eitaa logo
راوی```
896 دنبال‌کننده
65 عکس
20 ویدیو
3 فایل
﷽ مدرسه مهارت‌آموزی راوی #داستان_نویسی #رسانه جنگ جنگ روایت‌هاست و برنده؛ راوی‌ها! قصه خودتو خلق کن♡ خوش اومدی همکلاسی🌱 @shin_alef __________ 📒سفارش‌ کتابها و دوره‌ها>>> @ravi_adm 💎کانال رمان نویسنده https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بعد از دو فصل دوری🫀 به برکت غدیر یه روال رو شروع میکنیم که از این به بعد هرشب یا دست کم یه شب درمیون یک داستان کوتاه یا بخشی از اون از بچه‌های خروجی دوره براتون اینجا ارسال بشه بخونید و لذت ببرید🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴| برای شروع یه فیلمنامه تیزر پارسال نوشتم برای مرکز آفرینش‌های هنری به مناسبت که بخاطر کسر بودجه و مشکلات مختلف ساخته نشد! بخونید هم فرم فیلمنامه رو ببینید هم از داستان لذت ببرید🌚 نظری هم بود درخدمتم🌱
رها.pdf
131K
➕رها... 📽 🫀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخونید🐳 نظری هم بود من اینجام👇🏿
🪷🩵🪷🩵🪷🩵 به نام خدا «بارش شهابی» دستش را از روی شکمش برداشت. نگاهی به کف دستش انداخت. هم رنگ لاله‌ها شده بود؛ لاله های سرخی که سرتاسر دشت روییده بودند. پلک‌هایش را به هم فشار داد و چینی روی صورتش افتاد. دست خون آلودش را داخل جیبش برد و پاکتی را بیرون آورد. داخل پاکت یک عکس بود و یک نامه‌. نامه را به صورتش نزدیک کرد. مهتاب به خطوط نامه افتاده بود. «سلام داداش، حالت خوبه؟ دیروز بالاخره تونستم جدول ضرب رو حفظ کنم. کلمه«بالاخره» رو تازه یاد گرفتم. دیشب مامان ماکارونی درست کرد. خیلی خوشمزه بود ولی دلم نیومد ته دیگش رو بخورم. ای کاش بودی و سر ته دیگ باهات دعوا می‌کردم، اون وقت بهم می‌چسبید. هرچی به بابا و مامان گفتم که برات نامه بنویسن قبول نکردن. ولی بخشیدنت، دلشون برات تنگ شده. چون مامان دیگه فسنجون درست نمیکنه. بابا هم دیگه حوصله اوشین دیدن نداره، چند روزه که کارخونه نرفته، از سفر دوبی هم خبری نیست. چند وقت پیش جسیکا تلفن کرد. مامان گفت که حالا حالا‌ها نمیخوای برگردی آمریکا، اونم دیشب حلقه نامزدی و این عکس رو پس فرستاد. سنجاق سری که برام خریدی رو استفاده نمی کنم. می ترسم خراب شه، گذاشتمش روی طاقچه، اون قدر نگاهش میکنم تا خوابم ببره. میخوام وقتی میام استقبالت روی سرم بذارم. هر شب ساعت ده و ده دقیقه با تلسکوپت ستاره‌ها رو می‌بینم. مطمعنم( نمی‌دونم چه طور نوشته میشه! امیدوارم درست نوشته باشم.) تو هم قرارمون رو فراموش نکردی. هر شب پشت هر ستاره‌ای لبخند تو رو می‌بینم. اونجا بهت تلسکوپ میدن؟ راستی! تلویزیون می‌گفت بیست و نهم این ماه بارش شهاب سنگه. ساعت ده و ده دقیقه، همون ساعت قرارمون. میدونم که از دستش نمیدی. خیلی دلم تنگ شده برات داداش شهاب، زودتر برگرد. اینجا هیچ چیز بدون تو به من نمی‌چسبه. باور کن دیگه نمی‌تونم بچه‌های کوه آلپ و علی کوچولو رو ببینم. بدون تو همه چی غمگینه، حتی کارتون‌ها. زیاد غذا بخور، آخرین عکسی که فرستادی خیلی لاغر شده بودی. مگه اونجا بهت فسنجون و ماکارونی نمیدن؟ منتظرم که برگردی تا جدول ضرب رو ازم بپرسی، غلط املاهام رو بگیری، نقاشی‌هام رو نگاه کنی. سر ته دیگ باهات دعوا کنم و تو هم مثل همیشه ته دیگ بزرگ‌تر رو به من بدی. به امید برگشتنت، آبجی کوچیکه پرحرفت، ستاره» لبخندی زد و نامه را بوسید. با انگشت خون آلودش خطی زیر کلمه «مطمعن» کشید. عکس را به صورتش نزدیک کرد. جسیکا بود و خودش. کتاب ذرات و جهان هستی کایل کارکلند در دستش بود. آخرین هدیه جسیکا. عکس را برگرداند. پشت عکس نوشته شده بود. Stanford University، 1982 نگاهی به آسمان انداخت. پر ستاره‌تر از همیشه بود. اسلحه‌اش را روی زمین گذاشت. چفیه را از دور گردنش باز کرد. نگاهی به لاله‌های سرخ رنگ انداخت. دست خونی‌اش را روی گل‌ها کشید. لاله‌ها سرخ‌تر شدند. از لب‌های ترک خورده‌اش قطره خونی چکید. قمقمه‌اش را برداشت و به لبانش نزدیک کرد. اشک از چشمش جاری شد و بر گونه‌ غبار گرفته‌اش ردی گذاشت. لبخندی زد و قمقمه را پائین آورد. آب قمقمه را پای لاله‌ها ریخت. کنار لاله‌ها دراز کشید. نور مهتاب روی صورتش افتاد. نگاهی به آسمان انداخت. ستاره‌ها درخشان‌‌تر و زیباتر‌ از همیشه بودند. لبخندی زد و چشمانش را بست. بارش شهابی شروع شد. 🪷🩵🪷🩵🪷🩵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴🫀🪴🫀🪴🫀🪴 نَفَس سبز🌱 زن حلقه را از توی کیف دستی اش بیرون آورد و گذاشت روی میز آرایش. مرد لبه ی تختخواب نشسته بود و نگاهش میکرد. زن به تصویرخودش توی آیینه چشم دوخت. رد نگاهش از گودی زیر چشم های بیخواب تا پوسته ی کنار لب پایین آمد و رسید به حلقه ای مردانه که حالا دوتا شده بود. نفس رابیرون داد و بی آنکه نگاهش را از زن توی آیینه بگیرد گفت: 《میزارمش تو جعبه ی طلاها 》 این یعنی هر وقت خواستی آنجاست. اما کی وقتش می رسید؟ کی دوباره میتوانست؟ لبخند محزونی نشست روی لب های مرد. دراین حال هم شوخ طبع بود. 《چاره چیه؟!...فعلا با این ورم انگشت ها تو دستم نمیره... دیدی که برای اسکن با زور و زحمت درش آوردم...چاقیه ام بد دردیه ها!!》 گوشه ی لب های زن لرزید. مرد دست گذاشت روی قلب. 《حلقه ای بر گردنم افکنده دوست، می کشد هرجا که خاطر خواه اوست...ما بی این حلقه هم دربست مخلص شماییم خانوم خانوما》 زن نشست روی صندلی کوتاه جلوی میز آرایش و به چشم های بی حال مرد چشم دوخت. لایه ای از عرق سرد روی پیشانی مرد نشسته بود و چند رشته از موهارا خوابانده بود به سمت شقیقه. 《موهات بلندشده》 مرد دست برد میان موها. سپید و سیاه و نقره ای در هم آمیختند. چقدر گذشته بود از آن اولین دیدار؟ از موهایی سیاه و لباسی سپید؟ از روزی که حلقه هارا به دست هم کرده بودند؟ پیوندی برای همه ی عمر. درغم و شادی، سلامتی و بیماری...و حالا هنگامه ی عهد و پیمان بود. توی بیمارستان دکتر صدایش را پایین آورده و گفته بود:《وضع قلب همسرتون مساعد نیست...این چندمین باره که دارم هشدار میدم...خودش که اصلا اهمیت نمیده...فکر میکنه شوخیه!...اما متاسفانه این بارقضیه جدیه!》 مرد زیر دستگاه اکسیژن بود و زن رفتن دکتر را نگاه کرده بود و یادش آمده بود:《چی تو این عالم جدیه که این یکی باشه!》 این حرف همیشگی "او" بود. "او" همه چیز زن بود. زن در بزنگاهی سخت و هول انگیز گیرافتاده بود. بودن یا نبودن "او" 《ببخش این روزها به خاطر شرایط من خیلی خسته میشی》 صدای مرد دوباره زن را نشاند روی صندلی کوتاه چوبی. زن لبخند زد. 《به قول خودت چاره چیه!...یه بعله گفتم باید پاش وایسم دیگه!》 مرد تکانی به نیم تنه اش داد. تکیه داد به تاج تخت و پاهارا دراز کرد. زن از جا بلند شد. 《برات شربت بیدمشک و زعفرون درست کردم...تا قبل خواب بخوری...الان میارم》 مرد پلک هارا روی هم گذاشت. زن چندثانیه ای نگاهش کرد. دست برد و کلید برق را زد. اتاق در تاریکی فرو رفت. پا تند کرد به سمت آشپزخانه و لیوان دسته دار شربت را از توی یخچال بیرون آورد. چشمان مرد هنوز بسته بود وقتی دوباره رسید بالای سرش. 《بیا...》 مرد با چشم بسته زمزمه کرد. 《گفتی بیا زندگی خیلی زیباست!...دَویدم...چشم فرستادی برام تا ببینم، که دیدم!》 زن دلش لرزید. موج اشک دوباره کاسه چشمش را پر کرد.هر بار که مرد قطعاتی از این دکلمه را میخواند انگار قلب زن را تکان میداد...انگار صدای زنگوله ای نزدیک و نزدیک تر میشد. مرد چشم باز کرد و لیوان را از دست زن گرفت. زن دوباره بغضش را قورت داد.و اندیشید چه خوب است که چراغ خاموش است. 《خودت نمیخوری؟》 《من میخوام چایی بخورم》 از صبح که دکتر آب پاکی را ریخته بود روی دست های زن، این بار چندمی بود که بغضش را فرو میخورد. مرد نوشید . زن لحظه ی سیراب شدنش را تماشا کرد. 《دستت درد نکنه 》 لیوان خالی را به دست زن داد. 《خسته ای نمیخوای بخوابی؟》 《نه...یه کم تو آشپزخونه کاردارم...تو بخواب》 مرد دوباره پلک هارا روی هم گذاشت. نور ضعیف خیابان از لای پرده افتاده بود روی کپسول اکسیژن کنار تخت . قطره اشک روی گونه ی زن غلتید.پا کشید به سمت آشپزخانه. این بار کند و سنگین قدم بر میداشت. انگار کوهی از چه کنم ها روی دوشش سنگینی می کرد. چراغ هود را روشن کرد. نور زرد ضعیفی پهن شد روی اشیاء. گلدان حُسن یوسفِ پشت پنجره آشپزخانه آرام و بی صدا خوابیده بود. نشست روی صندلیِ پشت میز و چشم دوخت به گلدان . نفس کشید. ریه را از هوای خانه و زندگی پر کرد. از هوای با"او"بودن. چه مدت گذشته بود؟ چقدر دیگر فرصت داشت؟ با نوک انگشت برگ سبز حُسن یوسف را لمس کرد و زیر لب گفت: 《چرا انقدر این دکلمه رو برام میخونی؟...