انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٧ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف شمع
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۴٨
شهید عبدالحسین برونسی
ماشین لباسشویی
راوی : سید کاظم حسینی
بنام خدا
برای مرخصی از جبهه به مشهد آمدم، در حالیکه عبدالحسین هنوز در منطقه بود. صبح روز بعد به مقر سپاه در ملک آباد رفتم. یکی از مسئولین رده بالا بمن گفت: به هر کدوم از فرماندهان وسیله ای داده اند. یک ماشین لباسشویی هم سهم آقای برونسی شده است. حالا که ایشان در مشهد حضور ندارد میتوانید شما زحمت آن را بکشید و به خانهاش ببرید؟. من میدانستم که حاجی اگر حضور داشت به هیچ عنوان آن را قبول نمیکرد. پیش خودم گفتم: الان موقعیت خوبی هست، تا حاجی خودش حضور ندارد، باید که این لباسشویی را به خانه او ببرم.
به این ترتیب وقتی حاجی خبر دار می شد، در مقابل عمل انجام شده قرار میگرفت و دیگر نمی توانست کاری بکند. برای همین به آن مسئول گفتم: با کمال میل من این کار را انجام
می دهم.
ماشین لباسشویی را پشت یک وانت گذاشتم و سریع آن را به خانه عبدالحسین رساندم.
بعداً که حاجی از موضوع ماشین لباسشویی خبردار شد و فهمیده بود که قضیه از کجا آب خورده است یک راست آمده بود سراغ من.
من هیچوقت عصبانیت و ناراحتی او را به آن شدت ندیده بودم. با صدایی که میلرزید گفت: شما به چه اجازه به خونه من ماشین لباسشویی آوردی؟.
من انتظار همچین برخوردی را نداشتم و هول کرده بودم با دستپاچگی گفتم: از طرف بالا به من دستور دادند.
ناراحت و عصبانی تر از قبل گفت: عذر بدتر از گناه است. همین حالا می آیی و آنرا برمیداری و به همان جایی میبری که آن را آوردی!.
کم کم به خودم مسلط شدم و گفتم: حالا مگر چی شده که اینجوری داری زمین و آسمان را به هم میدوزی حاج آقا!. خوب این یک چیزه کوچکه و حقت بوده که به تو داده اند.
در جواب گفت: تو میخواهی اجر من را از بین ببری!. ما برای چیز دیگه می رویم جنگ. ما داریم به وظیفه شرعی و دینیمان عمل میکنیم؛ همین چیزها است که ممکنه ما را از مسیر منحرف کند.
آهی از ته دل کشید، نگاهش را به طرف دیگر انداخت و خیره طرف دیگری را نگاه می کرد.
سپس گفت: در ضمن همین حقوقی را هم که من می گیرم، مطمئن نیستم که حق من باشد! اصلاً اوقاتی هم که به مرخصی می آیم، باید بروم کار کنم و خرج خانواده را در بیاورم. همواره بر من واجب است که به جبهه ها بروم و آنجا خدمت هم بکنم. حالا تو چگونه به خودت اجازه دادی که این لباسشویی را به خانه من بیاوری؟. این کار از تو بعید بود،آقا سید!.
در نهایت زیر بار نرفت محکم و جدی گفت: خودت آن را آوردی خودت هم میایی آن را میبری.
من که دیدم اینطور شد با لجبازی گفتم: اون ماشین حق زن و بچه شماست و باید در خانه شما بماند.
موقع خداحافظی و در حال رفتن گفت: ما به اون دست نمیزنیم تو باید بیایی و آن را ببری!.
پیش خود گفتم:اگر من در هر موردی حرف او را گوش کنم، در این مورد دیگر زیر باره این حرفش نخواهم رفت. در نهایت هم همینطور شد؛ با آن، برخوردش، برای جابجایی لباسشویی،
من اصلاً زیر بار نرفتم.
خدا او را رحمت کند، عبدالحسین هم به خانمش گفته بود نباید ماشین را از توی کارتنش در بیاوریم.
تا زمان شهادتش، ماشین همانطور در کارتون باقی ماند و اصلاً کسی با آن دست نزد. بعد از شهادتش، آن ماشین را با یک ماشین لباسشویی نوع جدیدتر عوض کردم و ماشین جدید را برای خانواده اش بردم..
