eitaa logo
انجمن راویان فجرفارس
100 دنبال‌کننده
225 عکس
34 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
. ۶۷/۳/۴# یک عجیب و دردناک در زندگیِ من😥 .... از تا ، مثل در سوزان شده بود 🔥 از فقط ، آنهم هر آنچه داشت فرو میریخت... و زمان میسوخت🥺🔥 و های ما هم از سوختن گذشته بود و داغ ها تازه و تازه تر میشد😢#😓 خطوط اول و پنجم را با آغشته کرد و بچه ها در کمتر از سه نفس میرفتند .... ساعت های حدود ۱۰ صبح ، خط جدید پدافندی در مقابل ایجاد شد و سرسختانه به پرداختند این .... ولی عده ای هنوز در رفت و آمد بودند فقط عده ای کمتر از انگشتان یکدست ... یکی از این زمین ، بود او بود که با خودروی وانت با کد ۱۷۴-۲۲ از همون اوائل ، در حال انتقال و ادوات و مجروح و خسته به جای داشت ... بود...😓 فقط فرصت کرده بود نمازش را بخواند که شد آخرین حسن... در مرحله ی آخر در منطقه رفت که رفت و و داغی بر دلهامان گذاشت که همچنان میسوزد .... آخرینشم و بانتظار دیدن رویش هستم که نزدیک است 🤲
. میگویند ، شباهت زیادی با دارد ، واحد شمارش نخلها هم نفر هست... مثلا : نخل اگر تمامش زیر رود ، خفه میشود یا اگر سَرِ نخل جدا شود ، او میمیرد! در هم نفرات زیادی از نخل ها هم جان دادند ، ، سرهایشان جدا شد و تمام رفتند ولی همچون که ایستاده دادند و سوی شتافتند ، تمام قد مقابل کردند و نگذاشتند ذره ای از در دستان بماند... نخل ها گوئیا ایستادگی را از آموختند و هنوز هم بی سر شدن ولی ایستاده اند... * : نخل بی سر ، ولی ایستاده در زیر زیبایی که سالهاس نظاره گر است و جالب اینجاس که ، آسمان ، زیبائیش را از شلمچه ، ، و... گرفته است. دی ماه ۹۸ قبل از بازی ها 😇 https://www.instagram.com/p/CBC5DEIpX17/?igshid=1svsrqx7fwoeu
انجمن راویان فجرفارس
. بسم رب الشهدا علاقه زیادی به ع داشت... آن در شب عملیات ۵ ، حقیر آنها را جلو بردم . پشت نونی ها وقتی داشتیم ع را جلو می بردیم ، کنار دست من نشسته بود ، مایلرها (کامپرسی ها) نگه داشتند که پیاده بشن وحرکت کنیم به سمت نقطه رهایی ، ابراهیم باقری وقتی پایین آمد یه نگاهی به آسمون کرد ، چند دقیقه ای خیره به آسمون وستاره ها شد. گفت : ع این طرفه؟ گفتم : بله امام رضا ع این طرفه! این قبله است پشت به قبله امام رضا ع است... برگشت دستاش را گذاشت روی سینه اش ، اشک از چشماش سرازیر شد تو اون لحظه حساس.... گفت: دلم می خواست بیام به پابوست آقا ، مدتیه نشده برسم به خدمت شما ، از همین جا به شما سلام میدم... ع یه سلامی از ته دل ، من دیگه همچین سلامی را هیج جایی ندیدم...🥺 از ته دل سلامی کرد و قطع به یقین جواب سلام را گرفت که پس از شهادتش پیکرش نه به اشتباه ، نه!! اشتباهی در کار نبود... پیکرش به تقدیر ، به دستور ، با طلبیدن امام رضاع به رفت... وقتی پیکر همه را به دیار آوردند ، پیکرمطهر ابراهیم بین آن ها نبود!! کجاست؟! چی شده؟! خبر رسید که پیکرشهید در مشهدالرضا است😢 اون موقع ها رسم بر این بود که هر شهیدی را وارد مشهد می کردند قبل از اینکه به ببرند و به خانواده ها خبر بدهند ، مستقیم پیکر را به حرم امام رضا ع می بردند وطواف می دادند ، بعد به معراج الشهدا می بردند و به خانواده ها خبر می دادند. ابراهیم از رفت به مشهدالرضا ع ، طلبیدش امام رضا ع✋ ونکته ای که بر روی سنگ مزارش هست اینکه عکس تصویرشون هم الان رو به سوی امام رضا ع است...🤲 : :خواهربزرگوار https://www.instagram.com/p/CCMQPCHJP1Y/?igshid=1pka0rdz70kd6
14.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. فکرش هم برایم سخت بود ، 😢 یادم به آن هایت در می افتم که چجور میکردی از روزهایی که دیگر برایمان تکرار نمیشود... میکردی از رفقایی که ما تنهایشان گذاشتیم و آنان مشتاقانه سوی معبود شتافتند...! روایتی با شدید ریه هایی که دیگر تاب ماندن نداشتند... آنها هم خسته بودند از این همه اتفاق هایی که پس از بر سر آمده بود... وقتی میگفتم که بگو برایم از آن روزها ، سرت را پایین میانداختی و چشمان زیبایت فقط ها را سرازیر مینمود... یادت هست؟ روایت اکبر را که برایت بازگو کردم ، همراه با اکبر در آخر روایت هردو سلام بر دادیم ، بر فراز تپه ۱_سلام .... یادت هست؟ که شلمچه بودی و من بدیدارت آمدم ، گفتی دلم تنگت شده بود _حاج آقای متولی_ ومن فقط دوست داشتم ببینمت... چقدر مؤدبانه و خالصانه صدایم میکردی ، همیشه... الان هم به تو میگویم : حاج مجتبی ، دلم برایت یکصدروز است که تنگ شده و من فقط میخواهم باز برای لحظه ای ببینمت و صدای خسته اما پر از مهر و محبتت را بشنوم و باز صدایم کنی: _حاج آقای متولی_#😭 چه حکمتی دارد که یکصدمین روز شهادتت با ، این تقارن یافته... امسال نزد در کربلایی؟؟؟؟ مارا از یاد نبر که سخت محتاج دعاییم التماس دعا @raviyanfars
. ، من بود. گاهی وقت ها می شد ساعت ها با هم بودیم و درددل می کردیم. او کسی نبود که دیگر دلش بخواهد  در این بماند ولی ماند و تا زمانی که ماند ، مثمربه ثمر بود. در بودیم، بیرون از نشسته بودیم ،من پشت عراقی ها بودم و مسلم رو به خاکریز عراقی ها روبروی من نشسته بود ،یکدفعه پشت سرهم ، پشت خاکریز ما به نشست. من دیدم مسلم، از زمین بال بال می زند و فریاد می زند ، .... تا گفت ،یا حسین... شانه سمت چپ من از پشت کتف ، ضربه ای بهش خورد که چرخیدم و از پشت سر به زمین افتادم. با این یاحسینی که گفت، من گفتم که حتما دیگر شدم!! صدا زد بلند شدم نگاهش کردم و گفتم چی شده آقامسلم؟! از پشت کتفم ،به اندازه یک کف دست چسبیده بود، را سوزانده و لباس را هم سوراخ کرده و چسبیده بود به کتفم. مسلم این ترکش را دیده بود که به من میخورد‌. خیلی و بود برای نیرو هایش... چقدر این بودند و هنوز هم این محبت هست ، جاری و ساریست... *