میخوای به چی عادت بکنم؟》 زن با خود اندیشید. چه قدرتی دارد صدای زنگوله ی مرگ!...چه هوشیار میکند آدم را...عجیب بویی دارد این مرگ! بویی نه از جنس کفن و کافور و حلوا!... نگاهش دوباره نشست روی تن سبز گلدان. بویی از جنس زندگی...عاشقی. "او" گفته بود:《 تمام این عالم مثل خواب یک پروانه است》 زن چشم هارا مالید. 《خوابم میاد...》 سر را پایین آورد و روی دست ها گذاشت. خاطرات مثل فیلمی پشت پلک های بسته اش جان گرفتند. دختری دست در دست یار در لباسی سفید میخندید و پی تقدیرش میرفت. در صحنه ای دیگر زنی در حسرت مادرشدن برای فرزندی که هیچگاه پا به این دنیای خاکی نگذاشت میگریید. دردها و رنج ها...
اما حضور "او" همیشه غم هارا دور میکرد. مردی ایستاده... همراه...همدل. اما چه شد یکهو؟!! طوفان شد انگاری! جهان چرخید و چرخید... صحنه عوض شد به یکباره. سایه خمید...درهم پیچید. نبض زندگی نامنظم میزد. گوب...گوب...گوب دردی کهنه از پس سالیانی دور. یادگار روزهای آتش و گلوله. پله ها کش آمدند و نفس ها به شماره افتاد...عرق سرد...لب های کبود...ورم دست ها و حجمی از دارو . خواب بود یا واقعیت؟! این کپسول سرد و سفیدِ اکسیژن از کجا آمد؟! زن دل آشوبه گرفت.سرگشته و پریشان بود. چه باید میکرد؟ چه میتوانست بکند؟ "او" اما آرام بود. آرام آرام. چندی قبل گفته بود: 《ساعت کاریمو کم کردن، اما بازم باید برم》 زن گفته بود: 《رانندگی برات خوب نیست، خودم هر روز میرسونمت》 مرد گفته بود:《دلم برای باغ تنگ شده》 زن لبخند زده بود.《منم...همین آخر هفته میریم》 《حتما تا حالا شکوفه های گیلاس ریختن...به نظرت گوجه سبزا قد فندق شدن؟...وقت سَم و کودشونه...تازه نوبت آبیاری هم هست!》 زن دهانش آب افتاده بود برای تردی گوجه سبزها. 《گفتم که باهم میریم، نگران نباش》 مرد خندیده و گفته بود: 《وقتی تو هستی که نگران نیستم!》 دل آرامی مرد زن را شاد می کرد. هر روز که از خواب پا می شد در خودش انقلاب میکرد. ترس هارا کنار میزد...حُسن یوسف را آب میداد و با خودش تکرار میکرد. 《من هستم...من کنارتم... دوباره باهم زیر درختای گردو قدم میزنیم...باز سبدو پراز زردآلو و انجیر میکنیم. باز نهال آلبالو میکاریم...بازم...》 هر بار که مرد آرامش و دلگرمی اش را از حضور زن ابراز میکرد. آتشفشانی در دل زن برپا می شد. آتشی از عشق و امید میان قلبش شعله می کشید.خودش را کوهی نشان می داد پا بر جا و پر قدرت که حواسش به همه جا هست. 《به آقا نعیم خبر میدم مثل هر سال بیاد برای هَرس...خودشم از این به بعد آبیاری هارو انجام بده》 مرد لبخند میزد، لبخندی پر از آرامش پر از تسلیم. زن سر روی دست ها گذاشته بود و گلدان حسن یوسف داشت تماشایش میکرد. زن خوابش برده بود. داشت خواب روزهای اول بهاررا میدید. همان روزی که پاجوش های درخت های آلبالو را بریدند و هرکدام نهالی تازه شد. یک نصفِ روز وقتشان را گرفت. بیست و هشت نهال آلبالو توی زمین کاشتند. دوتایی. مرد خسته و نفس زنان تکیه داده بود به بیل. 