مرد به آرامی چند قدم برداشت. نگاهی به دیوار‌های شیری رنگ اتاق انداخت. می‌خواست روی مبل بنشیند که پلاستیک خرید به پارچ آب خورد. پارچ از روی میز به زمین افتاد و شکست. دکتر سرش را بالا آورد. مرد یک دستش را بالا آورد و دست دیگرش را به سمت خرده شیشه‌ها برد. - «ببخشید آقای دکتر!» دکتر نفس عمیقی کشید و لبخندی دیگر زد‌. - «اشکال نداره، میگم جمعش کنن!» تلفن را برداشت و شماره‌ای را گرفت. چند لحظه مکث کرد و دوباره گرفت. صدای تلفن از بیرون شنیده می‌شد. از پشت میز بلند و سمت مرد حرکت کرد. - «امان از این منشی‌های امروزی! معلوم نیست کجا رفته! نمی‌خواد بهش دست بزنی، بعداً میان جمعش میکنن.» روی مبلی روبه‌روی مرد نشست‌. دستانش را در هم قفل کرد و کمی خودش را جلو کشید. - «خب، نمی‌خوای شروع کنی؟» مرد سرش را بلند کرد و نگاه مستقیمش را به چشم‌های دکتر گره زد. - «از کجا باید شروع کنم؟» دکتر عینکش را در آورد و روی میز گذاشت. - «هر جا که راحت‌تری.» مرد لبخندی زد. - «هیچ جاش راحت نیست.» دکتر سرش را به پایین تکان داد و نفس عمیقی کشید. - «خیلی خب، از اولش شروع کن.» مرد نگاهش را از دکتر گرفت و به میز خیره شد. - «اسم پدرم بهروز بود. یه کارگر ساده توی یه کارخونه اطراف تهران. زحمت کش بود. نمی‌ذاشت طعم نداری کام‌مون رو تلخ کنه. عاشق ادبیات بود و شعر‌های حافظ. مادرم قالی می‌بافت. سواد خوندن و نوشتن نداشت، ساده بود. معمولاً شب پای قالی بافتن خوابش می‌برد.» مرد به دستانش نگاه کرد. - «دستاش، پر از زخم بود. زندگی سخت ولی شیرینی داشتیم. تا اینکه...» دکتر چشمانش را ریز کرد. - «تا اینکه چی؟» مرد چند لحظه مکث کرد و آهی کشید. - «کم کم رفتار پدرم عوض شد. اهل رفیق بازی شده بود. شب‌ها دیر می‌اومد خونه. وقتی هم که می‌اومد تلو تلو می‌خورد و دهنش بوی مشروب می‌داد. دست بزن پیدا کرده‌ بود.» لبخند تلخی گوشه لب مرد نقش بست. - «به جای شعرهای حافظ، ورد زبونش شعر‌های لاله زاری شده بود.» دستی روی صورتش کشید و ادامه داد. - «یه شب خیلی دیر اومد. اون شب بارونی بود. از همیشه بیشتر بوی مشروب می‌داد، بیشتر تلو تلو می‌خورد. مادرم از دیر اومدنش گلایه کرد، اونم به جونم مادرم افتاد. وقتی از زدن خسته شد که دیگه مادرم نفس نمی‌کشید.» دکتر نفس عمیقی کشید. - «متاسفم!» مرد لبخندی زد. - «پدرم بعدش دیگه دووم نیاورد. کمتر از یه ماه بعد توی کافه تموم کرد.» دکتر ابروانش را بالا برد. - «چه زندگی سختی!» مرد بلند خندید.‌ دندان‌های زرد و خرابش نمایان شد. - «این فقط یه زمین خوردن ساده بود. سختی تازه میخواست شروع بشه!» دکتر ابرو‌هایش را به نزدیک کرد. - «چطور؟» مرد نگاهش به میز دوخت. - «دیگه نتونستم درس خوندن رو ادامه بدم، بعد از پنج کلاس سواد، رفتم سر کار. توی یه مکانیکی شاگردی کردم. شب‌ها همون جا می‌خوابیدم. چندسال همین طور گذشت‌. تازه پشت لبم سبز شده بود که با سمانه آشنا شدم. خانواده فقیری داشت. با هم ازدواج کردیم. کم حرف بود و باوقار. قورمه‌سبزی‌های خوبی درست می‌کرد. با اینکه سواد نداشت ولی وقتی حرف می‌زد انگار یه استاد دانشگاه جلوت نشسته. ساده بود و دلنشین. عاشق پائیز بود و انار. وقتی بارون می‌اومد سر از پا نمی‌شناخت. همه چیز خوب بود، دیگه اوستا شده بودم. زندگی سخت، ولی شیرین می‌گذشت. یه رو از سمانه شنیدم دارم پدر میشم.» لبخندی عمیق بر لبان مرد نقش بست. - «اون روزها بهترین دوران زندگی مون بود. سمانه خیلی خوشحال بود. دیگه کم حرف نبود. بلند می‌خندید.» چانه‌ مرد لرزید. - «قربون صدقه بچه‌مون می‌رفت. از آرزوهایی که برای بچه‌مون داشت می‌گفت. از بزرگ کردنش، عروسیش.» چند لحظه مکث کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. - «امید به دنیا اومد ولی...» دکتر چشم‌هایش را ریز کرد. - «ولی چی؟» گوشه چشم مرد نمناک شده بود. - «ولی اولین نفس‌های امید باعث شد سمانه آخرین نفس‌هاش رو بکشه.»