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید تیمور ابوالحسنی فروغی (1333- 1357 ه.ش) در یکی از روزهای خوب خدا خانواده مذهبی و فرهنگی فرو
شهید جعفر قمشه ای سعدی
(1340 – 1357 ه ش )
شهید جعفر قمشه ای، نوجوانی مومن و پاک که ریشه در خانواده ای مومن و متعهد داشت، در شیراز چشم به جهان گشود. او چون پدر، مذهبی و متدین تربیت شد و نماز اول وقت جعفر مصداق صادقی برای این مدعاست.
وی پس از آنکه تحصیلات دوره ابتدایی را به پایان رسانید، برای کمک به پدر در تامین خانواده به کار پرداخت.
روحیه شاد و با نشاط پدر در وی نیز دیده می شد و با وجود سختی و مشکلات معیشتی روزمره، جعفر هیچگاه لبخند را از لب دور نمی ساخت. به قرآن عشق می ورزید و آن هنگام که در منزلشان جلسه قرائت قرآن برپا بود، با جان و دل کمر به خدمت می بست واز مدعوین پذیرایی می نمود.
آن روز در خانه جعفر شور و غوغایی برپا بود. پدرش برای برکت زندگی داماد تازه مسلمانش که از فرقه ضاله بهائیت برگشته وبه نور پیوسته بود، جلسه قرآن برپای ساخته و اهل محل را نیز دعوت کرده بود.
بهائیان به همدستی ارتش به جلسه قرآن حمله بردند و تلاوت کنندگان قرآن را به محاصره در آوردند. در این میان جعفر قمشه ای که سخت به نماز اول وقت پای بند بود به کنار حوض آمد تا وضو سازد؛ برادر تازه دامادشان، این بهائی کوردل که خود ارتشی بود از پشت بام قلب جعفر را نشانه رفت و او را به شهادت رساند.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید جعفر قمشه ای سعدی (1340 – 1357 ه ش ) شهید جعفر قمشه ای، نوجوانی مومن و پاک که ریشه در خانو
شهید جلیل حسین پور فردی
(1338- 1357 ه ش)
کبوتران خونین بال عشق، در آسمان انقلاب به پرواز در می آیند تا پروازشان زینت بخش آسمان باشد و شهید جلیل حسین پور فردی یکی از این کبوتران خونین بال است او در خانواده ای مذهبی و مستضعف در شیراز چشم به جهان گشود و دومین فرزند پسر خانواده بود. و خانه نشین سال های کودکی، پدر به عللی شغل خود را از دست داد و خانه نشین شد. همین امر موجب شد تا جلیل از شش سالگی به کار مشغول شود تا با دستمزد نا چیزش، باری از دوش پدر مهربان بردارد.
او همیشه نصف روز را در مدرسه به سر می برد و نصف دیگر آن را به شاگردی در مغازه ی قنادی می پرداخت. وی تا کلاس اول راهنمایی اینگونه ادامه داد و پس از آن برای اینکه حرفه ی تازه ای را بیاموزد، در مغازه ی عکاسی یکی از آشنایان به کار مشغول شد. او علاقه زیادی به نماز داشت و اکثر مواقع این فریضه را در مسجد نو(شهدا) به جا می آورد و پس از نماز نیز با گوش دادن به خطابه ی روحانیون، کسب فیض می کرد و در همین مجالس بود که با انقلاب آشنا شد و دل به اهداف رهبر سپرد. اولین گام او در مسیر انقلاب، در سال 55 محکم و استوار بداشته شد. او در آن سال دانش آموز دبیرستان بود. مسئولین مدرسه به دانش آموزان تکلیف می کردند تا انشایی درباره انقلاب سفید شاه و ملت بنویسند. جلیل به امر گردن ننهاد و انشاء مزبور را ننوشت. اولیاء به خاطر سرپیچی وی ، او را مردود کردند. ضمن اینکه از مادر جلیل درخواست کردند که او را از آن مدرسه ببرد. و از آن سال به بعد جلیل در مدارس شبانه ی شیراز به تحصیل ادامه داد. پس از آن موضوع، جلیل تصمیم راسخ گرفت که علیه رژیم مبارزه کند. و به عده ای از بزرگترهای فامیل؛ به روستاهای اطراف رفت و به تبلیغ انقلاب پرداخت و در این راستا پخش اعلامیه های حضرت امام را نیز به عهده گرفت.
