انجمن راویان فجر فارس(NGO)
بنام خدا ان شاالله اعزام کاروان های راهیان نور دانش آموزی با محوریت 《شهدای حرم شاهچراغ علیه السلام》
اعزام های اول راهیان نور دانش آموزان فارس
راوی استقراری فارس:
برادر محمدرضا هادوی
🔰 پویش ملی کتابخوانی «شهید علی خلیلی»
🔸طرح نهضت مردمی امر بمعروف و نهی از منکر
📖 با محوریت کتاب «واجب فراموش شده»
🔹لطفا جهت ثبتنام و شرکت در پویش بر روی لینک زیر کلیک کنید 👇
https://digiform.ir/nehzat
https://digiform.ir/nehzat
https://digiform.ir/nehzat
✅ فایل اندروید و پی دی اف کتاب «واجب فراموش شده» در پست بعدی قابل دریافت است.
🔶پایگاه مقاومت بسیج ولی امر🔶
🆔 https://eitaa.com/joinchat/2121859161C5cebb15e6f
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف شمع
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۴٨
شهید عبدالحسین برونسی
ماشین لباسشویی
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
برای مرخصی از جبهه به مشهد آمدم، در حالیکه عبدالحسین هنوز در منطقه بود. صبح روز بعد به مقر سپاه در ملک آباد رفتم. یکی از مسئولین رده بالا بمن گفت: به هر کدوم از فرماندهان وسیله ای داده اند. یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده است. حالا که ایشان در مشهد حضور ندارد میتوانید شما زحمت آن را بکشید و به خانهاش ببرید؟. من میدانستم که حاجی اگر حضور داشت به هیچ عنوان آن را قبول نمیکرد. پیش خودم گفتم: الان موقعیت خوبی هست، تا حاجی خودش حضور ندارد، باید که این لباسشویی را به خانه او ببرم.
به این ترتیب وقتی حاجی خبر دار می شد، در مقابل عمل انجام شده قرار میگرفت و دیگر نمی توانست کاری بکند. برای همین به آن مسئول گفتم: با کمال میل من این کار را انجام
می دهم.
ماشین لباسشویی را پشت یک وانت گذاشتم و سریع آن را به خانه عبدالحسین رساندم.
بعداً که حاجی از موضوع ماشین لباسشویی خبردار شد و فهمیده بود که قضیه از کجا آب خورده است یک راست آمده بود سراغ من.
من هیچوقت عصبانیت و ناراحتی او را به آن شدت ندیده بودم. با صدایی که میلرزید گفت: شما به چه اجازه به خونه من ماشین لباسشویی آوردی؟.
من انتظار همچین برخوردی را نداشتم و هول کرده بودم با دستپاچگی گفتم: از طرف بالا به من دستور دادند.
ناراحت و عصبانی تر از قبل گفت: عذر بدتر از گناه است. همین حالا می آیی و آنرا برمیداری و به همان جایی میبری که آن را آوردی!.
کم کم به خودم مسلط شدم و گفتم: حالا مگر چی شده که اینجوری داری زمین و آسمان را به هم میدوزی حاج آقا!. خوب این یک چیزه کوچکه و حقت بوده که به تو داده اند.
در جواب گفت: تو میخواهی اجر من را از بین ببری!. ما برای چیز دیگه می رویم جنگ. ما داریم به وظیفه شرعی و دینیمان عمل میکنیم؛ همین چیزها است که ممکنه ما را از مسیر منحرف کند.
آهی از ته دل کشید، نگاهش را به طرف دیگر انداخت و خیره طرف دیگری را نگاه می کرد.
سپس گفت: در ضمن همین حقوقی را هم که من می گیرم، مطمئن نیستم که حق من باشد! اصلاً اوقاتی هم که به مرخصی می آیم، باید بروم کار کنم و خرج خانواده را در بیاورم. همواره بر من واجب است که به جبهه ها بروم و آنجا خدمت هم بکنم. حالا تو چگونه به خودت اجازه دادی که این لباسشویی را به خانه من بیاوری؟. این کار از تو بعید بود،آقا سید!.
در نهایت زیر بار نرفت محکم و جدی گفت: خودت آن را آوردی خودت هم میایی آن را میبری.
من که دیدم اینطور شد با لجبازی گفتم: اون ماشین حق زن و بچه شماست و باید در خانه شما بماند.
موقع خداحافظی و در حال رفتن گفت: ما به اون دست نمیزنیم تو باید بیایی و آن را ببری!.
پیش خود گفتم:اگر من در هر موردی حرف او را گوش کنم، در این مورد دیگر زیر باره این حرفش نخواهم رفت. در نهایت هم همینطور شد؛ با آن، برخوردش، برای جابجایی لباسشویی،
من اصلاً زیر بار نرفتم.
خدا او را رحمت کند، عبدالحسین هم به خانمش گفته بود نباید ماشین را از توی کارتنش در بیاوریم.
تا زمان شهادتش، ماشین همانطور در کارتون باقی ماند و اصلاً کسی با آن دست نزد. بعد از شهادتش، آن ماشین را با یک ماشین لباسشویی نوع جدیدتر عوض کردم و ماشین جدید را برای خانواده اش بردم..