دکتر دستانش را در هم قفل کرد و نفس عمیقی کشید. - «واقعاً متاسفم!» مرد با انگشتان دستش گوشه چشمش را پاک کرد. خم شد و از پلاستیک بطری شیر کاکائو را بیرون آورد. دو لیوان یک بار مصرف هم روی میز گذاشت. در بطری را باز کرد و در لیوان‌ها شیر کاکائو ریخت. یک لیوان را سمت دکتر گرفت. - «بفرمایید!» دکتر دستش را کمی بالا آورد. - «ممنونم، میل ندارم.» مرد لبخندی زد. -«بفرمایید، نمک نداره. تنهایی از گلوم پایین نمیره.» دکتر لیوان را گرفت و شیر کاکائو را سرکشید. مرد لیوان را به دهانش نزدیک کرد و بدون آنکه کمی از شیر کاکائو بخورد، آهی کشید. - «اول از امید بدم می‌اومد. اونو باعث مرگ سمانه می‌دونستم. ولی کم کم دیدم چقدر شبیه سمانه‌ست، خنده‌هاش، چشم‌هاش. مهرش به دلم نشست. دیگه تمام زندگیم امید شده بود. بیشتر کار می‌کردم. امید رو همراه خودم مکانیکی می‌بردم. اون فقط پسرم نبود، رفیقم، همدمم، تنها چراغ زندگیم بود. شیفته ادبیات بود، مثل جوونی‌های پدرم.» لبخندش عمیق‌تر شد. - «صدای خوبی داشت. وقتی حرف می‌زد گذشت زمان رو حس نمی‌کردی! یادم نیست چیزی رو که می‌دونست نمیتونم تهیه کنم ازم بخواد. کم کم قد کشید. وقتی پشت لبش سبز شد، ازم خواست که دیگه کار نکنم، مکانیکی رو به اون بسپرم. با این که قبول نکردم ولی اون بیشتر کار می‌کرد، اون قدر که کاری برای من نمونه! می‌گفت وقت استراحتته. نه! وقت استراحت تونه! یادم نیست با ضمیر مفرد صدام کرده باشه.» دکتر پیشانی‌اش را ماساژ داد و لبخندی زد. - «چه پدر خوشبختی!» مرد سرش را به نشانه تأیید تکان داد. - «آره، من یه پدر خوشبخت بودم. موقع انتخاب رشته، روانشناسی رو انتخاب کرد. اون عاشق ادبیات بود ولی به خاطر من رفت سراغ روانشناسی.» - دکتر ابروهایش را به هم نزدیک کرد. - «به خاطر شما؟» گوشه چشم مرد کمی تر شد. - «چند وقت بود که بعضی چیزها رو یادم می‌رفت. آدرس‌ها رو، این که این ماشین مشکلش چیه، صاحبش کیه، این که امروز چندشنبه‌ست، هزار و سیصد و چنده، گاهی اینا رو یادم می‌رفت ولی همه یه چیز‌هایی رو فراموش می‌کنن، بعضی‌ها کمتر، بعضی‌ها بیشتر.» نگاهش را به چشم‌های دکتر دوخت. - «شما هم چیزهایی رو یادتون میره، مگه نه؟» دکتر با دستمال کاغذی پیشانی‌اش را پاک کرد. - «آره، پس به این خاطر اومدید؟» مرد سرش را به آرامی به طرفین تکان داد. - «نه! من چیز‌های زیادی رو یادمه آقای دکتر! من یادمه که مادرم روسری قهوه‌ای سر می‌کرد. چادر نمازش سفید بود و گل‌های ریز بنفش داشت. یادمه که پدرم قبل از اینکه پاش به کافه لعنتی باز بشه، از گل نازک‌تر به مادرم نمی‌گفت. یادمه اون عاشق مادرم بود. یادمه که شب‌هایی که غذا نداشتیم، سمانه هوس رژیم گرفتن می‌کرد. من همه این‌ها رو به امید گفتم ولی اون قبول نکرد. می‌خواست روانشناس بشه تا نذاره اونو فراموش کنم.» دکتر چند سرفه کرد. مرد نگاهی به دکتر