صبح روز بیست و دوم بهمن، جلیل به همراه برادر کوچکترش محمد رضا(که بعدها نیز در جبهه های نبرد حق علیه باطل به شهادت رسید). با خیل عظیم مردم به قصد تصرف کلانتری 3 حرکت کردند پس از چندین ساعت درگیری و تصرف کلانتری، جلیل نیز به همراه سیل جمهیت به شهربانی هجوم آورده و در آنجا به مبارزه مشغول شد.
کمی بعد در شهر اعلام شد که برای مداوای مجروحین به خون نیاز است. مادر و خواهر جلیل برای اهداء خون به بیمارستان رفتند. پس از اهداء خون هنگامی که به منزل بازگشتند، مادر جلیل ضعف شدیدی احساس کرد و به خواب رفت. در عالم رؤیا جلیل را دید که در حال دویدن به زمین افتاد و کبوتری برخواست و به آسمان پرواز کر.
مادر پس از بیداری به خواهر جلیل گفت:«جلیل شهید شد.» مادر این رؤیا را حدود ساعت دوازده ظهر دید و درست همان ساعت نیز جلیل در مقابل شهربانی مشغول مبارزه بود که توسط خفاشان شب پرست به شهادت رسید و روح بلندش به آسمان پرواز کرد.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید جلیل حسین پور فردی (1338- 1357 ه ش) کبوتران خونین بال عشق، در آسمان انقلاب به پرواز در می آ
شهید جلیل قناعت پیشه
(1338 – 1357 ه ش)
شیراز، سال 1338 و تولدی دیگر. شهید جلیل قناعت پیشه، در خانواده ای مذهبی پا به عرصه ی وجود گذاشت. زنده دلی و سرخوشی اش که همه را به میهمانی لبخند خویش می برد، از او شخصیتی شاد در نزد مردم ساخته بود. حتی در حرفهای کودکانه اش، شیطنتی آمیخته با مهر بود و اینگونه تا اعماق دل اعضای خانواده نفوذ کرده بود.
سال 57 بهار جوانی جلیل بود؛ اما او چشم از خواسته های جوانی و دنیایی بست و دیده دل به روی معنویت گشود. او در جوانی به جهاد برخاست و همراه با شهید هنرپیشه، اعلامیه های امام(ره) را بین مردم توزیع می کرد.
جلیل تنها به حضور خود در جهاد مقدس راضی نشد بلکه با همان لحن شیرین، خواهر و فرزند سه ساله اش را نیز به مبارزه کشانید.
روز بیست و دوم بهمن 57، روبروی شهربانی، جلیل تمامی خشم خود را در سنگها نهاده و آنها را به سوی عمال رژیم فرو می ریخت.
مبارزه ادامه داشت و هر لحظه، لاله ای از بوستان انقلاب به زمین می افتاد. لحظه ای بعد دوست و همرزمش مجروح شد و جلیل برای نجات او اقدام کرد؛ اما سفاکان خون آشام، امانش نداده و با شلیک سه گلوله او را بسوی خدا بردند.
شهید علاقه فراوانی به مادر داشت؛ آنگونه که پس از شهادت نیز نگران او بود و در عالم رویا به خواهران توصیه مادر را می نمود.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید جلیل قناعت پیشه (1338 – 1357 ه ش) شیراز، سال 1338 و تولدی دیگر. شهید جلیل قناعت پیشه، در خ
شهید حسین اکبری
(1327- 1357ه.ش)
وقتی که در میان لبخند بهاری خانواده ی مستضعف اما مؤمن، مسلمان و آزاده اش در روستای خفر از توابع شیراز پا به عرصه وجود گذاشت به فرخندگی نام مولای مظلومش او را حسین نامیدند.
دوران کودکی و نوجوانی حسین در طراوت عطر گشتزارهای گندم سپری شد. خدمت سربازی را در شیراز شروع کردو در حین خدمت ازدواج نمود.
او برای گذراندن زندگی خانواده خود به شغل میوه فروشی در میدان تره بار شیراز روی آورد.
همسرش درباره ی اخلاق و رفتار شهید می گوید:«او از نظر عبادت واقعا نمونه بود. نمازش را همیشه در اوّل وقت به جا می آورد و این سنّت حسنه را تا پایان عمر ترک نکرد. او برای ما یک فرشته بود.»
حسین با مساجد پیوندی دیرینه داشت و هنگامی که مساجد به عنوان مردمی ترین پایگاه مبارزات حق طلبانه امت به پاخاسته ایران مطرح شدند و شکل گرفتند، او نیز فعالیت های انقلابی خود را در مسجد متمرکز ساخت و از پایگاه معنوی مسج به سیل خروشان مردم پیوست.