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید تیمور ابوالحسنی فروغی (1333- 1357 ه.ش) در یکی از روزهای خوب خدا خانواده مذهبی و فرهنگی فرو
شهید جعفر قمشه ای سعدی
(1340 – 1357 ه ش )
شهید جعفر قمشه ای، نوجوانی مومن و پاک که ریشه در خانواده ای مومن و متعهد داشت، در شیراز چشم به جهان گشود. او چون پدر، مذهبی و متدین تربیت شد و نماز اول وقت جعفر مصداق صادقی برای این مدعاست.
وی پس از آنکه تحصیلات دوره ابتدایی را به پایان رسانید، برای کمک به پدر در تامین خانواده به کار پرداخت.
روحیه شاد و با نشاط پدر در وی نیز دیده می شد و با وجود سختی و مشکلات معیشتی روزمره، جعفر هیچگاه لبخند را از لب دور نمی ساخت. به قرآن عشق می ورزید و آن هنگام که در منزلشان جلسه قرائت قرآن برپا بود، با جان و دل کمر به خدمت می بست واز مدعوین پذیرایی می نمود.
آن روز در خانه جعفر شور و غوغایی برپا بود. پدرش برای برکت زندگی داماد تازه مسلمانش که از فرقه ضاله بهائیت برگشته وبه نور پیوسته بود، جلسه قرآن برپای ساخته و اهل محل را نیز دعوت کرده بود.
بهائیان به همدستی ارتش به جلسه قرآن حمله بردند و تلاوت کنندگان قرآن را به محاصره در آوردند. در این میان جعفر قمشه ای که سخت به نماز اول وقت پای بند بود به کنار حوض آمد تا وضو سازد؛ برادر تازه دامادشان، این بهائی کوردل که خود ارتشی بود از پشت بام قلب جعفر را نشانه رفت و او را به شهادت رساند.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید جعفر قمشه ای سعدی (1340 – 1357 ه ش ) شهید جعفر قمشه ای، نوجوانی مومن و پاک که ریشه در خانو
شهید جلیل حسین پور فردی
(1338- 1357 ه ش)
کبوتران خونین بال عشق، در آسمان انقلاب به پرواز در می آیند تا پروازشان زینت بخش آسمان باشد و شهید جلیل حسین پور فردی یکی از این کبوتران خونین بال است او در خانواده ای مذهبی و مستضعف در شیراز چشم به جهان گشود و دومین فرزند پسر خانواده بود. و خانه نشین سال های کودکی، پدر به عللی شغل خود را از دست داد و خانه نشین شد. همین امر موجب شد تا جلیل از شش سالگی به کار مشغول شود تا با دستمزد نا چیزش، باری از دوش پدر مهربان بردارد.
او همیشه نصف روز را در مدرسه به سر می برد و نصف دیگر آن را به شاگردی در مغازه ی قنادی می پرداخت. وی تا کلاس اول راهنمایی اینگونه ادامه داد و پس از آن برای اینکه حرفه ی تازه ای را بیاموزد، در مغازه ی عکاسی یکی از آشنایان به کار مشغول شد. او علاقه زیادی به نماز داشت و اکثر مواقع این فریضه را در مسجد نو(شهدا) به جا می آورد و پس از نماز نیز با گوش دادن به خطابه ی روحانیون، کسب فیض می کرد و در همین مجالس بود که با انقلاب آشنا شد و دل به اهداف رهبر سپرد. اولین گام او در مسیر انقلاب، در سال 55 محکم و استوار بداشته شد. او در آن سال دانش آموز دبیرستان بود. مسئولین مدرسه به دانش آموزان تکلیف می کردند تا انشایی درباره انقلاب سفید شاه و ملت بنویسند. جلیل به امر گردن ننهاد و انشاء مزبور را ننوشت. اولیاء به خاطر سرپیچی وی ، او را مردود کردند. ضمن اینکه از مادر جلیل درخواست کردند که او را از آن مدرسه ببرد. و از آن سال به بعد جلیل در مدارس شبانه ی شیراز به تحصیل ادامه داد. پس از آن موضوع، جلیل تصمیم راسخ گرفت که علیه رژیم مبارزه کند. و به عده ای از بزرگترهای فامیل؛ به روستاهای اطراف رفت و به تبلیغ انقلاب پرداخت و در این راستا پخش اعلامیه های حضرت امام را نیز به عهده گرفت.
صبح روز بیست و دوم بهمن، جلیل به همراه برادر کوچکترش محمد رضا(که بعدها نیز در جبهه های نبرد حق علیه باطل به شهادت رسید). با خیل عظیم مردم به قصد تصرف کلانتری 3 حرکت کردند پس از چندین ساعت درگیری و تصرف کلانتری، جلیل نیز به همراه سیل جمهیت به شهربانی هجوم آورده و در آنجا به مبارزه مشغول شد.
کمی بعد در شهر اعلام شد که برای مداوای مجروحین به خون نیاز است. مادر و خواهر جلیل برای اهداء خون به بیمارستان رفتند. پس از اهداء خون هنگامی که به منزل بازگشتند، مادر جلیل ضعف شدیدی احساس کرد و به خواب رفت. در عالم رؤیا جلیل را دید که در حال دویدن به زمین افتاد و کبوتری برخواست و به آسمان پرواز کر.
مادر پس از بیداری به خواهر جلیل گفت:«جلیل شهید شد.» مادر این رؤیا را حدود ساعت دوازده ظهر دید و درست همان ساعت نیز جلیل در مقابل شهربانی مشغول مبارزه بود که توسط خفاشان شب پرست به شهادت رسید و روح بلندش به آسمان پرواز کرد.