《اسم اینور باغو بزاریم گذر آلبالوها خوبه؟》 زن آلبالو دوست داشت. 《آره...چه خوب که آلبالو زود بار میده...من طاقت ندارم خیلی صبر کنم》 صبر...صبر...صبر کسی زیر گوشش گفت : 《اما باید طاقت بیاری...طاقت بیار...طاقت بیار》 قلبش شروع کرد به تند تپیدن. از چه ترسیده بود؟ خواب بود یا بیدار؟ لای چشم هارا باز کرد. هاله ای از نور زرد و طلایی روی برگ های گلدان نشسته بود. دوباره چشم هارا بست. لب ها نجنبید.اما کسی از درونش گفت:《خسته ام...خوابم میاد》و باز پرت شد میان ناکجا آباد. این بار از جایی صدای نفس می آمد. ها...ها...ها... یکی هنوز داشت نفس میکشید. صدا...صدا...صدا از خودش پرسید: 《پس این صدای زنگوله برای چیه؟ برای اوست یا من؟ منی که شیشه ی عمرم به ضربان قلب او بند است! اینجا کجاست؟ بال هایم کو؟ خواب یک پروانه چقدر طول می کشد؟ سرنوشت حلقه های بی صاحب چه می شود؟》 باد پروانه را از جا کند. دوباره جهان، چرخید و چرخید. تا رسید به آن روز ...به آن صحنه. زن اینجا را خوب می شناخت. توی باغ بودند. زیر درخت انجیر. "او" مشتی خاک برداشته و گفته بود: 《عاشق این خاکم...این خاک اجدادی...این درخت یعنی پدرم، مادرم...یعنی من》 هوس چیدن انجیر در نوک انگشتان زن بی قراری میکرد تا اینکه او خواند، باز هم آن دکلمه را خواند و دوباره قلب زن را لرزاند. 《آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه! اَتم تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه! گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه انجیر میخواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه! چشمای من آهن و زنجیرش شدن حلقه ای از حلقه ی زنجیرش شدن عمو زنجیر باف زنجیرتو بنازم چشم منو انجیرتو بنازم...》 اشک از گوشه ی چشم زن چکیده بود. هوس چیدن انجیر در درونش مُرده بود. "او"دستش را گرفته و گفته بود: 《گریه چرا؟》 بغض راه گلوی زن را بسته بود. همان دم مرد دست گذاشته بودروی قلب زن 《همه چیز اینجاست...همینجا...منم اینجام تا هروقت که تو بخوای》 این بار طوفانی بپا خاست. هم چیز در هم آمیخت. پروانه و زن هم. "او"...باغ...صدای زنگوله...خاک...
*** جهان چرخید و چرخید. طلوعی دوباره آغاز شده بود.خورشید به صورتش می تابید. باغ در نهایت زیبایی خودنمایی میکرد. بال هایش را تکان داد. درخت ها لبخند زدند. نسیم در گذر آلبالوها پیچیده بود. یاقوت های قرمز روی شاخه تاب میخورند. درخت زردآلود برای پروانه آغوش بازکرد. پروانه بال گشود. اما به سویی دیگر. به آنجا قرارگاه دلتنگی هایش. مثل هر روز اولین سلامش برای "او" بود. نشست روی شاخه. جایی زیرسایه برگ های آرام بخش درخت انجیر. کسی گفت: 《سلام...اومدی!》 قلب پروانه شروع کرد به تپیدن. 🪴🫀🪴🫀🪴🫀🪴