وقنی مسجد نو(شهدا) در روز پنجم ماه مبارک رمضان تجلی گاه حماسه امت خمینی شد، حسین هم با زبان روزه، یکی از این حماسه آفرینان بود.
هنگام درگیری مردم با نیروهای مزدور شاه در روز عید غدیر خم سال 1357 در مسجد حبیب شیراز، زخمی شد با بدنی زخمی فریاد بر می آورد:«امروز تعدادی از برادرانمان شهید شدند و در این میان پاره آجری نصیب من شد. من هم دلم می خواهد شهید شوم، اما آرزو دارم که ابتدا پیروزی مردم رنج کشیده ام را به چشم ببینم، آنگاه به شهادت برسم.»
روز 12 بهمن 57 حسین به همراه میلیونها چشم منتظر به دیدار امام رحمت الله علیه این بت شکن سترگ، سرافراز گردیدند و در بازگشت از تهران با شور و شوقی وصف نا شدنی، که از سیمای علوی – فاطمی امام گرفته بود به مبارزات خود ادامه داد. او در یوم الوصل 22 بهمن 57 با انجام غسل شهادت به طرف شهربانی پر گشود و در آنجا بی درنگ به یاری مجروحان شتافت و پیکر شقایقی شهیدان را از تیررس گلوله های آتشین دور ساخت. سر انجام هنگام جابجایی پیکر یکی از شهدا، صفیر گلوله ای سرخ، قلب گرم و مالامال از عشق او به امام و اسلام را نشانه رفت و جاودانه اش نمود.
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
شهید حمید ساجدی
(1343- 1357ه ش)
حمید ساجدی، در محله ی اصلاح نژاد شیراز پا به عرصه وجود گذاشت. مثل بسیاری از فرزندان این آب و خاک مقدس، از همان اوان کودکی به انجام فرائض دینی، بویژه قرائت قرآن مجید، شوق و ذوق تام و تمام داشت و در نماز جماعت مسجد و جلسات قرائت قران شرکت می کرد.
جلوه ی اطلسی اش در اخلاق نیکو در همت بلندش در درس و تحصیل، او را در نزد اولیای مدرسه عزیز و دوست داشتنی کرده بود.
پدر بزرگوارش در وصف خوبی های حمید گفت:«خداوند همیشه خوبیان را گلچین می کند و حمید ما را که گل سرسبد خانه و مدرسه بود، به گلستان شهیدان متصل کرد.»
شیراز در نهم دی ماه 57 چهره ی دیگری داشت، هجوم بی امان مردم برای تصرف ساختمان جهنمی ساواک، صحنه ای از دلاوری و ایثار را به نمایش گذاشته بود. شهید حمید ساجدی هم با فریاد های ستم سوز خود، گوشه ای از این همه شجاعت را به ظهور می رسانید، که ناگاه گلوله دژخیمان شاه، سر او را مورد اصابت قرار داد.
پیکر بیهوش حمید را بر روی دستها به بیمارستان بردند. پس از ده روز بیهوش بود، سر انجام روح بلندش از اسارت کالبد خاکی رها شده و در آسمان شهادت، به پرواز در آمد.
پس از شهادت، پدرش یکی از بستگان تازه در گذشته را در عالم خواب دیده و از او سراغ حمید را گرفته و او در جواب گفت:«ما اصلاً به حمید دسترسی نداریم، چون خیلی بالاتر از ماست.»
شهیدان معنی و مصداق نورند زمادورند و از جنس بلورند
تن خاکی ولی روح خدایی پر از پرواز و در اوج حضورند
آفتاب نام بلندش عالم تاب باد.
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٨ شهید عبدالحسین برونسی ماشین لباسشویی راوی :
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۴٩
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف : سعید عاکف
سهم خانواده من
راوی : همسر شهید (معصومه سبک خیز)
بنام خدا
یک روز با دو تا از همرزم هایش آمده بودند خانه. آن وقتها ما کوی طلاب می نشستیم. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد، گرم بود. فصل تابستان بود و از سر و رویمان عرق میریخت.
من رفتم آشپزخانه یک پارچ آب یخ درست کردم و برایشان بردم. در همین حال، یکی از دوست های عبدالحسین، کاملا سینه صاف کرد و گفت: ببخشید حاج آقا، اگر جسارت نباشد می خواستم بگویم کولری را که به آن بنده خدا دادید برای خانه خودتان که خیلی واجب تر بود!.