انداخت و ادامه داد. - «بهش گفتم نیازی نیست برای قبول شدن اینقدر خودت رو اذیت کنی.» سرفه‌های دکتر شدید‌تر شد و رنگ صورتش به سرخی می‌زد. مرد به مبل تکیه داد و یک پا را روی پای دیگرش گذاشت. - «گفت یه راه پیدا کرده که تمرکزش بالا می‌بره.» دکتر خم شد و دستش را روی شکمش گذاشت. صورتش را از درد جمع شد. دو دکمه بالای پیراهن سفید رنگش را باز کرد. مرد نفس عمیقی کشید. - «چند شب بود که بی خوابی به سرش زده بود. گاهی تب داشت، گاهی گلوش می‌سوخت. زیاد سرفه می‌کرد.» دکتر از روی مبل به زمین افتاد. صورتش از عرق خیس شده بود. صدای مرد لرزید. - «تا اینکه یه شب وارد خونه شدم. برخلاف همیشه به استقبالم نیومد. صداش زدم اما جواب نداد.چند بار در اتاقش رو زدم ولی فایده نداشت. در اتاق رو باز کردم.» دکتر دست و پایش را جمع کرده بود و دور خودش می‌پیچید. - «کمک...کمکم کن!» مرد نگاهش را به میز دوخت. - «سرش روی میز بود. یه کتاب تست زنی هم کنارش بود.» نگاهش به خرده شیشه‌‌های شکسته روی زمین انداخت. - «پارچ آب روی زمین افتاده و شکسته بود.» به لیوان خالی دکتر خیره شد. - «یه لیوان شیر کاکائو کنار دستش بود.» اشک از گوشه چشم مرد چکید. - «هرچی صداش زدم جواب نداد. آروم تکونش دادم، افتاد روی زمین.» مستقیم به دکتر نگاه کرد. صورت دکتر قرمز شده بود و صدای سرفه‌اش قطع نمی‌شد. - «سرمای دست‌هاش رو هنوز حس می‌کنم. چشم‌های قهوه‌ای رنگش به پنجره باز مونده بود.» با دستانش چشم‌هایش را پاک کرد. -« میدونی دکتر‌ها چی بهم گفتن آقای دکتر؟» دکتر گلویش را فشار می‌داد. - «اسمش متیل فنیداته، یا همون ریتالین. سرفه، تپش قلب، بالا رفتن فشار خون، تشنج، تیک عصبی و سکته.» صورتش را به دکتر نزدیک‌تر کرد. - «این‌ها عوارض ریتالینه آقای دکتر! ریتالین واقعی، اما ریتالینی که تو به دست پسرم دادی تقلبی بود.» دکتر سعی کرد خودش را به سمت میزش بکشاند. - «چطور پیدام کردی؟»
مرد لیوان پر از شیر کاکائو را روی میز گذاشت. - «بعد از امید مکانیکی رو فروختم. رفتم ناصر خسرو چهار سال دارو دست مردم دادم. اگه تولید ریتالین تقلبی رو ول می‌کردی، نمی‌تونستم پیدات کنم». قفسه سینه دکتر بالا و پایین می‌رفت. پوزخندی زد. - «حالا می‌خوای من رو بکشی؟» مرد بلند خندید و سرش را طرفین تکان داد. - «نه! چنین لطفی بهت نمی‌کنم.» دکتر نفس‌هایش کند شده بود. - «پس چی از جونم میخوای؟» مرد کمی خم شد و صورتش را جلو آورد. - «میخوام بهت حق انتخاب بدم، حقی که تو به امید ندادی!» دکتر چشم‌هایش را ریز کرد. - «منظورت چیه؟» مرد به مبل تکیه داد. - «می‌تونی به اورژانس زنگ بزنی، احتمالاً از مرگ نجات پیدا می‌کنی ولی گیر پلیس میفتی.» نفس عمیقی کشید و ادامه داد. - «میتونی هم زنگ نزنی و به زندگی نکبت بارت پایان بدی‌.» دکتر تمام توانش را جمع کرد و فریاد زد. - «کمک! کمک! خانوم سلیمی! خانوم