یکی دیگر به تایید حرف او گفت: آره بابا، بچه های شما اینجا خیلی بیشتر گرما می خورند.
کنجکاو شدم، با خود گفتم پس شوهرم کولر هم تقسیم میکند. منتظر ماندم ببینم عبدالحسین در جواب آنها چه می گوید. خنده ای کرد و گفت: این حرف ها چیه که شما میزنید؟.
رفیقش گفت: حاج آقا جدی می گویم.
باز خندید و گفت: شوخی نکن بابا! جلوی این زنها، الان خانوم ما باورش میشه و فکر میکنه اجازه تقسیم تمام کولرهای دنیا دست من است.
انگار دوستانش فهمیدند که عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع جلوی من صحبتی شود؛ دیگر چیزی نگفتند.
من هم خیال کولر را از سرم بیرون کردم. میدانستم کاری که نباید بکند، انجام نمیدهد. از اتاق بیرون رفتم .
بعد از شهادتش، همان رفیقش میگفت: اون روز، وقتی شما از اتاق بیرون رفتید، حاج آقا گفت: میشه اون خانواده هایی که شهید دادند و اون مادری شهیدی که جگرش داغ داره، توی گرما باشه و بچه های من زیر کولر؟..... کولر سهم مادر شهیده، خانواده من میتوانند گرما را تحمل کنند. از این گذشته خانواده من در انقلاب سهمی ندارند که بخواهند کولر بیت المال را بگیرند!..
ادامه دارد...
صلوات
#شهیدانه
*«هدیه ی پدر»*
فاطمه به دوسالگی که رسید .قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم. اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید. تصمیم گرفتم تولد دوسالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار جلیل برای فاطمه بگیرم.
خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم : *روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.*
🔹روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید...
از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.
زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . *شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود ❤️
#شهید_جلیل_خادمی
باسلام
متاسفانه باخبر شدیم ، راوی ارزشمند دفاع مقدس ،
برادر سیدکریم شریف سعدی بعلت عارضه سکته مغزی در بیمارستان شهید بهشتی شیراز بستری و تحت درمان هستند.
از همه شما عزیزان خواهشمندیم که در جهت شفای این برادر عزیز و جمیع بیماران ۵ مرتبه سوره حمد قرائت فرمایید.
#انجمن_راویان_فجر_فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیرهای راهپیمایی روز ۲۲ بهمن ماه ۱۴۰۱ ، در شهر مقدس شیراز
همه باهم میآئیم✌️✊️🇮🇷
#انجمن_راویان_فجر_فارس
@raviyanfarss
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5990190140406894258.mp3
15.57M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش. ۱۴۰۱/۱۱/۱۹
💻 Farsi.Khamenei.ir
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ۴٩ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف سه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ۵٠
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
شرایط سخت
راوی : همسر شهید
بنام خدا
در این اواخر، چند وقت قبل از شهادتش یک ماشین سپاه در دستش بود. یکبار به روستا برای دیدن مادرش رفت. در آنجا چه گذشت، من نمیدانم.
بعد از شهادتش عروس عمویش در مجلس ختم برای او خیلی بی تابی میکرد. حدس زدم باید خاطره ای از عبدالحسین داشته باشد که آن طور بی تابی می کند. بعداً که به خانه رفتیم و او آرام تر شده بود از او پرسیدم: خیلی گریه و زاری میکردی موضوع چی بود؟.
چشمانش خیس اشک شد. سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. خاطره همانروز که عبدالحسین به روستا رفته بود را برایم تعریف کرد.
ابتد توضیح داد که پسرش در مشهد درس می خواند.
سپس گفت: آن روز تا دیدم آقای برونسی با یک ماشین به روستا آمده، زود یک بسته نان و کمی گوشت و چیزهای دیگر آماده کردم و پیش خدا بیامرز شوهرت آوردم. از او پرسیدم: آیا شما از اینجا به مشهد برمیگردید؟.
ایشان گفت: اتفاقاً همین الان دارم به مشهد برمیگردم، شما کاری دارید؟.
به ایشان گفتم: این خرت و پرتها را من عقب ماشین شما می گذارم، زحمت بکشید و برای پسر من ببرید!.