سلیمی!» مرد لبخندی زد. - «اگه منظورت خانوم منشی هست باید بگم ایشون خوابن.» نگاهی به ساعت مچی‌‌اش انداخت. - «تا نیم ساعت دیگه هم بیدار نمیشن، قرص‌هایی که توی شیرکاکائو ایشون ریختم فقط خواب آور بود، نه ریتالین. از منشی خواستم نفر آخر باشم، دیگه کسی بعد از من توی نوبت نیست. این انتخابیه که باید به تنهایی انجام بدی دکتر.» دکتر نگاهی به میزش انداخت. کمی خودش را به سمت میز کشاند. مرد بلند شد و سمت میز رفت. با دستمال گوشی دکتر را برداشت و کنار دکتر گذاشت. همینطور که سمت مبل می‌رفت تلفن همراهش را از جیبش بیرون آورد و روی مبل نشست. -« نظرت در مورد آهنگهای جان ویلیامز چیه؟» دکتر صورتش از درد جمع شد. مرد بدون آنکه نگاهش را از صفحه گوشی بگیرد لبخند محوی زد. - «پسرم عاشق آهنگ‌هاش بود. وقتی بالای سرش رسیدم، یکی از آهنگ‌هاش داشت پخش می‌شد.» نگاهش را به دکتر دوخت. - «پسرم گاهی با موسیقی درس می‌خوند. می‌خوای تو هم تجربه‌ش کنی؟» دکتر ابروهایش را به هم نزدیک کرد. لبخند از صورت مرد محو شد. - «مردن با موسیقی رو میگم.» سرش را به مبل تکیه داد و آهنگ ویلیامز را پخش کرد. چشم‌هایش را بست و دستانش را روی دسته مبل گذاشت.
دکتر خودش را به میز نزدیک‌تر کرد. اشک از گوشه چشم مرد جاری شد. چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد. چشم‌هایش را گشود و موسیقی را قطع کرد. دکتر که به میز رسیده بود سرش را به طرف مرد برگرداند. مرد بلند شد و سرش را کمی به طرفین تکان داد. - «نه! من مثل تو نیستم، من یه جنایتکار نیستم، فقط یه پدرم. فقط می‌خواستم ببینم پسرم آخرین لحظاتش رو چطور گذرونده. می‌خواستم دست و پا زدن برای زنده موندن رو تجربه کنی. تنگی نفس، سرفه کردن، عرق کردن و سوختن گلو رو حس کنی.» گوشی دکتر را با دستمال برداشت. سرش را برگرداند و به سمت در اتاق حرکت کرد. - «الو! اورژانس؟» صدای چند گلوله شنیده شد. در کمرش احساس سوزش شدیدی کرد. دستش را به چهارچوب در گرفت. به دیوار تکیه داد و روی زمین نشست. دکتر اسلحه را که از کشوی میز برداشته بود، پایین آورد. - «ترجیح میدم بمیرم ولی نذارم اعتبارم رو بگیری.» مرد صورتش را از درد جمع کرد و لبخندی زد. - «من بهت دروغ گفتم. حق انتخابی وجود نداره، تو محکومی به رنج تدریجی.» دکتر چشمانش را ریز کرد. مرد به آرامی پلک زد. - «قبل از اینکه وارد اتاق بشم به پلیس زنگ زدم. اون قدر ریتالین تقلبی توی مطب جاسازی کردم که دیگه یه روز آفتابی رو نبینی. با حق انتخاب، میخواستم بهت امید بدم تا طعم ناامیدی رو بچشی.» مرد دستش را روی سینه‌اش گذاشت. گلوله از بدنش عبور کرده بود. نگاهی به دست خونی‌اش انداخت و لبخند دندان‌‌نمایی زد‌. - «دیگه هیچی من رو بیشتر از دیدار عزیزانم خوشحال نمیکنه.» نگاهش را به دکتر دوخت. - «ممنون از لطفت.» وزش باد پرده را کنار زد. نور سرخ رنگ خورشید به صورت مرد تابید. سرش را به سمت پنجره چرخاند. لبخندش عمیق‌تر شد و چشم‌هایش را به آرامی بست. دکتر اسلحه را به شقیقه‌اش نزدیک کرد. دستش می‌لرزید. صورتش از اشک پر شد. چشم‌هایش را بست. صدای آژیر پلیس شنیده می‌شد. پلک‌هایش را به هم فشار داد‌. انگشتش روی ماشه بود. صدای پای چند نفر از راه‌پله شنیده می‌شد. صورتش از عرق خیس شده بود. دستانش شل شد و اسلحه را به زمین انداخت. نگاهی به پیکر بی جان مرد انداخت. -«آماده‌ام، برای رنج تدریجی!» 🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩🔮🎩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا سلام به مناسبت شروع محرم یک داستان کوتاه که در چند پرده چند سال پیش برای یه موسسه‌ای نوشته بودم براتون شبی یک قسمت ارسال میشه🌱 بخونید نقاط قوت و نواقص رو بیاید باهام درمیون بگذارید @shin_alef 🤍خوشحال میشم تحلیل کنید چون این کار قدیمیه و میشه راحت نقدش کرد
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍 حریم عشق🫀 ➕پرده اول پا تند می کند و با سرعت هر چه تمام تر راهرو ها را یکی پس از دیگری زیر پا میگذارد بلکه زودتر به مقصد برسد. بیش از اینکه نگران باشد عصبانی ست. هنوز نمی‌داند کم و کیف ماجرا چیست اما خودش را برای یک دعوای حسابی آماده کرده... نفس نفس زنان می رسد و... هنوز توقف نکرده زن بچه بغل مضطرب مقابلش را بی ملاحظه به باد ملامت می‌گیرد: _آخرش کار خودتو کردی دیگه؟ خیالت راحت شد؟ همینو میخواستی مگه نه؟ به جای زن جوان مردی که پشت سرش ایستاده جلو می‌آید و او را به دور کرده به طرف خود می‌کشاند: آروم باش آقا خسرو... به این بنده خدا چه کار داری؟! اونم نگرانه... اتفاقه دیگه پیش میاد حالا انشاءالله مشکلی پیش نمیاد بیا بشین... با کف دست عرق از پیشانی می گیرد و شوهر خواهرش را کمی عقب می‌راند: کجاست دخترم این بار زن جوان به شوهرش جواب می‌دهد صدایش از نگرانی به لرزه افتاده و دست‌ها و لب هایش از ترس یخ کرده: _بردنش عکس بگیرن... بی آنکه به همسرش نگاه کند عصبی می‌پرسد: به هوش بود؟ _تا اینجا که به هوش بود... صدای خسرو هم می‌لرزد از نگرانی: چقدر بهت گفتم حواست به این بچه باشه قرار بود واسه این بچه مادری کنی نه اینکه... _لا اله الا الله کوتاه‌ بیا آقا خسرو... تقصیر این بنده خدا چیه؟! بچه ست دیگه با هم سن و سال هاش بازی میکرده تو شلوغی از در خونه میرن بیرون کسی نمیفهمه... بعدم که یه ماشین با سرعت پیچیده تو کوچه و... ممکن بود به هرکدوم از بچه‌ها بزنه... به خدا هانیه منم باهاش بوده... آقا جواد، شوهر فرخنده خواهر بزرگ خسرو، قصد میانجیگری داشت اما داغ دل این پدر را تازه تر کرد: اون راننده کجاست الان؟ _هست نگران نباش... کلانتریه... سرش را توی دست گرفت و روی نزدیک‌ترین صندلی نشست: _آخه جواد آقا اگه بدونی چقدر بهش سفارش کردم تو این دو سه روز که مثلا اومدیم مسافرت من کلی کار دارم تو حواست به این بچه باشه... الان اگه بلایی سرش بیاد من جواب مادرش رو چی بدم این بچه یتیم رو سپرده به من... سپیده هم به حرف می آید: می‌بینی آقا جواد فکر زن مرده ش هست فکر من بدبخت که بچه به بغل اینطوری دارم میلرزم نیست... من واسه این بچه هیچ کاری نکردم نه؟ خیلی بی چشم و رویی خسرو! من اگه نبودم با یه بچه که مادرش سر زا رفته چه کار می خواستی بکنی؟ اومدم شدم پرستار بچه ت چهار سال بزرگش کردم آخرش هم شدم زن بابا...! آقا جواد که هم سن و سال بیشتری داشت و هم جا افتاده تر بود مدام ناچار به میانجی بود: شما کوتاه بیا سپیده خانوم حالا حالش بده یه چیزی میگه... خسرو اما از شدت ناراحتی بی مراعات باز هم ادامه داد: مگه دروغ میگم؟! این بچه همیشه خار چشم تو بوده... از روز اول به خاطر اون اومدی تو خونه من وگرنه که من بعد از سحر خدا بیامرز هرگز... سپیده_ ا... ببین چی داره میگه شیطونه میگه... جواد_تورو خدا تمومش کنید آخه الان وقت این حرفاست؟ شما الان باید دعا کنید خدا رحم کنه و مشکلی برای شیرین پیش نیاد نه اینکه به هم بپرید خسرو_ ول کن آقا جواد اگه به دعا حل می‌شد که اصلاً بلا سر این بچه یتیم نمی‌اومد. مادر ما هم نمیدونم چه اصراری داره خونه رو مسجد کنه هر سال.. توی اون شلوغی معلومه هر اتفاقی ممکنه بیفته کاش اصلاً نمی اومدیم همین چند روزم بس که زنگ زد گفت دلم تنگ شده شهراد رو بیارید ببینم راه افتادیم اومدیم جواد_این اتفاق تو هر شلوغی ممکنه بیفته آقا خسرو چه هیئت و تکیه چه مهمونی و پارک چه ایران چه امارات چه هر جای دیگه بعدم پیرزن نمی گفت شما خودتون نمی خواستید بچه رو بیارید مادربزرگش ببینه؟ بنده خدا از همون شیش هفت ماه پیش که زنگ زدی گفتی پسرت به دنیا اومده هر روز داره میگه کاش قبل مردنم نوه م رو ببینم مگه چقدر راهه از دبی تا اینجا خسرو_بحث راهش نیست بحث همین مشکلاته وقتی کسی نیست از این بچه مراقبت کنه... سپیده_فقط این بار نیستش که آقا جواد چهار ساله همین آشه و همین کاسه... من به شیرین مثل بچه خودم می رسم ولی کافیه سرما بخوره یا بیفته سر زانوش زخم بشه.. نمیدونید چه قشقرقی به پا میکنه! خب بچه ست دیگه نمیتونم که ببندمش به خودم انقدری که سر شیرین حساسه سر این بچه شیر خور حساس نیست خب منم مادرم دلم میشکنه وقتی می‌بینم این قدر به بچه اش می رسم آخرش بین بچه من و اون فرق میگذاره جواد_سپیده خانم انقدر بچم و بچه‌ش نکنید شیرینم دختر خودتونه شما هم آقا خسرو انقدر وسواس به خرج نده خسرو_ای آقا وسواس به خرج دادم و انقد سفارش کردم بچم الان رو تخت بیمارستانه اگه نمی کردم چی میشد! سپیده_یه جوری میگه که انگار من از قصد بچه رو انداختم جلوی ماشین! اگه مادرش هم زنده بود ممکن بود یه همچین اتفاقی براش بیفته خسرو_من نمیدونم فقط برو دعا کن بلایی سر شیرین نیاد وگرنه...