خدا بیامرز لحظهای ساکت ماند و چیزی نگفت، بعد سرش را بلند کرد و گاراژ را نشانم داد و گفت: همین الان یک اتوبوس دارد به مشهد می رود. به راننده آن بسپار تا برایتان ببرد. من حیرت زده شدم. انتظار نداشتم که چنین چیزی بشنوم. خودش با مهربانی گفت: البته کرایه آن را هم من خودم میدهم، وقتی هم به مشهد رسیدم به پسرت می گویم به گاراژ برود و جنس ها را تحویل بگیرد.
با تعجب گفتم :خوب شما که ماشین داری پسر عمو! دیگر چرا بدهیم به گاراژ؟.
خیلی جدی گفت: این ماشین مال بیت الماله، من فقط حق دارم که با این ماشین به روستا بیایم و فقط از مادرم خبر بگیرم. همینقدر سهم دارم، نه بیشتر!.
قضیه برای من قابل درک نبود و همانطور مات و مبهوت او را نگاه می کردم. آقای برونسی حالت من را فهمید، گفت: اگر بخواهم برای بچه شما نان و گوشت ببرم، فردای قیامت باید حساب پس بدهم!.
آن موقع این حرف ها برای من مبهم بود و از اینکه روی مرا زمین زده بود بدجوری دلخور شدم. با ناراحتی و تعارف پیشنهاد کردم :حداقل این ها را برای خودت ببر! قطعاً برای خودت که مجاز هستی این ها را ببری!.
در جواب گفت: چنانچه برای خودم هم اگر خواستم ببرم، آن را با اتوبوس های گاراژ میفرستم و یا اینکه بعدا با ماشین شخصی میایم و میبرم.
حرفهای عروس عمو به اینجا که رسید، دوباره گریه اش گرفت. وی ادامه داد: اگر همان جا میفهمیدم آقای برونسی چه کار دارد میکند خودم را به پایش می انداختم. ولی افسوس که آن موقع نفهمیدم و دیر فهمیدم.......
یک بار، یکی از بچه های خودمان، زمین خورد ودستش شکست، آن لحظه باید او را سریع به بیمارستان می رساندیم. در آن شرایط سخت هم، به ماشین بیت المال که در جلوی خانه بود دست نزد. سریع رفت یک تاکسی گرفت و بچه را به بیمارستان رساند؛ او تا این حد در استفاده از اموال عمومی دقیق و حساس بود.
ادامه دارد...
صلوات
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید حمید ساجدی (1343- 1357ه ش) حمید ساجدی، در محله ی اصلاح نژاد شیراز پا به عرصه وجود گذاشت. مث
شهید خسرو باقری
(1336- 1357ه ش)
در خانواده ای محقّر اما مذهبی واقع در خیابان گلکوب (کارگر) شیراز، پای به عرصه ی وجود گذاشت. هر چند محل زندگی اش از نظر اجتماعی خوب نبود ولی او از همان کودکی با مراقبت های خاص پدر، تربیت یافت و راهش را از دیگر همسالان که به باطل می رفتند جدا کرد. فقر اقتصادی، عاملی بود که خسرو باقری را با همه عشقی که به علم داشت از درس و تحصیل باز دارد. اما بالاخره با هر زحمتی بود در کنار تلاش و کارهای طاقت فرسا برای تأمین معاش خانواده به مدرسه رفت و دوران سیکل متوسطه را به پایان رسانید و به شغل بنایی روی آورد.
خسرو نیز مثل دیگر مردم به تنگ آمده از ستم ستمشاهی به راهپیمایی های میلیونی پای گذاشت و خانواده و عده ای از دوستانش را نیز با خود همراه کرد.
توزیع و پخش اعلامیه های حضرت امام رحمت الله علیه در بین مردم و تهیه ارزاق عمومی برای خانواده های بی سرپرست و تحویل آن به خانواده فقیر از دغدغه های و دل مشغولی های شهید خسرو باقری بود.
آگاهی به نحوه ی ساخت بمب های دستی، وسیله ای شده و او را وادار ساخت تعداد زیادی از این بمب ها را آماده نماید.
آن روز، (22 بهمن 57) نیز با تعدادی از همین بمب های دست ساز خود به مقابل شهربانی شتافت و همدوش مردم، به جهادی بی امان علیه خصم دست زدند. خسرو نعره زنان با پرتاب بمب ها به طرف مزدوران شاه، می خروشید که ناگاه آتش تیر دژخیمان، قامت بلندش را دشت شقایق ها کرد.
او مست و خراب جام نابی دگر است هر قطره خون او گلابی دگر است
بنگر که شهید خفته در دامن خاک در مشرق ناب آفتابی دگر است