جواد_لا اله الا الله... تمومش کنید صلوات بفرستید بیا دکترش داره میاد آقا خسرو پاشو بریم ببینیم چی میگه..... 🏴 🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راوی```
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍 حریم عشق🫀 ➕پرده اول پا تند می کند و با سرعت هر چه تمام تر راهرو ها را یکی پس از د
🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍 حریم عشق🫀 ➕پرده دوم با احتیاط می‌نشیند و نگاهش را به روبرو میدوزد: نمیخوای بری خونه؟ خسرو سر میگرداند و با چشمهای سرخ به آقا جواد خیره می شود: شما رم از کار و زندگی انداختیم آقا جواد. شرمنده! من هستم شما برو.. فقط بی زحمت.. این سپیده رم ببر با بچه اینجا نمونه... آقا جواد دستمالی از جیب بیرون کشید و مقابل صورتش گرفت: آقا خسرو خداوکیلی روا نیست با خانومت اینطوری حرف بزنی اونم جلوی دیگران الان چند ساله همین شیرین رو تر و خشک میکنه؟ تو اون موقعیتی که چند سال پیش داشتی هر کسی قبولت نمیکرد. عزادار افسرده با یه بچه چند ماهه... گفتی میخوام برم دبی پیش پسرعموم واسه کار، از خونه و زندگی و خانواده و مملکتش دل کند همراهت شد، با اینکه راضی هم نبود همه میدونستیم... درست نیست بخاطر شیرین انقدر بدخلقی کنی باهاش... یا هی با سحر خانوم خدابیامرز مقایسه ش کنی زنه حساسه بهم می‌ریزه... _آخه آقا جواد یه طرفه نگاه میکنی نگه داشتنشو دیدی غر زدناشم دیدی؟ منت گذاشتناشم دیدی؟ دیدی... _آقا خسرو عیب زنت رو جار نزن زن و شوهر لباس همدیگه ان... طرف کدومه من بخاطر زندگی خودتون میگم انقدر منم منم نزن... اگر دوبار درست و حسابی بهش نشون میدادی که بابت نگه داری شیرین ازش ممنونی اونم بهتر و بیشتر بهش میرسید خوش اخلاق تر میشد همین کلی تاثیر میذاشت رو اخلاق تو رابطه تون بهتر و بهتر میشد میدونم یتیمی شیرین باعث شده روش حساس باشی ولی اینکه همش حساسیت نشون میدی اون رو هم حساس میکنه که این بچه طفل معصوم رو رقیب خودش ببینه... چانه خسرو بی اراده لرزید: این دلیل میشه که این بچه رو ول کنه به این روز بیفته؟ الان دکتر میگه سی تی اسکنش مشکوکه باید ۴۸ ساعت بستری بشه باز عکس بگیرن و آزمایش کنن خب اگر طوریش بشه من چه خاکی به سرم بریزم آقا جواد آغوش باز کرد تا چشمهای اشک آلود خسرو در آن گم شود: آروم باش مرد هنوز که چیزی نشده پیشواز مصیبت میری بعدم من که نگفتم این بنده خدا عمدا شیرین رو ول کرده... اتفاقه دیگه والا اگر مادر خودشم بود ممکن بود بیفته. تازه شما انقدر سفارش میکنی سپیده خانوم همش چشمش دنبال شیرینه من دیدم... خسرو را از آغوش جدا کرد و چشم به چشمش دوخت: گاهی اوقات هرچی هم احتیاط کنی اتفاق میفته حالا اگر اجازه نمیداد بره با بچه ها بازی کنه می نشست گریه میکرد خود تو میگفتی چرا بچه رو گریوندی... انصاف داشته باش آقا خسرو. این زن برای تو و زندگی و دخترت کم زحمت نکشیده اگر یکم بهش محبت کنی بهتر از اینم میشه من کاری ندارم اون چه ایراداتی داره اصلا هم نمیخواستم تو زندگیتون دخالت کنم فقط خواستم بگم آدم باید تغییرو از خودش شروع کنه بعد از بقیه توقع کنه. شما یه قدم بردار ببین چطور زندگیتون سر و سامون میگیره ان شاالله شیرین جان هم ۴۸ ساعت دیگه مرخص میشه و خیالتون راحت میشه من دیگه باید برم خریدای امشب هیئتو انجام بدم حاج خانم چشم به راهه سپیده خانم و شهرادم می‌برم صدای خسرو از شدت بغض به سختی درمی‌آمد: اصلا میدونی کجاست؟ نمیدونم کجا گذاشت رفت... _به من گفت... گفت میرم نماز خونه بچه خوابش میاد بخوابونمش... دست آقا جواد به عنوان خداحافظی روی شانه خسرو نشست: زن مراقبت میخواد آقا خسرو... بیشتر حواست بهش باشه... کاری داشتی چیزی لازم شد بهم زنگ بزن.. فعلا یا علی... 🏴 🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍🌙🤍